ابو فراس حارث بن ابى العلاء سعید بن حمدان بن حمدون بن حارث بن لقمان بن راشد بن مثنى بن رافع بن حارث بن عطیف بن محربة بن حارثة بن مالک بن عبید بن عدى بن اسامة بن مالک بن بکر بن حبیب بن عمرو بن غنم بن تغلب الحمدانى تغلبى.
سخن درباره ابو فراس و امثال او مضطرب و پریشان است، زیرا نویسنده نمیداند او را از چه ناحیهاى توصیف و تعریف کند. آیا از سخنسرائیاش گفتگو کند، یا از سپهسالاریش سخن گوید، آیا او در مقام مصاحبت برازندهتر یا در صف آرائى دلیرتر است؟ و آیا او در تنظیم قافیه الفاظ با انضباطتر یا در فرماندهى لشگر قویتر؟ و خلاصه این مرد در هر دو جبهه برازنده و در هر دو مقام پیشرو دیگران، هیبت پادشاهان و محضر شیرین ادیبان را با هم جمع کرده. شکوه فرماندهى با لطف ظرافت شعر بهم پیوسته و شمشیر و قلم براى او برآمده است.
او وقتى، به زبانش سخن گوید چون هنگامى است که با استواریش گام نهد، نه جنگى او را هراسد و نه قافیه او بر او ستیزد، و نه بیمى از کس او را چیره سازد، نه لطافت بیانى او را پشت سر گذارد از این رو پیشرو شعراى معاصرش بود چنانکه پیشرو فرماندهان معاصرش.
پارهاى از اشعارش به زبان آلمانى، چنانکه در دائرة المعارف اسلامى است، ترجمه شده. ثعالبى در یتیمة الدهر 1/27 گوید: او یگانه روزگارش و خورشیدزمانش از نظر ادب، فضیلت جوانمردى، بزرگوارى، عظمت، سخندانى و برازندگى، دلیرى و شجاعت بود. شعرش نامدار، و با زیبائى و ظرافتش، روانى، فصاحت، شیرینى، بلند سخنى و متانت همه را با هم جمع کرده و در این زمینه به شهرت پیوسته است.
در اشعار او طبع شاداب و بلندى مقام و عزت پادشاهى نهفته و این خصال در هیچ شاعرى جز در عبد اللّه بن معتز و ابو فراس جمع نشده و سخنشناسان و نقالان کلام، ابو فراس را برتر از ابن معتز خواندهاند.
صاحب بن عباد میگفت: بدء الشعر بملک و ختم بملک «شعر از پادشاهى آغاز، و به پادشاهى دیگر پایان پذیرفت» یعنى امرء القیس و ابو فراس و متنبى به تقدم و برازندگى او گواهى میداد و از او حمایت میکرد و مایل نبود در مسابقه با او شرکت کند و در مقابله با او شعر سراید و اینکه او را مدح نگفته و افراد پائینتر از او، از آل حمدان را ستوده است، نه از روى غفلت یا اخلال در کار او بود، بلکه براى هیبت و عظمت او بوده است. سیف الدوله از محسنات ابى فراس بسیار خوشش میآمد، و او را با احترام و تجلیل از سایرین، مشخص میساخت و او را براى خود برگزیده، در جنگها همراه خود میبرد و در کارهایش او را جانشین خود میساخت. و ابو فراس در مکاتباتى که با او داشت بر او مروارید گران قدر میپاشید و حق بزرگى او را رعایت کرده، آداب شمشیر و قلم هر دو را در خدمتش بجاى میگذارد.
در تعقیب تعریفهاى ثعالبى از او، شرح حال او را ابن عساکر در تاریخش 2/440 و ابن شهر اشوب در معالم العلماء ابن اثیر در کامل 8/194، ابن خلکان در تاریخش 1/138، ابو الفداء در تاریخش 142، یافعى در مرآة الجنان 2/369 و مؤلفان: شذرات الذهب 3/24، مجالس المؤمنین 411، ریاض العلما، امل الامل 366، منتهى المقال 349، ریاض الجنة فى الروضة الخامسة، دائرة المعارف بستانى 2/300، دائرة المعارف فرید وجدى 7/150 روضات الجنات 206، قاموس الاعلام زرکلى 1/202، کشف الظنون 1/502، تاریخ آداب اللغة 2/241، الشیعه و فنون- الاسلام 107، معجم المطبوعات، دائرة المعارف الاسلامیة 1/387، و مطالب پراکنده
شرح حال او را به طور کامل سیدنا سید محسن امین در 260 صفحه اعیان الشیعه در جلد هجدهم صفحه 29- 289، جمع آورى کردهاند.
ابو فراس ساکن «منبج» بود و در حکومت پسر عمویش ابى الحسن سیف الدوله به بلاد شام منتقل گردید و در چند نبرد که در رکاب او با روم جنگید، شهرت یافت.
در این جنگها دو بار اسیر شد دفعه اول در «مغارة الکحل» به سال 348 ه بود و او را از «خرشنه» که قلعهاى بود در بلاد روم و آب فرات از زیر آن میگذشت، بالاتر نبردند و در همین اسارت اوست که گویند، سوار اسبش شده و با پاى خود آن را تاخته، از بالاى قلعه به داخل فرات خود را پرت کرده است، و خدا آگاهتر است.
بار دوم در «منبج» اسیر رومیها شد، و در آن روز قومش را رهبرى میکرد که در شوال 351 ه اسیر شد و جراحتى بر اثر اصابت تیرى که پیکانش در پاى او مانده بود، پیدا کرد و مجروح و خون آلود او را به خرشنه آوردند. از آنجا به قسطنطنیه آمده و تا مدت چهار سال به حال اسارت ماند، زیرا از او فداء نمیپذیرفتند سرانجام سیف الدوله به سال 355 ه او را از اسارت آزاد کرد.
ابو فراس اشعارش را در اسارت و بیمارى میسرود و براى سیف الدوله شکوه و شکایت میکرد و اظهار اشتیاق نسبت به خانواده و برادران و دوستانش مینمود و نگرانى خود را از وضع و حالش، از سینهاى تنگ و قلبى ریش که رقت و لطافت اشعارش را میافزود و شنونده را به گریه میانداخت، شرح میداد. این اشعار از شدت روانى خود بخود بر حافظه میآویخت و آنها را کسى فراموش نمیکرد، این اشعار را «رومیات» خوانند.
ابن خالویه گوید: ابو فراس گفت: وقتى به قسطنطنیه رسیدم پادشاه روم، مرا اکرام و احترامى کرد که با هیچ اسیرى نکرده بود یکى از رسوم رومیها این بود که هیچ اسیرى حق ندارد، در شهرى که پادشاه آنها در آنجا است قبل از ملاقات شاه، مرکوبى سوار شود باید در زمین بازى آنها، که آن را «ملطوم» میگفتند با سر برهنه راه برود و سه بار یا بیشتر در برابر شاه سجده کند و پادشاه پاى خود را در میان اجتماعى که نامش «تورى» بود، گام بر گردن اسیر بساید. پادشاه مرا از همه این رسوم معاف داشت، فورا مرا به خانهاى برده، مستخدمى را به خدمت من گمارد و دستور احترام مرا صادر کرد و هر اسیر مسلمانى را که میخواستم، نزد من میفرستاد و براى من به طور خصوصى فدیه آزادى پرداخت. وقتى من خود را مشمول این همه تجلیل به لطف خدا دیدم و عافیت و مقام خود را باز یافتم، امتیاز خود را در آزادى بر سایر مسلمین نپذیرفتم و با پادشاه روم براى آزادى دیگران آغاز به فدا دادن کردم و امیر سیف الدوله دیگر اسیر رومى نزد خود باقى نگذاشته بود، ولى نزد رومیها هنوز سه هزار اسیر از کارگران و سپاهیان در دست آنها بود.
من با دویست هزار دینار رومى قرارداد فدا بستم و این عده اضافى را یک جا خریدم و آن مبلغ و آن عده مسلمانان را تضمین کردم، و آنها را با خود از قسطنطنیه خارج ساخته خود با نمایندگانشان به «خرشنه» آمدم. و با هیچ اسیرى قرار داد فدا و آتش بس و ترک مخاصمه بسته نشد. و در این باره شعرى سرودهام:
و اللّه عندى فى الاسار و غیره مواهب لم یخصص بها احد قبلی
«خداوند مرا در اسارت و غیر اسارت مواهبى بخشید که به دیگران قبل از من نداده است.»
گرههائى را گشودم که مردم از گشودن آن عاجز بودند در حالى که حل و عقد امور مرا کسى متکفل نشده است.
چون مرا مردم روم بنگرند به عنوان شکارى بزرگ تلقى کنند تا جائیکه گویا آنها بدست من اسیر شده و در قید مناند.
چه روزگار فراخى بود روزى که محترمانه آزاد شدم مثل اینکه من از خانوادهام به خانوادهام منتقل شده باشم.
به پسر عموها و برادرانم بگوئید من در نعمت و رفاهى بسر میبرم که هر کس جاى من بود شکرش را میکرد.
خدا براى من جز انتشار نیکوئیهایم را نخواسته تا فضیلت مرا چنانکه شما شناختهاید، آنان بشناسند.
و هنگامى که به او خبر رسید رومیها گفتهاند: ما کسى را اسیر نکردیم که لباسش را در نیاورده باشیم، مگر ابى فراس را، مفتخرانه گفت:
«میبینم تو را چشمانت از باریدن سرشگ بازداشته و خوى صبر بخود گرفتهاى آیا تحت تأثیر امر و نهى هوى قرار نمیگیرى؟
بلى من مشتاقم و حرارت عشق دارم، ولى کسى چون من اسرارش فاش نمیشود.
هنگامى که شب مرا پرتو افکند دست هوس و هوایم گشوده شده سرشگى که از خوى متکبر من است فرو ریزد.
گویا در اطراف دلم، آتش شعله گرفته وقتى عشق و اندیشه آن را برافروزد.»
و در این باره گوید:
«وقتى من اسیر شدم، دوستانم هنوز از سلاح جنگ تهى نشده بودند. اسبم کرهاى نوپا، و صاحبش بیتجربه نبود.
ولى هنگامى که براى شخص قضائى مقدر باشد، دیگر خشگى و دریا نتواند او را نگهداشت.
دوستانم به من گفتند: یا فرار یا مرگ، من گفتم: این دو امرى است که شیرینتر آن دو، تلختر آنها است.
ولى من، سوى آن راهى که براى من عیب نداشته باشد، گام مینهم و از این دو امر بهترش که اسارت باشد، ترا کافى است.
به من میگویند سلامت را به مرگ فروختى، گفتم به آنها: بخدا سوگند از این کار زیانى ندیدم.
مرگ قطعى است آنچه یادگارت را بلند مرتبه میکند، برگزین، تا وقتى انسان نامش زنده است هیچگاه نمیمیرد.
خیر از آن کسى که مرگ را با ذلت به تأخیر اندازد نیست. چنانکه عمرو- عاص روزى با عورتش، مرگ را عقب انداخت.
بر من منت نهند که لباسم را برایم گذاشتهاند، ولى من لباسى پوشیدهام که از خونهاشان قرمز است.
قبضه شمشیرم در آنها نوکش تیز شده و نهایت نیزهام از آنها، سینه شکسته است.
زود باشد که قومم مرا چون کوششهاشان بجائى نرسد، یاد کنند، همانطور که در شبهاى تاریک به جستجوى ماه پردازند.
اگر زنده ماندم کارم با نیزهاى است که شناسند، و همان سلاح و کلاه خود، و اسب نارنجى میان باریک.
و اگر مردم، انسان بناچار مردنى است هر چند روزگارش بدرازا کشد، و عمرش گسترده شود.
اگر دیگرى به اندازه من استقامت میکرد به او اکتفا میشد و اگر از مس کار طلا میآمد، این اندازه طلا گرانقدر نمیشد.
ما مردمى هستیم که حد وسط نمیپذیریم یا باید در جهان صدرنشین باشیم، یا رهسپار گور شویم.
براى کرامت نفس همه چیز در نظر ما ناچیز است، و کسى که داوطلب ازدواج زیبا رویى است پرداخت مهریه برایش سنگین نیست.
ما خود را عزیزترین مردم دنیا برترین برتران و جوانمردترین مردم روى زمین میدانیم، و افتخار هم نمیکنیم.»
و زمانی که اسیر شد گفت:
– بندگان از حکمى که خدا کند امتناعى ندارند شیران را از شکارهاشان دور کردم و خود شکار کفتار شدم.
و گوید:
«مرگ به کام ما شیرین شد و مرگ بهتر از وضع ذلت بار است.
مصیبتى که به ما رسید ما را به سوى خدا، و در راه خدا که بهترین راهها است میبرد.»
وقتى او را اسیر به «خرشنه» وارد کردند گفت:
«اگر «خرشنه» را به حال اسیرى میبینم، در مقابل چه بسیار اوقاتى که با حمله در آن وارد شدهام.
همانا دیدهام اسیرانى را با چشمان و لبان سیاه (که علامت بزرگى است) نزد ما آورند.
و دیدم آتشهائى را که منازل و کاخها را میرباید.
کسى که مانند من باشد شب را جز اینکه امیر یا اسیر باشد روز نمیکند.
بزرگان ما از صدر نشینى یا گور یکى از آن دو بر آنها وارد شود.»
و چون از زخم و جراحات سنگین، و از زندگیش مأیوس گردید، در حال اسیرى به مادرش به عنوان تسلیت بر مرگ خود، نوشت:
مصیبتم بزرگ و عزایم زیبا است، و میدانم به زودى خدا وضع آنان را دگرگون میکند.
من در این وقت صبح حالم خوب است، و هنگامى که تاریکى شب همه جا را فرا گرفت اندوهگین میشوم.
حالى که در من میبینید، اسیرى با من نکرده، ولى من پیوسته مجروح و دردمندم.
جراحتى که مرهم گذار، از ترس از آن میگریزد و دردهائى که ظاهرى و باطنى است.
و اسارتى که سخت آن را تحمل میکنم و در شبهاى تاریک ستارگان که به کندى میروند مینگرم، همه چیز جز اینها در گذر است.
ساعات زودگذر، بر من دیرپاى بود، و هر چه در روزگار مرا بد آید، دراز پاى باشد.
دوستان، مرا به دست فراموشى سپردند مگر گروهى که فرداى آینده از من گسسته، به آنها خواهند پیوست.
کسانى که بر عهد خود پایدار مانند، هر چند در مقام ادعا بیشتر باشند در واقع تعدادشان کم است.
هر چه دیدهام را به اطراف میگردانم جز دوستانى که با آمد و رفت نعمتها انعطاف پذیرند، دیگر کس نمیبینم کار ما به جائى کشیده که دوست متارک را نیکوکار شماریم و دوستى که زیان نرساند را مهربان نامیم.
تنها روزگار من نیست که به من جفا میکند و تنها دوستان من نیستند که ملالت بارند.
با اینکه در ملاقاتها اثر سوئى روى کسى نگذاشتهام و در هنگام اسیرى موقعیت ذلت بارى نداشتهام.
من هر چند سخنان را کاوش کردم جز به کسانى که از زمانه شکایت دارند برنخوردم.
آیا هر دوستى تا این حد از راه انصاف بدر میرود؟ و آیا هر زمانى تا این حد نسبت به جوانمردان بخیل است؟
بلى، روزگار دعوتى به جفا کارى کرده که دانشمند و نادان، پاسخش دادهاند.
قبل از من نیز، جفاکارى خوى مردم، و روزگار مذموم، و دوستى ملال انگیز بوده است.
عمرو بن زبیر برادرش «1» را به جفا ترک گفت، چنانکه عقیل، امیر المؤمنین را رها ساخت.
افسوس که دوستى موافق برایم نیست تا با او از در دوستى درد دل کنم.
و در پشت پرده مرا مادرى است، که سرشگ او بر من، تا روزگار پایدار است، ادامه دارد.
اى مادر! شکیبائى را از دست مده، که شکیبائى پیام آور خیر و پیروزى نزدیک است.
و اى مادر! پاداش خود را باطل مساز که به قدر صبر جمیل، اجر جزیل نصیبت خواهد شد.
و اى مادر! شکیبا باش که هر مصیبتى بر اوج خود که رسید، به زوال میگراید.
آیا پیروى از اسماء ذات النطاقین نکنى وقتى که جنگ شدید در مکه درگیر بود. «1»
پسرش میخواست امان بگیرد، ولى مادر با اینکه یقینا میدانست پسرش کشته میشود موافقت نکرد.
اى مادر! تو از او پیروى کن تا از آنچه میترسى خدا کفایتت کند که بسیار مردم را پیش از تو غفلتا گشتهاند.
تو مادر، مانند صفیه (خواهر حمزه) در احمد باش، که از گریه بر او، هیچ غصه دارى دردش علاج نشد.
حمزه برترین را، هیچگاه اندوه او را در وقت ناله و فریاد سردادن، باز نگردانید.
من به اندازه اختران افق با شمشیر روبرو شدم و در برابر لشگرى سهمگین چون شب تاریک قرار گرفتم.
روزى که دوستى بمددکارى خود نیافتم، رعایت دوستى نفس کریم خود را نخواهم کرد.
و به ملاقات مرگ خواهم رفت و از دوست خواهم گذشت، که در مرگ و تیزى شمشیر.
کسى که از خدا پرهیزگارى نکند، پاره پاره شود و کسى که خداى را عزیز نشمارد خود را ذلیل خواهد کرد.
کسى که در هر کار خدایش نگهدار باشد، هیچ مخلوقى به او راه نخواهد یافت.
و اگر خدا در هر راهى تو را راهنمائى نکند. از آنچه میترسى راه باز گشت نخواهى داشت.
و اگر او ترا یارى نکند، یاورى نخواهى یافت، هر چند یاران فراوان و عزت ظاهرى داشته باشى.
و تا وقتى ملک سیف الدوله باقى است، سایهات پایدار و مستدام خواهد بود.
ابن خالویه گوید: در این اشعار روزگار و خانههایش را در منبج توصیف میکند که روزى او را در منبج حکمرانى، و سرزمینهاى اقطاعى و خانهها بود.
و در آن به قومى که او را در حال اسارت رومیها شماتت کرده بودند، تعریض میکند:
در پایگاه و یاد بود استجابت دعا، بایست و اطراف مصلّى را بانگ بردار.
در محل «جوسق» مبارک و آنگاه «سقیاء» و سپس در «نهر مصلى» بایست.
در جاهائى که در دوران کودکى و جوانى، وطن گرفته و منبج را محلخود قرار داده بودم.
در جاهائى که توقف در آنها بر من ممنوع شده و قبلا مجاز بود.
جاهائى که هر سو نظر میکردم آب روان و سایه آرام بخشى میدیدم.
در وادى بینهایت وسیع، که منزلى گستردهتر و مشرف میداشتم.
بر روى پلى که باغها را بهم میپیوست، فرود آمده. ساکن قلعه بزرگ بودم.
درختهاى بلند «عرائس» با چهره گشاده زندگى را به سادگى جلوه خاص بخشد.
و آب بین گلهاى باغ دو رود را از هم جدا میساخت.
مانند بساط گسترده گلدوزى شدهاى که دست هنرمندان بر آن راههائى جدا ساخته باشند.
کسى که از مصیبتهاى من خرسند گردد باید از شدت زیان و رنج بمیرد.
من در مصائب خود، از عزت و آزادى بیرون نبودهایم.
کسى چون من، که به اسارت افتد ذلیل و خوار نمیگردد.
دلها را هیبت من گرفته بود، و از بزرگى و عظمتم لبریز بود.
هیچ حادثهاى نتوانست مرا مکدر کند، آقا و بزرگ هر جا رود آقا و بزرگست.
من در جائى فرود آمدم که شمشیر مزین مرا دعوت کرد.
اگر من نجات یابم، پیوسته دشمنان کوچک و بزرگ را دشمن خواهم داشت.
من مانند شمشیرى هستم که هر چه مصائب روزگار را بیشتر ببینم، آب دیدهتر شوم.
اگر کشته شوم، همانند مرگ نیکان صید شدهام که کشته میشوند.
هیچ کس نتواند بر مرگ ما شماتت کند، مگر جوانى که خود میمیرد و فانى شود.
شخص نادان به دنیا مغرور گردد که دنیا محل اقامت نیست.
ابن خالویه گوید: نامههاى سیف الدوله براى ابو فراس، در روزهاى امیریش به تأخیر افتاده بود، به این دلیل که به سیف الدوله گزارش داده بودند که برخى از اسیران گفتهاند: اگر پرداخت این مال یعنى فدیه اسراء بر امیر سنگین است با پادشاه خراسان یا ملوک دیگر در این مورد مکاتبه خواهیم کرد تا ما را از اسارت نجات بخشد. و متذکر شده بودند: اسیران با رومیها براى آزادى خود در برابر اموال مسلمین قرار داد بستهاند. از این رو سیف الدوله، ابو فراس را متهم به این سخن کرد، زیرا او بود که تضمین مبلغ فداء براى رومیها کرده بود. و سیف الدوله گفت: اهل خراسان کجا او را شناسند؟! ابو فراس چون این بشنید این قصیده را سرود و براى سیف الدوله فرستاد.
ثعالبى گوید: ابو فراس به سیف الدوله نوشت: اگر فدیه دادن من بر تو سنگین است، اجازه فرما تا با اهل خراسان در این باره مکاتبه کنم و براى آنها نویسم تا فدیه مرا بپردازند و کار مرا آنها از تو نیابت کنند. سیف الدوله پاسخ داد: در خراسان چه کسى ترا شناسد؟ و ابو فراس این قصیده را برایش نوشت:
أسیف الهدى و قریع العرب ألام الجفاء و فیم الغضب
«اى شمشیر هدایت و اى کوبنده اعراب تا کى بیمهرى و تا چند خشمگینى!
چرا نامههایت با وجود این همه ناراحتیها اسباب نگرانیم را فراهم سازد.
با اینکه تو جوانمرد، بردبار، مهربان و داراى عاطفه هستى.
تو پیوسته در نیکى بر من سبقت گرفته و مرا به جاهاى مرفه فرود میآورى.
تو نسبت به من، بل نسبت به قومت، بل نسبت به همه اعراب کوه مرتفعى هستى.
و از اطراف من مشکلات را رفع کرده و از جلو دیدگانم نگرانیها را برطرف میسازى.
بزرگیات مورد بهرهبردارى قرار گیرد، عافیت باز گردد، کاخ عزت ساخته شود، و نعمتها تربیت گردد.
این اسارت چیزى از من نکاست، ولى مرا مانند زر ناب خلاص و پاک گردانید؟
با این وصف چرا مولاى من، مرا در معرض بیتوجهى قرار میدهد، مولائى که وسیله او به عالیترین رتبه رسیدهام؟
پاسخ این پرسش نزد من آمده است، ولى براى هیبت او پاسخ نمیدهم.
آیا منکرى که من از زمان شکایت کرده، و با عتاب و درشتى مانند دیگران با تو سخن گفتم؟!
اگر بازگشته مرا عتاب کنى و بر من و قومم چیره شده باشى طورى نیست.
ولى مرا بیتوجهى به خودت، نسبت مده، من بستگیام به شما ثابت است و از تو فاصله نمیگیرم.
من دیگر از، شما شدهام، اگر فضیلت یا منقصتى دارم، شما سبب آن هستید.
اگر خراسان، بزرگى مرا نشناسد، ولى حلب خوب میشناسد.
و چگونه دور افتادگان، مرا نشناسند، آیا از کمبود جد یا از کمبود پدر مرا نشناسند.
آیا من با شما از یک خانواده نیستیم و میان ما و شما ریشه نسب مشترک نیست؟
و آیا داراى خانهاى که مناسب شخصیتها باشد، و داراى تربیتى و محلى که مرا بدان بزرگ کرده باشد نیستم؟.
و آیا روحیه متکبرى ندارم که جز بر شما بلند پروازى کند و هر کس از من روى گرداند جز شما، روى از او خواهم گردانید؟
بنابر این از حق من روى بر مگردان، بلکه از حق غلام خودت روى متاب.
با چاکر خود انصاف بورز که انصاف شما نشانه فضل و شرف اکتسابى شما است.
در شبهائى که شما را از پشت تپه از نزدیک، صدا میکردم آیا شما دوست من بودید؟.
چون دور شدم چرا جفا کارى شروع شد و چیزهائى ظاهر شد که دوست نمیداشتم؟!
اگر بر احوال شما آشنا نبودم میگفتم دوست شما کسى است که او در روى شما میباشد.!
و نیز به او نوشت:
زمانه من همه خشم و درشتى است و تو با روزگار در مخالفت با من متحد شدهاید.
زندگى جهانیان نزد تو آسان است، ولى زندگى من به تنهائى در جوار تو مشکل.
(این قصیده مشتمل بر 18 بیت است.)
وقتى خبر مرگ مادرش در زندان به او رسید به عنوان رثا گفت:
اى مادر اسیر! چه کسى را بیارى طلبم با آن همه منتها که بر من دارى و احساساتى که نشان دادى!
وقتى فرزندت در خشگى و دریا سیر کند، چه کسى به او دعا میکند و به پناه دادنش برخیزد.
حرام است که با چشم روشن شب را بگذرانم و مورد ملامت واقع شوم اگر دیگر خرسندى ابراز کنم.
با اینکه تو مرگ را چشیده، و مصیبت دیدهاى هستى که نه فرزند و نه فامیلى نزد تو بوده است.
و دوست دلت از جائى رفته که فرشتگان آسمان آنجا حاضر بودند.
هر روزى که تو در آن روزهدار بودى و تحمل گرماى شدید را در نیمروز گرم کردى باید بر تو بگرید.
و هر شبى که در آن به عبادت قیام کردى تا فجر روشن سینه افق را شکافت باید بر تو بگرید.
هر پریشان ترسناکى که تو پناهش دادى، وقتى پناه دهندهاى نبود باید بر تو بگرید.
هر بینوا درویشى که با استخوانهاى بیرمقت بیاریش برخاستى باید بر تو بگرید.
اى مادر! چه حالات هولناک دراز مدتى که بییاور بر تو گذشت؟
اى مادر! چه بسیار دردهاى پنهانى که در دلت بیاظهار ماند؟
من به کى شکایت کنم و با چه کسى وقتى دلم گرفت به راز و نیاز پردازم.
دیگر به دعاى کدام خوانندهاى خود را حفظ کنم، با کدام روى روشنى، خود را روشنى بخشم؟
تقدیر مورد امید را چگونه میتوان جلوش را گرفت، و کار پیچیده را چگونه میتوان گشود؟.
تسلیت خاطر تو این باشد که دیرى نخواهد پائید، ما به سوى تو در آن سراى خواهیم منتقل گردید.
الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج3، ص: 552