از سرودههای شریف، قصیدهای است که افتخارات خود را بر شمرده و به دشمنان بدخواه خود تعریض آورده، و ما از دیوان او انتخاب کردهایم:
– عهد شباب سپری شد، یادش بخیر، با قهر و عتاب زمام از کفم ربود.
– یادگارش نفرت بار، یارانش ناآشنا، کاخ استوارش در هم ریخت.
– آنکه زندگی در عهد شباب گذراند، داند که عهد پیری دوران مرگ و تباهی است.
– در خم این چمنزار قدری درنگ آرید، باشد که بوی معشوق بیابید، بسیار افتد که سلامی گره از کارها بگشاید.
– اگر دیدگان من راه خیانت گرفت و سیلاب غم نبارید، چه توان کرد.
– چشمها برخی افسرده و بینم، برخی از ژاله پرنم. چونان ابر آسمان برخی شاداب و ریزان و آن دگر سیاه و دژم.
– در آن چمن که از طراوتش پستان جوانیم پرشیر شد، اگرم بعد از نوش نوبت نیش نباشد.
– بر تل عقیق گذشتم و ازینم بار اندوه بر دل نشست که قمریان بر شاخسارش خاموش بودند.
– چونان بیماری که از شوق عیادت یاران بپاخاسته و ناگهان از پا درافتاده است.
– آنروز که از کنارش بار سفر بستم مست و خرابش وانهادم، که سیلاب کوهسارش بر هامون روان بود.
– سر خوش و خرم نیزارش در رقص و نوسان است باد صبا را با آن صفا و شکوه بچیزی نشمارد.
– سایهاش آبی خنک بر گرمای نیمروز فشاند، مرغزارش بهنگام عصر پرتو تابان دارد.
– زمزمه مرغانش بر کنار چشمه آب، چون بزم مطربان است بر لب جوی شراب.
– لولیان بالا بلند در این تپه و هامون رهنمای صیادی است که صیدش از دام گریخته، چونان پرچم افراشته بر قله کوهستان رهنمای گمشدگان.
– باد صبایش خدمتگزاری جانفزا عهد شبابش خرم و طربزا.
– این عطر دلاویز، تهمتانگیز است، از این رو به عتاب و ملامت برخاسته عذر ناپذیر.
– با کبر و ناز رخ برتابد، اما از نهاد جان ندای دوستی و صفا برکشد.
– گویا بادی وزید و ریگ بیابان بر روی اعتراض پاشید، نامه شکوه آمیزش هبا ساخت.
– و آن تهمت و افترا که بهم میبافت، تار و پودش یاوه بود، در هم گسیخت.
– جوانمردی که در مقام اعتلا برآید، اگر خالوهایش از پا بنشینند، عموها زیر بال او نگیرند.
– و اگر خصال نکوهیده، کسی را از خاندانش مطرود سازد، نسبت خویشاوندی مقربش نسازد.
– پیش از این تهمت و افترا که تو آوردی حاسدان دگر هم آوردند و تیرشان به سنگ آمد.
– سخنی بمیان آورد، کاری از پیش نبرد، برگشت، خون وریم از جراحتش روان بود.
– هیهات، این سیلی که از لعاب دماغش روان است، کی تواند روز مخاصمه و دشنام، کشتی او را بساحل نجات رساند.
– بینم در معرکه نبرد بجای آنکه شمشیر و تیغ براند. پیشاب و گمیز براند.
– از ناهنجاری روزگار، گمنامی بعداوت برخیزد که نه در پیشینیان و نه در آیندگانش مجد و عظمت نباشد.
– اخلاق نکوهیدهاش فراوان، بجای مدح و ثنا بهرمرز و بوم روان.
– حماقتی افزونتر از این که امروز دست بکاری یازد و فردا بدست خودش تباه سازد.
– کار و بارش بیرونق، یارانش در تب و تاب، میهمانش خود بجستجوی طعام و شراب.
– اگر بدو پناه برده به حبل ولایش چنگ یازی، چنان ماند که در بیابانی پست، قارچ بیبهائی پشت و پناه خودسازی.
– اگر پیمان دگران بمثل شاخهتر باشد، عهد و پیمان او چون نی و بوریا بیثمر باشد.
– آنها که چون کوه پای در قعر زمین و سر بآسمان کشیده دارند، عظمت مرا در نیابند.
– آنها که محاسن اخلاق را همه در برداشتند، بارگاه عظمت بر سر راهها برافراشتند.
– دشمنان از صولت و سطوتش در خوف و خطر، چون شیر ژیان از نعره جانشکافش در بیم و حذر.
– در عین حال، اگر در چهره او بنگری، بدری تابان و درخشان در لمعان بینی.
– بآخر رخش سرکش او چموشی از یاد برد، آرام تن، زمام اختیار، در کف من سپرد.
– در غیاب، درود و ثنایش ارمغان آید، در حضور، بال و پرمحبت برگشاید.
– از این رو، از گزندم در امان ماند، اینک چون توئی سمند مبارزه بمیدان راند.
– آنکه در پاسخ بد گویان بخواب خرگوشی اندر است، مرا برانگیزد که به هجو و دشنامش در سپارم و همینش در خور است.
– آری. بمن پرداخته، و اگر من بدو پردازم، در کامش شرنک ریزم و در حلقش سنگ.
– خلوتی گزیده، خیالات خامی در دماغ پروریده، به سرابی فریبنده امید بسته.
– افتخارات نوین ویژه ماست، عظمت کهن، برترین جایگاهش پایگاه ما:
– از حرم امن الهی، خانه او که مطاف جهانیان است.
– با حطیم و زمزم یادگار جدمان ابراهیم خلیل است و «مقام» او که قبله طائفان است.
– و هم مشعر الحرام، با موقف عرفات، و صحرای منی که قربانگاه حاجیان است.
– جدم رسول بهمراه دامادش، بتهای کعبه را شکست، خانه خدا را از آلودگی بتها بپرداخت.
– خورشید هدایت را بآسمان بشریت برکشیدند، حلال و حرام خدا را مبین آوردند.
– پدرم علی، بکوری چشم دشمنان با پرتوی درخشان و تاریخی درخشان.
– چون بدر تابان جامه سپید بر چهره شب کشید و بسان سپیده دم شعله خورشید بر دل تاریکی زد.
– در جولانگاه نبرد، بگرد او نرسد و از برابر خصم عقب ننشیند.
– کام مرگ را رستگاری شناسد، در پشت سر هراسان باشند چونان که در برابرش ترسان و لرزان.
– جان خود برخی رسول کرده بر فراش او خفت، آن شب که قریش قصدجان او کرد.
– در کارها جفت و همتای او بود، در حوادث و بلایا پشت و پناه.
– خدا را بر این شیر مردی و جلادت که غبار میدان بر سر و دوش پهلوانان بیخت.
– بیشه نیزار مأمن اوست، و او شیر شیران.
– آنکه را بخاک افکند، از خون کفن باشد و از گل و لای «حنوط».
– غول مرگ سینه او را آبشخور کند، کاسه سر را جام شراب.
– تلاش کردند که پایگاهش دریابند، خسته و کوفته در نیمه راه درماندند.
– و چون بمفاخرت برخیزند، برگهای زرین زندگیش، برنده جام افتخار باشد.
– آنجا که حق و باطل بهم درآمیزد و مشتبه ماند، اندیشه پاکش سیاهی باطل از چهره حق بزداید.
– مجلس داوران که برای فصل خصومت کمر بندد، مغزها بکار افتد و درماند.
– رمز حقیقت را با بیان شیرین بر دل نادان کوتاه بین الهام کند.
– در جامی خوشگوار که ساقیانش تاکنون بچرخ نیاوردند و دری شاهوار که هنوزش نسفتهاند.
– و چون از تقوی و پارسائی سخن بمیان آری، نصیب او را از همه کس فراوانتر بینی.
– شبها در محراب عبادت تلاوت قرآن کند و روز را بروزه بسر برد.
– سه روز تمام گرسنه ماند و دم برنیاورد، قوت افطار به سائل داد.
– زبانش از دشنام و ناسزا عریان بود، کاری بانجام نبرد که مایه ملامتگردد.
– آنجا که خدای خوشنود است حمله برد، و آنجا که ناخشنود، از پا بنشیند.
– پاک و پاکدامن از جهان رخت بربست، لکه عاری بر دامنش ننشست.
– با افتخاراتی که اگر بشمار آری، چون سیلی خروشان از دامن کهسار فرو ریزد.
– و هر که خواهد چون او بر قله افتخار بر شود، پی سپر خود سازد و در گرداب فنا دراندازد.
شریف مرتضی، قصائد چندی در سوک سید الشهدا سروده است از جمله در عاشورای سال 427 قصیدهای دارد که در جلد چهارم دیوانش ثبت است:
– نه بینی صحنه راغ دستخوش فنا گشته چسان خشک و بیگیاه است؟
– اگر شیفته اهل این دیار نبودم، چنین اشکم بدامن نمیرفت.
– معمور و آبادش دیدم، اینک سامانش زیر و زبر بینم.
– بر دیوار شکسته و طاق فرو ریختهاش اسرار بر گذشته را میخوانم.
– ناقههای لاغر میان را بر عرصه آن متوقف ساختم، رنج شبروی از اندام آنها برتافتم.
– من از عشق و شیدائی دل بپرداختم، اینک از سرنوشت خاندان و خویشانم نالان و گریانم.
– به سر زمین «طف» لختی فرو بنگر که چه راد مردانی از خاک و خون جامه بر تن دارند؟
– دست ستم، گروهی گرگ صفت خونخوار بر سر آنان گسیل داشت.
– اینک از درخش اجسادشان شب تار بیابان روشن و تابان است.
– به خاک در غلتیدند، اما از آن پس که دلیران ویلان را از زین بخاک هلاک کشیدند.
– خفتان آهنین لایق خود نشناختند، از آن رو خفتان گلگون بر تن آراستند.
– اندرون از طعام تهی، لاغر میان بر گرده سمند عربی تازان.
– زادگان «حرب» را بر گو: و سخنهای گفتنی بس فراوان است.
– از راه حق یاوه گشتید، گویا رسول خدای بر شما مبعوث نگشت.
– و شما را بر خوان رهبری و هدایت خود فرا نخواند.
– و شما از دین و آئین نصیبی نبردید، همانسان از حق و حقیقت عاری و عریان ماندید.
– و نه جبه خلافت او بر تن آراستید، و نه اهل دروغ و فریب بودهاید.
– گفتید: اصل و ریشه ما با رسول یکی است، هیهات، شما را نه قرابتی است و نه اصل و تبار.
– آنکه را آلودگی و لئامت عقب راند، اصل و تبار به پیش نراند.
– میوه این شاخسار نچیده بر زمین ریختید، آنچه را همگان خریداراند، شما رایگان بفروختید.
– مهلت چند روزه شما را بفریفت، آری فریبکاران بجهالت مفتون دنیا شوند.
– در بیابان «طف» شهیدان را از شربت آبی محروم کردید، از این رو آب کوثر بر شما حرام گشت.
– اگر آنان از دست شما جام شهادت نوشیدند، بفردای قیامت از دستشان جام شرنگ نوشید.
– آن روز که جدشان سالار و فرمانروا باشد، چونانکه بدنیا سرور مؤمنان بود.
– فروختید دین خود را با دنیای دون، دنیائی بدین حد پست و زبون.
– اگر نه فرمان مقدر حق بود، لیاقت و کاردانیتان بدین حد نبود.
– فتنه روزگارتان بسر در آورد، هر که تند تازد، روزی بسر درآید.
– شما را چه یارای افتخار، که از خود نام نیکی بجا ننهادید.
– با دوزو کلک به مسند خلافت بر شدید «1»، باشد که بچشم، فرمان مقدر حق را ببینید.
– گویا این خیل ستور است که چون سیل ملخ روان است و از صولت آن باد صر صروزان.
– بر فراز زین یلان زورمند، که از کینه چون شیر ژیان پرخروشند.
– از نوک سنان جز خون بر دشت و هامون نبارند.
– تا زمام حق به دست اهلش سپرده آید، و آب رفته باز بجوی آرد.
– ای نشانههای حقیقت که بر خلق خدا حجتید، و هم مشعل هدایت و بصیرت.
– زنده و جاوید بر عرش خدا مهمانید، جمعی پندارند که شما در خاک نهانید.
– خداوند، سالاری حشر و نشر بشما وا نهاد، و شما بهتر دانید.
– گرم گناهی در نامه عمل بینید، درخواست مغفرت نمائید که شفاعت شما پذیرا است.
– چون صادقانه در راه ولایتان گام زده باشم، با کردار ناپسند، مورد مرحمت باشم.
– با زبان بیاری شما برخاستم، آرزومندم که روزی با شمشیر در رکابتان بتازم.
– سری در سویدای دل نهان ساختهام، از فاش کردن آن هراس و حاشا دارم.
– بامید آن روز که گویندم: پرده از راز نهان بردار، آری حقیقت در پس پرده نماند.
– سالها خون دل خوردم، صبر و تحمل پیشه کردم، دیگر آرام و توانم نماند.
– آری کدام دل با غم و اندوه شما در سینه طپید، که بآخر تار و پودش درهم نپاشید.
– بعد از شما لذت زندگی حرام باد، و کسی را عمر دراز مباد.
– گام هیچکس برقرار زمین آرام نگیرد، چه در حضر باشد و یا راه بادیه گیرد.
– تشنه کامی از آب گوارا سیراب مباد، از آن پس که میان شما و آب فرات حائل افتاد.
– و نه دیگران بر فراز منبر جای گیرند، با آنکه گام شما را از فراز آن بریدند.
قصیده دیگری هم در افتخارات و امتیازات خود سروده که در جزء چهارم دیوانش ثبت آمده است، اینک برخی از آن ابیات:
– ایکه در جامه حریر خرامانی، با این خضاب سپیدی که بر گیسوی من مهمان است، دگر با منت کاری نیست.
– نه بینی که فرقم از موتهی است؟ دگرم امید لذت و کامیابی نیست.
– هوای مه جبینان با خضاب گیسوان از سر برفت. سوز و گداز عشق هم از سینه رخت بر بست.
– تارک سپیدم نمایان گشت، تا صیاد روزگار را نشانه تیر بلا باشد.
– با رونق جوانی دل زیبا چهرگان صید کردمی، اینک عهد شباب گذشت، عشق و جوانی هم نماند.
– ایکه با یاوهسرائی خو گرفتهای، از اینرو بملامت من برخاستهای، از تمنای باطل دست بردار.
– دگرم بر عشق و شیدائی نکوهش مکن، سپیدی گیسوان، خود ناصح مشفقی است.
– بآنان که جامه مفاخرت بر تن کردهاند برگو: سنگ ریزه کجا؟ صخره خارا کجا؟
– شما با آن قد و قامت ناموزون، ما چون قله کوهساران مشرف بر هامون.
(این قصیده 69 بیت است که تغزل آن ترجمه شد، سایر ابیات در مفاخرت و ثنا گستری و شرح افتخارات و کمالات شاعر است که نمونه آن قبلا ترجمه شد، از این رو تکرار آن معانی دیگر مناسب نیست. علاقمندان به اصل کتاب مراجعه کنند).
باز هم قصیده دیگری در شرح مکارم و معارف محاسن خود دارد که در جزء چهارم دیوانش ثبت آمده، اینک قسمتی از آن ابیات:
– آن شب که به صحرای عرفات منزل گزیدم، دل فارغ از سودای عشق در گرو جانان نهادم.
– اگر میدانستم چه بلائی در کمین است، در بادیه عرفات چنین غافل و بیپروا نبودم.
– وقوف عرفاتم پایان نگرفت، که آن آهوی باریک میان دل زارم بیغما گرفت.
– اندام زیبایش را بر ملا ساخت، چون جامه احرام از تن بپرداخت.
– من شیدا و سر خوشم که سلامم را پاسخ آورد، ولی کاش از شراب وصلم سیراب میکرد.
– عشاق شوریدهاش با گوشه چشمی دلخوش کنند، و از آن پیش، چنین قانع نبودند.
– آنکه را در عشق و اشتیاق، صبر و قراری بود. اینک سپند آسا در تب و تاب است.
– ای یارجانی. لختی با دل شیدایم مدارا کن که سالها با مهر و عطوفتت خو گرفته است.
– اگر سنگدل و نامهربان نباشی، ترا بر جان و دل خود امیر و فرمانروا سازم.
– ای نگار رعنا که روز وداع، سنگینی بار فراقت پشت ناتوانم خست.
– باری که عاشق صادق بیاد دوست بر دوش کشد و دگران از سوز هجران بناله و افغان درآیند.
– آنروز که گریان و نالان از سفر بازگشتم، دیدهام غرق در خون بود.
– چنان آه جگر سوزی از دل برکشیدم که رقیب را هم دل بر من بسوخت.
– خواستم اسرار عشق و شوریدگی پنهان کنم، سیلاب اشکم راز دل بر ملا کرد.
– در «منا» که حرم امن الهی است، پیش از آنکه شیطان پلید را «رجم» کنند، با تیر نگاهمان رجم کردند.
– دامن کشان در جامه حریر ناز گذشتند، کی حسن عالم آرایشان را نیازی به حریر بود.
– گوشواره زرین بر گوش نکردند، از آنرو که خود نگین هر گوشواراند.
– طره سپیدم دید و نگران در من نگریست، آری گرد پیری مایه ناز و عتاب است یا انگیزه جفا و اعراض.
– آیات ضعف و ناتوانی در چهرهام خواند، تارهای سپیدم را نشانی از رگهای ناتوان شمرد.
– این سر منزل پیری است که بتازگی پیراستم، وه که جوانمردان را چهمنزل دلپسند و مألوفی است.
– نگران مباش. این جامهای که بر تن آراستم، دامنش از هر گونه تهمت و ناروا بری است.
– بادیهای دور و دراز، قلههایش پست و هموار، بسکه طوفان بلایش بر سرچمید.
– در این وادی، صدای آشنا بگوش نیاید، جز آوای جنیان که گروهان گروه صفیر و زوزه برآرند.
– گویا رمه اشتران از بادیه سر رسیدند، پیشتازان رمه از هیبت ساربان مهار خود برگسیختند.
– پای افزارم با آنکه فرسوده نبود درهم گسیخت، بسکه تندراندم و شتاب آوردم.
– در طلب آنم که جهانیان از طلبش واماندند: برخی محروم و برخی دگر خسته و رنجور.
– عزت در سایه تلاش و کوشش آرمیده، گنجی بدون رنج نصیب نیفتد.
– عزتمندان با کبریا بر بساط خشک منزل و مأوی گیرند، فرومایگان خیمه به مرغزار کشند.
– حوادث زندگی براه استقامتم کشید، گردش روزگارم حق ادب آموخت.
– بر قله مناعت بر شدم، بار ذلت کس بر دوش نبردم، دیگر چه جای نکوهش و عتاب است.
– اینک فخر و شرافتم پایگاه است، سراپرده فضل و کرم ییلاق و قشلاق.
– سرود و نشیدم چون ستاره پروین به کهکشان جا کرده، خامه تصنیفم صفحه آسمان را در سپرده.
– از فریب روزگار که بر سر اهلش برچمید، دیدگانم چه شگفت ها که ندید؟
– قدرتمندان، دامن از مال دنیا بپرداختند، فرومایگان بیمایه بنگر سمند کامیابی به کجا تاختند؟
(این قصیده 59 بیت است که 34 بیت آن ترجمه شد، ما بقی در افتخارات شخصی و ملامت بدخواهان است که بمانند قصیده قبلی ترجمه آن خالی از تکرار نخواهد بود، علاقمندان به اصل کتاب مراجعه نمایند).
قصیده دیگری در جزء پنجم دیوانش ثبت است که در سوگ سید الشهدا سروده است:
– ای خانه پارسایان، ای دیار شب زندهداران و روزهداران! از چه آسمانت بیستاره گشت؟
– نه دیری است که ساکنان این سامان در سایه عیش و نشاط، خرم و شادان بودند.
– بهنگام چاشت و شام از شراب بهشتی سرخوش و شیرین کام.
– سیلاب اشک از رخسار ببارم، و گرنه جوی خون از دیده روان سازم.
– اینک نگرانم ساکنان این دیار پوستشان بر استخوان خشکیده.
– چنان زار و نزار که پنداری اعضائی چون ریسمان پوسیده بهم آویخته.
– ددان و جانوران گوشت و استخوانشان بردند، جمجمهها را در کنار سم وانهادند.
– ای یارجانی. آنروز که از سوز فراقم گوشتی بر استخوان نماند.
– حال زارم دیدی و دانستی برو نیاوردی اما به درد بیدرمانم راه نبردی.
– از سوز درونم بیخبری، عاشق شیدا کجا بیخبران وادی عشق کجا؟
– سوز و گدازم بر آن هودج زرین نیست که منزل به منزل روان است.
– و نه آن فربی لاغر میان با ساق سیمین، گردن بلورین، ساعد مرمرین.
– ناله جانگدازم بیاد عزیزانی است که در بیابان «طف» در پنجه کرکسان و ددان.
– بخاک درغلتیدند، با سینه درهم کوفته از سنان، سر جدا در خاک و خون طپان.
– اعضای پیکرشان به اطراف هامون پراکنده، گویا عقد ثریا است که درهم گسیخته.
– و یا صفحه زمین از سوی گنبد خضرا با اختران تابان تیر باران گشته.
– از کرم دعوت کوفیان پذیرفتند، چه سوگندها خوردند که وفا نکردند.
– آنگاه که طلیعه کاروان، پایان شب در میان گرد و غبار افق طالع گشت.
– گویا سواران بر پشت زین با نیزه آهنین میخکوبند، چونان پرچمی که بر قله کوهساران برفرازند.
– با دلی آکنده از کین، چشمانی سرخ از خون خشمگین.
– گویا باز شکاری است، صید خود را در کمین.
– کوفیان با طعن سنان به استقبال جوانمردانی شتافتند، که یک تنه بر دریای لشکر میتاختند.
– از جراحت تیر و شمشیر پروا نکنند، شانه از زیر بار نتابند.
– ارادهاش خلل نپذیرد، در پهنه پیکار، از طعن و ضرب آرام نگیرد.
– چنان تشنه نبرد است که روز صلح و آشتی کامش شیرین نگردد.
– دم شمشیرش از ضرب پیکار شکسته، شمشیر دیگران سالم و بیخلل.
– هماره تیغ تیز را در شانه یلان فرو بردند و از خونشان آب دادند.
– آن یک بر خاک فتاده، خون از چاک سرش در فوران است.
– گویا، سرخ توت، بر سرش افتاده یا برگ ارغوان بر تنش روئیده.
– آن دگر با طعن سنان از پشت زین نگون گشته، سمند ابلقش بی صاحب مانده.
– اگر کوفیان راه مکر و دغل نمیپیمودند، ننگ عار و فرار بر جان خود میخریدند.
– بآخر، غبار کین بر آسمان برشد، روان آن پاک مردان بجانان پیوست.
– مصیبتی فرود آمد، احمد و خاندانش در ملا أعلی بماتم نشست.
– غمی که از آن جانکاهتر نباشد، دردی که مغز جان را بسوزاند.
– تیری که خطا نکرد، دست تیر اندازش شکسته باد.
– زادگان «حرب» را برگو، و آن کوران و گمرهان که بر گرد خود جمع کردند.
– آنها که خودخواهی و خودکامی بر سرشان لجام افکند، به خواب خرگوشی فرو رفتند:
– مپندارید که از جام پیروزی کامروا گشتید، فرجام کار، تلختر از «صبر» است.
– اینان به استقبال مرگ شتافتند، پیشتازان همیشه جان بکف باشند.
– در میان شما جز مردم بدکار نبینم، مردمی سراپا ننگ و عار.
– آنها که از خوف فقر، دست عطا نگشایند، از صولت مرگ پیش نتازند.
– ای آل یاسین. ولایتان رهبر آئین استوار است.
– فرشتگان در خانه شما فرود آیند، آیات قرآن در دل و جانتان نزول گیرد.
– خدای گیتی را حجت و برهانید، از عرب تا عجم، سپید و سیاه.
– جز با مهر و ولایتان، کجا قرب و منزلتی به سوی پروردگار جهان حاصل آید؟
– بخدا سوگند نظم و نثرم از یاد شما خالی نماند، و نه دل یا زبانم.
– هرگز. و نه دشمنانتان از زخم زبانم در امان مانند، و یا از تیر جان ستانم.
– و نه در روز ماتمتان، لب به خنده و شادی برگشایم.
– اگر بروزگار پیشین نبودم که با تیغ تیز نصرت و یاری کنم، اینک با زبان بمقابله برخیزم.
– درود خداوند نثارتان باد، مزارتان از ژاله بهاری سیراب کناد.
– ابری پر باران، با رعدی خروشان، که زهره شیر ژیان برشکافد.
– خدا را. چگونه بر شما رحمت آرم، که شما خود رحمت همگانید.
رثای دیگری درباره سید الشهدا سروده که در جلد اول دیوانش ثبت است:
– چسان از شهد زلال کامیاب گردم، با اینکه سراپرده رسول خالی و ویران است.
– روزگار از جدائی و آوارگی شما کامیاب شد و شما از عیش و زندگی کامیاب نگشتید.
– از آب فرات شما را راندند، با آنکه گاو و گوسفند بر کنار آن سیراب است.
– بروز عاشورا چشمها خون گریست، دردی بر دلها نشست که دوا نپذیرد.
– مصیبت بدنیا فراوان است اما این مصیبت فراموشی نگیرد.
– سیاهی و تاریکی فضا را گرفت، صبح روشن کو؟ درد بالای درد فزود، شفا کو؟
– دلهای بریان در سینه میطپد، گویا عزم پرواز دارد.
– ای که زبان ملامت باز کردهای و بر اشک سوزانم نکوهش آوری.
– از من پاسخی نیابی، جز حسرت و آه، نالههای جانکاه.
– چسان داغ دل را فراموش کنم با آنکه خاندان محمد آواره گشت و بی- پناه ماند.
– مرکوبشان از رفتار ماند، حقوق آنان پایمال شد.
– گویا نژاد از رسول خدا ندارند، از خاندان او بیگانهاند.
– ای ستارگان رخشان که پرتو انوارتان آسمانها را در نوردیده، مردم گول و احمق بیخبراند.
– اگر جمعی رهبر دوزخاند، شما خود رهبران بهشت عدن باشید.
– بگذارید که این قلب فکارم بر خروشد، بام و شام بر شما ناله زند
– این سیلاب اشک نیست که از دیدگانم روان است، خونابه دل از رخسارم چکان است.
– بی وجود شما، زندگی برایم مرگ است، خیری در عیش و بقا نیست.
– اگر شهد زندگی در کام شما شرنگ بود، عیش و نعمت در کام من جز تلخی نفزود.
– خدا آن قوم را تباه کند که حرمت شما را پاس نداشتند، نیکی را با بدی مکافات کردند.
– به هنگام سختی و افتادگی، دستگیری نیابند، روز پاداش بهرهیاب نگردند.
– مزارتان از باران رحمت سیراب، و همواره سر سبز و خرم باد.
– ابر بهاری سوی بارگاهتان پوید، رعد و برقی بارانزا در پی آن خیزد.
– گویا شتران آبستنبار خود فرو نهادهاند که فریاد و غوغا بر هواست.
و در قصیده دیگری بروز عاشورا، سال 413، جدش سید الشهدا را، مرثیه گوید، که در جزء سوم دیوانش ثبت است:
– کاروان رفت، این تو و این شبهای دراز با رنجی که فرو نخواهد کشید.
– با قطرات اشکی که اگر در دیده حبس کنی، چون سیل از گوشه چشم روان گردد.
– کاش این سیلاب اشکی که بر رخسار میدود، جراحت دل را مداوا میکرد و یا آتش آن را فرو مینشاند.
– هر بام و شام که آید، گویم: اینک از رنج درون رستم، اما سوز دل نگذارد که راه سلامت گیرم.
– دستم بدامن معشوق نمیرسد، آرزوی وصل دارم، اما چه بخیل و پرجفاست.
– با رقیب بر گو که بر کاشانه معشوق میگرید و مینالد.
– من از ناله و زاری بر این لانه و کاشانه معذورم، زیرا که خون عزیزانم در کربلا پامال ستم گشت.
– داغی بر این دل نشست که هر چند در برابر آن صبر و تحمل ورزم، قرار و آرام نیابم.
– بار گران این مصیبت پشتم شکست، تاکنون باری چنین گران بر دوش نکشیدهام.
– و شما ای دشمنان حقیقت، بعد از رسول حق فرصتی یافتید و کین خود را از خاندان او باز گرفتید.
– نه این بود که در سایه آئین محمد به دولت رسیدید، پیش از آن خوار و مهین بودید.
– خاندان امیه، فرزندان حرب را برگو، اگر توانی زبان از کام برکشی:
– با شمشیر محمد چندان بر سر خاندانش نواختید، تا دست و شمشیر کندی گرفت.
– با کسی راه مکر و فسوس گرفتید که جدش رهبر نجاتبخش شما بود.
– پردگیان رسول در میان کوچه و بازارتان گرفتار ماندند، و جز شیون و افغان پناهی نداشتند.
– طوفان کربلا فرو نشست، جام مرگ نصیب عزیزان این خاندان بود.
– چونان گلستان ارم که طوفان بلا از چپ و راست بر آن بتازد، و گلهای آنرا پرپر کند.
– و یا چون اختران تابان که طلوع نکرده راه افول گیرند.
– چه بدرهای تابان که تاریک نشد؟ و چه سروهای آزاده که فرو نیفتاد؟
– از آن پس که با شتاب عهد و پیمان خود استوار کردید.
– به پشت برگشتید و از راه حق کناره گرفتید.
– چندان نامه نوشتید تا پاسخ شنیدید، و چندان اصرار کردید تا دعوت شما را پذیرفت.
– و چون راهی بلاد شما گشت با انبوه دشمن به قتال او برخاستید.
– برخی پیمان شکستید، جمعی از یاری او دریغ کردید، هیچیک پاس حرمت او روا نداشتید.
– کینههای دیرین بجوش آمد، دلهای پرخروش در تلاطم انتقام.
– تیغهای آبدار از نیام بر آمد، با نیزههای تابدار.
– شما، نه دشمن را از سر راهش بدور کردید، و نه برای ورود، منزل و مأوائی مهیا نمودید.
– بر خفته مدینه سخت ناگوار است که پارههای تنش در صحرای کربلا بخاک و خون در غلتید.
– از آب فراتشان راندند و از شربت شهادت سیرابشان کردند.
– از آنجا که در گمان نبود، جام بلا بر سرشان ریخت، دوستان فریبکار و غدار.
– ای روز عاشور. چه فاجعهها که بر «آل اللّه» فرود نیاوردی.
– جام مرگ بدست گرفتی و در خانه و کاشانه آل عبامهمان گشتی، ای ناخجسته مهمان.
– سرور شهیدان را از میان ما بردی، دستها بریدی، سرها از تن جدا کردی.
– شهیدی که با فرو افتادن قامتش دین احمد فرو افتاد، عزت مسلمین پامال شد.
– ای خاندان رسول. شما را دوستارم، ملامت مردم را بچیزی نخرم.
– بآنها که در مهر شما سر کوفت زنند، و چه بسیار نکوهشگران که خیر- خواه نباشند.
– گفتم: آرام گیرید، و از سرگشتگی خود مرا معاف دارید، این دل من رام شدنی نیست
– درود خدا بر شما خاندان باد. در مرگ و زندگی، در حضر و سفر.
و قصیده هم در پند و اندرز و عبرتآموزی سروده که در جزء ششم دیوانش دیده میشود:
– پیرامون افترا و دروغ مگرد، افترا و دروغ مایه رسوائی است.
– هماره بآهنگ رشد و صلاح باش، آنچه پایدار است، نیکی و صلاح است.
– زندگی سراسر عبرت است، از مردم گیتی پند بیاموز.
– امروز خوشی و کامیابی، فردا نکبت و ادبار.
– روزگار از این دست میدهد و از آن دست باز میگیرد.
– برای مردم آزاده خواری در حکم مرگ است، زندگی، تنها در سایه عزت و اقتدار.
– ذخیره دنیا و آخرت، طاعت و عبادت است، یا کسب افتخارات.
– وای از آن فتنه که آدمی را بدست هلاکت و دمار بسپارد.
– جلوه میکند و میفریبد تا آنجا که نیکبختی را به بدبختی میکشاند.
– عبرتها میگذرد و چشم بصیرت ما باز نمیشود.
– کجا رفتند آنان که در کنار ما بودند و اینک جایشان خالی است.
– آنها که منافع دجله و فرات را یکسر بخزانه خود میریختند.
– آوازه قدرت و دولتشان برنخاسته، صلای مرگشان برخاست.
– غول مرگ که چنگال و دندان خود را تیز کرد.
– نه بحق سوگند، هیچ قدرتی مانع آن نبود، نه شمشیر آبدار و نه نیزه تابدار.
– صباحی چند فریاد و خروش برکشیدند، سپس بوادی خاموشان غنودند.
– گویا در خواب نازند، اما خوابی جاودانه پایدار.
– از پس آنکه بر سریر دولت تکیه زدند، با خاک مغاک در آمیختند.
– جمعی سر بادم شمشیر و سینه با نیزه بران آشنا کرده، جام مرگ بر سر کشیدند.
– از غم زندگی رستند، از آن پس که گفتند: راه رستگاری پیدا نیست.
– در آن پهنه پیکار که حکومت با شمشیر و نیزه و ساز و برگ یلان است.
– از مرگ نهراسیدند، با آغوش باز به استقبالش شتافتند.
– سر به تیره خاک بردند، چونان که سر بجامه خواب در پیچند.
– از خاک و سنگ بالش کردند، دیگر کبر و نازی بسر نیست.
– بآنها که فریاد و خروششان بر سماست.
– گویا آوای مرگ در گوش آنها طنین نیفکنده.
– قصرهای ویران و خراب پند و عبرتی بآنها نیاموختند.
– پردگیان قصر که دیروز هلهله شادی میزدند، اینک شیون و افغان دارند.
به آنها بگو:
– تا کی و تا چند در خواب غفلت غنودهاید.
– پند و عبرت فراوان است، اگر دلها پندپذیر باشند.
– دلها وارونه است، چشمها کور و نابیناست.
– بر درگاه دولتمندان صلا درده: کو آن یلان کوه پیکر؟
– کجایند حامیان مکرمت و فضائل، کجایند فداکاران عزتمند.
– از یکسو، از چنگالشان مرگ میبارید، از سوی دیگر بذل و نوال.
– روز پیکار که بایلان درگیر شدند، دشمن را بخاک و خون کشیدند.
– چرخ روزگار در دستشان چون موم، سرور و سالار جهانیان بودند.
– دولت و قدرت در اختیارشان نهاد، روز دیگر باز پس گرفت.
– اسباب عیش و نوش فراهم بود، جدائی و پراکندگی حاکم گشت.
– دستها اینک از هر گونه دولت و نعمت خالی است.
– شمشیر آبدار و نیزه تابدار بیکسو، اسبهای لاغر میان بیصاحب.
– بامید صبحدم در خواب ناز شدند، از گردش نیم شب بیخبر ماندند.
– خدنگی از شست روزگار رها شد، این درد را دوائی نیست.
– تیر مرگ از کمان جست، هدف را بر هم درید.
– با گذشت آنان بساط فضائل و نیکیها برچیده شد، و هم اساس مکرمت در هم ریخت.
قصیده دیگری در سوگواری بر استاد بزرگمان شیخ مفید: محمد بن محمد بن نعمان، درگذشته سال 413 سروده است که در جزء سوم دیوانش ثبت آمده، با این مطلع:
– آن کیست که در گیتی جاوید زیست؟ کدام جامه فاخر جاودانه ماند؟
– لختی مهلت تا بر دوستان و درگذشتگان بگرییم.
– برخی پیر و زمین گیر، جمعی جوان نورس، وان دگر نو سال.
– آن یک بخیل و ممسک، و ان دگر بخشنده، مهماندار و مهماننواز.
– بر قله کوهساران نشیمن داشتند، اینک در دل خاک جای کردند.
– مرگ باد بر آن مرد مهمل که پندارد دیده روزگار بر او ننگرد، از این رو در خواب غفلت است.
– گویا مردم روزگار از خواب خرگوشی هرگز برنخیزند.
– ای غول مرگ! چند بزرگمردان عالیرتبه را بر خاک کشی، تارک یلان درهم شکافی.
– هر گاه از پشت سر درآئی، پندارند که رستند، ناگهان از پیش رو در آئی.
– ابلهان را در کنار زیر کان جای دهی، پست فرومایه را در کنار ارجمند.
– از آن پیش که چنگ و دندان بسوی فرزندان باز کنی، پدران و مادران را در ربودی.
– اینک حادثه نو پدید گشت که خواب از چشمم ربود، زمام عقل از کفگرفت.
– از دیدارش رخ برتافتم، فرار مایه چیرگی او گشت.
– از آنگاه که بار این مصیبت بر دوش کشیدم، گویا کوه «یذبل» بر دوش دارم.
– اینک هر چند خواهی از چشمان خونبارم اشک ریزانم، دیروزم چنین نبود.
– پیر اسلام و دین، پرچمدار دانش درگذشت، اسلام بزانو درآمد.
– آنکه در تاریکی روزگار، خورشید رخشان بود، درگذشت. زندگی وحشتبار شد.
– بسا زنگار شبهه و تردید از نص خلافت زدودی، امیر مؤمنان را نصرت کردی.
– منکران بد کنشت را خوار و زبون ساختی، دیگرشان یارای سخن نماند.
– تیرافکنی چیره دست که گلوگاه باطل بشکافد و بر خاک کشد.
– یلی مردافکن که سینه باطل بردرد، و هر یلی مردافکن نباشد.
– هر گاه اساس دین کاستی و کجی گرفت، با دو دست خود راست برافراشت.
– هر که را از جاده حق منحرف دید، براه حق هدایت و رهبری کرد.
– کیست که حقائق پنهان را آشکار کند، مهر سکوت را بشکند؟
– کیست که نیکی را از پلیدی بزداید حلال از حرام جدا سازد؟
– کیست که بافکار بشر نیرو بخشد، زنجیر اوهام بگسلد.
– کیست که یاران خود را با سلاح علم مجهز کند تا چون شمشیر تیز در بحث و جدل نفوذ یابند.
– پاک و منزه بملاقات حق بشتاب! نه چون دیگران با آلودگی و نقص.
– مرغزار علم و دانش که سرسبز و خرم ساختی پژمرده شد، صبح روشن تاریکی گرفت.
– زلال یقین و معرفت آلوده شد، درد و آلام بجانها بازگشت.
– با آنکه غم مرگت بدل دارم، جز با بشاشت و آراستگی نباشم.
– بعد از آنکه ترا از دست دادم، مرگ دیگران بر من سهل و هموار است.
– اگرت بار گناهی بر دوش باشد- و نباشد- باکی نیست، دوستدار قومی باشی که بارت را از دوش فرو نهند.
– برستاخیز چنان صاحب جاهاند که اگر خواهند، همگان را از آتش برهانند.
– از مکافات محشر باک مدار- گر چه دیگران باک دارند- برات آزادی در کف تو است.
– هماره تربتت از انعام و اکرام الهی سیراب باد.
– و هم آکنده از رحمت الهی و امن و امان.
– گورستانها از باران رحمت سیراب باد، و مزار تو از مژده سلام و سلامت.
خداوند، در گذشتگان را بیامرزاد. و السّلام علی من اتّبع الهدی
الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج4، ص: 371