نامبرده پیشوای ادب و پیشگام شعر است. تا آنجا که رفاء سری، آن شاعر چیره دست، با مقام بلندی که در فن شعر و ادب داشت، به رونویسی دیوان کشاجم علاقه وافر داشت، و در سبک شعر براه او میرفت و بر قالب او خشت میزد «1» و چنان در این متابعت و دنباله روی شهرت داشت که یکی از شعراء گفت:
– بدبخت آنکه اشک میریزد و دانههای اشک بر پهنای سینهاش روان است.
– اگر نبود که خود را سرگرم باده ناب کرده و با رسالههای صابی و شعر کشاجم غم دل را فراموش میکند. «2»
ابو بکر، محمد بن عبد اللّه حمدونی، دیوان شعرش را مرتب کرد، و اضافاتی که از پسر کشاجم ابی الفرج بدست آورده بود، بدان ملحق نمود.
از چکامههایش چنانکه آثار مهارت در لغت و حدیث، و تفوق در فنون ادب و نویسندگی و سرود به چشم میخورد، وزنه او را در روحیات و معنویات سنگین میکند و ملکات فاضله او را نمودار میسازد، مانند این شعر:
– مقامات عالیهام، آوازه مرا در کاخهای خسروان بلند کرد-
– و اشتیاق طبیعی که به مکارم اخلاق دارم، چه من در تحصیل نیکیها سخت حریصم.
– بسوی بالاترین مراتب مجد و عظمت پر میزنم و از درجات مبتذل آن دامن میکشم.
– در مکتب دبیری و نویسندگی بشیوههای نو پرداختم و هدیه ادب آموزان ساختم.
– مضامین بکر و لطائف نغز را در جامه ادب آراسته به حجله آوردم.
– و روایات ممتاز و برگزیده را با قریحه و ذوق سرشار آزین بستم.
– اینها را همه با همتی که در ساحت مجد و بزرگواری میخرامد، دمساز کردهام.
– و هم با عزمی راسخ که نه در مشکلات واماند و خسته گردد.
– و این عزم و همت در هر مصیبتی که از چشم خون بچکاند، رفیق و دمساز من است.
و از اشعار کشاجم که حکایت دارد از نبوغ او در بنظم کشیدن معانی بلند و
– نکته سنجی، قدرت نظر، دقت اندیشه، استواری فکر، این شعر اوست:
– اگر جمعی به حق بر ثریا دست یافتهاند، من بر والاترین اختران دست افراشتهام.
– نه چنین است که زبان شعرم از دم شمشیر هندی تیزتر و برانتر است؟
– و این دست من است که با انگشتان قلمی را میفشارد که اشک آن در اختیار است؟
– قلمی چون افعی نر که دشمنان از او در هراساند، و یا چون ماری که افسونگر از آن در جستجوی پناه است.
– و از آن شکاف که سموم جانگزا تراوش میکند، فادزهر آن نیز میتراود.
– چون پتک بر سر دشمن فرود آید و دوست مستمند را نعمت و توان بخشد.
– و آن خطها که بر نگاشتهام، مانند ابر نازک رگرگ میدرخشد.
– با بیان شیرین، زیوری در قالب الفاظ ریختم که در قدرت همگان نیست.
– و قافیهای پرداختم که چون درّ خوشاب آویزه گردنهاست.
– چنان زیبا و دلاویز که چون گوشها بشنوند، سرور و بهجت در چشمها ظاهر گردد.
– و ادراک هر چند لطیف باشد، چون در معانی اشعارم بخرامد، شیفته و مفتون ماند.
– این لطیفههای دلاویز همخوابه من است و این اندیشه من است که آنرا در آفاق دور پراکنده میسازد.
– اگر مشکلی پیش آید، من پیشاپیش همه چون تیر شهاب روانم.
– و اگر بخواهی، شعرم شیرینتر از داستان عشاق و مغازله جوانان است.
– با شراب سرد هم پیمانم و با زیبارویان میانسال، دمسازم. با این همه در رزمگاه چون شیر ژیان.
– صبحانه من سامان دادن امر و نهی است، عصرانه من شراب جان افزا.
– در بزم سنگین و باوقارم: نه حریفان را خجل سازم و نه ساقی را ملامت کنم.
– اگر شراب بپیمایم، پیمانه بر سر دست گیرم و بدلخواه ندیمان لبریز کنم-
– من آماده صید و نخجیرم: نخجیر نخبههای زنان که از نژاد اصیل و کریم باشند.
– باریک میانی که چون سمند خوشخرام، برای مسابقه ورزیده شود.
– جوانهای شاداب که از زیبائی طبیعی برخوردارند.
– و چون زبانشان از کام برآید که سخن گوید، اندام سپید و مژگان بلندشان مدیحه سرا شود.
– گویا گاو وحشی با آن نرگس مست، دیده بدیدارشان گشوده که از شرم در گوشه خزیده است.
– اینها همه با حریفان و ندیمانی که در صفا و یکرنگی بینظیراند.
در واقع، محقق ادیب، شاعر ما کشاجم را هنگام سرودن شعر، در لباس معلم اخلاق میبیند، آنهم استادی گرانمایه که در شعر آموزندهاش، نمونههای اخلاق نیک، طبع بلند، وفا و صمیمیت آشکار است، و واقعا برای ترویج مبادی انسانیت و تحکیم مبانی فضیلت و تقوی بپاخاسته.
این شعر او را ملاحظه کنید:
– هر که مهر ورزد، با وفا و صمیمیت، محبتش را پاس میدارم.
– تا توان در کالبد دارم، رضایت خاطرش را بجویم و چون ناگواری بدو رسد عنایت و اشفاقمان سر رسد.
– این خوی ما است، و ما مردمی هستیم که همت به مکارم اخلاق گماشتهایم.
و یا این شعر دیگرش:
– جمعی بدون جرم و خطا از ما بریدند.
– دچار بدبینی شدهاند، کاش بما خوشبین میشدند-
– و بعد از ما میبریدند. اگر مایل باشند باز بر سر پیمان میرویم.
– اگر آنها بدوستی باز گردند، ما هم برمیگردیم، و چنانچه خیانت ورزند ما خیانت نمیورزیم.
– و اگر آنها از ما سرگرم و بینیاز شدهاند، ما از آنها بینیازتریم.
و یا باین شعرش که ابن مقله را میستاید بنگرید:
– منشهائی در من است که اگر آزمایش شود، مایه آرزوی دگران خواهد بود.
– و همتی عالی که به ثریا بسته است، و تصمیم قوی که در مشکلات از هم نمیپاشد.
– و تواضعی که لباس کرامت بر من پوشانده و چه بسیار عزت، با تواضع بدست آمده.
– با سروران و بزرگان همدم شدم و کسی از من خطا و لغزش ندید.
– از کاردانی من بهرهور شدند، و من برای آنها از ریسمان رساتر و از شمشیر برانتر بودم.
– با سبک زیبا و کلمات شیوا، که نه چون سنگلاخ، بلکه روان و سلیس است.
– اگر تشنهای را از شراب شعرم بچشانم، آتش درونش فرو نشیند و دگر آب نیاشامد.
– چه سبکهای شیوا و شیوههای آسان که در شعر نهادم و هر که بدان پوید راهبر شود.
– رسوم و سنتهای من همگانی است: نه دبیر از آن بینیاز است و نه نویسنده صاحب قدم.
– مردانی در این راه با من همگام شدند که بخشش و نوال من آنها را فرو گرفت و این در اثر جود و سلامت طبع من بود.
– اما روزگار در صدد مکر و نیرنگ شد و دامها بر سر راهم چید، روزگار همیشه چنین است.
– ولی من کنج قناعت گزیدم و به هیچکس روی نیاوردم. البته آزاد مرد بار دگران را بر دوش میبرد.
ملاحظه بفرمائید: موقعی که کشاجم در اثر انقلاب زندگی از دوستان خود دور میماند، این دوری بر او گران آمده، بار فراق بر دوشش سنگینی میکند، در- نتیجه زبان بشکایت گشوده جزع میکند، ناله و زاری سر میدهد و در شعر خود، آتش دل، کشش قلب، هم فراق و اشک ریزان خود را چنین شرح میدهد:
– کیست که بر چشم اشکبارم بنگرد و بر روان خستهام رحمت آرد؟
– اشکم چون جوی روان است، گویا خاری در چشم خلیده.
– اگر از دیده نامحرم مستور بماند، سیل اشک به پهنای سینهام بریزد و اگر از فتنه رقیب هراسد، چون چشمه آب بخشکد.
– این گریه جز به حسرت روزگار گذشته نیست.
و یا این شعر دیگرش:
– ایکه از من بریدی و بسویم نمینگری. خدا کند شبی را مثل من بسر نیاوری.
– درد فراقت چنان مرا دردمند ساخته که دشمن بحالم گریست.
– دل آشفتهام را به آرزوی تو بستهام: زندهاش کن یا هلاک ساز.
کشاجم از قلبی مهربان، روحی خاضع و فروتن و اخلاقی نرم و لطیف برخوردار بود، عواطف انسانیش سرشار، و هیچگاه گرد شرارت و بدذاتی و زخمزبان نگشت، و به هجو و بدگوئی کسی نپرداخت.
او شعر را از مفاخر و فضائل خود میشمرد، و آنرا وسیلهای برای مدیحه- سرائی بزرگان و یا سپری در مورد هجو دشمنان قرار نداد، اصولا بسوی مدح و یا هجا گرایشی نداشت و برای این دو ارزشی قائل نبود، چون نه میخواست به کسی زور گوید تا هجو سرا باشد، و نه شعر را وسیله معاش و مطامع خود سازد، تا مدیحه سرا گردد، او میگفت:
– اگر حقیقت بین باشی گرد هجو و یا ستایش مردم نخواهی چرخید.
– بلکه خواهی دانست: شعر ترجمان خوش بیانی است که آداب انسانی را بازگو کند.
الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج4، ص: 15