استنتاج تفتازانی از ” اجماع ” و فاحش ترین غلطهای او
اما استنتاج تفتازانی از آن دو ” اجماع “، از فاحش ترین غلطهای او است .
اولا – بیاییم به بررسی ” اجماع ” ادعایی او در مورد هر یک از سه حاکم .
حاکمیت ابوبکر نه از طریق اجماع بلکه به شکلی صورت گرفت که روی او را سیاه کرده و لکه ننگی ابدی و پاک نشدنی بر دامن امت نهاده است. حاکمیتش با بیعت یک نفر و دو نفر یا پنج نفر صورت گرفت، و به اتکای همین واقعه است که آن جماعت پنداشته و معتقد گشته اند که خلافت با بیعت کردن یک یا دو یا پنج نفر به تحقیق می رسد و مستقر می گردد. آن وقت در برابر آن چند نفری که بیعت خلافت با ابوبکر بستند – چنانکه در جلد هفتم به تفصیل بیان گشت – جمع کثیری از بزرگان و چهره های مشخص اصحاب از بیعت با او خودداری ورزیدند و تنها وقتی حاضر شدند به آن چند نفر ملحق شوند که تهدید و ارعاب و دار و دسته پردازی و برق شمشیر آنها را دیدند و لشکرکشی آنها را که در میانشان جمعی ” جن ” بودند که بعدها سعد بن عباده – رییس قبیله خزرج – را به خاطر مخالفتش با حکومت ابوبکر و خودداریش از بیعت، به تیر دوختند این از تصدی ابوبکر .
اما تصدی عمر ، با فرمان صادره از ابوبکر صورت گرفت نه با اجماع، و در حالی که اصحاب به ابوبکر درباره تعیین عمر اعتراض داشتند و از او انتقاد می کردند، و چه بسیار از آنان که سخن طلحه را تایید نموده و با او در این اعتراض به ابوبکر هم داستان بودند که ” تو که آدم خشک و خشنی را بر ما گماشته ای جواب پروردگارت را چه خواهی داد؟ ” اما عثمان از طرف شورای شش نفره به این مقام گماشته شد که با هم اختلاف داشتند و تنها عبد الرحمن بن عوف بود که او را به این منصب گماشت و چنانکه ” ایجی ” اعتراف نموده حتی اجماع مردم مدینه را شرط استقرار حکومتش نشمردند تا چه رسد به اجماع امت را آری عبد الرحمن بن عوف در حالی با عثمان پیمان حکومت بست که شمشیرش را بر سر امام علی بن ابیطالب آخته و تهدید می کرد که ” بیعت کن، وگرنه گردنت را می زنم ” و اعضای شورا او را تهدید می نمودند که ” بیعت کن وگرنه با تو مبارزه خواهیم کرد “.
این حرف هم که اجماع پس از آن و به تدریج صورت گرفته است فایده ای ندارد، زیرا خلافت به نظر آنان با همان بیعت اول استقرار یافته است و دیگران که بعدا بیعت کرده اند در حالی به بیعت اقدام می کرده اند که اساس خلافت استوار گشته است.
ثانیا- بفرض، اجماعی را که تفتازانی می گوید بر خلافت آن سه نفر شده است – و آن را دلیل بر شرط نبودن، عصمت برای تصدی خلافت می گیرد – بپذیریم برای اجماع دیگری که ادعای تحققش را کرده چه دلیلی دارد؟ برای این اجماع که می گوید بر عدم وجوب عصمت برای خلافت شده است ؟ زیرا راهی نیست برای حصول آن از آراء و نظریات اصحاب. تفتازانی چه وقت در نظریات پیشینیان – که بر صدها هزار بالغند – تتبع کرده تا از روحیات و کردار و اقوالشان دریافته که معتقد به وجوب عصمت خلفایشان نیستند؟ یا چه کسی ممکن بوده این را تتبع و کسب کند و به تفتازانی خبر بدهد و این تتبع و درک را به دوره صحابه برساند؟ یا کی آنها به مسایل کلامی و اعتقادی می پرداخته و به مباحثه و گفتگو و نقد و تحلیل آنها همت می گماشته اند تا یکی نتیجه را به دیگری و آن به سومی برساند تا آن نتایج و آراء به تسلسل نقل شود و اشاعه یابد؟ کسی که در تاریخ نخستین دوره حکومت پس از پیامبر گرامی یعنی از سقیفه تا شورای شش نفره مطالعه و دقت نماید ملاحظه خواهد کرد که در انجمن ها و مباحثات هرگز ذکری از مساله ” عصمت ” نمی رود و اساسا مطرح نمی شود و همواره از خلافت تلقی سلطنت دارند و دستگاه حاکمیتی که به برقراری امنیت داخلی و حفظ مرزها – یا امنیت خارجی – و اجرای قانون کیفری و امثال آن می پردازد و اختیاراتش به همین امور محدود است، چنانکه از آن در جلد هفتم به تفصیل سخن رفت، و علما و متکلمان آن جماعت همه جا را ” خلافت ” همین تصور را داشته و بر اساس همین طرز تلقی اظهار نظر و بحث کرده اند و به همین جهت بحث شرایط معنوی و روحی ای از قبیل اتصاف به علم و تقوی و پاکدامنی و پاکدلی و عصمت را یا مطرح نساخته اند یا اگر ساخته اند وجوب و ضرورتش را نفی و رد کرده اند.
ثالثا- ما اجماع را وقتی دلیل می دانیم که حجت بودن آن ثابت باشد. وقتی ثابت شد که ” اجماع ” دلیل و حجت شمرده می شود دیگر نمی توان آن را به یک یا چند مورد اختصاص داده در آنجا دلیل گرفت و در دیگر موارد حجت و دلیل نشمرده اگر اجماع براستی چنانکه تفتازانی و آن جماعت می گویند حجت و دلیل باشد نه فقط در مورد تصدی ابوبکر – که البته صورت نگرفته ولی برای همراهی در بحث با آنان مفروض می گیریم – بلکه در مورد روا دانستن قتل عثمان هم حجت خواهد بود و اگر درمورد اجماع اخیر گفته شود که سه چهارنفر اموی بی سر و پا یا از وابستگان و هواخواهان آنها در اجماع علیه عثمان شرکت نداشته اند… در جواب می گوییم در اجماع اول – اجماع ادعاییشما – جمع کثیری از اصحاب صالح و پاکدامن و ستوده و بزرگان اصحاب پیامبر (ص) و در طلیعه آنان سرور و دودمان پاک پیامبر خدا (ص) و امام امت امیر المومنین علی (ع) و امام حسن و امام حسین و صدیقه طاهره – فاطمه – زهراء سلام الله علیها – که اصحاب کسایند و همانان که خدا ایشان را از آلایش پلیدی بزوده و پاک و پاکیزه گردانیده است، و دیگر اشخاص از خاندان بنی هاشم و مردان بزرگی از مهاجر و انصار از بیعت و شرکت در ” اجماع ” خودداری ورزیده اند، و اگر بعدها هم داستانی نموده اند بر اثر تهدید و ارعاب بوده است و چنین چیزی را نمی توان موافقت نامید و اتفاق آراء و متمم اجماع چه ایشان در همان حال که به ملاحظه شرایط سیاسی جامعه یا اوضاع خارجی کشور و پرهیز از وقوع آشوب و تفرقه و تضعیف وحدت ملی از کشیدن شمشیر و دست زدن به مبارزه خونین رو گردانیده و موقتا چشم از حق خویش و حکومت مطلوب اسلامی پوشیده اند همچنان بر رای خویش و بر مخالفت اصولی با حکومت ابوبکر و تصدی وی باقی بوده اند. چنانکه می بینیم مولا امیر المومنین (ع) پس از گذشت دوره حکام سه گانه در اجتماع ملی کوفه می گوید: ” هان بخدا قسم خلعت خلافت را پسر ابو قحافه (یعنی ابوبکر) در حالی به تن کرد که بخوبی می دانست موقعیت من نسبت به کار خلافت مانند موقعیت استوانه آسیا نسبت به سنگ آن است (یعنی خلافت بر مدار من می چرخد). سیل از قله (مقام رفیع و رهبری کننده ام) سرازیر می گردد و پرنده را یارای پرواز و وصول به اوجم نیست. پرده بر آن فرو افکندم و روی از آن بگردانیدم، و بنای اتخاذ تصمیم و اندیشه در این نهادم که با دستی تنها بر شورم یا بر جریان کورکورانه جامعه شکیبایی ورزم و بر شرایطی که کلان را می فرساید و خرد را به پیری می گراید و انسان مومن چندان رنج می برد تا به دیدار پروردگارش نایل آید . دیدم شکیبایی ورزیدن بر آن شرایط و احوال، به مصلحت نزدیکتر است. پس در حالی صبر نمودم که خاشاک در دیده بود و استخوان در گلو و می نگریستم که میراثم به باد رفته است تا آنکه اولی (یعنی ابوبکر) راه خویش گرفت و آن را پس از خویش به چنگ پسر خطاب (یعنی عمر) افکند. (سپس به بیتی از” اعشی ” تمثل جست و چنین ادمه داد) :
در آن مدت طولانی و با همه شدت ناگواری آن صبر و شکیبایی نمودم، تا آن هنگام که او در می گذشت خلافت را به جماعتی (یعنی شورایی) واگذاشت که به پندارش من از شمار ایشانم. خدایا این چه شورایی است کی درباره منزلت من نسبت به اولی (یعنی ابوبکر) تردید یا ابهامی بوده است که حالا مرا با چنین افرادی شبیه و قرین می سازند با اینهمه، من با آنها هم داستانی و تظاهر به هماهنگی نمودم . آن وقت یکی از آنها (یعنی اعضای شورای شش نفره) گوش تصمیم به کینه دیرینه اش سپرده و دیگری به پیوند خویشاوندیش، و دیگر چیزها . تا سومین نفر از آن دار و دسته به حکومت برخاست و در حالیکه باد در پهلو انداخته بود میان اصطبل و آخورش لولید و همراهش قوم و خویشانش مال خدا را چنان خوردند که شتر سبزه نو رسته بهاره را . تا آن که رشته حکومتش پنبه گشت و کارش گریبانگیرش شد و دار و دسته اطرافیش او را نگونسار ساخت. “
این نطق گرانقدر نظر حضرتش را درباره حکومت های سه گانه ای که پس از رسول اکرم (ص) برقرار گشته باز می نماید، و هر جملهاش گواه است بر این که از عصمت ادعایی بی نصیب بوده اند، و این ” معصومان ” را با همه زوایای حیات و خصوصیاتشان به تماشا می گذارد. در نامهای هم که به معاویه نوشته تصویری دقیق و روشن از آنها پرداخته است ، می گوید : ” سخن از خودداری و پا به دامن کشی من در برابر خلفا گفته ای و حسادتم و تجاوز مسلحانه ام به آنها. درباره تجاوز مسلحانه باید بگویم پناه بر خدا اگر چنین باشد اما این که من از آنها نفرت داشتم بخدا قسم این چیزی است که در برابر مردم از آنعذرخواهی نخواهم کرد. سخن از تجاوزم بر عثمان گفته ای و این که پاس خویشاوندیش را نداشته ام، حقیقت این است که عثمان به رویه ای که می دانی عمل کرد و مردم با او چنان کردند که به اطلاعت رسیده است “. همچنین در نطقی که پس از تصمیم به لشکرکشی به بصره ایراد کرد : ” خدا چون پیامبرش را از دنیا ببرد قبیله قریش به زیان ما حکومت را به خویش اختصاص داد و ما را از دسترسی به حقی که از عموم مردم نسبت به آن سزاوارتر بودیم دور ساخت. دیدم شکیبایی ورزیدن بر آن حال برتری دارد بر این که سبب تفرقه اعتقادی مسلمانان و ریخته شدن خونشان فراهم آید آن هم در شرایطی که مردم تازه مسلمانند و دین هنوز بر روح آنان نقش نبسته و با کمترین تزلزل به تباهی می گراید و با اندک شکافی بر می درد . در نتیجه، عده ای متصدی حکومت گشتند که در کار حکومت کوشش فکری و استنتاجی نمی نمودند. سپس به سرای مکافات رخت کشیدند و خداعهده دار بررسی کارهای بد آنها و صاحب – اختیار گذشت از لغزش های آنها است. ” و نیز در این گفتارش : ” به هنگام درگذشت پیامبر (ص) هیچکس را سزاوارتر و ذی حق تر از خویش برای تصدی حکومت نمی دیدم، اما مردم با ابوبکر بیعت کردند، پس من هم مثل آنها بیعت کردم. بعد ابوبکر مرد و می دیدم که هیچکس سزاوارتر و ذی حق تر از من به تصدی حکومت نیست، اما مردم با عمر بن خطاب بیعت نمودند، در نتیجه من هم مثل آنها بیعت کردم. آنگاه عمر مرد و هیچکس را سزاوارتر و ذی حق تر از خویش به تصدی حکومت نمی دیدم، اما او مرا یک سهم از شش سهم داد و بعد مردم با عثمان بیعت کردند “. همچنین گفتارش روزی که ابوبکر – آزاده شده اش – قنفذ را نزد وی فرستاده گفت برو و علی را بگو نزد من بیاید . چون به خدمت علی (ع) رسید حضرتش پرسید : چه می خواهی؟ گفت : خلیفه رسول خدا تو را نزد خویش می خواند. علی (ع) فرمود : خیلی زود به تکذیب رسول خدا پرداخته اید ” قنفذ ” پیام وی را به ابوبکر رسانید. ابوبکر گفت : دوباره نزد او برو و بگو امیر المومنین تو را نزد خویش می خواند تا با او بیعت کنی، رفته پیغام را ببرد. علی (ع) چون پیغامش را شنید بانگ برداشت که پناه بر خدا ادعایی بگزاف و بناحق می کنند …
و دیگر فرمایشاتش که ما را بر حقیقت امر و بر نظر امیر المومنین علیبن ابیطالب (ع) به حکام سه گانه آگاه می سازد. بنابراین، معصوم بودنی که برای حکام سه گانه ادع می کنند کجاست ؟ و کجا بر وجود آن اجماع گشته است ؟ خود تصدی خلافت با اجماع صورت نگرفته است تا چه رسد به اجماع بر عصمت حاکم تازه – چنانکه گفتیم – اگر اجماعی صورت گرفته و حجت باشد بایستی در مورد انحراف و قتل عثمان نیز حجت و دلیل شمرده شود و اگر قرار است باطل و بی اثر شمرده شود بایستی در هر دو مورد چنین باشد .
هر گاه به رد و ابطال چنین یاوه هایی که ناشی از زیاده روی در تجلیل و فضیلت – تراشی است ادامه دهیم از مسیر اصلی بحث باز می مانیم و به وادی های انحرافی کشیده خواهیم شد. وانگهی این حرفها پایه و اساسی ندارد تا به اعتنا و جواب دادن و رد کردن بیارزد. پاره ای از آن افسانه های باطل را به معرض بررسی و نقد درآوردیم تا نمونه ای از آن در دست باشد و دیگر حرفها از آن قماش که بی تعقل و بی حساب و نسنجیده گفته شده فهمیده آید.
الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 9، ص: 516