اولین دایرةالمعارف دیجیتال از کتاب شریف «الغدیر» علامه امینی(ره)
۱۷ آذر ۱۴۰۳

قدرت ادبی و شعر کشاجم

متن فارسی

نامبرده پیشوای ادب و پیشگام شعر است. تا آنجا که رفاء سری، آن شاعر چیره دست، با مقام بلندی که در فن شعر و ادب داشت، به رونویسی دیوان کشاجم علاقه وافر داشت، و در سبک شعر براه او میرفت و بر قالب او خشت میزد «1» و چنان در این متابعت و دنباله روی شهرت داشت که یکی از شعراء گفت:
– بدبخت آنکه اشک میریزد و دانه‌های اشک بر پهنای سینه‌اش روان است.
– اگر نبود که خود را سرگرم باده ناب کرده و با رساله‌های صابی و شعر کشاجم غم دل را فراموش می‌کند. «2»

ابو بکر، محمد بن عبد اللّه حمدونی، دیوان شعرش را مرتب کرد، و اضافاتی که از پسر کشاجم ابی الفرج بدست آورده بود، بدان ملحق نمود.
از چکامه‌هایش چنانکه آثار مهارت در لغت و حدیث، و تفوق در فنون ادب و نویسندگی و سرود به چشم می‌خورد، وزنه او را در روحیات و معنویات سنگین می‌کند و ملکات فاضله او را نمودار می‌سازد، مانند این شعر:
– مقامات عالیه‌ام، آوازه مرا در کاخهای خسروان بلند کرد-
– و اشتیاق طبیعی که به مکارم اخلاق دارم، چه من در تحصیل نیکیها سخت حریصم.
– بسوی بالاترین مراتب مجد و عظمت پر می‌زنم و از درجات مبتذل آن دامن می‌کشم.
– در مکتب دبیری و نویسندگی بشیوه‌های نو پرداختم و هدیه ادب آموزان ساختم.
– مضامین بکر و لطائف نغز را در جامه ادب آراسته به حجله آوردم.
– و روایات ممتاز و برگزیده را با قریحه و ذوق سرشار آزین بستم.
– این‏ها را همه با همتی که در ساحت مجد و بزرگواری می‌خرامد، دمساز کرده‌ام.
– و هم با عزمی راسخ که نه در مشکلات واماند و خسته گردد.
– و این عزم و همت در هر مصیبتی که از چشم خون بچکاند، رفیق و دمساز من است.

و از اشعار کشاجم که حکایت دارد از نبوغ او در بنظم کشیدن معانی بلند و
– نکته سنجی، قدرت نظر، دقت اندیشه، استواری فکر، این شعر اوست:
– اگر جمعی به حق بر ثریا دست یافته‌اند، من بر والاترین اختران دست افراشته‌ام.
– نه چنین است که زبان شعرم از دم شمشیر هندی تیزتر و بران‏تر است؟
– و این دست من است که با انگشتان قلمی را می‌فشارد که اشک آن در اختیار است؟
– قلمی چون افعی نر که دشمنان از او در هراس‏اند، و یا چون ماری که افسونگر از آن در جستجوی پناه است.
– و از آن شکاف که سموم جانگزا تراوش می‌کند، فادزهر آن نیز می‌تراود.
– چون پتک بر سر دشمن فرود آید و دوست مستمند را نعمت و توان بخشد.
– و آن خطها که بر نگاشته‌ام، مانند ابر نازک رگرگ می‌درخشد.
– با بیان شیرین، زیوری در قالب الفاظ ریختم که در قدرت همگان نیست.
– و قافیه‌ای پرداختم که چون درّ خوشاب آویزه گردنهاست.
– چنان زیبا و دلاویز که چون گوشها بشنوند، سرور و بهجت در چشمها ظاهر گردد.
– و ادراک هر چند لطیف باشد، چون در معانی اشعارم بخرامد، شیفته و مفتون ماند.
– این لطیفه‌های دلاویز همخوابه من است و این اندیشه من است که آنرا در آفاق دور پراکنده می‌سازد.
– اگر مشکلی پیش آید، من پیشاپیش همه چون تیر شهاب روانم.
– و اگر بخواهی، شعرم شیرین‏تر از داستان عشاق و مغازله جوانان است.
– با شراب سرد هم پیمانم و با زیبارویان میانسال، دمسازم. با این همه در رزمگاه چون شیر ژیان.
– صبحانه من سامان دادن امر و نهی است، عصرانه من شراب جان افزا.
– در بزم سنگین و باوقارم: نه حریفان را خجل سازم و نه ساقی را ملامت کنم.
– اگر شراب بپیمایم، پیمانه بر سر دست گیرم و بدلخواه ندیمان لبریز کنم-
– من آماده صید و نخجیرم: نخجیر نخبه‌های زنان که از نژاد اصیل و کریم باشند.
– باریک میانی که چون سمند خوشخرام، برای مسابقه ورزیده شود.
– جوانهای شاداب که از زیبائی طبیعی برخوردارند.
– و چون زبانشان از کام برآید که سخن گوید، اندام سپید و مژگان بلندشان مدیحه سرا شود.
– گویا گاو وحشی با آن نرگس مست، دیده بدیدارشان گشوده که از شرم در گوشه خزیده است.
– اینها همه با حریفان و ندیمانی که در صفا و یکرنگی بی‌نظیراند.

در واقع، محقق ادیب، شاعر ما کشاجم را هنگام سرودن شعر، در لباس معلم اخلاق می‌بیند، آنهم استادی گرانمایه که در شعر آموزنده‌اش، نمونه‌های اخلاق نیک، طبع بلند، وفا و صمیمیت آشکار است، و واقعا برای ترویج مبادی انسانیت و تحکیم مبانی فضیلت و تقوی بپاخاسته.
این شعر او را ملاحظه کنید:
– هر که مهر ورزد، با وفا و صمیمیت، محبتش را پاس می‌دارم.
– تا توان در کالبد دارم، رضایت خاطرش را بجویم و چون ناگواری بدو رسد عنایت و اشفاقمان سر رسد.
– این خوی ما است، و ما مردمی هستیم که همت به مکارم اخلاق گماشته‌ایم.

و یا این شعر دیگرش:
– جمعی بدون جرم و خطا از ما بریدند.
– دچار بدبینی شده‌اند، کاش بما خوشبین می‌شدند-
– و بعد از ما می‌بریدند. اگر مایل باشند باز بر سر پیمان می‌رویم.
– اگر آنها بدوستی باز گردند، ما هم برمی‌گردیم، و چنانچه خیانت ورزند ما خیانت نمی‌ورزیم.
– و اگر آنها از ما سرگرم و بی‌نیاز شده‌اند، ما از آنها بی‌نیازتریم.

و یا باین شعرش که ابن مقله را می‌ستاید بنگرید:
– منشهائی در من است که اگر آزمایش شود، مایه آرزوی دگران خواهد بود.
– و همتی عالی که به ثریا بسته است، و تصمیم قوی که در مشکلات از هم نمی‌پاشد.
– و تواضعی که لباس کرامت بر من پوشانده و چه بسیار عزت، با تواضع بدست آمده.
– با سروران و بزرگان همدم شدم و کسی از من خطا و لغزش ندید.
– از کاردانی من بهره‌ور شدند، و من برای آنها از ریسمان رساتر و از شمشیر بران‏تر بودم.
– با سبک زیبا و کلمات شیوا، که نه چون سنگلاخ، بلکه روان و سلیس است.
– اگر تشنه‌ای را از شراب شعرم بچشانم، آتش درونش فرو نشیند و دگر آب نیاشامد.
– چه سبک‏های شیوا و شیوه‌های آسان که در شعر نهادم و هر که بدان پوید راهبر شود.
– رسوم و سنتهای من همگانی است: نه دبیر از آن بی‌نیاز است و نه نویسنده صاحب قدم.
– مردانی در این راه با من همگام شدند که بخشش و نوال من آنها را فرو گرفت و این در اثر جود و سلامت طبع من بود.
– اما روزگار در صدد مکر و نیرنگ شد و دامها بر سر راهم چید، روزگار همیشه چنین است.
– ولی من کنج قناعت گزیدم و به هیچکس روی نیاوردم. البته آزاد مرد بار دگران را بر دوش می‌برد.

ملاحظه بفرمائید: موقعی که کشاجم در اثر انقلاب زندگی از دوستان خود دور می‌ماند، این دوری بر او گران آمده، بار فراق بر دوشش سنگینی می‌کند، در- نتیجه زبان بشکایت گشوده جزع می‌کند، ناله و زاری سر می‌دهد و در شعر خود، آتش دل، کشش قلب، هم فراق و اشک ریزان خود را چنین شرح می‌دهد:
– کیست که بر چشم اشکبارم بنگرد و بر روان خسته‌ام رحمت آرد؟
– اشکم چون جوی روان است، گویا خاری در چشم خلیده.
– اگر از دیده نامحرم مستور بماند، سیل اشک به پهنای سینه‌ام بریزد و اگر از فتنه رقیب هراسد، چون چشمه آب بخشکد.
– این گریه جز به حسرت روزگار گذشته نیست.

و یا این شعر دیگرش:
– ایکه از من بریدی و بسویم نمی‌نگری. خدا کند شبی را مثل من بسر نیاوری.
– درد فراقت چنان مرا دردمند ساخته که دشمن بحالم گریست.
– دل آشفته‌ام را به آرزوی تو بسته‌ام: زنده‌اش کن یا هلاک ساز.

کشاجم از قلبی مهربان، روحی خاضع و فروتن و اخلاقی نرم و لطیف برخوردار بود، عواطف انسانیش سرشار، و هیچگاه گرد شرارت و بدذاتی و زخم‏زبان نگشت، و به هجو و بدگوئی کسی نپرداخت.
او شعر را از مفاخر و فضائل خود می‌شمرد، و آنرا وسیله‌ای برای مدیحه- سرائی بزرگان و یا سپری در مورد هجو دشمنان قرار نداد، اصولا بسوی مدح و یا هجا گرایشی نداشت و برای این دو ارزشی قائل نبود، چون نه می‌خواست به کسی زور گوید تا هجو سرا باشد، و نه شعر را وسیله معاش و مطامع خود سازد، تا مدیحه سرا گردد، او می‌گفت:
– اگر حقیقت بین باشی گرد هجو و یا ستایش مردم نخواهی چرخید.
– بلکه خواهی دانست: شعر ترجمان خوش بیانی است که آداب انسانی را بازگو کند.

الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج‏4، ص: 15

متن عربی

أدبه و شعره:

إنّ المترجَم قدوةٌ فی الأدب و أسوةٌ فی الشعر، حتى إنّ الرفّاء السریّ الشاعر المفلق، على تقدّمه فی فنون الشعر و الأدب کان مغرىً بنسخ دیوانه، و کان فی طریقه یذهب، و على قالبه یضرب ( «2»)، و لشهرته بهذا الجانب قال بعضهم:

یا بؤسَ منْ یُمنى بدمعٍ ساجمِ             یهمی على حُجُبِ الفؤادِ الواجمِ ( «3»)

لو لا تعلّلُهُ ( «4») بکأسِ مُدامةٍ             و رسائلِ الصابیّ و شعرِ کشاجمِ ( «5»)

 

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏4، ص: 16

دوّن شعره أبو بکر محمد بن عبد اللَّه الحمدونی، ثمّ ألحق به زیادات أخذها من أبی الفرج بن کشاجم.

و شعره کما تطفح عنه شواهد تضلّعه فی اللغة و الحدیث، و براعته فی فنون الأدب و الکتاب و القریض، کذلک یقیم له وزناً فی الغرائز الکریمة النفسیّة، و یمثِّله بملکاته الفاضلة کقوله:

شهرت ندای مناصبٌ             لی فی ذرى کِسرى صریحهْ‏

و سجیّةٌ لی فی المکا             رمِ إنّنی فیها شحیحهْ‏

متحیِّزاً فیها مُعلّى المج             دِ مجتنباً منیحهْ‏

و لقد سننتُ من الکتا             بة للورى طُرُقاً فسیحهْ‏

و فضضتُ من عُذَرِ المعا             نی الغُرِّ فی اللغة الفصیحهْ‏

و شفعتُ مأثورَ الروا             یةِ بالبدیعِ من القریحهْ‏

و وصلتُ ذاک بهمّةٍ             فی المجدِ سائبةٍ طموحهْ‏

و عزیمةٍ لا بالکلیل             ةِ فی الخطوب و لا الطلیحهْ ( «1»)

کلتاهما لی صاحبٌ             فی کلِّ دامیةٍ جموحهْ‏

 

و یحکی القارئ عن نبوغه و سرده المعانی الفخمة فی أسلاک نظمه، و رقّة لطائفه، و قوّة أنظاره، و دقّة فکرته، و متانة رویّته، قوله:

لو بحقٍّ تناولَ النجمَ خلقٌ             نلتُ أعلى النجومِ باستحقاقِ‏

أ وَ لیس اللسانُ منّیَ أمضى             من ظُباتِ المهنّداتِ الرقاقِ‏

و یدی تحمل الأناملُ منها             قلماً لیس دمعُهُ بالراقی ( «2»)

 

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏4، ص: 17

أفعواناً تهابُ منه الأعادی             حیّةً یستعیذُ منها الراقی ( «1»)

و تراهُ یجودُ من حیث تجری             منه تلک السمومُ بالدریاقِ‏

مطرقاً یهلک العدوّ عقاباً             و یریش الولیّ ذا الإخفاقِ‏

و سطورٌ خططتُها فی کتابٍ             مثلُ غیمِ السحابةِ الرقراقِ‏

صُغتُ فیه من البیان حُلیّا             باختراعِ البعید لا الإشفاقِ‏

و قوافٍ کأنّهن عقودُ الدّ             رّ منظومةً على الأعناقِ‏

غررٌ تَظهرُ المسامعُ تِیهاً             حین یسمعْنها على الأحداقِ‏

و یَحارُ الفهمُ الرقیق إذا ما             جال منهنّ فی المعانی الرقاقِ‏

ثاویاتٌ معی و فکری قد س             یّرها فی نوازحِ الآفاقِ‏

و إذا ما ألمّ خطبٌ فرأسی             فیه مثلُ الشهابِ فی الأعناقِ‏

و إذا شئت کان شعریَ أحلى             من حدیثِ الفتیان و العشّاقِ‏

حلف مشمولة وزیر عوان             أسدٌ فی الحروب غیر مطاقِ‏

اصطباحی تنفیذ أمرٍ و نهیٍ             و من الراح بالعشیِّ اغتباقی‏

و وقور الندى و لا أُخجل الشا             رب منهُ و لا أذمُّ الساقی‏

أنزع الکأسَ إن شربتُ و أسقی            – هِ دهاقاً صحبی و غیر دهاقِ‏

و معدٌّ للصیدِ منتخباتٍ             من أصولٍ کریمةِ الأعراقِ‏

مضمراتٌ کأنّها الخیلُ تطوى             کلَّ یومٍ بطونها للسباقِ‏

رائقاتُ الشبابِ مکتسیاتٌ             حُلَلًا من صنیعةِ الخلّاقِ‏

تصفُ البیضَ و الجفونَ إذا ما             أخرجتْ أَلْسُناً من الأشداقِ‏

و کأنّ المها إذا ما رأتها             حذرتْ و استطامنتْ فی وثاقِ‏

مَعْ ندامى کأنّهم و التصافی             خُلقوا من تآلفٍ و اتِّفاقِ‏

 

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏4، ص: 18

و الباحث یجد شاعرنا عند شعره معلِّماً أخلاقیّا فذّا بعد ما یرى أمثلة خلائقه الکریمة، و نفائس سجایاه، و صدقه فی ولائه، و قیامه بشؤون الإنسانیة نصب عینیه، مهما وقف على مثل قوله:

و لدینا لذی المودّةِ حِفظٌ             و وفاءٌ بالعهدِ و المیثاقِ‏

أتوخّى رضاهُ جَهدی فلمّا             مسّهُ الضُرُّ مسّهُ إرفاقی‏

تلک أخلاقُنا و نحنُ أُناسٌ             همّنا فی مکارمِ الأخلاقِ‏

 

و قوله:

أُناسٌ أعرضوا عنّا             بلا جُرمٍ و لا معنى‏

أساؤوا ظنّهم فینا             فهلّا أحسَنوا الظنّا

و خَلَّوْنا و لو شاءوا             لَعادُوا کالذی کنّا

فإن عادوا لنا عُدْنا             و إن خانوا لمَا خُنّا

و إن کانوا قد اشتغلوا             فإنّا عنهمُ أغنى‏

 

و قوله من قصیدة یمدح بها ابن مقلة:

کم فیَّ من خلّةٍ لو أنَّها امتحنتْ             أدّت إلى غبطةٍ أو سدّت الخلّه‏

و همّةٍ فی محلِّ النجم موقعُها             و عزمةٍ لم تکن فی الخطب منجلّه‏

و ذلّةٍ أکسبتنی عزّ مکرمةٍ             و ربّما یُستفاد العزُّ بالذلّه‏

صاحبتُ ساداتِ أقوامٍ فما عثروا             یوماً على هفوةٍ منّی و لا زلّه‏

و استمتعوا بکفایاتی و کنت لهمْ             أوفى من الذرع أو أمضى من الأَلّة «1»

خطٌّ یروقُ و ألفاظٌ مهذّبةٌ             لا وعرةُ النظمِ بل مختارةٌ سهله‏

لو أنَّنی مُنْهِلٌ منها أخا ظمأٍ             روّت صَداه فلم یَحْتَجْ إلى غلّه‏

 

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏4، ص: 19

و کم سننتُ رسوماً غیرَ مشکلةٍ             کانت لمن أَمّها مُسترشداً قِبله‏

عمّتْ فلا منشئُ الدیوان مکتفیاً             منها و لم یغن عنها کاتب السلّه‏

و صاحبَتْنی رجالاتٌ بذلتُ لها             مالی فکان سماحی یقتضی بذلَه‏

فأعملَ الدهرُ فی خَتلی مکائدَهُ             و الدهرُ یعمل فی أهل الهوى ختلَه‏

لکن قنعتُ فلم أرغب إلى أحدٍ             و الحرُّ یحملُ عن إخوانه کَلَّه‏

 

و تراه متى ما أبعده الزمان عن أخلّائه و حجبهم عنه، عزّ علیه البین، و عظمت علیه شقّته، و ثقل علیه عبئه، فجاء فی شکواه یفزع و یجزع، و یئنُّ و یحنُّ، فیصوِّر على قارئ شعره حنانه و حنینه، و یمثِّل سجاح عینه لوعة وجده، و لهب هواه بمثل قوله:

یا من لعینٍ ذَرَفَتْ             و من لروحٍ تَلِفَتْ‏

مُنهلّةٌ عبرتُها             کأنّها قد طرفتْ «1»

إن أمِنَتْ فاضتْ و إن             خافتْ رقیباً وقَفَتْ‏

و إنّما بکاؤها             على لیالٍ سَلَفَتْ‏

 

و قوله:

یا مُعرضاً لا یلتفتْ             بمثل لیلی لا تَبِتْ‏

بَرَّحَ هجرانُکَ بی             حتى رثى لی من شَمَتْ‏

علّقتَ قلبی بالمُنى             فأَحْیِهِ أو فَأَمِتْ‏

 

و بما کان- کشاجم- مجبولًا بالحنان و لین الجانب، و سجاحة الخلائق، و حسن الأدب، مطبوعاً بالعطف و الرأفة، مفطوراً على عوامل الإنسانیة و الغرائز الکریمة، و لم یکن شرّیراً، و لا ردی‏ء النفس، و لا بذی‏ء اللسان، و لا مسارعاً فی الوقیعة فی أحد،

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏4، ص: 20

کان یرى الشعر إحدى مآثره الجمّة، و یعدُّه من فضائله، و ما کان یتّخذه عدّة للمدح، و لا جُنّةً فی الهجاء، و ما یهمّه التوجّه إلى الجانبین، لم یر لأیٍّ منهما وزناً، لعدم تحرِّیه التحامل على أحد، و عدم اتِّخاذه مکسباً لیدرّ له أخلاف الرزق، و لا آلةً لدنیاه و جمع حطامها، و کان یقول:

و لئن شعرتُ لَما قصد             تُ هجاءَ شخصٍ أو مدیحهْ‏

لکن وجدتُ الشعر لل             آدابِ ترجمةً فصیحهْ‏