80- ابو الفرج اصفهانی در کتاب «اغانی» می نویسد: «احمد بن عبد العزیز جوهری از قول عمر بن شبه از احمد بن معاویه از هیثم بن عدی چنین نقل می کند که «معاویه در دوره خلافتش دو بار به حج رفت و سی قاطر همراه داشت که زنان و کنیزانش سوار آن بودند. در یکی از دو سفر حجش، مردی را دید که در مسجد الحرام نماز می گزارد و دو پارچه سفید بر تن داشت. پرسید: این کیست؟ گفتند:
شعبة بن غریض. «4» و او مردی یهودی بود. کسی را به دنبالش فرستاد. فرستاده
معاویه نزد وی رفته گفت: نزد امیر المؤمنین بیا. گفت: مگر امیر المؤمنین چندی پیش از دنیا نرفت؟ گفت: نزد معاویه بیا. رفت پیش معاویه، اما در سلام او را خلیفه خطاب نکرد.
معاویه از او پرسید: زمینی را که در «تیماء» «1» داشتی چه کردی؟ گفت: از درآمدش جامه برای برهنگان تهیه می شود و هر چه زیاد می آید به گذریان و پناهندگان داده می شود. پرسید: آن را می فروشی؟ گفت: آری. پرسید: چقدر می فروشی؟
گفت شصت هزار دینار، و اگر قبیله من دچار کمبود عوائد نگشته بود، نمی- فروختمش. گفت: بهای گرانی می خواهی. گفت: اگر مال یکی از همدستانت بود به ششصد هزار دینار هم می خریدی و خست به خرج نمی دادی. گفت: آری، حال که در فروش زمینت خست بخرج می دهی شعری را برایم بخوان که پدرت در رثای خویش سروده است. گفت: پدرم چنین سروده:
کاش هنگامی که بر مرده ای نوحه می کنم می دانستم
در ماتم من نوحه گران برایم چه نوحه می سرایند
آیا زنان نوحه گر، خواهند گفت: دور مباد! زیرا که
تو بسیار اندوه را که با رفتار نیک و بخشش خوشایندت بزدودی
چون من بگاه زمستان و وزش بادهای سرد جانفرسا
اضافه درآمد خویش را برگرفته به نیازمندان دادم
و حق خویش از دیگران بی جنگ و دعوا گرفتم
و حق دیگران را بی آنکه بخواهند و اصرار در گرفتن نمایند پرداختم.
و هر گاه مرا برای حل مشکلی فرا خواندند آن را بگشودم
و مرا رستگار می خوانند و گاهی موفق و بر کام
معاویه گفت: من بیش از پدرت زیبنده این شعر هستم. گفت: دروغ می گوئی و از سر پستی. گفت: این که دروغ می گویم، درست است، اما این که از سر پستی می گویم، چرا؟ گفت: چون در دوره جاهلیت زندگی ات حق را پایمال می کردی و نیز در دوره مسلمان شدنت. در دوره جاهلیت با پیامبر (ص)
و الهام آسمانی جنگیدی و خدا قصد و تدبیر بدخواهانه ات را خنثی و بر باد ساخت و در دوره اسلامت خلافت را نگذاشتی بدست فرزند پیامبر خدا (ص) درآید، و ترا که آزاد شده ای چه به خلافت؟ معاویه گفت: این پیر مرد خرف شده و عقل خویش از دست داده، او را بلندش کنید و دورش کنید. دستش را گرفته دورش ساختند.» «1»
خلاصه این داستان را ابن حجر در «اصابه» از طریقی دیگر و از زبان عبد اللّه بن زبیر ثبت کرده است با این افزوده که «گفت: من خرف نشده ام، اما ترا ای معاویه بخدا قسم میدهم آیا یادت نیست که در خدمت رسول خدا (ص) نشسته بودیم علی فرا رسیده پیامبر (ص) از او استقبال کرد و در آغوشش گرفت و فرمود: خدا بکشد کسی را که با تو بجنگد، و دشمن آن باشد که با تو دشمنی ورزد؟ معاویه سخن او را قطع کرد و حرف دیگری پیش آورد.» «2»
الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 10، ص: 251