اولین دایرةالمعارف دیجیتال از کتاب شریف «الغدیر» علامه امینی(ره)
۶ مرداد ۱۴۰۳

اشعاری از دیوان شریف مرتضى

متن فارسی

از سروده‌های شریف، قصیده‌ای است که افتخارات خود را بر شمرده و به دشمنان بدخواه خود تعریض آورده، و ما از دیوان او انتخاب کرده‌ایم:

– عهد شباب سپری شد، یادش بخیر، با قهر و عتاب زمام از کفم ربود.
– یادگارش نفرت بار، یارانش ناآشنا، کاخ استوارش در هم ریخت.
– آنکه زندگی در عهد شباب گذراند، داند که عهد پیری دوران مرگ و تباهی است.
– در خم این چمنزار قدری درنگ آرید، باشد که بوی معشوق بیابید، بسیار افتد که سلامی گره از کارها بگشاید.
– اگر دیدگان من راه خیانت گرفت و سیلاب غم نبارید، چه توان کرد.
– چشمها برخی افسرده و بی‌نم، برخی از ژاله پرنم. چونان ابر آسمان برخی شاداب و ریزان و آن دگر سیاه و دژم.
– در آن چمن که از طراوتش پستان جوانیم پرشیر شد، اگرم بعد از نوش نوبت نیش نباشد.
– بر تل عقیق گذشتم و ازینم بار اندوه بر دل نشست که قمریان بر شاخسارش خاموش بودند.
– چونان بیماری که از شوق عیادت یاران بپاخاسته و ناگهان از پا درافتاده است.
– آنروز که از کنارش بار سفر بستم مست و خرابش وانهادم، که سیلاب کوهسارش بر هامون روان بود.
– سر خوش و خرم نیزارش در رقص و نوسان است باد صبا را با آن صفا و شکوه بچیزی نشمارد.
– سایه‌اش آبی خنک بر گرمای نیمروز فشاند، مرغزارش بهنگام عصر پرتو تابان دارد.
– زمزمه مرغانش بر کنار چشمه آب، چون بزم مطربان است بر لب جوی شراب.
– لولیان بالا بلند در این تپه و هامون رهنمای صیادی است که صیدش از دام گریخته، چونان پرچم افراشته بر قله کوهستان رهنمای گمشدگان.
– باد صبایش خدمتگزاری جانفزا عهد شبابش خرم و طرب‏زا.
– این عطر دلاویز، تهمت‏انگیز است، از این رو به عتاب و ملامت برخاسته عذر ناپذیر.
– با کبر و ناز رخ برتابد، اما از نهاد جان ندای دوستی و صفا برکشد.
– گویا بادی وزید و ریگ بیابان بر روی اعتراض پاشید، نامه شکوه آمیزش هبا ساخت.
– و آن تهمت و افترا که بهم می‌بافت، تار و پودش یاوه بود، در هم گسیخت.
– جوانمردی که در مقام اعتلا برآید، اگر خالوهایش از پا بنشینند، عموها زیر بال او نگیرند.
– و اگر خصال نکوهیده، کسی را از خاندانش مطرود سازد، نسبت خویشاوندی مقربش نسازد.
– پیش از این تهمت و افترا که تو آوردی حاسدان دگر هم آوردند و تیرشان به سنگ آمد.
– سخنی بمیان آورد، کاری از پیش نبرد، برگشت، خون وریم از جراحتش روان بود.
– هیهات، این سیلی که از لعاب دماغش روان است، کی تواند روز مخاصمه و دشنام، کشتی او را بساحل نجات رساند.
– بینم در معرکه نبرد بجای آنکه شمشیر و تیغ براند. پیشاب و گمیز براند.
– از ناهنجاری روزگار، گمنامی بعداوت برخیزد که نه در پیشینیان و نه در آیندگانش مجد و عظمت نباشد.
– اخلاق نکوهیده‌اش فراوان، بجای مدح و ثنا بهرمرز و بوم روان.
– حماقتی افزون‏تر از این که امروز دست بکاری یازد و فردا بدست خودش تباه سازد.
– کار و بارش بی‌رونق، یارانش در تب و تاب، میهمانش خود بجستجوی طعام و شراب.
– اگر بدو پناه برده به حبل ولایش چنگ یازی، چنان ماند که در بیابانی پست، قارچ بی‌بهائی پشت و پناه خودسازی.
– اگر پیمان دگران بمثل شاخه‌تر باشد، عهد و پیمان او چون نی و بوریا بی‌ثمر باشد.
– آنها که چون کوه پای در قعر زمین و سر بآسمان کشیده دارند، عظمت مرا در نیابند.
– آنها که محاسن اخلاق را همه در برداشتند، بارگاه عظمت بر سر راهها برافراشتند.
– دشمنان از صولت و سطوتش در خوف و خطر، چون شیر ژیان از نعره جانشکافش در بیم و حذر.
– در عین حال، اگر در چهره او بنگری، بدری تابان و درخشان در لمعان بینی.
– بآخر رخش سرکش او چموشی از یاد برد، آرام تن، زمام اختیار، در کف من سپرد.
– در غیاب، درود و ثنایش ارمغان آید، در حضور، بال و پرمحبت برگشاید.
– از این رو، از گزندم در امان ماند، اینک چون توئی سمند مبارزه بمیدان راند.
– آنکه در پاسخ بد گویان بخواب خرگوشی اندر است، مرا برانگیزد که به هجو و دشنامش در سپارم و همینش در خور است.
– آری. بمن پرداخته، و اگر من بدو پردازم، در کامش شرنک ریزم و در حلقش سنگ.
– خلوتی گزیده، خیالات خامی در دماغ پروریده، به سرابی فریبنده امید بسته.
– افتخارات نوین ویژه ماست، عظمت کهن، برترین جایگاهش پایگاه ما:
– از حرم امن الهی، خانه او که مطاف جهانیان است.
– با حطیم و زمزم یادگار جدمان ابراهیم خلیل است و «مقام» او که قبله طائفان است.
– و هم مشعر الحرام، با موقف عرفات، و صحرای منی که قربانگاه حاجیان است.
– جدم رسول بهمراه دامادش، بت‏های کعبه را شکست، خانه خدا را از آلودگی بتها بپرداخت.
– خورشید هدایت را بآسمان بشریت برکشیدند، حلال و حرام خدا را مبین آوردند.
– پدرم علی، بکوری چشم دشمنان با پرتوی درخشان و تاریخی درخشان.
– چون بدر تابان جامه سپید بر چهره شب کشید و بسان سپیده دم شعله خورشید بر دل تاریکی زد.
– در جولانگاه نبرد، بگرد او نرسد و از برابر خصم عقب ننشیند.
– کام مرگ را رستگاری شناسد، در پشت سر هراسان باشند چونان که در برابرش ترسان و لرزان.
– جان خود برخی رسول کرده بر فراش او خفت، آن شب که قریش قصدجان او کرد.
– در کارها جفت و همتای او بود، در حوادث و بلایا پشت و پناه.
– خدا را بر این شیر مردی و جلادت که غبار میدان بر سر و دوش پهلوانان بیخت.
– بیشه نیزار مأمن اوست، و او شیر شیران.
– آنکه را بخاک افکند، از خون کفن باشد و از گل و لای «حنوط».
– غول مرگ سینه او را آبشخور کند، کاسه سر را جام شراب.
– تلاش کردند که پایگاهش دریابند، خسته و کوفته در نیمه راه درماندند.
– و چون بمفاخرت برخیزند، برگهای زرین زندگیش، برنده جام افتخار باشد.
– آنجا که حق و باطل بهم درآمیزد و مشتبه ماند، اندیشه پاکش سیاهی باطل از چهره حق بزداید.
– مجلس داوران که برای فصل خصومت کمر بندد، مغزها بکار افتد و درماند.
– رمز حقیقت را با بیان شیرین بر دل نادان کوتاه بین الهام کند.
– در جامی خوشگوار که ساقیانش تاکنون بچرخ نیاوردند و دری شاهوار که هنوزش نسفته‌اند.
– و چون از تقوی و پارسائی سخن بمیان آری، نصیب او را از همه کس فراوان‏تر بینی.
– شبها در محراب عبادت تلاوت قرآن کند و روز را بروزه بسر برد.
– سه روز تمام گرسنه ماند و دم برنیاورد، قوت افطار به سائل داد.
– زبانش از دشنام و ناسزا عریان بود، کاری بانجام نبرد که مایه ملامتگردد.
– آنجا که خدای خوشنود است حمله برد، و آنجا که ناخشنود، از پا بنشیند.
– پاک و پاک‏دامن از جهان رخت بربست، لکه عاری بر دامنش ننشست.
– با افتخاراتی که اگر بشمار آری، چون سیلی خروشان از دامن کهسار فرو ریزد.
– و هر که خواهد چون او بر قله افتخار بر شود، پی سپر خود سازد و در گرداب فنا دراندازد.

شریف مرتضی، قصائد چندی در سوک سید الشهدا سروده است از جمله در عاشورای سال 427 قصیده‌ای دارد که در جلد چهارم دیوانش ثبت است:

– نه بینی صحنه راغ دستخوش فنا گشته چسان خشک و بی‌گیاه است؟
– اگر شیفته اهل این دیار نبودم، چنین اشکم بدامن نمی‌رفت.
– معمور و آبادش دیدم، اینک سامانش زیر و زبر بینم.
– بر دیوار شکسته و طاق فرو ریخته‌اش اسرار بر گذشته را می‌خوانم.
– ناقه‌های لاغر میان را بر عرصه آن متوقف ساختم، رنج شبروی از اندام آنها برتافتم.
– من از عشق و شیدائی دل بپرداختم، اینک از سرنوشت خاندان و خویشانم نالان و گریانم.
– به سر زمین «طف» لختی فرو بنگر که چه راد مردانی از خاک و خون جامه بر تن دارند؟
– دست ستم، گروهی گرگ صفت خونخوار بر سر آنان گسیل داشت.
– اینک از درخش اجسادشان شب تار بیابان روشن و تابان است.
– به خاک در غلتیدند، اما از آن پس که دلیران ویلان را از زین بخاک هلاک کشیدند.
– خفتان آهنین لایق خود نشناختند، از آن رو خفتان گلگون بر تن آراستند.
– اندرون از طعام تهی، لاغر میان بر گرده سمند عربی تازان.
– زادگان «حرب» را بر گو: و سخن‏های گفتنی بس فراوان است.
– از راه حق یاوه گشتید، گویا رسول خدای بر شما مبعوث نگشت.
– و شما را بر خوان رهبری و هدایت خود فرا نخواند.
– و شما از دین و آئین نصیبی نبردید، همانسان از حق و حقیقت عاری و عریان ماندید.
– و نه جبه خلافت او بر تن آراستید، و نه اهل دروغ و فریب بوده‌اید.
– گفتید: اصل و ریشه ما با رسول یکی است، هیهات، شما را نه قرابتی است و نه اصل و تبار.
– آنکه را آلودگی و لئامت عقب راند، اصل و تبار به پیش نراند.
– میوه این شاخسار نچیده بر زمین ریختید، آنچه را همگان خریداراند، شما رایگان بفروختید.
– مهلت چند روزه شما را بفریفت، آری فریبکاران بجهالت مفتون دنیا شوند.
– در بیابان «طف» شهیدان را از شربت آبی محروم کردید، از این رو آب کوثر بر شما حرام گشت.
– اگر آنان از دست شما جام شهادت نوشیدند، بفردای قیامت از دستشان جام شرنگ نوشید.
– آن روز که جدشان سالار و فرمانروا باشد، چونانکه بدنیا سرور مؤمنان بود.
– فروختید دین خود را با دنیای دون، دنیائی بدین حد پست و زبون.
– اگر نه فرمان مقدر حق بود، لیاقت و کاردانیتان بدین حد نبود.
– فتنه روزگارتان بسر در آورد، هر که تند تازد، روزی بسر درآید.
– شما را چه یارای افتخار، که از خود نام نیکی بجا ننهادید.
– با دوزو کلک به مسند خلافت بر شدید «1»، باشد که بچشم، فرمان مقدر حق را ببینید.
– گویا این خیل ستور است که چون سیل ملخ روان است و از صولت آن باد صر صروزان.
– بر فراز زین یلان زورمند، که از کینه چون شیر ژیان پرخروشند.
– از نوک سنان جز خون بر دشت و هامون نبارند.
– تا زمام حق به دست اهلش سپرده آید، و آب رفته باز بجوی آرد.
– ای نشانه‌های حقیقت که بر خلق خدا حجتید، و هم مشعل هدایت و بصیرت.
– زنده و جاوید بر عرش خدا مهمانید، جمعی پندارند که شما در خاک نهانید.
– خداوند، سالاری حشر و نشر بشما وا نهاد، و شما بهتر دانید.
– گرم گناهی در نامه عمل بینید، درخواست مغفرت نمائید که شفاعت شما پذیرا است.
– چون صادقانه در راه ولایتان گام زده باشم، با کردار ناپسند، مورد مرحمت باشم.
– با زبان بیاری شما برخاستم، آرزومندم که روزی با شمشیر در رکابتان بتازم.
– سری در سویدای دل نهان ساخته‌ام، از فاش کردن آن هراس و حاشا دارم.
– بامید آن روز که گویندم: پرده از راز نهان بردار، آری حقیقت در پس پرده نماند.
– سالها خون دل خوردم، صبر و تحمل پیشه کردم، دیگر آرام و توانم نماند.
– آری کدام دل با غم و اندوه شما در سینه طپید، که بآخر تار و پودش درهم نپاشید.
– بعد از شما لذت زندگی حرام باد، و کسی را عمر دراز مباد.
– گام هیچکس برقرار زمین آرام نگیرد، چه در حضر باشد و یا راه بادیه گیرد.
– تشنه کامی از آب گوارا سیراب مباد، از آن پس که میان شما و آب فرات حائل افتاد.
– و نه دیگران بر فراز منبر جای گیرند، با آنکه گام شما را از فراز آن بریدند.

قصیده دیگری هم در افتخارات و امتیازات خود سروده که در جزء چهارم دیوانش ثبت آمده است، اینک برخی از آن ابیات:
– ایکه در جامه حریر خرامانی، با این خضاب سپیدی که بر گیسوی من مهمان است، دگر با منت کاری نیست.
– نه بینی که فرقم از موتهی است؟ دگرم امید لذت و کامیابی نیست.
– هوای مه جبینان با خضاب گیسوان از سر برفت. سوز و گداز عشق هم از سینه رخت بر بست.
– تارک سپیدم نمایان گشت، تا صیاد روزگار را نشانه تیر بلا باشد.
– با رونق جوانی دل زیبا چهرگان صید کردمی، اینک عهد شباب گذشت، عشق و جوانی هم نماند.
– ایکه با یاوه‌سرائی خو گرفته‌ای، از اینرو بملامت من برخاسته‌ای، از تمنای باطل دست بردار.
– دگرم بر عشق و شیدائی نکوهش مکن، سپیدی گیسوان، خود ناصح مشفقی است.
– بآنان که جامه مفاخرت بر تن کرده‌اند برگو: سنگ ریزه کجا؟ صخره خارا کجا؟
– شما با آن قد و قامت ناموزون، ما چون قله کوهساران مشرف بر هامون.

(این قصیده 69 بیت است که تغزل آن ترجمه شد، سایر ابیات در مفاخرت و ثنا گستری و شرح افتخارات و کمالات شاعر است که نمونه آن قبلا ترجمه شد، از این رو تکرار آن معانی دیگر مناسب نیست. علاقمندان به اصل کتاب مراجعه کنند).

باز هم قصیده دیگری در شرح مکارم و معارف محاسن خود دارد که در جزء چهارم دیوانش ثبت آمده، اینک قسمتی از آن ابیات:

– آن شب که به صحرای عرفات منزل گزیدم، دل فارغ از سودای عشق در گرو جانان نهادم.
– اگر می‌دانستم چه بلائی در کمین است، در بادیه عرفات چنین غافل و بی‌پروا نبودم.
– وقوف عرفاتم پایان نگرفت، که آن آهوی باریک میان دل زارم بیغما گرفت.
– اندام زیبایش را بر ملا ساخت، چون جامه احرام از تن بپرداخت.
– من شیدا و سر خوشم که سلامم را پاسخ آورد، ولی کاش از شراب وصلم سیراب می‌کرد.
– عشاق شوریده‌اش با گوشه چشمی دلخوش کنند، و از آن پیش، چنین قانع نبودند.
– آنکه را در عشق و اشتیاق، صبر و قراری بود. اینک سپند آسا در تب و تاب است.
– ای یارجانی. لختی با دل شیدایم مدارا کن که سالها با مهر و عطوفتت خو گرفته است.
– اگر سنگدل و نامهربان نباشی، ترا بر جان و دل خود امیر و فرمانروا سازم.
– ای نگار رعنا که روز وداع، سنگینی بار فراقت پشت ناتوانم خست.
– باری که عاشق صادق بیاد دوست بر دوش کشد و دگران از سوز هجران بناله و افغان درآیند.
– آنروز که گریان و نالان از سفر بازگشتم، دیده‌ام غرق در خون بود.
– چنان آه جگر سوزی از دل برکشیدم که رقیب را هم دل بر من بسوخت.
– خواستم اسرار عشق و شوریدگی پنهان کنم، سیلاب اشکم راز دل بر ملا کرد.
– در «منا» که حرم امن الهی است، پیش از آنکه شیطان پلید را «رجم» کنند، با تیر نگاهمان رجم کردند.
– دامن کشان در جامه حریر ناز گذشتند، کی حسن عالم آرایشان را نیازی به حریر بود.
– گوشواره زرین بر گوش نکردند، از آنرو که خود نگین هر گوشواراند.
– طره سپیدم دید و نگران در من نگریست، آری گرد پیری مایه ناز و عتاب است یا انگیزه جفا و اعراض.
– آیات ضعف و ناتوانی در چهره‌ام خواند، تارهای سپیدم را نشانی از رگهای ناتوان شمرد.
– این سر منزل پیری است که بتازگی پیراستم، وه که جوانمردان را چهمنزل دلپسند و مألوفی است.
– نگران مباش. این جامه‌ای که بر تن آراستم، دامنش از هر گونه تهمت و ناروا بری است.
– بادیه‌ای دور و دراز، قله‌هایش پست و هموار، بسکه طوفان بلایش بر سرچمید.
– در این وادی، صدای آشنا بگوش نیاید، جز آوای جنیان که گروهان گروه صفیر و زوزه برآرند.
– گویا رمه اشتران از بادیه سر رسیدند، پیشتازان رمه از هیبت ساربان مهار خود برگسیختند.
– پای افزارم با آنکه فرسوده نبود درهم گسیخت، بسکه تندراندم و شتاب آوردم.
– در طلب آنم که جهانیان از طلبش واماندند: برخی محروم و برخی دگر خسته و رنجور.
– عزت در سایه تلاش و کوشش آرمیده، گنجی بدون رنج نصیب نیفتد.
– عزتمندان با کبریا بر بساط خشک منزل و مأوی گیرند، فرومایگان خیمه به مرغزار کشند.
– حوادث زندگی براه استقامتم کشید، گردش روزگارم حق ادب آموخت.
– بر قله مناعت بر شدم، بار ذلت کس بر دوش نبردم، دیگر چه جای نکوهش و عتاب است.
– اینک فخر و شرافتم پایگاه است، سراپرده فضل و کرم ییلاق و قشلاق.
– سرود و نشیدم چون ستاره پروین به کهکشان جا کرده، خامه تصنیفم صفحه آسمان را در سپرده.
– از فریب روزگار که بر سر اهلش برچمید، دیدگانم چه شگفت ها که ندید؟
– قدرتمندان، دامن از مال دنیا بپرداختند، فرومایگان بی‌مایه بنگر سمند کامیابی به کجا تاختند؟

(این قصیده 59 بیت است که 34 بیت آن ترجمه شد، ما بقی در افتخارات شخصی و ملامت بدخواهان است که بمانند قصیده قبلی ترجمه آن خالی از تکرار نخواهد بود، علاقمندان به اصل کتاب مراجعه نمایند).

قصیده دیگری در جزء پنجم دیوانش ثبت است که در سوگ سید الشهدا سروده است:

– ای خانه پارسایان، ای دیار شب زنده‌داران و روزه‌داران! از چه آسمانت بی‌ستاره گشت؟
– نه دیری است که ساکنان این سامان در سایه عیش و نشاط، خرم و شادان بودند.
– بهنگام چاشت و شام از شراب بهشتی سرخوش و شیرین کام.
– سیلاب اشک از رخسار ببارم، و گرنه جوی خون از دیده روان سازم.
– اینک نگرانم ساکنان این دیار پوستشان بر استخوان خشکیده.
– چنان زار و نزار که پنداری اعضائی چون ریسمان پوسیده بهم آویخته.
– ددان و جانوران گوشت و استخوانشان بردند، جمجمه‌ها را در کنار سم وانهادند.
– ای یارجانی. آنروز که از سوز فراقم گوشتی بر استخوان نماند.
– حال زارم دیدی و دانستی برو نیاوردی اما به درد بی‌درمانم راه نبردی.
– از سوز درونم بی‌خبری، عاشق شیدا کجا بی‌خبران وادی عشق کجا؟
– سوز و گدازم بر آن هودج زرین نیست که منزل به منزل روان است.
– و نه آن فربی لاغر میان با ساق سیمین، گردن بلورین، ساعد مرمرین.
– ناله جانگدازم بیاد عزیزانی است که در بیابان «طف» در پنجه کرکسان و ددان.
– بخاک درغلتیدند، با سینه درهم کوفته از سنان، سر جدا در خاک و خون طپان.
– اعضای پیکرشان به اطراف هامون پراکنده، گویا عقد ثریا است که درهم گسیخته.
– و یا صفحه زمین از سوی گنبد خضرا با اختران تابان تیر باران گشته.
– از کرم دعوت کوفیان پذیرفتند، چه سوگندها خوردند که وفا نکردند.
– آنگاه که طلیعه کاروان، پایان شب در میان گرد و غبار افق طالع گشت.
– گویا سواران بر پشت زین با نیزه آهنین میخکوبند، چونان پرچمی که بر قله کوهساران برفرازند.
– با دلی آکنده از کین، چشمانی سرخ از خون خشمگین.
– گویا باز شکاری است، صید خود را در کمین.
– کوفیان با طعن سنان به استقبال جوانمردانی شتافتند، که یک تنه بر دریای لشکر می‌تاختند.
– از جراحت تیر و شمشیر پروا نکنند، شانه از زیر بار نتابند.
– اراده‌اش خلل نپذیرد، در پهنه پیکار، از طعن و ضرب آرام نگیرد.
– چنان تشنه نبرد است که روز صلح و آشتی کامش شیرین نگردد.
– دم شمشیرش از ضرب پیکار شکسته، شمشیر دیگران سالم و بی‌خلل.
– هماره تیغ تیز را در شانه یلان فرو بردند و از خونشان آب دادند.
– آن یک بر خاک فتاده، خون از چاک سرش در فوران است.
– گویا، سرخ توت، بر سرش افتاده یا برگ ارغوان بر تنش روئیده.
– آن دگر با طعن سنان از پشت زین نگون گشته، سمند ابلقش بی‌ صاحب مانده.
– اگر کوفیان راه مکر و دغل نمی‌پیمودند، ننگ عار و فرار بر جان خود می‌خریدند.
– بآخر، غبار کین بر آسمان برشد، روان آن پاک مردان بجانان پیوست.
– مصیبتی فرود آمد، احمد و خاندانش در ملا أعلی بماتم نشست.
– غمی که از آن جانکاه‌تر نباشد، دردی که مغز جان را بسوزاند.
– تیری که خطا نکرد، دست تیر اندازش شکسته باد.
– زادگان «حرب» را برگو، و آن کوران و گمرهان که بر گرد خود جمع کردند.
– آنها که خودخواهی و خودکامی بر سرشان لجام افکند، به خواب خرگوشی فرو رفتند:
– مپندارید که از جام پیروزی کامروا گشتید، فرجام کار، تلخ‏تر از «صبر» است.
– اینان به استقبال مرگ شتافتند، پیشتازان همیشه جان بکف باشند.
– در میان شما جز مردم بدکار نبینم، مردمی سراپا ننگ و عار.
– آنها که از خوف فقر، دست عطا نگشایند، از صولت مرگ پیش نتازند.
– ای آل یاسین. ولایتان رهبر آئین استوار است.
– فرشتگان در خانه شما فرود آیند، آیات قرآن در دل و جانتان نزول گیرد.
– خدای گیتی را حجت و برهانید، از عرب تا عجم، سپید و سیاه.
– جز با مهر و ولایتان، کجا قرب و منزلتی به سوی پروردگار جهان حاصل آید؟
– بخدا سوگند نظم و نثرم از یاد شما خالی نماند، و نه دل یا زبانم.
– هرگز. و نه دشمنانتان از زخم زبانم در امان مانند، و یا از تیر جان ستانم.
– و نه در روز ماتمتان، لب به خنده و شادی برگشایم.
– اگر بروزگار پیشین نبودم که با تیغ تیز نصرت و یاری کنم، اینک با زبان بمقابله برخیزم.
– درود خداوند نثارتان باد، مزارتان از ژاله بهاری سیراب کناد.
– ابری پر باران، با رعدی خروشان، که زهره شیر ژیان برشکافد.
– خدا را. چگونه بر شما رحمت آرم، که شما خود رحمت همگانید.

رثای دیگری درباره سید الشهدا سروده که در جلد اول دیوانش ثبت است:

– چسان از شهد زلال کامیاب گردم، با اینکه سراپرده رسول خالی و ویران است.
– روزگار از جدائی و آوارگی شما کامیاب شد و شما از عیش و زندگی کامیاب نگشتید.
– از آب فرات شما را راندند، با آنکه گاو و گوسفند بر کنار آن سیراب است.
– بروز عاشورا چشمها خون گریست، دردی بر دلها نشست که دوا نپذیرد.
– مصیبت بدنیا فراوان است اما این مصیبت فراموشی نگیرد.
– سیاهی و تاریکی فضا را گرفت، صبح روشن کو؟ درد بالای درد فزود، شفا کو؟
– دلهای بریان در سینه می‌طپد، گویا عزم پرواز دارد.
– ای که زبان ملامت باز کرده‌ای و بر اشک سوزانم نکوهش آوری.
– از من پاسخی نیابی، جز حسرت و آه، ناله‌های جانکاه.
– چسان داغ دل را فراموش کنم با آنکه خاندان محمد آواره گشت و بی- پناه ماند.
– مرکوبشان از رفتار ماند، حقوق آنان پایمال شد.
– گویا نژاد از رسول خدا ندارند، از خاندان او بیگانه‌اند.
– ای ستارگان رخشان که پرتو انوارتان آسمانها را در نوردیده، مردم گول و احمق بی‌خبراند.
– اگر جمعی رهبر دوزخ‏اند، شما خود رهبران بهشت عدن باشید.
– بگذارید که این قلب فکارم بر خروشد، بام و شام بر شما ناله زند
– این سیلاب اشک نیست که از دیدگانم روان است، خونابه دل از رخسارم چکان است.
– بی وجود شما، زندگی برایم مرگ است، خیری در عیش و بقا نیست.
– اگر شهد زندگی در کام شما شرنگ بود، عیش و نعمت در کام من جز تلخی نفزود.
– خدا آن قوم را تباه کند که حرمت شما را پاس نداشتند، نیکی را با بدی مکافات کردند.
– به هنگام سختی و افتادگی، دستگیری نیابند، روز پاداش بهره‌یاب نگردند.
– مزارتان از باران رحمت سیراب، و همواره سر سبز و خرم باد.
– ابر بهاری سوی بارگاهتان پوید، رعد و برقی باران‏زا در پی آن خیزد.
– گویا شتران آبستن‏بار خود فرو نهاده‌اند که فریاد و غوغا بر هواست.

و در قصیده دیگری بروز عاشورا، سال 413، جدش سید الشهدا را، مرثیه گوید، که در جزء سوم دیوانش ثبت است:

– کاروان رفت، این تو و این شبهای دراز با رنجی که فرو نخواهد کشید.
– با قطرات اشکی که اگر در دیده حبس کنی، چون سیل از گوشه چشم روان گردد.
– کاش این سیلاب اشکی که بر رخسار می‌دود، جراحت دل را مداوا می‌کرد و یا آتش آن را فرو می‌نشاند.
– هر بام و شام که آید، گویم: اینک از رنج درون رستم، اما سوز دل نگذارد که راه سلامت گیرم.
– دستم بدامن معشوق نمی‌رسد، آرزوی وصل دارم، اما چه بخیل و پرجفاست.
– با رقیب بر گو که بر کاشانه معشوق می‌گرید و می‌نالد.
– من از ناله و زاری بر این لانه و کاشانه معذورم، زیرا که خون عزیزانم در کربلا پامال ستم گشت.
– داغی بر این دل نشست که هر چند در برابر آن صبر و تحمل ورزم، قرار و آرام نیابم.
– بار گران این مصیبت پشتم شکست، تاکنون باری چنین گران بر دوش نکشیده‌ام.
– و شما ای دشمنان حقیقت، بعد از رسول حق فرصتی یافتید و کین خود را از خاندان او باز گرفتید.
– نه این بود که در سایه آئین محمد به دولت رسیدید، پیش از آن خوار و مهین بودید.
– خاندان امیه، فرزندان حرب را برگو، اگر توانی زبان از کام برکشی:
– با شمشیر محمد چندان بر سر خاندانش نواختید، تا دست و شمشیر کندی گرفت.
– با کسی راه مکر و فسوس گرفتید که جدش رهبر نجات‏بخش شما بود.
– پردگیان رسول در میان کوچه و بازارتان گرفتار ماندند، و جز شیون و افغان پناهی نداشتند.
– طوفان کربلا فرو نشست، جام مرگ نصیب عزیزان این خاندان بود.
– چونان گلستان ارم که طوفان بلا از چپ و راست بر آن بتازد، و گلهای آنرا پرپر کند.
– و یا چون اختران تابان که طلوع نکرده راه افول گیرند.
– چه بدرهای تابان که تاریک نشد؟ و چه سروهای آزاده که فرو نیفتاد؟
– از آن پس که با شتاب عهد و پیمان خود استوار کردید.
– به پشت برگشتید و از راه حق کناره گرفتید.
– چندان نامه نوشتید تا پاسخ شنیدید، و چندان اصرار کردید تا دعوت شما را پذیرفت.
– و چون راهی بلاد شما گشت با انبوه دشمن به قتال او برخاستید.
– برخی پیمان شکستید، جمعی از یاری او دریغ کردید، هیچیک پاس حرمت او روا نداشتید.
– کینه‌های دیرین بجوش آمد، دلهای پرخروش در تلاطم انتقام.
– تیغهای آبدار از نیام بر آمد، با نیزه‌های تابدار.
– شما، نه دشمن را از سر راهش بدور کردید، و نه برای ورود، منزل و مأوائی مهیا نمودید.
– بر خفته مدینه سخت ناگوار است که پاره‌های تنش در صحرای کربلا بخاک و خون در غلتید.
– از آب فراتشان راندند و از شربت شهادت سیرابشان کردند.
– از آنجا که در گمان نبود، جام بلا بر سرشان ریخت، دوستان فریبکار و غدار.
– ای روز عاشور. چه فاجعه‌ها که بر «آل اللّه» فرود نیاوردی.
– جام مرگ بدست گرفتی و در خانه و کاشانه آل عبامهمان گشتی، ای ناخجسته مهمان.
– سرور شهیدان را از میان ما بردی، دستها بریدی، سرها از تن جدا کردی.
– شهیدی که با فرو افتادن قامتش دین احمد فرو افتاد، عزت مسلمین پامال شد.
– ای خاندان رسول. شما را دوستارم، ملامت مردم را بچیزی نخرم.
– بآنها که در مهر شما سر کوفت زنند، و چه بسیار نکوهشگران که خیر- خواه نباشند.
– گفتم: آرام گیرید، و از سرگشتگی خود مرا معاف دارید، این دل من رام شدنی نیست
– درود خدا بر شما خاندان باد. در مرگ و زندگی، در حضر و سفر.

و قصیده هم در پند و اندرز و عبرت‏آموزی سروده که در جزء ششم دیوانش دیده می‌شود:

– پیرامون افترا و دروغ مگرد، افترا و دروغ مایه رسوائی است.
– هماره بآهنگ رشد و صلاح باش، آنچه پایدار است، نیکی و صلاح است.
– زندگی سراسر عبرت است، از مردم گیتی پند بیاموز.
– امروز خوشی و کامیابی، فردا نکبت و ادبار.
– روزگار از این دست می‌دهد و از آن دست باز می‌گیرد.
– برای مردم آزاده خواری در حکم مرگ است، زندگی، تنها در سایه عزت و اقتدار.
– ذخیره دنیا و آخرت، طاعت و عبادت است، یا کسب افتخارات.
– وای از آن فتنه که آدمی را بدست هلاکت و دمار بسپارد.
– جلوه می‌کند و می‌فریبد تا آنجا که نیکبختی را به بدبختی می‌کشاند.
– عبرتها می‌گذرد و چشم بصیرت ما باز نمی‌شود.
– کجا رفتند آنان که در کنار ما بودند و اینک جایشان خالی است.
– آنها که منافع دجله و فرات را یکسر بخزانه خود می‌ریختند.
– آوازه قدرت و دولتشان برنخاسته، صلای مرگشان برخاست.
– غول مرگ که چنگال و دندان خود را تیز کرد.
– نه بحق سوگند، هیچ قدرتی مانع آن نبود، نه شمشیر آبدار و نه نیزه تابدار.
– صباحی چند فریاد و خروش برکشیدند، سپس بوادی خاموشان غنودند.
– گویا در خواب نازند، اما خوابی جاودانه پایدار.
– از پس آنکه بر سریر دولت تکیه زدند، با خاک مغاک در آمیختند.
– جمعی سر بادم شمشیر و سینه با نیزه بران آشنا کرده، جام مرگ بر سر کشیدند.
– از غم زندگی رستند، از آن پس که گفتند: راه رستگاری پیدا نیست.
– در آن پهنه پیکار که حکومت با شمشیر و نیزه و ساز و برگ یلان است.
– از مرگ نهراسیدند، با آغوش باز به استقبالش شتافتند.
– سر به تیره خاک بردند، چونان که سر بجامه خواب در پیچند.
– از خاک و سنگ بالش کردند، دیگر کبر و نازی بسر نیست.
– بآنها که فریاد و خروششان بر سماست.
– گویا آوای مرگ در گوش آنها طنین نیفکنده.
– قصرهای ویران و خراب پند و عبرتی بآنها نیاموختند.
– پردگیان قصر که دیروز هلهله شادی می‌زدند، اینک شیون و افغان دارند.

به آنها بگو:
– تا کی و تا چند در خواب غفلت غنوده‌اید.
– پند و عبرت فراوان است، اگر دلها پندپذیر باشند.
– دلها وارونه است، چشمها کور و نابیناست.
– بر درگاه دولتمندان صلا درده: کو آن یلان کوه پیکر؟
– کجایند حامیان مکرمت و فضائل، کجایند فداکاران عزتمند.
– از یکسو، از چنگالشان مرگ می‌بارید، از سوی دیگر بذل و نوال.
– روز پیکار که بایلان درگیر شدند، دشمن را بخاک و خون کشیدند.
– چرخ روزگار در دستشان چون موم، سرور و سالار جهانیان بودند.
– دولت و قدرت در اختیارشان نهاد، روز دیگر باز پس گرفت.
– اسباب عیش و نوش فراهم بود، جدائی و پراکندگی حاکم گشت.
– دستها اینک از هر گونه دولت و نعمت خالی است.
– شمشیر آبدار و نیزه تابدار بیکسو، اسبهای لاغر میان بی‌صاحب.
– بامید صبحدم در خواب ناز شدند، از گردش نیم شب بی‌خبر ماندند.
– خدنگی از شست روزگار رها شد، این درد را دوائی نیست.
– تیر مرگ از کمان جست، هدف را بر هم درید.
– با گذشت آنان بساط فضائل و نیکیها برچیده شد، و هم اساس مکرمت در هم ریخت.

قصیده دیگری در سوگواری بر استاد بزرگمان شیخ مفید: محمد بن محمد بن نعمان، درگذشته سال 413 سروده است که در جزء سوم دیوانش ثبت آمده، با این مطلع:

– آن کیست که در گیتی جاوید زیست؟ کدام جامه فاخر جاودانه ماند؟
– لختی مهلت تا بر دوستان و درگذشتگان بگرییم.
– برخی پیر و زمین گیر، جمعی جوان نورس، وان دگر نو سال.
– آن یک بخیل و ممسک، و ان دگر بخشنده، مهماندار و مهمان‏نواز.
– بر قله کوهساران نشیمن داشتند، اینک در دل خاک جای کردند.
– مرگ باد بر آن مرد مهمل که پندارد دیده روزگار بر او ننگرد، از این رو در خواب غفلت است.
– گویا مردم روزگار از خواب خرگوشی هرگز برنخیزند.
– ای غول مرگ! چند بزرگمردان عالیرتبه را بر خاک کشی، تارک یلان درهم شکافی.
– هر گاه از پشت سر درآئی، پندارند که رستند، ناگهان از پیش رو در آئی.
– ابلهان را در کنار زیر کان جای دهی، پست فرومایه را در کنار ارجمند.
– از آن پیش که چنگ و دندان بسوی فرزندان باز کنی، پدران و مادران را در ربودی.
– اینک حادثه نو پدید گشت که خواب از چشمم ربود، زمام عقل از کفگرفت.
– از دیدارش رخ برتافتم، فرار مایه چیرگی او گشت.
– از آنگاه که بار این مصیبت بر دوش کشیدم، گویا کوه «یذبل» بر دوش دارم.
– اینک هر چند خواهی از چشمان خونبارم اشک ریزانم، دیروزم چنین نبود.
– پیر اسلام و دین، پرچمدار دانش درگذشت، اسلام بزانو درآمد.
– آنکه در تاریکی روزگار، خورشید رخشان بود، درگذشت. زندگی وحشتبار شد.
– بسا زنگار شبهه و تردید از نص خلافت زدودی، امیر مؤمنان را نصرت کردی.
– منکران بد کنشت را خوار و زبون ساختی، دیگرشان یارای سخن نماند.
– تیرافکنی چیره دست که گلوگاه باطل بشکافد و بر خاک کشد.
– یلی مردافکن که سینه باطل بردرد، و هر یلی مردافکن نباشد.
– هر گاه اساس دین کاستی و کجی گرفت، با دو دست خود راست برافراشت.
– هر که را از جاده حق منحرف دید، براه حق هدایت و رهبری کرد.
– کیست که حقائق پنهان را آشکار کند، مهر سکوت را بشکند؟
– کیست که نیکی را از پلیدی بزداید حلال از حرام جدا سازد؟
– کیست که بافکار بشر نیرو بخشد، زنجیر اوهام بگسلد.
– کیست که یاران خود را با سلاح علم مجهز کند تا چون شمشیر تیز در بحث و جدل نفوذ یابند.
– پاک و منزه بملاقات حق بشتاب! نه چون دیگران با آلودگی و نقص.
– مرغزار علم و دانش که سرسبز و خرم ساختی پژمرده شد، صبح روشن تاریکی گرفت.
– زلال یقین و معرفت آلوده شد، درد و آلام بجانها بازگشت.
– با آنکه غم مرگت بدل دارم، جز با بشاشت و آراستگی نباشم.
– بعد از آنکه ترا از دست دادم، مرگ دیگران بر من سهل و هموار است.
– اگرت بار گناهی بر دوش باشد- و نباشد- باکی نیست، دوستدار قومی باشی که بارت را از دوش فرو نهند.
– برستاخیز چنان صاحب جاه‌اند که اگر خواهند، همگان را از آتش برهانند.
– از مکافات محشر باک مدار- گر چه دیگران باک دارند- برات آزادی در کف تو است.
– هماره تربتت از انعام و اکرام الهی سیراب باد.
– و هم آکنده از رحمت الهی و امن و امان.
– گورستانها از باران رحمت سیراب باد، و مزار تو از مژده سلام و سلامت.

خداوند، در گذشتگان را بیامرزاد. و السّلام علی من اتّبع الهدی

الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج‏4، ص: 371

متن عربی

نبذة من دیوان المرتضى

و من شعر سیّدنا علم الهدى المرتضى نقلًا عن دیوانه ( «7») قوله یفتخر و یعرِّض ببعض أعدائه، یوجد فی الجزء الأوّل منه:

          أمّا الشبابُ فقد مضتْ أیّامُهُ             و استُلَّ من کفّی الغداةَ زمامُه‏

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏4، ص: 372

         و تنکّرت آیاتُه و تغیّرتْ             جاراتُهُ و تقوّضتْ آطامُه‏

             و لقد درى مَن فی الشباب حیاتُه             أنّ المشیبَ إذا علاه حِمامُه‏

             عوجا نُحَیِّ الربعَ یدللْنا الهوى             فلربّما نفع المحبَّ سلامُه‏

             و استعبرا عنّی به إن خاننی             جَفنی فلم یمطر علیه غمامُه‏

             فمن الجفونِ جوامدٌ و ذوارفٌ             و من السحابِ رُکامُه و جَهامُه ( «1»)

             دِمَنٌ رضعتُ بهنَّ أخلافَ الصبا             لو لم یکن بعد الرضاعِ فطامُه‏

             و لقد مررتُ على العقیقِ فشفّنی             أن لم تغنِّ على الغصونِ حمامُه‏

             و کأنّه دَنِفٌ تجلّدَ مؤنساً             عوّادَهُ حتى استبانَ سقامُه‏

             من بعد ما فارقتُه فکأنّه             نشوانُ تمسحُ تربَه آکامُه‏

             مَرِحٌ یهزُّ قناتَهُ لا یأتلی             أَشَرُ الصبا و غرامُه و عرامُه ( «2»)

             تندى على حرِّ الهجیرِ ظلالُهُ             و یضی‏ء فی وقت العشیِّ ظلامُه‏

             و کأنّما أطیارُه و میاهُهُ             للنازلیه قِیانُه و مُدامُه‏

             و کأنّ آرامَ النساءِ بأرضِهِ             للقانصی طَرْدِ الهوى آرامُه‏

             و کأنّما بردُ الصبا حوذانُه             و کأنّما ورقُ الشبابِ بَشامُه ( «3»)

             و عَضیهةٌ جاءتک من عبقٍ بها             أزرى علیک فلم یجرْه کلامُه ( «4»)

             و رماک مجتریاً علیک و إنّما             وافاک من قعرِ الطویّ سلامُه‏

             و کأنّما تسفی الریاح بعالجٍ             ما قال أو ما سطّرت أقلامُه‏

             و کأنّ زُوراً لُفِّقتْ ألفاظُهُ             سلکٌ وهى فانحلَّ عنه نظامُه‏

             و إذا الفتى قعدتْ به أخوالُه             فی المجدِ لم تنهضْ به أعمامُه‏

 

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏4، ص: 373

         و إذا خصالُ السوء باعَدْنَ امرءاً             عن قومه لم تُدْنِهِ أرحامُه‏

             و لَکَمْ رمانی قبلَ رمیکَ حاسدٌ             طاشتْ و لم تخدشْ سواه سهامُه‏

             ألقى کلاماً لم یضرنی و انثنى             و نُدوبُهُ فی جلدِهِ و کِلامُه ( «1»)

             هیهاتَ أن أُلفَى و سیل ( «2») مُسافِهٍ             ینجو به یوم السبابِ لطامُه‏

             أو أن أُرى فی معرکٍ و سلاحُه             بدلَ السیوفِ قذافُه و عِذامُه ( «3»)

             و من البلاءِ عداوةٌ من خاملٍ             لا خلفُهُ لعُلىً و لا قُدّامُه‏

             کثرتْ مساویه فصارَ کمدحِهِ             بین الخلائقِ عیبُهُ أو ذامُه‏

             و الخرقُ کلُّ الخرقِ من متفاوتِ ال             أفعالِ یتلو نقضَه إبرامُه‏

             جدِبَ الجنابُ فَجارُهُ فی أزمةٍ             و الضیفُ موکولٌ إلیه طعامُه‏

             و إذا علقتَ بحبلِهِ مستعصماً             فکفقعِ قرقرةٍ یکون ذمامُه‏

             و إذا عهودُ القومِ کنَّ کنبعِهمْ             فالعهدُ منه یراعُه و ثُمامُه ( «4»)

             و أنا الذی أعییتُ قبلَکَ من رستْ             أطوادُهُ و استشرفتْ أعلامُه‏

             و تتبّعَ المعروفَ حتى طُنِّبتْ             جوداً على سَنَنِ الطریقِ خیامُه ( «5»)

             و تناذرتْ أعداؤهُ سطواتِهِ             کاللیث یُرهبُ نائیاً إرزامُه ( «6»)

             و ترى إذا قابلتَهُ عن وجهِهِ             کالبدرِ أشرقَ حینَ تمَّ تمامُه‏

             حتى تذلّلَ بعد لأیٍ صعبُهُ             و انقادَ منبوذاً إلیَّ خطامُه‏

             یُهدى إلیّ على المغیبِ ثناؤهُ             و إذا حضرتُ أظلّنی إکرامُه‏

             فمضى سلیماً من أذاة قوارصی             و استام ذمّی بعده مستامُه‏

 

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏4، ص: 374

         و الآن یوقظنی لِنَحتِ صَفاتِهِ             من طال عن أخذِ الحقوقِ نیامُه ( «1»)

             و یسومنی و لئن خلوت فإنّنی             مَقِرٌ و فی حنک العدوِّ سِمامُه ( «2»)

             فلبئسما منّته منّی خالیاً             خطراتُه أو سوّلتْ أحلامُه‏

             أمّا الطریفُ من الفخارِ فعندنا             و لنا من المجدِ التلیدِ سنامُه‏

             و لنا من البیتِ المحرّمِ کلّما             طافت بهِ فی موسمٍ أقدامُه‏

             و لنا الحطیمُ و زمزمٌ و تراثُنا             نعم التراثُ عن الخلیلِ مَقامُه‏

             و لنا المشاعرُ و المواقفُ و الذی             تُهدى إلیه من مِنىً أنعامُه‏

             و بجدِّنا و بصنوِه دُحیتْ عن ال            – بیتِ الحرامِ و زُعزعتْ أصنامُه‏

             و هما علینا أطلعا شمسَ الهدى             حتى استنار حلالُه و حرامُه‏

             و أبی الذی تبدو على رغمِ العدى             غرّا محجّلةً لنا أیّامُه‏

             کالبدرِ یکسو اللیلَ أثوابَ الضحى             و الفجر شبّ على الظلامِ ضرامُه‏

             و هو الذی لا یقتفی فی موقفٍ             أقدامَهُ نکْصٌ به إقدامُه‏

             حتى کأنّ نجاتَه هی حتفُهُ             و وراءَه ممّا یخافُ أمامُه‏

             و وقى الرسولَ على الفراشِ بنفسِهِ             لمّا أراد حمامَهُ أقوامُه‏

             ثانیه فی کلِّ الأمورِ و حصنُهُ             فی النائباتِ و رکنُه و دعامُه‏

             للَّه درُّ بلائهِ و دفاعِه             و الیوم یغشى الدارعین قتامُه‏

             و کأنّما أُجمُ العوالی غِیلُهُ             و کأنّما هو بینها ضرغامُه ( «3»)

             و ترى الصریعَ دماؤه أکفانُه             و حنوطُه أحجارُه و رغامُه‏

             و الموت من ماء الترائب وِردُه             و من النفوسِ مزادُه و مسامُه‏

             طلبوا مداه ففاتهمْ سبقاً إلى             أمدٍ یشقُّ على الرجالِ رام مُه‏

 

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏4، ص: 375

         فمتى أجالوا للفخار قِداحَهمْ             فالفائزاتُ قِداحُه و سهامُه‏

             و إذا الأمورُ تشابهتْ و استبهمتْ             فجلاؤها و شفاؤها أحکامُه‏

             و ترى الندیَّ إذا احتبى لقضیّةٍ             عوجاً إلیها مصغیاتٍ هامُه‏

             یفضی إلى لبِّ البلیدِ بیانُه             فیعی و ینشئُ فهمَه إفهامُه‏

             بغریب لفظٍ لم تُدِرْهُ سقاته             و لطیفِ معنىً لم یُفضّ ختامُه‏

             و إذا التفتَّ إلى التقى صادفتَه             من کلِّ برٍّ وافراً إقسامُه‏

             فاللیلُ فیه قیامُه مُتهجِّداً             یتلو الکتابَ و فی النهارِ صیامُه‏

             یطوی الثلاثَ تعفّفاً و تکرّماً             حتى یُصادفَ زادَهُ معتامُه‏

             و تراه عریانَ اللسانِ من الخنا             لا یهتدی للأمرِ فیه ملامُه‏

             و على الذی یرضی الإلهَ هجومُه             و عن الذی لا یرتضی إحجامُه‏

             فمضى بریئاً لم تَشِنْهُ ذنوبُهُ             یوماً و لا ظفرتْ به آثامُه‏

             و مفاخرٍ ما شئتَ إن عدّدتَها             فالسیلُ أطبقَ لا یعدُّ رکامُه‏

             تعلو على مَن رام یوماً نَیْلَها             من یَذبُلٍ هضباتُه و إکامُه ( «1»)

 

و قال فی الجزء الرابع من دیوانه ( «2») یرثی الإمام السبط الشهید علیه السلام فی یوم عاشوراء سنة (427):

          أما ترى الربعَ الذی أقفرا             عراهُ من ریب البلى ماعرا

             لو لم أکنْ صبّا لسکّانِه             لم یجرِ من دمعی لهُ ما جرى‏

             رأیتُه بعد تمامٍ له             مقلِّباً أبطُنَه أظهرا

             کأنّنی شکّا و علماً به             أقرأ من أطلالِه أسطرا

             وقفت فیه أینُقاً ضُمّراً             شذّب من أوصالهنّ السرى ( «3»)

 

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏4، ص: 376

         لی بأناسٍ شغلٌ عن هوىً             و معشری أبکی لهم معشرا

             أجِلْ بأرضِ الطفِّ عینیک ما             بین أُناسٍ سُربلوا العِثْیرا

             حَکّمَ فیهم بغیُ أعدائِهم             علیهمُ الذؤبانَ و الأنسُرا

             تخال من لألاء أنوارِهم             لیلَ الفیافی بهمُ مُقمرا

             لم یرتضوا درعاً و لم یلبسوا             بالطعن إلّا العَلَقَ الأحمرا

             من کلِّ طیّانِ الحشا ضامرٍ             یرکبُ فی یومِ الوغى ضمّرا

             قل لبنی حربٍ و کم قولةٍ             سطّرها فی القوم من سطّرا

             تِهتُمْ عن الحقِّ کأنّ الذی             أنذرکمْ فی اللَّهِ ما أنذرا

             کأنّه لم یقرِکمْ ضُلَّلًا             عن الهدى القصدَ بأُمِّ القرى‏

             و لا تدرّعتمْ بأثوابِهِ             من بعد أن أصبحتمُ حُسّرا

             و لا فریتمْ أدَماً إمرة ( «1»)             و لم تکونوا قطُّ ممّن فرى‏

             و قلتمُ عنصرُنا واحدٌ             هیهات لا قُربى و لا عنصرا

             ما قدّم الأصلُ امرءاً فی الورى             أخّره فی الفرعِ ما أخّرا

             طرحتمُ الأمرَ الذی یُجتنى             و بعتمُ الشی‏ءَ الذی یُشترى‏

             و غرّکمْ بالجهل إمهالُکمْ             و إنّما اغترَّ الذی غُرِّرا

             حلّأتمُ بالطفِّ قوماً عن ال            – ماء فحُلِّئتمْ به الکوثرا

             فإن لقَوا ثَمّ بکم منکراً             فسوف تلقونَ بهم منکرا

             فی ساعةٍ یحکمُ فی أمرِها             جدُّهم العدل کما أُمّرا

             و کیف بعتمْ دینَکم بالذی اس            – تنزره الحازمُ و استحقرا

             لو لا الذی قُدِّر من أمرکمْ             وجدتمُ شأنَکمُ أحقرا

             کانت من الدهر بکم عثرةٌ             لا بدّ للسابقِ أن یَعثرا

 

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏4، ص: 377

         لا تفخروا قطُّ بشی‏ءٍ فما             ترکتمُ فینا لکم مفخرا

             و نلتموها بیعةً فلتةً ( «1»)             حتى ترى العینُ الذی قُدِّرا

             کأنّنی بالخیلِ مثلُ الدَّبا             هبّت به نکباؤه صرصرا ( «2»)

             و فوقها کلُّ شدیدِ القوى             تخالُه من حنقٍ قسورا

             لا یمطر السمر غداة الوغى             إلّا برشِّ الدمِ إن أمطرا

             فیرجع الحقُّ إلى أهلِهِ             و یُقبِلُ الأمرُ الذی أدبرا

             یا حججَ اللَّهِ على خلقِهِ             و مَن بهم أبصرَ من أبصرا

             أنتم على اللَّهِ نزولٌ و إن             خال أُناسٌ أنّکمْ فی الثرى‏

             قد جعلَ اللَّهُ إلیکم کما             علمتمُ المبعثَ و المحشرا

             فإن یکن ذنبٌ فقولوا لمن             شفّعکمْ فی العفوِ أن یغفرا

             إذا تولّیتکمُ صادقاً             فلیس منّی منکرٌ منکرا

             نصرتکمْ قولًا على أنّنی             لَآمِلٌ بالسیفِ أن أنصرا

             و بین أضلاعیَ سرٌّ لکم             حوشیَ أن یبدو و أن یظهرا

             أنظرُ وقتاً قیل لی: بُح به             و حقَّ للموعود أن ینظرا

             و قد تصبّرتُ و لکنّنی             قد ضقتُ أن أکظمَ أو أصبِرا

             و أیّ قلبٍ حملت حزنَکمْ             جوانحٌ منه و ما فُطّرا

             لا عاش من بعدکمُ عائشٌ             فینا و لا عُمِّر من عُمِّرا

             و لا استقرّت قدمٌ بعدَکمْ             قرارَها مبدی و لا محضرا

             و لا سقى اللَّهُ لنا ظامئاً             من بعد أن جُنّبتمُ الأبحرا

             و لا علتْ رجلٌ و قد زحزحتْ             أرجلُکم عن متنه مِنبرا

 

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏4، ص: 378

و قال فی الجزء الرابع من دیوانه ( «1») و هو یفتخر:

          ما لَکِ فیَّ ربّةَ الغلائلِ             و الشیبُ ضیفُ لِمّتی من طائلِ‏

             أما ترین فی شواتی ( «2») نازلًا             لا متعةٌ لی بعده بنازلِ‏

             محا غرامی بالغوانی صبغُهُ             و اجتثَّ من أضالعی بلابلی‏

             و لاح فی رأسیَ منهُ قبسٌ             یدلُّ أیّامی على مقاتلی‏

             کان شبابی فی الدمى وسیلةً             ثمّ أنقضتْ لمّا انقضتْ وسائلی‏

             یا عائبی بباطلٍ ألِفتُهُ             خذ بیدیک مِن تَمَنٍّ باطلِ‏

             لا تعذلنِّی بعدها على الهوى             فقد کفانی شیبُ رأسی عاذلی‏

             و قلْ لقومٍ فاخرونا ضلّةً             أین الحُصیّاتُ من الجراولِ ( «3»)

             و أین قاماتٌ لکم دمیمةٌ             من الرجالِ الشمّخِ الأطاولِ‏

             نحن الأعالی فی الورى و أنتمُ             ما بینهم أسافلُ الأسافلِ‏

             ما تستوی فلا تروموا معوزاً             فضائلُ الساداتِ بالرذائلِ ( «4»)

             ما فیکمُ إلّا دنیٌّ خاملٌ             و لیس فینا کلِّنا من خاملِ‏

             دعوا النباهاتِ على أهلٍ لها             و عرِّسوا فی أخفضِ المنازلِ‏

             و لا تعوجوا بمهبٍّ عاصفٍ             و لا تقیموا فی مصبِّ الوابلِ‏

             أما ترى خیرَ الورى معاشری             ثمّ قبیلی أفضلَ القبائلِ‏

             ما فیهمُ إن وُزِنوا من ناقصٍ             و لیس فیهم خبرةٌ من جاهلِ‏

             أقسمت بالبیتِ تطوفُ حولَه             أقدامُ حافٍ للتقى و ناعلِ‏

             و ما أراقوه على وادِی مِنىً             عند الجمارِ من نجیعٍ سائلِ‏

 

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏4، ص: 379

         و أذرعٍ حاسرةٍ ترمی و قد             حانَ طلوعُ الشمسِ بالجنادلِ ( «1»)

             و الموقفینِ حطَّ ما بینهما             عن ظهرِهِ الذنوبَ کلُّ حاملِ‏

             فإن یَخِبْ قومٌ على غیرهِما             فلم یخِبْ عندهما من آملِ‏

             لقد نمتنی من قریش فتیةٌ             لیسوا کمن تعهدُ فی الفضائلِ‏

             الواردین من عُلىً و من تقىً             دون المنایا صفوةَ المناهلِ‏

             قومٌ إذا ما جُهِلوا فی معرکٍ             دَلّوا على الأعراقِ بالشمائلِ‏

             کأنّهم أُسْد الشرى یومَ الوغى             لکنّهمْ أهلّةُ المحافلِ‏

             إن ناضلوا فلیسَ من مناضلٍ             أو ساجلوا فلیس من مساجلِ‏

             سل عنهمُ إن کنتَ لا تعرفهمْ             سَلَّ الظبا و شُرّعَ العواملِ ( «2»)

             و کلَّ منبوذٍ على وجه الثرى             تسمعُ فیه رنّةَ الثواکلِ‏

             کأنّما أیدیهمُ مناصلٌ             یلعبنَ یومَ الروعِ بالمناصلِ‏

             من کلِّ ممتدِّ القناة سامقٍ             یقصُرُ عنه أطولُ الحمائلِ‏

             ما ضرّنی و العارُ لا یطوُر بی             إن لم أکن بالملک الحُلاحلِ ( «3»)

             و لم أکن ذا صامتٍ و ناطقٍ             و لم أرُح بباقرٍ و جاملِ ( «4»)

             خیرٌ من المالِ العتیدِ بذلُهُ             فی طُرُقِ الإفضال و الفواضلِ‏

             و الشکرُ ممّن أنتَ مُغنٍ فقرَهُ             خیرٌ إذا أحرزتَه من نائلِ‏

             فلا تعرّضْ منک عِرْضاً أملساً             لخدشةِ اللُّوام و القوائلِ‏

             فلیس فینا مُقدمٌ کمحجِمٍ             و لیس منّا باذلٌ کباخلِ‏

             و ما الغنى إلّا حبالات العنا ( «5»)             فانجُ إذا شئتَ من الحبائلِ‏

 

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏4، ص: 380

         إلى متى أحملُ من ثِقْلِ الورى             ما لم یُطِقْه ظهرُ عَوْدٍ بازلِ‏

             إن لم یزرنی الهمُّ إصباحاً أتى             و لم أعِرْهُ الشوقَ فی الأصائلِ‏

             و کم مقامٍ فی عراصِ ذلّةٍ             و عَطَنٍ عن العلاءِ سافلِ‏

             و کم أظلُّ مُفْهَقاً من الأذى             معلّلًا دهریَ بالأباطلِ ( «1»)

             کأنّنی و قد کملتُ دونهمْ             رضاً بدون النَّصفِ غیرُ کاملِ‏

             محسودةٌ مغبوطةٌ ظواهری             لکنّها مرحومةٌ دواخلی‏

             کأنّنی شِعبٌ جفاه قطرُهُ             أو منزلٌ أقفرُ غیرُ آهلِ‏

             فقل لحسّادی أفیقوا فالذی             أغضبکم منِّیَ غیرُ آفلِ‏

             أنا الذی فضحت قولًا مصقعاً             مقاولی و فی العلى مطاولی‏

             إن تبتنوا من العدى معاقلًا             فإنّ فی ظلِّ القنا معاقلی‏

             لا تستروا فضلی الذی أُوتیته             فالشمسُ لا تُحجَبُ بالحوائلِ‏

             فقد فررتمْ أبداً من سطوتی             فرَّ القطا الکدرِ من الأجادلِ‏

             و لا تذق أعینُکُمْ طعمَ الکرى             و عندکمْ و فیکمُ طوائلی‏

             تقوا الردى و حاذروا الشرَّ الذی             شبَّ أُواری فغلتْ مَراجلی‏

             و جُنَّ تیّارُ عُبابی و اشتکتْ             خروقُ أسماعِکمُ صلاصلی‏

             إن لم أطِرْکمْ مِزَقاً تحملکمْ             نُکْبُ الأعاصیرِ مع القساطلِ‏

             فلا أجبتُ من صریخٍ دعوةً             و لا أطعتُ یومَ جودٍ سائلی‏

             و لا أناخ کلُّ قومی کَلَّهمْ             فی مغنمٍ أو مغرمٍ بکاهلِ ( «2»)

             و فی غدٍ تُبصرها مُغیرةً             على الموامی کالنعام الجافلِ ( «3»)

             یخرجن من کلِّ عجاج کالدجى             مثل الضحى بالغرر السوائلِ‏

 

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏4، ص: 381

         من یرهنَّ قال مَن هذا الذی             سدَّ الملا بالنعم المطافلِ‏

             و فوقهنّ کلُّ مرهوبِ الشذا             یروی السنانَ من دمِ الشواکلِ ( «1»)

             أبیضُ کالسیفِ و لکن لم یعُجْ             صقالُهُ على یمینِ صاقلِ‏

             حیث ترى الموتَ الزؤامَ بالقنا             مستحِبَ الأذیالِ و الذلاذلِ ( «2»)

             و النقعُ یغشى العینَ عن لحاظها             و الرکضُ یرمی الأرضَ بالزلازلِ‏

             و بزّت الأسلاب أو تمخّضتْ             بلا تمامٍ بطنُ کلِّ حاملِ‏

             و لم یَجُزْ هَمُّ الفتى عن نفسِهِ             و ذُهِلَ الحیُّ عن العقائلِ‏

             إن لم أنلْ فی بابلٍ مآربی             فلی إذا ما شئتُ غیرُ بابلِ‏

             و إن أَبِتْ فی وطنٍ مقلقلًا             أبدلتُه بأظهرِ الرواحلِ‏

             و إن تضق بی بلدةٌ واحدةٌ             فلم تضِقْ فی غیرِها مجاولی‏

             و إن نبا عنّی خلیلٌ و جفا             نفضتُ من ودّی له أناملی‏

             خیرٌ من الخصب مع الذلّ به             معرّسٌ على المکانِ الماحلِ‏

 

و قال فی الافتخار فی الجزء الرابع من دیوانه ( «3»):

          ما ذا جنتْهُ لیلةُ التعریفِ             شغفتْ فؤاداً لیس بالمشغوفِ‏

             و لو انّنی أدری بما حُمِّلتُهُ             عند الوقوفِ حذرتُ یومَ وقوفی‏

             ما زال حتى حلَّ حَبَّ قلوبِنا             بجمالِه سِربُ الظباء الهیفِ‏

             و أرتْکَ مُکْتَتَمَ المحاسنِ بعد ما             ألقى تقى الإحرامِ کلّ نصیفِ‏

             و قنعتُ منها بالسلامِ لو انّه             أروى صدى أو بلَّ لهفَ لهیفِ‏

             و الحبُّ یُرضِی بالطفیفِ معاشراً             لم یرتضوا من قبلِهِ بطفیفِ‏

             و یخفّ مَن کان البطی‏ء عن الهوى             فکأنّه ما کان غیرَ خفیفِ‏

 

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏4، ص: 382

         یا حبَّها رفقاً بقلبٍ طالما             عرّفتَه ما لیس بالمعروفِ‏

             قد کان یرضى أن یکون محکّماً             فی لُبِّه لو کنتَ غیرَ عنیفِ‏

             أطرحتِ یا ظمیاءُ ثقلَکِ کلَّه             یومَ الوداعِ على فقارِ ضعیفِ‏

             یقتاده للحبِّ کلُّ مُحبّبٍ             و یروعه بالبینِ کلُّ ألیفِ‏

             و کأنّنی لمّا رجعتُ عن النوى             أبکی رجعتُ بناظرٍ مطروفِ‏

             و بزفرةٍ شهدَ العذولُ بأنّها             من حاملٍ ثقلَ الهوى ملهوفِ‏

             و متى جحدتُهمُ الغرامَ تصنّعاً             ظهروا علیهِ بدمعیَ المذروفِ‏

             و على مِنىً غُرَرٌ رمین نفوسَنا             قبل الجِمار من الهوى بحتوفِ‏

             یسحبن أذیالَ الشفوفِ غوانیاً             بالحُسن عن حَسَنٍ بکلِّ شُفوفِ‏

             و عدلن عن لبسِ الشنوفِ و إنّما             هنّ الشنوفُ محاسناً لشنوفِ ( «1»)

             و تعجّبتْ للشیب و هی جنایةٌ             لدلال غانیةٍ و صدّ صدوفِ‏

             و أناطتِ الحسناءُ بی تبعاتِهِ             فکأنّما تفویفه تفویفی ( «2»)

             هو منزلٌ بُدِّلتُهُ من غیرِهِ             و هو الغنى فی المنزل المألوفِ‏

             لا تُنکرِیه فهو أبعدُ لُبْسةً             عن قذف قاذفةٍ و قَرفِ قَروفِ ( «3»)

             و بعیدة الأقطارِ طامسة الصوى             من طولِ تطوافِ الریاحِ الهوفِ‏

             لا صوتَ فیها للأنیسِ و إنّما             لعصائبِ الجِنّان جرسُ عزیفِ‏

             و کأنّما حُزُقُ النعام بدوّها             ذودٌ شردن لزاجرٍ هنّیفِ ( «4»)

             قَطَعَتْ رکابی و هی غیرُ طلائحٍ             مع طولِ إیضاعی و فرطِ وجیفی‏

             أبغی الذی کلُّ الورى عن بغیِهِ             من بین مصدودٍ و من مصدوفِ‏

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏4، ص: 383

         و العزّ فی کَلفِ الرجالِ و لم یُنَلْ             عزٌّ بلا نَصبٍ و لا تکلیفِ‏

             و الجدبُ مغنىً للأعزّةِ دارِهٌ             و الذلُّ بیتٌ فی مکانِ الریفِ‏

             و لقد تعرّقتِ النوائبُ صَعدتی             و أجاد صَرفُ الدهر من تثقیفی‏

             و حللت من ذلِّ الأنامِ بنجوةٍ             لا لومتی فیها و لا تعنیفی‏

             فبدارِ أندیةِ الفخارِ إقامتی             و على الفضائلِ مربعی و مصیفی‏

             و سرى سُرى النجمِ المحلِّقِ فی العلى             نظمی و ما ألّفتُ من تصنیفی‏

             و رأیتُ من غدرِ الزمانِ بأهلِهِ             من بعد أن أمنوه کلَّ طریفِ‏

             و عجبت من حَیْدِ القویِّ عن الغنى             طولَ الزمانِ و خطوةِ المضعوفِ‏

             و عَمَى الرجالِ عن الصوابِ کأنّهمْ             یعمون عمّا لیس بالمکشوفِ‏

             و فدیتُ عِرضی من لئامِ عشیرتی             بنزاهتی عن سیِّی‏ءٍ و عُزوفی ( «1»)

             فبقدر ما أحمیهمُ ما ساءهمْ             أُعطیهمُ من تالدی و طریفی‏

             کم رُوِّعَ الأعداءُ قبل لقائهم             ببروقِ إیعادی و رعدِ صریفی‏

             و کأنّهم شَرَدٌ سوامُهمُ و قد             سمعوا على جوِّ السماء حفیفی‏

             قومی الذین تملّکوا رِبَقَ الورى             بطعانِ أرماحٍ و ضربِ سیوفِ‏

             و مواقفٍ فی کلِّ یومِ عظیمةٍ             ما کان فیها غیرُهم بوَقوفِ‏

             و مشاهدٍ ملأتْ شعوبَ عداهمُ             بقذىً لأجفانٍ و رغم أُنوفِ‏

             هم خوّلوا النِّعمَ الجسامَ و أمطروا             فی المملقینَ غمائمَ المعروفِ‏

             و کأنّهم یوم الوغى خللَ القَنا             حیّاتُ رمل أو أُسودُ غریفِ ( «2»)

             کم راکبٍ منهم لغاربِ سَدفَةٍ             طرباً لجود أو مهینِ سدیفِ ( «3»)

             و مُتیَّمٍ بالمکرماتِ و طالما             ألِفَ الندى من کان غیرَ ألوفِ‏

 

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏4، ص: 384

         و حللتُ أندیةَ الملوکِ مجیبةً             صوتی و مصغیةً إلى توقیفی‏

             و حمیتُهمْ بالحزمِ کلَّ عَضیهةٍ             و کفیتُهمْ بالعزم کلَّ مخوفِ‏

             و تراهمُ یتدارسون فضائلی             و یصنِّفون من الفخارِ صُنوفی‏

             و یردِّدون على الرواةِ مآثری             و یعدِّدون من العلاء ألوفی‏

             و یسیّرون إلى دیارِ عدوِّهم             من جند رأیی العالِمین زحوفی‏

             و إذا همُ نَکِروا غریباً فاجئاً             فَزِعوا بنُکرِهمُ إلى تعریفی‏

             دفعوا بیَ الخطبَ العظیمَ علیهمُ             و استعصموا حذرَ العدى بکنوفی‏

             و صحبتُ منهم کلَّ ذی جبریّةٍ             سامٍ على قُلَل البریّةِ موفِ‏

             ترنو إلیک و قد وقفتَ إزاءَهُ             بین الوفودِ بناظِرَی غطریفِ‏

             فالآنَ قل للحاسدین تنازحوا             عن شمسِ أُفقٍ غیر ذات کسوفِ‏

             و دعوا لسیل الوادیین طریقَه             فالسیلُ جرّافٌ لکلِّ جروفِ‏

             و تزوّدوا یأسَ القلوبِ عن الندى             فمنیفةٌ دارٌ لکلِّ مُنیفِ‏

             و ارضَوا بأن تمشوا و لا کرمٌ لکمْ             فی دارِ مجدِ الأکرمین ضیوفی‏

 

و قال فی الجزء الخامس من دیوانه ( «1») یرثی جدّه الطاهر الإمام السبط الشهید علیه السلام و من قُتل معه:

          یا دارُ دارَ الصوَّمِ القوّمِ             کیف خلا أُفقُکِ من أنجُمِ‏

             عهدی بها یرتعُ سکّانُها             فی ظلِّ عیشٍ بینها أنعمِ‏

             لم یصبحوا فیها و لم یغبُقوا             إلّا بکأسَیْ خمرةِ الأنعَمِ ( «2»)

             بکیتُها من أدمعٍ لو أبت             بکیتُها واقعةً من دمِ‏

             و عُجْتُ فیها راثیاً أهلَها             سَواهِمَ الأوصالِ و الملطمِ‏

 

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏4، ص: 385

         نحلنَ حتى حالهنَّ السرى             بعضَ بقایا شَطَنٍ مُبرَمِ ( «1»)

             لم یدع الإسآد هاماتِها             إلّا سقیطاتٍ على المَنسمِ ( «2»)

             یا صاحبی یوم أزالَ الجوى             لحمی بخدّیَّ عن الأعظُمِ‏

             واریتُ ما أنت به عالمٌ             و دائیَ المعضلَ لم تعلمِ‏

             و لستُ فیما أنا صبٌّ به             مَن قَرَنَ السالیَ بالمغرمِ‏

             وجدی بغیرِ الظعنِ سیّارةً             من مَخرِمٍ ناءٍ إلى مَخرِمِ ( «3»)

             و لا بلفّاءَ هضیمِ الحشا             و لا بذاتِ الجیدِ و المِعصَمِ‏

             فاسمع زفیری عند ذکری الأُلى             بالطفِّ بین الذئبِ و القشعَمِ ( «4»)

             طرحى فإمّا مقعَصٌ بالقنا             أو سائلُ النفس على مِخذمِ ( «5»)

             نثراً کدرٍّ بددٍ مهملٍ             أغفله السلکُ فلم ینظمِ‏

             کأنّما الغبراءُ مرمیّةٌ             من قِبَلِ الخضراءِ بالأنجمِ‏

             دُعوا فجاؤوا کرماً منهمُ             کم غرَّ قوماً قسَمُ المقسِمِ‏

             حتى رأوها أُخریات الدجى             طوالعاً من رَهَجٍ أقتمِ‏

             کأنّهم بالصمّ مطرورةٌ             لمنجد الأرضِ على مُتهمِ‏

             و فوقها کلُّ مغیظِ الحشا             مکتحلِ الطرفِ بلون الدمِ‏

             کأنّه من حنقٍ أجدلٌ             أرشده الحرصُ إلى مَطْعَمِ‏

             فاستقلبوا الطعنَ إلى فتیةٍ             خُوّاضِ بحرِ الحذَرِ المفعَمِ‏

             من کلِّ نهّاضٍ بثقلِ الأذى             موکّلِ الکاهلِ بالمعظَمِ‏

 

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏4، ص: 386

         ماضٍ لما أمَّ فلو جادَ فی ال            – هیجاءِ بالحوباءِ لم یندَمِ‏

             و کالفٍ بالحربِ لو أنّه             أُطعِمَ یَوم السلم لم یطعمِ‏

             مثلَّمِ السیفِ و من دونه             عرْضٌ صحیحُ الحدِّ لم یُثْلَمِ‏

             فلم یزالوا یُکرعون الظُّبا             بین تراقی الفارسِ المُعْلَمِ‏

             فمُثخَنٌ یحمل شهّاقةً             تحکی لراءٍ فغرة الأعلمِ ( «1»)

             کأنّما الوَرسُ بها سائلٌ             أو أُنبِتَتْ من قُضُبِ العَنَدمِ‏

             و مستزلٌّ بالقنا عن قَرا             عبلِ الشوى أو عن مطا أدهمِ ( «2»)

             لو لم یکیدوهم بها کیدَةً             لانقلبوا بالخِزی و المرغمِ‏

             فاقتُضِبتْ بالبیضِ أرواحُهمْ             فی ظلِّ ذاک العارضِ الأسحمِ‏

             مصیبةٌ سیقت إلى أحمدٍ             و رهطِهِ فی الملأ الأعظمِ‏

             رزءٌ و لا کالرزءِ من قبلِهِ             و مؤلمٌ ناهیک من مؤلِمِ‏

             و رمیةٌ أصمتْ و لکنّها             مصمیةٌ من ساعدٍ أجذَمِ‏

             قل لبنی حربٍ و من جمّعوا             من حائرٍ عن رشده أو عَمِی‏

             و کلِّ عانٍ فی إسارِ الهوى             یُحسَب یقظانَ من النوَّمِ‏

             لا تحسبوها حلوةً إنّها             أمرُّ فی الحلق من العلقمِ‏

             صرّعهمْ أنّهمُ أقدموا             کم فُدی الُمحجِمُ بالمُقدِمِ‏

             هل فیکمُ إلَّا أخو سوءَةٍ             مجرّحُ الجلدِ من اللوّمِ‏

             إن خاف فقراً لم یجُد بالندى             أو هاب وشکَ الموتِ لم یُقدمِ‏

             یا آل یاسینَ و مَن حبُّهمْ             منهجُ ذاک السَّنَنِ الأقومِ‏

             مهابطُ الأملاکِ أبیاتُهمْ             و مستقرُّ المُنزَلِ المحکَمِ‏

 

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏4، ص: 387

         فأنتمُ حجّةُ ربِّ الورى             على فصیحِ النطقِ أو أعجمِ‏

             و أین إلّا فیکمُ قربةٌ             إلى الإله الخالقِ المنعِمِ‏

             و اللَّهِ لا أخلیتُ من ذکرِکُمْ             نظمی و نثری و مرامی فمی‏

             کلّا و لا أغببتُ أعداءَکمْ             من کلمی طوراً و من أسهمی ( «1»)

             و لا رُؤی یومَ مصابٍ لکم             منکشفاً فی مشهدٍ مبسمی‏

             فإن أغِبْ عن نصرکمْ برهةً             بمرهفاتٍ لم أغبْ بالفمِ‏

             صلّى علیکم ربّکم و ارتوتْ             قبورُکم من مسبلٍ مُثْجِمِ ( «2»)

             مقعقعٍ تُخجِلُ أصواتُه             أصواتَ لیثِ الغابةِ المُرزمِ‏

             و کیف أستسقی لکم رحمةً             و أنتمُ الرحمةُ للمجرمِ‏

 

و قال یرثی الإمام السبط المفدّى و أصحابه، توجد فی الجزء الخامس من دیوانه ( «3»):

          هل أنت راثٍ لصبِّ القلبِ معمودِ             دَوِی الفؤادِ بغیرِ الخرّدِ الخودِ

             ما شفّه هجرُ أحبابٍ و إن هجَروا             من غیر جرمٍ و لا خُلفِ المواعیدِ

             و فی الجفونِ قذاةٌ غیرُ زائلةٍ             و فی الضلوع غرامٌ غیرُ مفقودِ

             یا عاذلی لیس وجدٌ بتُّ أکتُمه             بین الحشا وجدَ تعنیفٍ و تفنیدِ

             شربی دموعی على الخدّین سائلةً             إن کان شربُکَ من ماءِ العناقیدِ

             و نمْ فإنّ جفوناً لی مُسهّدةً             عُمْرَ اللیالی و لکن أیَّ تسهیدِ

             و قد قضیت بذاک العذلِ مأربةً             لو کان سمعیَ عنه غیرَ مسدودِ

             تلومنی لم تُصِبْک الیومَ قاذفتی             و لم یَعُدْکَ کما یعتادنی عیدی‏

 

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏4، ص: 388

         فالظلمُ عذلُ خلیِّ القلبِ ذا شجنٍ             و هجنةٌ لومُ موفورٍ لمجهودِ

             کم لیلةٍ بتُّ فیها غیرَ مرتفقٍ             و الهمُّ ما بین محلولٍ و معقودِ

             ما إن أحِنُّ إلیها و هی ماضیةٌ             و لا أقولُ لها مستدعیاً عودی‏

             جاءت فکانت کعُوّارٍ على بصرٍ             و زایلت کزیالِ المائد المودی ( «1»)

             فإن یودّ أُناسٌ صبحَ لیلِهمُ             فإنّ صبحیَ صبحٌ غیرُ مودودِ

             عشیّةٌ هجمت منها مصائبُها             على قلوبٍ عن البلوى محاییدِ

             یا یومَ عاشورَ کم طأطأتَ من بصرٍ             بعد السموِّ و کم أذللتَ من جیدِ

             یا یومَ عاشورَ کم أطردتَ لی أملًا             قد کان قبلَک عندی غیَر مطرودِ

             أنت المرنِّقُ عیشی بعد صفوتِهِ             و مولج البیضِ من شیبی على السودِ ( «2»)

             جُزْ بالطفوف فکم فیهنّ من جبلٍ             خرَّ القضاء به بین الجلامیدِ

             و کم جریحٍ بلا آسٍ تمزّقُهُ             إمّا النسورُ و إمّا أضبُعُ البیدِ

             و کم سلیبِ رماحٍ غیرِ مستترٍ             و کم صریعِ حِمامٍ غیرِ ملحودِ

             کأنّ أوجهَهمْ بیضاً ملألأةً             کواکبٌ فی عِراصِ القَفرةِ السودِ

             لم یطعموا الموتَ إلّا بعد أن حطَموا             بالضربِ و الطعنِ أعناقَ الصنادیدِ

             و لم یدع فیهمُ خوفُ الجزاء غداً             دماً لتربٍ و لا لحماً إلى سِیدِ ( «3»)

             من کلِّ أبلجَ کالدینارِ تشهدُهُ             وسطَ الندیِّ بفضلٍ غیرِ مجحودِ

             یغشى الهیاجَ بکفٍّ غیرِ منقبضٍ             عن الضرابِ و قلبٍ غیرِ مزؤودِ ( «4»)

             لم یعرفوا غیرَ بثِّ العرفِ بینهمُ             عفواً و لا طبعوا إلّا على الجودِ

             یا آل أحمدَ کم تُلوى حقوقُکمُ             لیَّ الغرائبِ عن نبتِ القرادیدِ ( «5»)

 

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏4، ص: 389

         و کم أراکم بأجوازِ الفلا جُزُراً             مبدّدین و لکن أیَّ تبدیدِ

             لو کان ینصفُکمْ من لیس ینصفُکمْ             ألقى إلیکم مطیعاً بالمقالیدِ

             حُسدتمُ الفضلَ لم یُحرِزْهُ غیرُکمُ             و الناسُ ما بین محرومٍ و محسودِ

             جاءوا إلیکم و قد أَعطَوا عهودَهمُ             فی فیلقٍ کزُهاء اللیلِ ممدودِ

             مُستمرحینَ بأیدیهمْ و أرجلِهمْ             کما یشاءون رکضَ الضمّرِ القودِ

             تهوی بهم کلُّ جرداءٍ مطهّمةٍ             هویّ سَجْلٍ من الأوذام مجدودِ ( «1»)

             مستشعرین لأطرافِ الرماحِ و من             حدِّ الظبا أدرُعاً من نسجِ داودِ

             کأنّ أصواتَ ضربِ الهامِ بینهمُ             أصواتُ دوحٍ بأیدی الریحِ مبدودِ

             حمائمُ الأیکِ تبکیهمْ على فننٍ             مرنّحٍ بنسیمِ الریحِ أُملودِ ( «2»)

             نوحِی فذاک هدیرٌ منکِ محتسبٌ             على حسینٍ فتعدیدٌ کتغریدِ

             أُحبّکمْ و الذی طافَ الحجیجُ به             بمبتنى بإزاءِ العرشِ مقصودِ

             و زمزمٍ کلّما قسنا مواردَها             أوفى و أربى على کلِّ المواریدِ

             و الموقِفَیْنِ و ما ضحّوا على عجلٍ             عند الجمارِ من الکوم المقاحیدِ ( «3»)

             و کلّ نسکٍ تلقّاه القبولُ فما             أمسى و أصبحَ إلّا غیرَ مردودِ

             و أرتضی أنّنی قد متُّ قبلَکمُ             فی موقفٍ بالردینیّاتِ مشهودِ

             جمّ القتیل فهاماتُ الرجالِ به             فی القاعِ ما بین متروکٍ و محصودِ

             فقلْ لآلِ زیادٍ أیُّ معضلةٍ             رکبتموها بتخبیبٍ و تخویدِ ( «4»)

             کیف استلبتمْ من الشجعانِ أمرَهمُ             و الحربُ تغلی بأوغادٍ عرادیدِ ( «5»)

 

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏4، ص: 390

         فرّقتمُ الشملَ ممّن لفَّ شملَکمُ             و أنتمُ بین تطریدٍ و تشریدِ

             و من أعزّکمُ بعد الخمولِ و من             أدناکمُ من أمانٍ بعد تبعیدِ

             لولاهمُ کنتمُ لحماً لمُزدرِدٍ             أو خلسةً لقصیر الباع معضودِ ( «1»)

             أو کالسقاءِ یبیساً غیرَ ذی بللٍ             أو کالخباء سقیطاً غیر معمودِ

             أعطاکمُ الدهرُ ما لا بدَّ یرفعُهُ             فسالبُ العودِ فیها مورقُ العودِ

             فلا شربتم بصفوٍ لا و لا علِقَتْ             لکم بنانٌ بأزمانٍ أراغیدِ

             و لا ظفِرتمْ و قد جُنّتْ بکم نُوَبٌ             مقلقلاتٌ بتمهیدٍ و توطیدِ

             و حوّلَ الدهرُ ریّاناً إلى ظماً             منکم و بدّل محدوداً بمجدودِ ( «2»)

             قد قلتُ للقومِ حطّوا من عمائمِهمْ             تحقّقاً بمصاب السادة الصیدِ

             نوحوا علیهِ فهذا یومُ مصرعِهِ             و عدِّدوا إنّها أیّامُ تعدیدِ

             فلی دموعٌ تُباری القطرَ واکفةٌ             جادت و إن لم أقل یا أدمعی جودی‏

 

و قال یذکر مصرع جدِّه الإمام السبط علیه السلام، یوجد فی الجزء الأوّل من دیوانه ( «3»):

          أ أُسقی نمیرَ الماءِ ثمّ یلذُّ لی             و دورُکمُ آلَ الرسول خلاءُ

             و أنتم کما شاء الشتاتُ و لستمُ             کما شئتمُ فی عیشةٍ و أشاءُ

             تُذادون عن ماءِ الفراتِ و کارعٌ             به إبلٌ للغادرین و شاءُ

             تنشّر منکمْ فی القواء معاشرٌ             کأنّهمُ للمبصرین مُلاءُ ( «4»)

             ألا إنّ یوم الطفِّ أدمى محاجراً             و أودى قلوباً ما لهنّ دواءُ

             و إنّ مصیباتِ الزمانِ کثیرةٌ             و رُبّ مصابٍ لیس منه عزاءُ

 

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏4، ص: 391

         أرى طخیةً فینا فأین صباحُها             و داءً على داءٍ فأین شفاءُ

             و بین تراقینا قلوبٌ صدیّةٌ             یُراد لها لو أُعطِیَتْه جلاءُ

             فیا لائماً فی دمعتی و مفنِّداً             على لوعتی و اللومُ منه عناءُ

             فما لک منّی الیوم إلّا تلهّفی             و ما لک إلّا زفرةٌ و بکاءُ

             و هل لیَ سلوانٌ و آلُ محمدٍ             شریدهمُ ما حان منه ثواءُ

             تُصَدُّ عن الروحات أیدی مطیِّهم             و یزوى عطاءٌ دونهم و حباءُ

             کأنّهمُ نسلٌ لغیر محمدٍ             و من شعبِهِ أو حزبِهِ بُعداءُ

             فیا أنجماً یهدی إلى اللَّهِ نورُها             و إن حالَ عنها للغبیّ غباءُ

             فإن یکُ قومٌ وصلةً لجهنمٍ             فأنتم إلى خلدِ الجِنانِ رشاءُ

             دعوا قلبیَ المحزونَ فیکمْ یهیجُهُ             صباحٌ على أُخراکمُ و مساءُ

             فلیس دموعی من جفونی و إنّما             تقاطرنَ عن قلبی فهنّ دماءُ

             إذا لم تکونوا فالحیاة منیّةٌ             و لا خیر فیها و البقاءُ فناءُ

             و أمّا شقیتمْ بالزمانِ فإنّما             نعیمی إذا لم تلبسوه شقاءُ

             لحى اللَّهُ قوماً لم یجازوا جمیلَکمْ             لأنّکمُ أحسنتمُ و أساءوا

             و لا انتاشهم عند المکاره منهضٌ             و لا مسّهمْ یومَ البلاءِ جزاءُ

             سقى اللَّهُ أجداثاً طُوِینَ علیکمُ             و لا زالَ منهلّا بهنّ رواءُ

             یسیر إلیهنّ الغمامُ و خلفَهُ             زماجرُ من قعقاعِهِ و حداءُ

             کأنّ بوادیه العشارُ تروّحتْ             لهنّ حنینٌ دائمٌ و رُغاءُ

             و من کان یسقى فی الجنان کرامةً             فلا مسّه من ذی السحائب ماءُ

 

و قال یرثیه- صلوات اللَّه علیه- یوم عاشوراء، توجد فی الجزء السادس من دیوانه ( «1»):

          یا یومُ أیُّ شجىً بمثلِکَ ذاقَهُ             عُصَبُ الرسولِ و صفوةُ الرحمنِ‏

 

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏4، ص: 392

         جرّعتَهمْ غُصَصَ الردى حتى ارتوَوا             و لذعتَهمْ بلواذعِ النیرانِ‏

             و طرحتهمْ بدداً بأجوازِ الفلا             للذئبِ آونةً و للعقبانِ‏

             عافوا القرارَ و لیس غیرُ قرارِهمْ             أو بردِهمْ موتاً بحدِّ طعانِ‏

             مُنعوا الفراتَ و صُرِّعوا من حوله             من تائقٍ للورد أو ظمآنِ‏

             أ وَ ما رأیتَ قِراعَهم و دفاعَهم             قِدْماً و قد أُعْرُوا من الأعوانِ‏

             متزاحمین على الردى فی موقفٍ             حُشِیَ الظبا و أسنّةَ المرّانِ‏

             ما إن به إلّا الشجاعُ و طائرٌ             عنه حذارَ الموتِ کلُّ جبانِ‏

             یومٌ أذلَّ جماجماً من هاشمٍ             و سرى إلى عدنانَ بل قحطانِ‏

             أرعى جمیمَ الحقِّ فی أوطانهمْ             رعیَ الهشیمِ سوائمُ العدوانِ‏

             و أنار ناراً لا تبوخ و ربّما             قد کان للنیرانِ لونُ دخانِ‏

             و هو الذی لم یُبقِ فی دینٍ لنا             بالغدرِ قائمةً من البنیانِ‏

             یا صاحبیّ على المصیبة فیهمُ             و مشارکیّ الیوم فی أحزانی‏

             قوما خُذا نارَ الصلا من أضلعی             إن شئتما و النار من أجفانی‏

             و تعلّما أنّ الذی کتّمتُهُ             حذرَ العدى یأبى عن الکتمانِ‏

             فلو انّنی شاهدتهم بین العدى             و الکفرُ مُعْلَوْلٍ على الإیمان‏

             لخضبتُ سیفی من نجیعِ عدوِّهم             و محوتُ من دمهمْ حُجول حصانی‏

             و شفیت بالطعنِ المبرِّح بالقنا             داءَ الحقود و وعکةَ الأضغانِ‏

             و لَبعتُهم نفسی على ضننٍ بها             یومَ الطفوفِ بأرخص الأثمانِ‏

 

و قال یرثی جدّه الإمام السبط المفدّى یوم عاشوراء سنة (413)، توجد فی الجزء الثالث من دیوانه ( «1»):

          لک اللیلُ بعد الذاهبین طویلا             و وفدُ همومٍ لم یردن رحیلا

 

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏4، ص: 393

         و دمعٌ إذا حبّستَهُ عن سبیلِهِ             یعود هتوناً فی الجفون هطولا

             فیا لیتَ أسرابَ الدموعِ التی جرت             أَسَوْنَ کلیماً أو شَفَیْنَ غلیلا

             أُخالُ صحیحاً کلَّ یومٍ و لیلةٍ             و یأبى الجوى ألّا أکونَ علیلا

             کأنّی و ما أحببت أهوى ممنّعاً             و أرجو ضنیناً بالوصال بخیلا

             فقل للذی یبکی نُؤیّا و دمنةً             و یندب رسماً بالعراء محیلا

             عدانی دمٌ لی طُلَّ بالطفِّ أن أُرى             شجیّا أُبکّی أربُعاً و طلولا

             مصابٌ إذا قابلت بالصبرِ غربَهُ             وجدت کثیری فی العزاءِ قلیلا

             و رزءٌ حملتُ الثقلَ منه کأنّنی             مدى الدهر لم أحمل سواه ثقیلا

             وجدتم عداةَ الدینِ بعد محمدٍ             إلى کلمِهِ فی الأقربین سبیلا

             کأنّکمُ لم تنزعوا بمکانِهِ             خشوعاً مبیناً فی الورى و خمولا

             و أیّکمُ ما عزّ فینا بدینِهِ             و قد عاش دهراً قبل ذاک ذلیلا

             فقل لبنی حربٍ و آلِ أُمیّةٍ             إذا کنتَ ترضى أن تکون قؤولا

             سللتمْ على آل النبیّ سیوفَهُ             مُلئِنَ ثلوماً فی الطلى و فلو لا

             و قدتم إلى من قادکم من ضلالِکمْ             فأخرجَکمْ من وادییه خیولا

             و لم تغدروا إلّا بمن کان جدُّهُ             إلیکم لتحظَوا بالنجاةِ رسولا

             و ترضون ضدَ الحزمِ إن کان ملککُمْ             ضئیلًا و دیناً دنتمُ لهزیلا

             نساءُ رسولِ اللَّهِ عُقْرَ دیارِکمْ             یرجِّعنَ منکم لوعةً و عویلا

             لهنّ ببوغاءِ الطفوفِ أعزّةٌ             سُقوا الموتَ صِرفاً صبیةً و کهولا

             کأنّهمُ نوّار روضٍ هوتْ به             ریاحٌ جَنوباً تارةً و قَبولا

             و أنجمُ لیلٍ ما علونَ طوالعاً             لأعینِنا حتى هبطنَ أُفولا

             فأیّ بدورٍ ما مُحین بکاسفٍ             و أیّ غصونٍ ما لقینَ ذبولا

             أ من بعد أن أعطیتموه عهودَکمْ             خِفافاً إلى تلک العهودِ عُجولا

             رجعتمْ عن القصدِ المبینِ تناکصا             و حُلتمْ عن الحقِّ المنیرِ حؤولا

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏4، ص: 394

         و قعقعتمُ أبوابَهُ تختلونَه             و من لم یُرِدْ ختلًا أصابَ خُتولا

             فما زلتمُ حتى أجابَ نداءَکمْ             و أیُّ کریمٍ لا یُجیبُ سَؤولا

             فلمّا دنا ألفاکمُ فی کتائبٍ             تطاولنَ أقطارَ السباسبِ طولا

             متى تکُ منها حجزةٌ أو کحجزةٍ             سمعت رغاءً مُصعقاً و صهیلًا

             فلم یَرَ إلّا ناکثاً أو منکّباً             و إلّا قطوعاً للذمام حلولا

             و إلّا قعوداً عن لمامٍ بنصره             و إلّا جبوهاً بالردى و خذولا

             و ضغنَ شفافٍ هبَّ بعد رقادِهِ             و أفئدةً ملأى یفضن ذحولا

             و بیضاً رقیقاتِ الشفارِ صقیلةً             و سمراً طویلاتِ المتونِ عسولا

             فلا أنتمُ أفرجتمُ عن طریقِهِ             إلیکمْ و لا لمّا أراد قفولا

             عزیزٌ على الثاوی بطیبةَ أعظمٌ             نُبِذْنَ على أرضِ الطفوفِ شکولا

             و کلُّ کریمٍ لا یلمُّ بریبةٍ             فإن سیمَ قولَ الفحشِ قال جمیلا

             یُذادون عن ماءِ الفراتِ و قد سُقوا ال             شهادةَ من ماءِ الفراتِ بدیلا

             رموا بالردى من حیث لا یحذرونه             و غروا و کم غر الغفول غفولا

             أیا یومَ عاشوراء کمْ بفجیعةٍ             على الغرِّ آل اللَّه کنتَ نَزولا

             دخلتَ على أبیاتِهمْ بمصابِهمْ             ألا بئسما ذاک الدخولُ دخولا

             نزعتَ شهیدَ اللَّهِ منّا و إنّما             نزعتَ یمیناً أو قطعتَ تلیلا

             قتیلًا وجدنا بعده دینَ أحمدٍ             فقیداً و عزَّ المسلمین قتیلا

             فلا تبخسوا بالجورِ من کان ربُّهُ             برجع الذی ناؤعتموه کفیلا

             أُحبّکمُ آلَ النبیِّ و لا أرى             و کم عذلونی عن هوای عدیلا

             و قلتُ لمن یلحى على شغفی بکمْ             و کم غیرِ ذی نصحٍ یکون عذولا

             رویدکمُ لا تنحلونی ضلالکم             فلن تُرحلوا منّی الغداةَ ذَلولا

             علیکم سلامُ اللَّهِ عیشاً و میتةً             و سفراً تطیعون النوى و حلولا

             فما زاغ قلبی عن هواکم و أخمصی             فلا زلَّ عمّا ترتضون زلیلا

 

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏4، ص: 395

و قال فی الموعظة و الاعتبار، توجد فی الجزء السادس من دیوانه ( «1»):

          لا تقربنَّ عَضیهةً             إنّ العضائهَ مخزیاتُ‏

             و اجعل صلاحَکَ سرمداً             فالصالحاتُ الباقیاتُ‏

             فی هذه الدنیا و من             فیها لنا أبداً عِظاتُ‏

             إمّا صروفٌ مقبلا             تٌ أو صروفٌ مدبراتُ‏

             و حوادث الأیّام فی            – نا آخذاتٌ معطیاتُ‏

             و الذلُّ موتٌ للفتى             و العزُّ فی الدنیا الحیاةُ

             و الذخرُ فی الدارین إمّا             طاعةٌ أو مأثراتُ‏

             یا ضیعةً للمرء تدعوه             إلى الهلک الدعاةُ

             تغترُّه حتى یزور             شعابَهنّ الطیِّباتُ‏

             عِبَرٌ تمرُّ و ما لها             منّا عیونٌ مبصراتُ‏

             أین الأُلى کانوا بأی            – دینا حصولًا ثمّ ماتوا

             من کلِّ من کانت له             ثمراتُ دجلةَ و الفراتُ‏

             ما قیل نالوا فوق ما             یهوون حتى قیل فاتوا

             لم یغنِ عنهمْ حین همّ             بهم حِمامُهُمُ الحماةُ

             کلّا و لا بیضٌ و سم            – رٌ عاریاتٌ مشرعاتُ‏

             نطقوا زماناً ثمّ لی            – س لنطقهم إلّا الصماتُ‏

             و کأنَّهم بقبورِهم             سبتوا و ما بهمُ سُباتُ‏

             من بعد أن رکبوا قَرا             سُرُرٍ و جُردٍ هُمْ رفاتُ‏

             سلموا على صلح الأسنّة             و الظبا لما استماتوا

             و نجوا من الغمّاء لمّا             قیل لیس لهم نجاةُ

 

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏4، ص: 396

         فی موقفٍ فیه الصوا             رم و الذوابل و الکماةُ

             و أتاهمُ من حیث لم             یخشوا لِحَیْنِهُمُ المماتُ‏

             و طوتهمُ طیَّ البرو             د لهم قبورٌ مظلماتُ‏

             فهمُ بها مثل الهشی            – م تعیثُ فیها العاصفاتُ‏

             شُعثٌ وسائدُهم بها             من غیر تکرمةٍ علاةُ

             قل للذین لهم إلى             الدنیا دواع مسمعاتُ‏

             و کأنّهم لم یسمعوا             ما ذا تقول الناعیاتُ‏

             أو ما تقول لهم إذا اج            – تازوا الدیارُ الخالیاتُ‏

             فالضاحکاتُ و قد نعِم            – نَ بهنّ هنّ الباکیاتُ‏

             حتى متى و إلى متى             تأوی عیونکم السناتُ‏

             کم ذا تفرِّجُ عنکمُ             أبدَ الزمانِ الموعظاتُ‏

             کم ذا وُعظتم لو تکو             نُ لکم قلوبٌ مصغیاتُ‏

             لکمُ عقولٌ معرضا             تٌ أو عیونٌ عاشیاتُ‏

             عُجْ بالدیارِ فنادِها             أینَ الجبالُ الراسیاتُ‏

             أین العصاةُ على المکا             رمِ للعواذلِ و الأُباةُ

             تجری المنایا من روا             جبهمْ جمیعاً و الصلاتُ ( «1»)

             و إذا لَقَوا یوم الوغى             أقرانَهمْ کانت هناةُ

             و الدهرُ طوعَ یمینِهمْ             و همُ على الدنیا الولاةُ

             أعطاهمُ متبرِّعاً             ثمّ استردَّ فقال هاتوا

             کانت جمیعاً ثمّ مزّق             شملَ بینِهمُ الشتاتُ‏

             فأکفُّهمْ من بعد أن             سُلِبوا المواهبَ مقفراتُ‏

             و سیوفُهمْ و رماحُهمْ             منبوذةٌ و الضامراتُ‏

             أمِنوا الصباحَ و ما لهم             علمٌ بما یجنی البیاتُ‏

 

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏4، ص: 397

         و رماهمُ فأصابهمْ             داءٌ تعزُّ له الرُّقاةُ

             و سهامُ أقواسِ المنو             ن الصائباتُ المصمِیاتُ‏

             مات الندى من بیننا             بمماتِهمْ و المکرماتُ‏

 

و قال یرثی الشیخ الأکبر- شیخنا المفید- محمد بن محمد بن نعمان المتوفّى فی رمضان (413)، توجد فی الجزء الثالث من دیوانه ( «1»):

          من على هذه الدیار أقاما             أو ضفا ملبسٌ علیه و داما

             عُج بنا نندبِ الذین تولّوا             باقتیادِ المنونِ عاماً فعاما

             فارقونا کهلًا و شیخاً و هِمّا             و ولیداً و ناشئاً و غلاما

             و شحیحاً جَعْدَ الیدینِ بخیلًا             و جواداً مخوّلًا مِطعاما

             سکنوا کلَّ ذروةٍ من أشمٍّ             یحسر الطرفَ ثمّ حَلّوا الرغاما

             یا لحى اللَّهُ مهملًا حسِبَ الده            – رَ نئومَ الجفون عنه فناما

             و کأنّی لمّا رأیتُ بنی الده            – رِ غفولًا رأیتُ منهم نیاما

             أیّها الموتُ کم حططتَ علیّا             سامیَ الطرف أو جببتَ سناما

             و إذا ما حدرت خَلفاً و ظنّوا             نجوةً من یدیک کنت أماما

             أنت ألحقتَ بالذکیِّ غبیّا             فی اصطلامٍ و بالدنیِّ هُماما

             أنتَ أفنیتَ قبل أن تأخذ الأب            – ناء منّا الآباء و الأعماما

             و لقد زارنی فأرّق عینی             حادثٌ أقعد الحجا و أقاما

             حدتُ عنه فزادنی حیدی عن            – ه لصوقاً بدائِهِ و التزاما

             و کأنّی لما حملت به الثق            – ل تحمّلت یذبلًا و شماما

             فخذ الیوم من دموعی و قد کنَّ             جموداً على المصاب سجاما

             إنّ شیخَ الإسلامِ و الدینِ و العل            – م تولّى فأزعجَ الإسلاما

             و الذی کان غرّةً فی دُجى الأیّا             م أودى فأوحشَ الأیّاما

 

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏4، ص: 398

         کم جلوتَ الشکوکَ تعرضُ فی نصِّ             وصیٍّ و کم نصرتَ إماما

             و خصومٍ لدٍّ ملأتَهمُ بال            – حقِّ فی حومةِ الخصامِ خصاما

             عاینوا منکَ مصمیاً ثغرة النح            – ر و ما أرسلتْ یداک سهاما

             و شجاعاً یفری المراءَ و ما کلُ             شجاعٍ یفری الطلى و الهاما

             من إذا مالَ جانبٌ من بناءِ             الدین کانت له یداه دعاما

             و إذا ازورَّ جائرٌ عن هداهُ             قادَهُ نحوه فکانَ زِماما

             من لفضلٍ أخرجتَ منه خبیئاً             و معانٍ فضضتَ عنها خِتاما

             من لسوءٍ میّزت عنه جمیلًا             و حلالٍ خلّصتَ منه حراما

             من یُنیر العقولَ من بعد ما کنَّ             هموداً و ینتج الأفهاما

             من یُعیرُ الصدیقَ رأیاً إذا ما             سلّه فی الخطوبِ کان حساما

             فامضِ صفراً من العیوب و کم با             ن رجالٌ أَثْرَوا عیوباً و ذاما

             إنّ خلداً أوضحتَ عاد بهیماً             و صباحاً أطلعتَ صارَ ظلاما

             و زلالًا أوردتَ حالَ أُجاجاً             و شفاءً أورثت آلَ سِقاما

             لن ترانی و أنتَ من عدد الأموا             ت إلا تجمّلًا بسّاما

             و إذا ما اختُرِمتَ منّی فما أر             هبُ فی سائرِ الأنامِ اختراما

             إن تکن مجرماً و لستَ فقدْ و ا             لیتَ قوماً تحمّلوا الأجراما

             لهمُ فی المعاد جاهٌ إذا ما             بسطوه کفى و أغنى الأناما

             لا تخفْ ساعة الجزاء و إن خا             فَ أُناسٌ فقد أخذتَ ذِماما

             أودعَ اللَّهُ ما حللْتَ من البَیْ            – داءِ فیه الإنعامَ و الإکراما

             و لوى عنهُ کلَّ ما عاقه التر             بُ و لا ذاق فی الزمانِ أُواما

             و قضى أن یکون قبرُکَ للرح            – مة و الأمنِ منزلًا و مقاما

             و إذا ما سقى القبورَ فروّا             ها رهاماً سقاکَ منه سلاما

رَحِمَ اللَّهُ مَعشَرَ الماضین

و السلامُ على مَنِ اتَّبَعَ الهُدى