قصیده لامیه هاشمیات
الاهل عم فى رأیه متأمّل و هل مدبر بعد الإسائة مقبل
«هان آیا هیچ کوردلى، نگران اندیشه خویش هست؟ و هیچ روى از حق تافتهاى پس از تبهکارى به سوى حق باز میگردد».
«ابو الفرج» در صفحه 126 جلد 2 «اغانى» به اسناد خود از «ابى بکر خضرمى» روایت کرده است که گفت: در ایّام تشریق در «منى» از «ابى جعفر محمّد بن على (ع)» براى کمیت اجازه شرفیابى خواستم و حضرت اجازه فرمود؛ کمیت (شرفیاب شد) و به عرض رساند: قربانت گردم، در ستایش شما شعرى سرودهام که دوست دارم برایتان بخوانم. فرمود: در این روزهاى مشخّص شده و شماره شده، به یاد خدا باش. کمیت استدعاى خویش را از سر گرفت. ابو جعفر بر وى رقّت آورد و فرمود: بخوان! کمیت قصیده را خواند و به اینجا رسید که:
یصیب به الرّامون عن قوس غیرهم فیا آخر اسدى له الغىّ اوّل
«تیراندازان، با کمان دیگرى (یزید) به سوى او (امام حسین ع) تیر میاندازند واى بر آن آخرى که زمینه تبهکارى را اولى براى او فراهم آورد».
«ابى جعفر» دستها را به آسمان بلند کرد و گفت: خداوندا! کمیت را بیامرز!.
و از «محمّد بن سهل» دوست و صاحب کمیت است که گفت: با کمیت به خدمت «ابى عبد اللّه جعفر بن محمّد صادق (ع)» رسیدیم به عرض رساند: قربانت گردم! براى شما شعرى بخوانم؟ فرمود: این روزها، روزهاى پرارزش و بزرگى است، کمیت گفت: اشعار درباره شما است، فرمود: بخوان! سپس ابى عبد اللّه کسى را نزد برخى از افراد خاندانش فرستاد و آنها را نزدیکتر نشاند، و کمیت به انشاد پرداخت و گریه زیادى درگرفت و چون به این بیت رسید که: یصیب به الرامون تا آخر شعر، ابو عبد اللّه دستها را به آسمان بلند کرد و گفت: خداوندا! گناهان گذشته و آینده و نهان و آشکار کمیت را بیامرز و آنقدر به وى عطا کن که خشنود شود! «اغانى» جلد 15- صفحه 123 «المعاهد» جلد 2 صفحه 27.
«بغدادى» در جلد 15 صفحه 70 «خزانة الادب» این روایت را نقل کرده و در آنجا پس از عبارت گریه زیادى درگرفت، چنین آورده: و صداى شیون برخاست و چون به این شعر درباره حسین (ع) رسید که:
براى شمشیرهاى دشمن، «حسین» و شیفتگان کوى او، به سبزههاى درو شده دروگر میماندند.
«پیغمبر» از میان آنان رفت و فقدان او، مصیبت دردناک و بزرگى براى مردم بود.
و من تنها ماندهاى را که سزاوارتر از او (حسین) به یارى در هنگام تنهایى باشد، نمیشناسم.
پس امام جعفر صادق (رض) دستها را بلند کرد و گفت: خداوندا! گناهان گذشته و آینده و پنهان و آشکار کمیت را بیامرز و آنقدر به وى ارزانى دار تا راضى شود! سپس هزار دینار و جامهاى به کمیت داد. کمیت گفت: به خدا سوگند، من شما را از جهت دنیا دوست نمیدارم و اگر خواستار مال دنیا بودم، به نزد کسى میرفتم که آن را در اختیار داشت، لیکن من شما را، براى آخرت خود میخواهم. اما جامهاى که به تن کردهاید، به تبرّک میپذیرم ولى مال را قبول نخواهم کرد.
«ابو الفرج» در صفحه 119 جلد 15 «اغانى» از «محمّد بن سلیمان» و او از پدرش روایت کرده است که گفت: «هشام بن عبد الملک» به «خالد بن عبد اللّه» بدبین شده بود و به خالد میگفتند: هشام میخواهد از کار برکنارت کند. روزى بر در خانه هشام کاغذ پارهاى یافتند که در آن شعرى نوشته شده بود، آن را به نزد هشام آوردند و چنین خواندند:
پیش ما برقى درخشید و کوره دیگ جنگى را که از شروع مجدّد آن میترسم، برابر ساخت.
دیگ جنگ را تا آرام و به جوش نیامده است به دست گیر! و دستگیره را براى پائین آوردن آن زیر دیگ بر!
جنگى را که تا کار به آخر نرسد، پایان نمییابد، به نرمى دریاب پیش از آنکه دیگر ترا به آن دسترسى نباشد!
با گره حزمى که از باز شدن آن نترسى به تدارک کارهاى مردم پیش از آنکه بزرگ و دشوار شود، بپرداز.
روزى که مردم، به چاره اندیشى کارى میپردازند، چاره آن کار را به تو وابسته میدانند.
زبان رمز از جنگى سخت خبر میدهد، هر چند نشان خود را بر غیر جستجوگر نمینماید.
هشام فرمان داد تا همه راویان دربارش گرد آیند، و چون همگى جمع شدند دستور داد: آن شعر را برایشان بخوانند سپس گفت: این ابیات به شعر کدام شاعر شبیه است؟ پس از ساعتى همگان هماهنگ گفتند: شعر از کمیت بن زین اسدى است، هشام گفت: آرى این کمیت است که مرا به «خالد بن عبد اللّه» ترسانده است، سپس براى آگاهى خالد نامهاى نوشت و آن ابیات را در آن نامه براى او فرستاد. خالد که آن روزها در «واسط» بود، نامهاى به والى خود در کوفه نوشت و فرمان داد که کمیت را دستگیر و زندانى کند.
آنگاه به یارانش گفت: این مرد، بنى هاشم را مدح و بنى امیه را هجو میکند، شعرى از اشعار او براى من بیاورید. قصیده لامیّه کمیت را که سرآغازش این بیت است: «الاهل عم فی رایه متامل / و هل مدبر بعد الاسائة مقبل» آوردند. آن را نوشت و در ضمن نامهاى براى هشام فرستاد. در آن نامه میگوید: این شعر کمیت است، اگر در این شعر سخن به حق گفته باشد، در آن هم راستگو است چون نامه را براى هشام خواندند، به خشم آمد و چون این سروده را شنید که:
اى زمامداران! پرسشهاى ما را پاسخ دهید؛ بجان خودم قسم که در میان شما همه کاره بسیار گو هم هست!
خشمش فزونى گرفت و نامهاى به خالد نوشت، و فرمان داد که دست و پاى کمیت را ببرد و گردنش را بزند و خانهاش را خراب کند و او را بر خاک خانهاش به دار کشد.
خالد چون نامه را خواند بر وى گران آمد که دودمانش را به تباهى کشاند و فرمان را به امید رهائى کمیت (در مجلس) آشکارا خواند و گفت: امیر مؤمنان به من نامه نوشته است و من خوش ندارم دودمانش را به تباهى کشم، آنگاه نام او (کمیت) را بر زبان آورد «عبد الرحمن به عنبسة بن سعید» مقصود وى را دریافت غلام دورگه تیزهوشى داشت، او را برگزید و بر استر سرخ موى و چابک خود که از استران خلیفه بود سوار کرد و گفت: اگر به کوفه درآئى و کمیت را آگاه کنی و بترسانى تا از زندان بگریزد، تو در راه خدا آزادى و استر نیز از آن تو خواهد بود و پس از این نیز عهدهدار اکرام و احسان تو خواهم بود.
غلام بر استر نشست و بقیه روز و تمام شب را از «واسط» تا «کوفه» در حرکت بود و صبح به کوفه رسید. آنگاه ناشناس به زندان درآمد و کمیت را به داستان آگاهى داد. کمیت کسى را به دنبال زن خود که دختر عمویش بود، فرستاد و درخواست کرد که بیاید و جامه و کفش خود را نیز همراه بیاورد و زن چنین کرد.
پس کمیت گفت: این لباس را، به گونه زنان، بر من بپوشان؛ زن چنین کرد، و به کمیت گفت جلو بیا، آمد، گفت: برگرد، برگشت زن گفت: غیر از کمى نارسائى که در شانههایت هست، نقص دیگرى در تو نمیبینم، برو در پناه خدا! کمیت، از کنار زندانبان گذشت و او پنداشت زن است و متعرض وى نشد، کمیت رهائى یافت و سرودن گرفت:
على رغم سگان پارس کننده و آنان که این سگان را به صید میفرستند، مانند تیر ابن مقبل «1» که از کمان میجهد، از زندان گریختم؛
جامه زنان به تن دارم، امّا در زیر آن اراده برّانى است که به شمشیر کشیده میماند.
در همین هنگام نامهاى از خالد به فرماندار کوفه رسید که در آن وى را به همان دستورى که هشام در مورد کمیت به خود او داده مأموریت میداد. فرماندار فرستاد تا کمیت را از زندان بدر آرند و فرمان خالد را درباره او اجرا کنند، چون به در زندان آمدند، زن کمیت به سخن گفتن پرداخت و گفت: که تنها او در زندان است و کمیت گریخته است.
فرماندار جریان را به خالد نوشت و خالد نامه او را چنین پاسخ داد: زنى آزاده و بزرگوار در راه پسر عموى خود جان بر کف نهاده است. و دستور داد زن را آزاد گذارند. این خبر در شام، به اعور کلبى رسید و قصیدهاى سرود که مقصود وى از اهل زندان، در آن قصیده زن کمیت است وى گوید:
اسودینا و احمرینا.
این قصیده چنان احساس کمیت را برانگیخت که او نیز چکامه «ألا حییت عنایا مدینا» را سرود (و آن 300 بیت است)
و در صفحه 114 گفته است: خالد بن عبد اللّه قسرى، قصائد کمیت (هاشمیات) را به کنیزان زیبارو یاد داد، و آنها را آماده هدیه به هشام کرد و نامهاى به وى در گزارش کار کمیت و هجو گوئى او از بنى امیه نوشت و قصیدهاى را که کمیت در آن میگوید:
فیاربّ هل الّا بک النصر یبتغى و یا ربّ هل الّا علیک المعوّل.
«پروردگارا! آیا از جز تو میتوان یارى خواست؟ و تکیهگاهى غیر از تو میتوان داشت؟»
براى هشام فرستاد. این قصیده طولانى است و کمیت در آن به رثاء «زید بن على» و فرزندش «حسین بن زید» پرداخته و بنى هاشم را ستوده است؛ چون هشام قصیده را خواند، آن را بزرگ دید و بر او سخت گذشت و نگران شد و نامهاى به خالد نوشت که در آن وى را سوگند میدهد که زبان و دست کمیت را ببرد. ناگهان سواران گرد خانه کمیت را که از همه جا بیخبر بود، گرفتند و او را دستگیر و زندانى کردند. امّا کمیت با «ابان پسر ولید» حکمران «واسط» دوست بود وى غلامى را بر استرى نشاند و او را به سوى کمیت فرستاد و به وى گفت: اگر خود را به کمیت برسانى و او را بیاگاهانى، در راه خداوند آزاد خواهى بود … که داستان آن انشاء اللّه تعالى پس از این خواهد آمد.
کمیت، درباره حدیث غدیر قصیده دیگرى دارد که اشعار زیر از آن است:
«على سرور مؤمنان است و حق وى از جانب خدا بر هر مسلمانى واجب.»
«به راستى که رسول خدا در حق وى سفارش فرمود؛ و او را در هر حقى که قسمت میشد شریک کرد.»
«و «صدیقه» را که همانندى جز «مریم» بتول نداشت به ازدواج او درآورد»
«و در روز غدیر، ولایت او را بر هر نیکوکارى از عرب و غیر عرب،» واجب فرمود. تفسیر ابو الفتوح جلد 2 صفحه 193
الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج2، ص: 282