– بر سر آتش گریست تا راز آتش افروز مستور ماند، راه فرود گرفت که ندانند مقصد او بر فراز فلات است.
– عاشق است، نام معشوق را نهان کرده، آشیانه دوست را گم ساخته از کسی جویا نیست.
– اینک از پند ناصحان بدور افتاده. یکه و تنها سیلاب اشکش روان است، نیازی به یاور همنوا ندارد.
– ناتوان است و بار سنگینی بدل دارد، تشنه کام است و بر لب آب شکیبا.
– متین و آرام است. البته مرد محتاط از کار جاهلانه بدور است: امروز سپیدی مو را مستور سازد فردا بر سر پیمانه آید.
– ای دل، آزرده مباش. گرت این لولیان با مهار کشند، فراوانت مهار کردند و رام نگشتی.
– بهوش باش. که از بخت نامساعد، دهان چون قندشان از آبشخور من تلخ خواهد گشت.
– روزگار سپیدم که با دوستی آنان شروع گشته با دیدن موی سپیدم سیاه خواهد بود.
– سپیدی مو اولین خیانت روزگار نیست، با خیانتهای او خو گرفتهام.
– این بخت من نگون باد، که تا چند دست تمنا دراز کنم و او حق شایستهام باز ندهد.
– تا چند بزندگی نکبت بار بسازم: امروز را بنکوهش سپارم و امید به فردای بهتر بندم.
– بخدا گر چه روزگارم در راه آرزوها بخواب رفته و از رسیدن بکامم باز داشته.
– و هیچگاه نتوانستم گردش روزگار را بستایم، توانم با تأسی به فرزندان احمد مختار، تسلی خاطر جویم.
– بهترین جهانیان، فرزندان بهترینشان. جز اینان فرزند نیک پا بجهان نگذارد.
– گرامیترین زندگان که بر بساط زمین قدم نهند و گرامیترین مردگان که در دل خاک نهان گردند.
– خاندانی بر فراز خاندانها، تا آنجا که بر فراز «فرقدان» برشدهاند.
– فرشتگان در گردشان به طواف اندر، وحی و الهام بر قلوبشان مستتر.
– از قریش واپرس. آنها که سزاوار عتاباند بنکوهش در سپار و آنها که خطاکاراند خاطرنشان ساز.
– بگو: از چه سپاس رهبر خود نگذاشتید، آنکه شما را از پس عمری ضلالت و سرگشتگی نجات بخشید.
– به دوران فترت انبیا گسیل آمد و شما را به راه راست رهبری فرمود.
– آزاد و وارسته بسوی جنان پر کشید. هر آنکه بر سنت او رود مورد سپاس است.
– و امر خلافت را به حیدر وانهاد، آن چنان که خبر معتبر حاکی است.
– بر همگانش سرور و مولی ساخت، آنها که شیفته حقاند معترفاند.
– و شما- حاسدان فضیلت- زمام خلافت از چنگ او بربودید. هر آنکه صاحب فضل باشد بر او رشگ برند.
– گفتید اجتماع امت رهبرما بود! اما بدانید یکه تاز امت ویژه خلافت بود.
– چه ناگوار است بر سر دودمان هاشم و هم بر رسول کردگار که خلافت بازیچه تیم و عدی باشد.
– بعد از علی، حق خلافت مخصوص فرزندان اوست، اگر آیه میراث زیر پا نماند.
– آن یک خائف و ناامید از پا نشست و آن دگر که پپاخاست یاور نیافت.
– دست نفاق از آستین ظلم و ستم برآمد، سروری از پس سروری بخاک هلاک افکند.
– در صفوف اجتماع بر ایشان تاختند، و چون در محراب عبادت گوشه انزوا گرفتند، پی کار خود رفتند.
– پدر این خاندان علی و مادرشان فاطمه معروف همگاناند، از مفاخر ایشان دم زن یا دم فرو بند.
– از پس روز حسین، آئین حق به بستر بیماری خفت، مرگ هم در کمین است.
– اگر راه و روش مردم را قیاس گیری، دوره جاهلیت بخاطر آید.
– خاندان پسر امیه جنایت تازه مرتکب نشدند، آئین جاهلیت را بقدرت پیشین اعاده کردند.
– آنکه را فاطمه خصم خونخواه باشد، روز قیامت خواهد دید که با چه عقوبتی دست به گریبان باشد.
– ای سبط پیامبر! هر آنکه دست بخون تو آلود، بروز قیامت چه غرامتی خواهد پرداخت.
– جانم فدایت باد، و کیست که آنرا بفدا گیرد. کاش برده را جانفدای سرورش بپذیرند.
– کاش هیولای مرگ از خون من سیراب میشد، و خون تو بر زمین نمی- ریخت.
– ای خفته کربلا! کاش میبودم و در برابرت بخاک و خون میطپیدم.
– شود که روزگار این دل پردرد را از دست دشمنانت شفا بخشد.
– شود که شوکت حق بر باطل چیره شود، شود سفله مغلوب آزاده شود.
– این آرزوها همه با دست خدائی برآورده شد، اما هنوز جگر من تفتیده و داغدار است.
– شنیدم که قائم شما را ندای عدالتی است که هر صاحب شهامتی بپاسخ لبیک گوید.
– من برده شمایم و با تار و پود قلبم بشما پیوند خوردهام. آنگاه که اعتراف دگران قلبی نباشد.
– دین و دوستیم در وجود شما خلاصه گشته، با آنکه زادگاهم ایران است.
– از برکت شما بر حیرت و ضلالت پیروز گشتم، اگر نبودید، به صراط حق راه نمیبردم.
– تا در دست شرک بودم، چون شمشیری در نیام بودم. بدست شما از نیام برآمده افراشته ماندم.
– هماره قصائد من دست بدست میچرخد: از زبان این نوحهسرا به سینه آن ماتمزده غم فزا.
– اگر زمان نیافتم که با دست بیاری شما خیزم، اینک با زبان شعر بپاخاستهام.
و در قصیده دیگری امیر المؤمنین علی علیه السلام و فرزندش حسین را به سوگ و ماتم نشسته، مناقب و فضائل آنان را یاد میکند. این قصیده را محرم سال 392 گفته و طلیعه و پیش درآمد تشرف او بدین اسلام بوده است. «1»
– نیم شبان، به نیابت حسنا، شبحیترسان و لرزان بزیارت آمد.
– گویا او بود، جز اینکه عطر دلاویزش بمشام نرسید و شرابی از لب و دندانش نصیب نگشت.
– کاشانهاش دور، خوشبختم که رؤیا راه را نزدیک کرد، از دیدارش محروم ولی درود او نثار است.
– با نرمی نیاز برم، امتناع کند، گویا سوگندی یاد کرده که رعایت آن را فرض داند.
– در دامن فلات، منزلگاه آن بیوفایان فراموشکار است، که مرغ روحمبتابستان و زمستان بدان سوی شتابان و مشتاق است.
– خواهم راز عشق را پنهان کنم: از این رو نام و نشانش پرسم با آنکه دانم، از حالش جویا شوم با آنکه مشهود همگان است.
– دوستانم به نصیحت راه ملامت گیرند، پندارند اولین روز است که در وادی عشق پاگذارم.
– نگارا! اگر میان من و تو- و خدا نکند- صدها تپه و صحرا حایل شود.
– یقین بدان: این پرده آویخته نشد جز اینکه روزی کنار رود و این ماه چهارده کمال نگرفت جز اینکه روزی تاریک شود.
– اگر از اشتیاق من میهراسید که با شتاب این پرده را بیکسو نهم، ایمن باشید که از بیپروائی شراب کمک نگیرم.
– انگوری که اگر شراب کهنهاش حلال باشد، بخل ورزند و تازه آن را برای چیدن روا نشمارند.
– ساغر آن در کف لبادهپوشی از خاندان کسری است که حدیث شراب را از شاهان قبائل روایت کند.
– سرخی شراب ناب، گونه چون گلش را از طراوت سیراب کرد، سبزه عذارش بر کنار دمید.
– سوگند که اگر با کف زرینش شراب مرا ممزوج کند، غم دل فرو نهم، جز آن غمی که با دلم پیمان وفا بسته.
– بروزگار این مهلت نگذاشتم که موهبت این غم از دل برباید: چه باپند ناصحان و یا فریب دوست مهربان.
– آتشی شعلهور که هر چند دم فرو کشد، برقی خیره کننده از سرزمین کوفان برجهد و بازش مشتعل سازد.
– برقی خاطف که تربت علی را بخاطر آرد، گویا سروش مصیبتش را بگوش میشنوم.
– مشتاقانه بر مرکب قافیه بر شدم و با اشک ریزان، هروله کنان رهسپار گشتم.
– بسوی ثنا و ستایشی که اگر احساسم رسا باشد، طوفانهای سهمگین را بازیچه شمارم.
– در این وادی بیکران، با نیروی جان راه بجائی نبرم، گر چه خود را به آب و آتش زنم.
– ولی اینم کافی است که شهد انگبین با سرانگشتی ممتاز باشد، و شمیم عنبر جامه عنبری بپالاید.
– جانم فدای آن سرور که بنده راه حق بود، روزگاری که دیگران مدعیان ناحق بودند.
– اگر مدارج دین را وارسند، بنهایت عابد. اگر دنیا را بخش کنند، اولین زاهد.
– روز «بدر» و «هوازن» حجتی است رسا، بر آنها که راه فرار گرفتند و یا به تماشا رهسپار بودند.
– و قلعه «خیبر» با آن در سنگین که بر دست ناتوان چه سهمگین بود.
– یا ابا الحسن! اگر حق ترا بجهالت منکر آمدند، و بخدا سوگند که دانسته انکار نمودند.
– با وجود این. اگر یکه تاز میدان شهامت نبودی و با تشریف «خاصف النعل» همتا و همسنگ رسول نمیشدی.
– اگر پسر عم. کارگزار. داماد و همریشه رسول نبودی- با آنکه بودی- دگران با تو برابر و هم سنگ نبودند.
– میدانست که دیگران از بر شدن به این مدارج ناتواناند، از این رو بویژه نام ترا به فضیلت یاد فرمود.
– جمعی نیرنگ زدند و بعد از رسول راه خیانت گرفتند، این یک در نیرنگ و دغل همتای دیگری بود.
– گیرم که با سفاهت سخن رسول را برتابیدند، آیات قرآن را چگونه برمیتابند؟
– بعد از تو فاتحه اسلام را خواندند: دین را با خواری و خفت زیر پا نهادند.
– این سفاهت و خیانت در بیابان «طف» بر سر فرزندت حسین تجدید شد:
– روا شمردند که زخم کهنه را با سرانگشت خونبار سازند.
– ناگوار است بر رسول خدا که از سینه دخترزادهاش خون چون ناودان روان است.
– میراث خلافت را از چنگ تو ربودند، و خلافت خود را چونان غل جامعه بر گردن آیندگان بستند.
– ای تشنه در خون طپیده که اگر در رکابش بودم، با سیلاب اشک خود سیرابش میساختم.
– از دریای رحمتی که به کویت اندر است، موجی برآمد و از عطشم وارهانید، با آنکه در کنار تربتت حاضر نبودم.
– زایران مرقد پاکش درود مرا به نیابت نثار کردند تا تشریف جویم اگر چه دیدگانم از این شرافت محروم ماند.
– بازگشتند و غباری از تربتش بر سینهام فشاندند، شفای من در همان بود که آنان ذخیره روز درماندگی سازند.
– مهر دوستانت به دل نهفتم، مهری موافق. شتم دشمنانت بر زبان دارم، دشمنی آشکار.
– از این رو حاسدانت به کین برخاستند که همگان دانند مانند آنان برای بت سجده نبردی.
– دست آلودگان به دامن طهارتت نرسید، دهان بدگویان، حسبت را نیالود.
– این افتخاری کهن که از خون تبارم در رگ و پی دارم، افزون نشمارم از مهری که تازه به دل میپرورانم.
– بسا حاسدان که آرزو دارند کاش در زمره خفتگان بودند و من در برابر آنان با زبانی چون تیر و شمشیر به دفاع و حمایت برنمیخاستم.
– در ثنا و ستایشتان داد سخن دادم، و این دشمن بدخواه تواست که از خشم دست به دندان میگزد.
– عشق شما با تمام دنیا برابر است، و دانم روز حشر، سیه نامه اعمالم را سپید خواهد کرد.
نظمی در سوک اهل بیت قرائت شد که مبتذل و بیارج بود، از مهیار تقاضا کردند قصیدهای بر آن وزن و قافیه بسراید، در همان مجلس این چکامه بدیع را بپرداخت:
– خرامان و سرخوش گذشتند، چون پرچم در اهتزاز، مست و خراب.
– میوه جوانی بر سر هر شاخی در انتظار چیدن.
– راستی عالم پریچهران هم عالمی است: آنکه زیباتر است بر دیگران ناز و ادا میفروشد.
– دوستان! دانید که داستان خلخال و گوشواره چه بود؟
– از منش پرسید! نام آن زیبائی است، معنایش تباهی پارسائی.
– در این تاریکی شب، این رؤیای خیالپرور آن ماهپیکر عدنانی است؟
– ذاتش جلوهگر است یا شبح او. نزدیک بود که در جمع دوستان رسوا شوم.
– آری خود او بود، پیمان عشق را خاطر نشان کرد، اگر بر سر پیمان روم با دلی ناگوار است.
– این گردش ناگوار زمانه بر آل علی بود که زبان مرا به هجو زمانه باز کرده.
– با آنکه از دیارم بدوراند، اما از درد فراق آن کشم که دوست همنشین در فراق همنشین.
– اینک همدم من، تنها عزاداران و غمگساران حسیناند.
– کینه دیرین در کمین بود، بروز عاشورا طوفانی سهمگین بپا کرد.
– و شهیدی بجای نهاد که کینه انسانها را برآشوفت، چونان که جراحت را با سرانگشت بخون بپالایند.
– با آن دستی که دیروز بیعت سپردند، امروز هیولای مرگ را به سویش راندند.
– بدین زودی جدش را از یاد بردند، حقوق دیرین و نوین یکسره از خاطر ستردند.
– بار نفاق در دل، به سویش پرواز گرفتند، مکر و فسون در زیر بال نهفتند.
– چه ناگوار است بر من که غول مرگ بر سینه با وقارت بر شد.
– و سر انورت که خاک آلوده بر سرنی کردند، با آنکه خورشیدش به زیر پی بود.
– مطرودتر، فرمانروایشان که پویا شد، دوان و خیزان.
– وای بر فرمانبرانشان که بهشت عدن را به بهای اندک فروختند.
– و تو ای سرور من- گر چه از مقامت محروم کردند- پیشوائی، همچون پدر ارجمندت برغم انف کافران.
– بروز خیبر، معجز قلعه و در، بر دست که جاری شد؟ و بر سر چاه شر جنیان که برتافت؟
– به روز «بدر» و «احد» صفوف دشمن که پراکند؟ شمل آشفته دین را که مجتمع آورد.
– بتهایشان را برضای حق، که درهم کوبید؟ با آنکه بتپرستان حاضر و ناظر بودند.
– جز پدرت بود: پیشوای هدایت و چراغ امت شیر بیشه شجاعت.
– کند باد شمشیری که پیکرت در خون کشید و روی هر چه شمشیر است سیاه کرد.
– آب گوارا در کامم شرنک شد، جامه حریرم سوهان تن گشت.
– این تن ناتوانم کی تواند، این بار مصیبت توان فرسا بر دوش کشد.
– حسرت و افسوسم بر تو است. و این نیز گفت با خبران است که روز قیامت آتش حسرت با اشاره تو سرد و سلامت خواهد گشت.
– سرور من. این بوی دلاویز تو است که زایران با خود آوردند، یا مشک ختن که با تربتت بیامیخت.
– گویا عرصه مزارت گلزار بهاری است که سوز پائیزی بر آن وزید.
– من بشما مهرورزم مادام که طائفان کعبه به سعی پردازند و یا قمری بر شاخساران بنالد.
– گر چه نژادم پارسی است، اما مرد شریف و آزاده، تعلق خاطرش وقف آزادگان شریف است.
– بر سمند تیزگام ادب بر شدم و بر دشمنان بدخواهتان تاختم.
سمندی تیز رفتار از قصائد آبدار که از طغیان و سرکشی آن هراسی در دل نداشتم. با آنکه سواران دگر از سرکشی و طغیان تکاور واژگون گشتند، و ردیف آنان نیز بخاک درغلتید.
و از سرودههای شاعر در مدح و ثنای اهل بیت این ابیات زیر است:
– آنکه از ما دل برید. ندانم چه کسی را برگزید؟ چگونه مهر نوین عشق دیرین را از یاد برد.
– آن پیمانهای مؤکد کجا شد؟ و آن عشق آتشین که ملامت ناصحان را به چیزی نشمرد؟
– آرزوهای خام بود که با گذشت ایام از سر بنهاد؟ یا رؤیای شبانه که با سپیده صبح از میان برخاست؟
– اشکهای جاری نه از سوز دل بود؟ خدا را، پاسخ دهید عاشق سرگردان را.
– بر سر آن آبگاه گفتم: قدری بپائید. و اگر مهلتی میدادند، چه منتی بر من مینهادند.
– به بالین این بیمارتان بپائید، اگر مایه شفا نباشد، باری وسیله دلداری است.
– در کنار «وجره» از کاشانه او سراغ گرفتم، گر چه بر گمراهی ما افزود.
– آن پریوش که اگر خورشید رخش براه انصاف میرفت، از تابش خود بخل نمیورزید.
– رأت هجر هامر خصا من دمی علی النّای علقا قدیما غلا
– بسا سخنچین که نبض او را شناخته و من پیشدستی کنم تا سعایت او برتابم.
– با این تصور که مهر دلدادهام چون عرصه ریگزار است، رطب و یابسی بهم بافته تا ریشه عشق و شوریدگی را بسوزاند.
– و بسا زبانهای چون نیفراز و چونان سنان تیز و دراز که از خود برتافتم.
– اگر آن پریوش رخ بتابد، چه نیازش که ماه تابان برآید.
– خدا شبهای «غویر» را سیراب کناد، از باران صبحگاهی و ژاله شامگاهی.
– بارانی که چون از چشم مشتاقی قطره اشکی روان بیند، به همدردی بر خروشد و سیلاب کشد.
– به ویژه آن شب وصل، گر چه دیگر باز نگشت، از آن پس خواب به چشمم راه نکرد.
– اما در رؤیا، هنوز بر سر پیمان است، گر چه پیمان شکنی راه و رسم دیرین است.
– خدا را چه شب کوتاهی. اگر وصل دلدار نبود، چون شب یلدا بود.
– آن دامن کبریا که در شور و شیدائی بر زمین میکشیدم، اینک به پیری کوتاه گشته.
– بزودی هم و غم بر دل برجهد و از شوق و سرخوشی بازم دارد.
– از آه سوزانم سوهانی بسازد که شمشیر جانکاه را بساید.
– اینک به ثنای آل پیامبر حریصم، قصیدهای بسرایم، غزلی بیارایم.
– جانم فدای آن اختران خاموش، لکن چراغ هدایت خاموشی نگیرد.
– پیکر انورشان در بیابان، فضای جهان را پرتو افکن است.
– توده غبرا از حمل این بار سنگین درماند، از این رو شمع وجودشان را در دل نهفت.
– فیض بحثی کردند: ابر و دریا آفریدند. فرو افتادند: قلههای عظمت را بنیاد نهادند.
– از رقیب که بمفاخرت خیزد، واپرس که پایههای عظمت و مجدشان تا بکجا برشده است.
– قرآن، کدام خاندان را با مباهله تشریف داد، که رسول خدا به آبروی آنان بدعا برخاست.
– معجز قرآن بر که نازل گشت؟ و در کدام خاندان؟
– در روز «بدر» بدری که پرچم دین را بر افراشت، چه کسی یکه تاز میدان بود؟
– که بیدار ماند و دیگران بخواب غنودند؟ داناتر که بود؟ دادگسترین آنان کدام.
– مساعی جمیله فراوان است، تفصیل آن سخن را بدرازا کشد، اجمال آن در مقام سند کافی است.
– سوگند بحق که ملحدان و کجروان بر آئین حق چیره شدند، بلکه آن را تباه کردند.
– آری پیروزی حق ضمانت الهی است و گرنه در جدل شرمسار و سرافکنده بودیم.
– خدا را. ای قوم. رواست که رسول مطاع فرمان دهد، هنوزش غسل نداده نافرمانی کنند.
– جانشین خود را معرفی کرد و ما بیاوه پنداشتیم آئین خود را مهمل وانهاد.
– پندارند که اجماع و اتفاق دارند، از سعد بن عباده خبر واپرس.
– آنهم اجماعی که بیفضل را بر صاحب فضل مقدم شناخت.
– و حق را از صاحب حق بازگرفت. آری علی صاحب حق بود.
– منزل به منزل راه سپردند، از بغی و ستم، خاندان علی را پی سپر سینه اشتران ساختند.
– و از کید و کین، چونان عقرب جراره، چه نیشها که بر جانشان نزدند.
– مایه ضلال و حیرت بدان پایه که عزای حسین را بپا کرد و مصیبتهای پیشین و پسین.
– خاندان امیه، جامه این عار و شنار بر تن آراست. گر چه خون شهیدان یکسره پامال نگشت.
– ای زاده مصطفی، این خود روز سقیفه بود که راه کربلا را هموار کرد.
– حق علی و فاطمه زیر پا ماند، از این رو کشتنت روا شمردند.
– ای تک سواری که بر خنگ بادپیما روانی، و چونان شاهین در پرواز.
– خنگی که در چهار جهت از طوفان سبق بردگاهی که در کوه و درهوزان گردد.
– و چون طرف چشم به آسمان دوزد، پندارند که خواهد به سما بر شود.
– سپیدی کاکلش بر قرص خورشید طعنه زند، اندامش غزال رعنا را بچیزی نخرد.
– گمانم که با این سیر و شتاب به سوی مدینه روان باشی.
– بسلامت. و هر که در نیاز من بکوشد، بسلامت باد.
– پیام این دلسوخته را همراه بر. و به پیشگاه احمد مرسل آواز برکش.
– پس از ثنا و سپاس بر گو: ای رهبر هدایت، راه و رسمت دگرگون گشت.
– به جوار حق راه گرفتی، و ما در آتش فراق ماندیم. اما شرع و آئینت تمام بود.
– پسر عمت بر آن شد که به آئین و سنتت قیام ورزد.
– نیرنگبازان، آنها که حق را واژگون کردند، راه خیانت و دغل پیش گرفتند.
– سرانجام، «تیم» آنان زیور خلافت بر تن آراست، بنی هاشم عاطل و باطل ماندند.
– نوبت «تیم» که بپایان آمد، خاندان «عدی» طنابها را کشیدند.
– خاندان امیه هم گردن طمع فراز کردند، دیگر جادهها هموار بود.
– از میانه پسر عفان بر سریر خلافت بر شد که گمان نمیرفت. بلکه او را بر سریر نشاندند.
– دیدگان امیه روشن گشت و عیش همگان بکام. پیش از آن سخت و ناگوار.
– کار شوری و اجماع، در آخر به آئین اردشیر پیوست، آن دو آتش زدند این یک پاک بسوخت.
– روان گشتند و قدم به قدم تا گودال هلاکش سوق دادند، بهتر بگویم: کشاندند.
– و چون برادرت علی زمام خلافت کشید تا به سوی حق باز گرداند، از این رو دشوار و سنگین بود.
– آمدند که با خواری به قاتلانش سپارند، با آنکه خود معرکه آرای قتال بودند.
– ناگفتنی بسیار است، دادخواه آنان بروز قیامت توئی، وای بر آنان که مهلت یابند.
– ای خاندان مصطفی. اینک ثنایم چون آب زلال، مهرم شیرین و خوشگوار، قلبم خالی از مهر اغیار است.
– سخنان گزندهام برای دشمنان آماده، مادام که زبان در کام بچرخد.
– اگر با گام هموار به مقصود نرسم. بشتابم و دامن صحرا پر کنم:
– از تیر جان شکاف که بر هر جا نشیند، هلاک سازد.
– چرا چنین نباشم. با آنکه راه نجات بخش دینم براهنمائی شما مکشوف افتاد.
– با درستی براه راست قدم نهادم. پیش از آن، سر خود گرفته بیراهه می- شتافتم.
– زنجیر شرک را پاره کردم. با آنکه در گردنم قفل بود.
– سروران من. مادام که ابری خیزد و رعدی برانگیزد، دوستار شمایم.
– و از دشمنان شما بیزاری جویم. بیزاری شرط مهر کیشی است.
– وابسته مهر شما از کیفر هراس نکند. در روز فردا، بایدش که پناه باشید.
در سرودهای دگر، امیر المؤمنین را ستوده و کید و کین دشمنانش را یاد نموده گوید:
– اگر بدین دره و هامون روانی، از مردم آن سامان پرس که قلب من کو؟
– دیدهای؟- و غریب کجا بیند- کسی پیکر خود را یابد و قلب خود نیابد؟
– آهوان این دشت و دمن را گو که عشق و دلدادگی مرد، بعد از شما دختر رز را طلاق گفتند.
– از یاد شما گذشتند، صیاد ناامید دام بگشاد، ولی خود در دام افتاد.
– گوئی آهیختن تیغ و ریختن خون حرام است، خدا را. رحمی بر این کشتههای در خون از تیر مژگان.
– ساکنان وادی «منی» را پرس تا چه گویند: دلیر مردی اسیر آهوئی گشت با آنکه هزار مرد جنگی در رکابش بود.
– باسنان نیزه از جان خود بدفاع برخاست، اما سیه چشمان شهلا بخونش کشیدند.
– خون حرام، آنهم در سرزمین حرام؟ خدا را از چه حلال شمرد؟
– گفتی: آنکه شکوه آرد، دعوی صبرش نشاید. آخر، چشم بگشا و حال زارم بنگر.
– تیر عشقت بجان نشست، طاقتم بربود، عشق و شیدائی قهرمان پیلتن را مقهور سازد.
– در این سیاهی شب کدامین چراغت رهنمود؟ هیهات. چهرهات خود بدر تابانی است که سیاهی شب بزدود.
– جویای شوکت بودی. با قهر و زور، گردن زیبارویان ببند کشیدی.
– با چشمان فتان که به شمشیر، کشتن و بستن آموزد، با قد و بالائی که به نیزه تابدار طعنه جان ستان.
– ای که در وادی «حاجر» میگذری و در برابرت جولانگاه وسیعی مینگری.
– چون به سراپردههای «قبا» بگذری، هنگامی که خورشید در حال غروب است.
– اختران سما را بر گو در حجاب شوید، جلوهگاه حسن ویژه اختران این بارگاه است.
– به آرزوی آن شبهای «خیف». آیا روزگار عیش و شادمانی باز خواهد گشت؟
– رؤیای شبانه بود که سپیدی صبحش گریزاند، یا سایه جوانی که رخت بر بست.
– هیچ کس جوانی و بینیازی را با هم گرد نیاورد، و نه پیری با شادمانی.
– آن غم که روزگار عیش و شیدائیم را سیاه کرد، کاش با سپیدی عذارم همان میکرد.
– نه گمانم بود که موی سپیدم از رنگ خضاب در آمده تا آنکه از فرتوتی بدامنم ریخت.
– ناگهان از در بلائی درآمد و ایام پیریم را بجرم شور جوانی بکیفر گرفت.
– موی سپید، اعلام خطر است اگر بر حذر باشند، پیری زبان به پند و نصیحت گشوده اگر بپذیرند.
– سالهای عمری که در فناء زندگی بار افکنده، گواه است که بخت و اقبالت بار بسته.
– زندگی سراسر درس عبرت است، و تو بیخبر دنبال دیو آرزو میتازی.
– فاصله آرزوها با مرگ نه چندان است، چونان که فاصله دست راست با چپ.
– اینک که توانی در کار خیر بکوش. آرزوی سعادت کن باشد که دریابی.
– سبکبال جانب حوض کوثر پوی که صاحبان حوض، ترازوی عملت را گرانبار سازند.
– به مهر آل احمد چنگ برزن، این دستاویز رستگاری ناگسستنی است.
– سوگی نثار تربتشان ساز یا ثنائی: چکیده اندیشههای بلند و احساس دلپسند.
– دوشیزگان قصائد که در پرده نهان باشند، و چون از پرده برآیند، رهزن مسافران باشند.
– از دفاتر فضلشان آن چند به سراسر گیتی بر! که اشتران قوی هیکل از حمل آن عاجز آیند.
– آویزهای بر کاکل خیل و استر، آویخته از کوهان اشتر.
– سروران را یکی پس از دیگری ثنا برخوان، قهرمانان را یکی پس از دیگری بسوک و ماتم نشین.
– پاکدامنان در سیاهی شب، پناه درماندگان به سیه روزی.
– بخشندگان نعمت بهنگامی که پهنه زمین از قحط و غلاتیره و درهم، چهره زمانه از خشم دژم.
– سرور نمازگزاران از فرشته و بشر. مهتر فرزندان آدم از پوشیده و برهنه سر.
– آنان، و پدر و مادرشان. عزیزترین مردمان در زیر این کهکشان.
– نه از زمره «طلقا» که رهین منت باشند چون اسیران، در گیر و دار نبرد مضطرب و سرگردان.
– شعارشان: «اللّه اعلی و اجلّ» نه چون دیگران: اعل هبل. اعل هبل.
– صنمی از دست آنان زیور نبست، و نه قلب آنان بفریفت.
– و نه از شیر مادران، آلودگی خبائث بر وجود آنان نشست.
– ای سواری که شتر نجیب بزیر ران داری، پشتش از زخم جهاز دو تا گشته.
– اگر از جراحت دست بلنگد یاوری نیابد، سنگینی بار هم بر سر و دوش او لنگر آرد.
– به هر پنج یک نوبت آب بیاشامد و از چرا به نشخوار خار قناعت جوید، با آنکه آب فراوان و مرغزار خرم است.
– بدان حد شیفته و مشتاق که چون راکب خستور آرزوی خواب کند، سحرگاهش گوید:
باشد سپیده دم، نیمروزش گوید: مهلتی تا غروب دم.
ای سوار باد پیما!
– در روضه نجف به ریگزارش اقامت جوی، به پاکترین تربت والاترین مرتبت.
– و درود و تحیات مرا تقدیم کن به پیشگاه بهترین اوصیا، همتای بهترین انبیاء.
– گوشدار! ای سرور مؤمنان! و این نامی است که بحق ترا در خور است.
– قریش در پیمان ولایت از چه باخلاص نرفت، دوستی را با غل و غش در آمیخت.
– و بعد از برادرت رسول خدا، کینههای دیرین: خونهای بدر واحد را از تو جویا گشت.
– چه شد که یکرای و یکرنگ بیاری هم برخاستند، چون ترا در گوشه انزوا یافتند.
– با آنکه عیب و عاری در وجودت نمییافتند و نه ضعف و زبونی در اندیشه و افکارت.
– منقبتی بمفاخرت یاد نشد، جز اینکه مفصل و مجملش زیوراندام تو بود.
– خدا را از این قوم که با محمد- سراسر حیاتش- نفاق ورزیدند و برای نابودیش کمین نشستند.
– با چنان دلهائی دنبال او گرفتند، که قرآن کریم بیانگر آن است.
– پس از رحلت او که اولی بر سر کار آمد، نه از شترشان نالهای برآمد و نه از شتربان.
– دومی هم که بجایش نشست، از نفاق و دو رنگی آنان شکوه نکرد، و نه آزارشان داد و ملامت کرد.
– پنداشتی با مرگ رسول، نفاق از میان برخاست، نیاتشان خالص گشت؟
– نه بآن خداوندی که رسول را با وحی خود مؤید ساخت و پشت او را بیاری تو محکم کرد.
– علت آن بود که نیات و افکارشان در راه کفر هم آهنگ بود.
– در میانه دوستی برقرار بود یک دوستی صادقانه. از آن رو که از کردار هم راضی و خرسند بودند.
– چنان گیر که مدعیان گویند: نفاقی بود و منتفی گشت.
– پس چه شد که با شروع خلافتت، باز بر سر نفاق شدند، و کینهها را در دل بجوش آوردند؟
– با مکر و دغل دست بیعت سپردند: دستها بر سینه و در زیر آن دلهای پر کینه.
– بدیهی است. از اینان هر که با برادرت احمد مرسل پیمان بست، عهد خود بگسست.
– آن یک که از ترس انقلاب، عجولانه کار بشوری گذاشت، نگوئی چرا از تو روی برگاشت.
– چه شد که زاده امیه تو را عقب راند و دیگران را برای دریافت عطا پیش خواند.
– در مسند خلافت کار بشیوه خسروان عجم کرد، آئین حق ضایع شد تا دولت او برقرار ماند.
– آن چند که عرصه بر همگان تنگ آورد، آنانکه بدست خود بر تواش مقدم کردند.
– و چون بر مسند نشستی و حقوق مسلمانان بمساوات بگذاشتی، بر آنان دشوار و ناگوار آمد.
– از این رو، تیغها تیز شد، سنگرها مهیا، شعلهها برافروخته گشت.
– نیرنگها باختند، از جمله روز جمل را براه انداختند، کاری سزاوار عار ودشنام.
– کاش دانستمی: آن دستها که تیغ تیز و نیزه کین بر سرت آهیخت.
– هیزم آورد و شرار آتش برانگیخت. بروز رستاخیز چه خاکی بر سر بایدش ریخت؟
– فرامش کرد که دیروزش دست بر دستت بسود: پیمان بست که راه تبدیل و خلاف نخواهد پیمود.
– کاش دانستمی. آن دستها که حرم رسول را از حجاب برآورد.
– تا خون عثمان جوید: عجبا. آنها که بیاری برخاستند، هم آنها بودند که در یاری او از پا نشستند.
– ای مردم آزاده. بگردش روزگار بنگرید: اینک «تیم» خونخواه «امیه» آمد.
– خون را به دامن دیگران وابستند، قاتلین در میانه از کینه رستند.
– اما آسیای ستمشان بر سر چرخید، تیغ تیز زبان معذرت برید.
– نقض بیعت کیفرشان را امروز و فردا کرد، بآخر بر سر پیمان شد، پیمانه عذاب بر سرشان ریخت.
– باری به عفو کریمانه علی پناه جستند، آنکه با صبر و شکیبائی عذر خواه و عذرپذیر است.
– پیوند رحم به افغان، ناله الامان کشید، کس بنالهاش ننگرید. نائره خشم بالا گرفت، آتش دل خاموش نگشت.
– جمعی که عمری داشتند راه نجات جستند، ما بقی از دم شمشیر گذشتند.
– جمعی از پی آمدند، در مقام جدل زبان احتجاج گشودند، جز رسوائی و عار نفزودند.
– گفت: «آن یک (زبیر) راه ندامت گرفت، سرکشی وا نهاده گوشه عزلت گرفت.
– سنان نیزه را برکند، چون بملامتش در سپردند، خصمانه تاخت و حمله آورد».
– اما شواهد ماجرا حاکی است که عزلت او از ناامیدی و سستی بود.
– و گفت: «آن دگر (طلحه) در کشاکش مرگ توبه کرد» اما از توبه هنگام مرگ چه سود «1»؟
– اما صاحب هودج (عایشه) اگر از خلافکاری دست کشید، برغم انف راوی که گفت و احتجاج نمود.
– چه شد که در برابر جنازه حسن بکین برخاست؟ جز این بود که جراحت قلبش را شفا میخواست.
– اما آن دو پلید دگر، پسر هند و زاده او. گر چه بعد از علی کارشان بالا کشید.
– آنچند که کینه و شر آوردند، جای شگفت نبود، چون براه دگران رفتند.
– ای سرور من! اگر به کمالت حسد بردند، از ضعف و ناتوانی در مشکلات بود.
– همریشه رسول توئی. جانشین او توئی. وارث دانش توئی. و هم رفیق با اخلاص.
– خورنده مرغ بریان. کشنده اژدهای دمان. هم کلام با ثعبان.
– خاصف نعل رسول. بخشنده خاتم در حال رکوع. سقای لشکریان بر چاه «بدر».
– اما بازگشت خورشید، خود آیتی از عظمت تو است که خرد را حیران کرد.
– از این رو حاسدان را نکوهش نکنم که از خشم جانبت رها کردند، و نه آنها که گامشان لغزید.
– ای ساقی کوثر! آنکه به ولایت عشق ورزد، از شراب کوثر محروم مباد.
– و نه شعله آتش گردن او بزیر آرد که در برابر مهرت خاضع است.
– در راهت با دیگران دشمنی گرفتم، و نه ارجشان نهادم، تا آنجا که جز معدودی- همگان مرا چون کف خاک از دست فشاندند.
– خلوت گزیده به غیبت نشستند، گوشت و استخوانم به نیش کشیدند، و من سرگرم ثنا و ستایشتان به آنان نپرداختم.
– رضایت با خشم جهانیان سنجیدم، و رضایت برگزیدم.
– اگر دریا چون دو پاره کوه بشکافد و مرا در کام کشیده سر بهم آرد، پروایم نباشد.
– مهر و پیوندم سابقه دیرین دارد، چونانکه سلمان محمدی را مجد و عظمت از شما بیادگار باشد.
– نبضهایم از شور و اشتیاق چنان در تب و تاب است که شتر مست به هنگام لقاح.
– پیوند من به حبل ولایت شما استوار است: با مهری دیرین و آئینی نوین.
– بدین پیوند بر پدرانم که شاهان بودند برتری جستم، برتری اسلام بر سایر ملل.
– از این رو چکامهام را بسان تیر دلدوز، سوی مادرانی پران سازم که از مرگ و ماتم فرزندان پروا ندارند.
– ناوک آبدار از شست من رها شود، و دشمنانت از بیم جان کناری گیرند.
– پیکان تیرم به هدف نشیند، اگر از جانب شما رها سازم. چه بسا که تیر انداز پارتی هم خطا کند.
و در قصیده دگر استاد امت، ابن المعلم، شیخ مفید متوفی 413 را سوگ و ماتم سروده بدین مطلع:
ما بعد یومک سلوة لمعلّل منّی و لا ظفرت بسمع معذّل
(این قصیده در اصل کتاب 91 بیت است، و چون ترجمه آن باعث ملال خواننده بود، صرفنظر گردید. مترجم).
الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج4، ص: 327
و من نماذج شعر مهیار فی المذهب قوله یمدح أهل البیت علیهم السلام:
بکى النارَ ستراً على الموقدِ و غارَ یغالطُ فی المُنجِدِ
أحبَّ و صانَ فوَرّى هوىً أضلَّ و خاف فلم ینشدِ
بعیدُ الإصاخةِ عن عاذلٍ غنیُّ التفرّدِ عن مُسعدِ
حمولٌ على القلبِ و هو الضعیفُ صبورٌ على الماءِ و هو الصدی
وقورٌ و ما الخُرقُ من حازمٍ متى ما یَرُح شیبُهُ یغتدی
و یا قلبُ إن قادک الغانیاتُ فکم رسَنٍ فیک لم یَنْقَدِ
أفِقْ فکأنّی بها قد أُمِرَّ بأفواهها العذبُ من موردی
و سُوِّدَ ما ابیضَّ من ودِّها بما بیّضَ الدهرُ من أسوَدی
و ما الشیبُ أوّلُ غدرِ الزمانِ بلى من عوائدِهِ العوّدِ
لحَا اللَّهُ حظّی کما لا یجودُ بما أستحقُّ و کم أجتدی
الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج4، ص: 328
و کم أتعلّلُ عیشَ السقیمِ أُذمِّمُ یومی و أرجو غدی
لئن نامَ دهریَ دون المنى و أصبحَ عن نَیلها مُقعدی
و لم أکُ أحمدُ أفعالَهُ فلی أسوةٌ ببنی أحمدِ
بخیر الورى و بنی خیرِهمْ إذا ولَدُ الخیرِ لم یُولَدِ
و أکرمِ حیٍّ على الأرض قامَ و میتٍ توسّدَ فی مَلحدِ
و بیتٍ تقاصرُ عنه البیوتُ و طالَ علیّا ( «1») على الفرقدِ
تحوم الملائکُ من حولِهِ و یُصبحُ للوحی دارَ الندی
ألا سَلْ قریشاً و لُمْ منهمُ من استوجبَ اللومَ أو فنِّدِ
و قل: ما لکم بعد طولِ الضلا لِ لم تشکروا نعمةَ المرشدِ
أتاکم على فترةٍ فاستقامَ بکم جائرین عن المقصدِ
و ولّى حمیداً إلى ربِّه و من سنَّ ما سنّه یُحمَدِ
و قد جعل الأمرَ من بعدِهِ لحیدرٍ بالخبرِ المُسنَدِ
و سمّاه مولىً بإقرار من لو اتّبعَ الحقَّ لم یَجْحَدِ
فملتم بها حسدَ الفضلِ عنه و من یکُ خیرَ الورى یُحْسَدِ
و قلتم بذاک قضى الاجتماع ألا إنّما الحقُّ للمفردِ
یعزُّ على هاشمٍ و النبیِّ تلاعُبُ تَیمٍ بها أو عدی
و إرثُ علیٍّ لأولادِهِ إذا آیةُ الإرثِ لم تُفسَدِ
فمن قاعدٍ منهمُ خائفٍ و مِن ثائرٍ قام لم یُسعَدِ
تَسَلَّطُ بغیاً أکفُ النفا قِ منهم على سیّدٍ سیّدِ
و ما صُرفوا عن مقامِ الصلاةِ و لا عُنِّفوا فی بُنى ( «2») المسجدِ
أبوهم و أمّهمُ مَن علم – تَ فأنقص مفاخرَهمْ أو زدِ
الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج4، ص: 329
أرى الدینَ من بعد یومِ الحسین علیلًا له الموتُ بالمرصَدِ
و ما الشرکُ للَّهِ من قبلِهِ إذا أنتَ قستَ بمستبعَدِ
و ما آلُ حربٍ جنوا إنّما أعادوا الضلالَ على من بُدی
سیعلمُ من فاطمٌ خصمُهُ بأیِّ نکالٍ غداً یرتدی
و من ساء أحمدَ یا سِبطَهُ فباءَ بقتلِکَ ما ذا یدی
فداؤک نفسی و من لی بذا کَ لو أنّ مولىً بعبدٍ فُدی
و لیت دمی ما سقى الأرضَ منک یقوتُ الردى و أکون الردی
و لیت سبقتُ فکنتُ الشهیدَ أمامَکَ یا صاحبَ المشهدِ
عسى الدهرُ یشفی غداً من عدا ک قلبَ مَغیظٍ بهم مُکمَدِ
عسى سطوةُ الحقِّ تعلو الُمحال عسى یُغلَبُ النقصُ بالسؤددِ
و قد فعلَ اللَّهُ لکنّنی أرى کبدی بعدُ لم تبرُدِ
بسمعی لقائمِکم دعوةٌ یُلبّی لها کلُّ مستنجَدِ
أنا العبدُ والاکمُ عقدُهُ إذا القولُ بالقلبِ لم یُعقَدِ
و فیکم ودادی و دینی معاً و إن کان فی فارسٍ مولدی
خصمتُ ضلالی بکم فاهتدیتُ و لولاکمُ لم أکنْ أهتدی
و جرّدتمونی و قد کنتُ فی یدِ الشرکِ کالصارمِ المُغمَدِ
و لا زال شعریَ من نائحٍ یُنَقَّلُ فیکمْ إلى مُنشدِ
و ما فاتنی نصرُکمْ باللسانِ إذا فاتنی نصرُکمْ بالیدِ ( «1»)
و قال یرثی أمیر المؤمنین علیّا و ولده الحسین و یذکر مناقبهما، و کان ذلک من نذائرِ ما منَّ اللَّه تعالى به من نعمة الإسلام فی المحرّم سنة (392) ( «2»):
یزوِّرُ عن حسناءَ زورةَ خائفِ تعرُّضُ طیفٍ آخرَ اللیلِ طائفِ
الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج4، ص: 330
فأشبهها لم تغدُ مِسکاً لناشقٍ کما عوّدَتْ و لا رحیقاً لراشفِ
قصیّةُ دارٍ قرّبَ النومُ شخصَها و ما نعةٌ أهدت سلامَ مساعفِ
ألینُ و تُغری بالإباءِ کأنّما تبرُّ بهجرانی ألیّةَ حالفِ
و بالغور للناسینَ عهدیَ منزلٌ حنانَیْکَ من شاتٍ لدیه وصائفِ
أغالطُ فیهِ سائلًا لا جهالةً فأسألُ عنه و هو بادی المعارفِ
و یعذلُنی فی الدارِ صحبی کأنّنی على عرصاتِ الحبِّ أوّلُ واقفِ
خلیلیَّ إن حالت- و لم أرضَ- بیننا طِوالُ الفیافی أو عِراضُ التنائفِ ( «1»)
فلا زُرَّ ذاک السجفُ إلّا لکاشفٍ و لا تمَّ ذاک البدرُ إلّا لکاسفِ
فإن خِفتما شوقی فقد تأمنانِهِ بخاتلةٍ بین القنا و المخاوفِ
بصفراءَ لو حلّتْ قدیماً لشاربٍ لضنّت فما حلّتْ فتاة لقاطفِ
یطوفُ بها من آلِ کسرى مقرطَقٌ یحدِّث عنها من ملوکِ الطوائفِ ( «2»)
سقى الحُسْنُ حمراءَ السلافةِ خدَّهُ فأنبعَ نبتاً أخضراً فی السوائفِ ( «3»)
و أحلفُ أنّى شُعشِعَتْ لی بکفِّه سلوتُ سوى همٍّ لقلبی مُحالفِ
عصیتُ على الأیّامِ أن ینتزعنَهُ بنهی عذولٍ أو خداعِ ملاطفِ
جوىً کلّما استخفى لیخمدَ هاجَهُ سنا بارقٍ من أرضِ کوفانَ خاطفِ
یذکِّرُنی مثوى علیٍّ کأنّنی سمعتُ بذاک الرزءِ صیحةَ هاتفِ
رکبتُ القوافی ردفَ شوقی مطیّةً تَخبُّ بجاری دمعیَ المترادفِ
إلى غایةٍ من مدحِهِ إن بلغتُها هزأتُ بأذیالِ الریاحِ العواصفِ
و ما أنا من تلکَ المفازةِ مدرکٌ بنفسی و لو عرّضتُها للمتالفِ
و لکن تؤدّی الشهدَ إصبعُ ذائقٍ و تعلَقُ ریحَ المسکِ راحةُ دائفِ ( «4»)
الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج4، ص: 331
بنفسیَ من کانتْ مع اللَّهِ نفسُهُ إذا قلَّ یومَ الحقِّ من لم یجازفِ
إذا ما عزوا دیناً فآخرُ عابدٍ و إن قسموا دنیاً فأوّلُ عائفِ
کفى یومُ بدرٍ شاهداً و هوازنٌ لمستأخرینَ عنهما و مزاحفِ
و خیبرُ ذاتُ البابِ و هی ثقیلةُ ال – مرامِ على أیدی الخطوبِ الخفائفِ
أبا حسنٍ إن أنکروا الحقَّ واضحاً على أنَّه و اللَّهِ إنکارُ عارفِ
فإلّا سعى للبینِ أخمصُ بازلٍ و إلّا سمتْ للنعل إصبعُ خاصفِ
و إلّا کما کنتَ ابنَ عمٍّ و والیاً و صهراً و صنواً کان من لم یقارفِ
أخصّکَ بالتفضیلِ إلّا لعلمِهِ بعجزِهمُ عن بعضِ تلک المواقفِ
نوى الغدرَ أقوامٌ فخانوک بعدَهُ و ما آنِفٌ فی الغدرِ إلّا کسالِفِ
و هبْهُمْ سَفاهاً صحّحوا فیک قولَهُ فهل دفعوا ما عندَهُ فی المصاحفِ
سلامٌ على الإسلامِ بعدَکَ إنّهم یسومونه بالجورِ خطّةَ خاسفِ
و جدّدها بالطفِّ بابنِکَ عصبةٌ أباحوا لذاک القرفِ حکّةَ قارفِ ( «1»)
یعزُّ على محمدٍ بابن بنتِهِ صبیبُ دمٍ من بین جنبیه واکفِ
أجازوکَ حقّا فی الخلافةِ غادروا جوامعَ ( «2») منه فی رقابِ الخلائفِ
أیا عاطشاً فی مصرعٍ لو شهدتُهُ سقیتُکَ فیه من دموعی الذوارفِ
سقى غُلّتی بحرٌ بقبرِکَ إنّنی على غیر إلمامٍ به غیرُ آسفِ
و أهدى إلیه الزائرون تحیّتی لِأَشْرُفَ إنْ عینی له لم تشارفِ
و عادوا فذرّوا بین جنبیَّ تربةً شفائیَ ممّا استحقبوا فی المخاوفِ ( «3»)
أسرُّ لمن والاک حبَّ موافقٍ و أبدی لمن عاداکَ سبَّ مخالفِ
دعیٌّ سعى سعی الأُسودِ و قد مشى سواه إلیها أمسِ مشیَ الخوالفِ ( «4»)
الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج4، ص: 332
و أغرى بک الحسّادَ أنّک لم تکنْ على صنمٍ فیما رووهُ بعاکفِ
و کنت حصانَ الجیبِ من یدِ غامرٍ کذاک حصانَ العرضِ من فمِ قاذفِ
و ما نسبٌ ما بین جنبیَّ تالدٌ بغالبِ ودٍّ بین جنبیَّ طارفِ
و کم حاسدٍ لی ودَّ لو لم یعشْ و لم أُنابلْهُ فی تأبینِکم و أسایفِ ( «1»)
تصرّفتُ فی مدحیکمُ فترکتُهُ یعضُّ علیَّ الکفَّ عضَّ الصوارفِ ( «2»)
هواکمْ هو الدنیا و أعلمُ أنّهُ یُبیِّضُ یومَ الحشرِ سُودَ الصحائفِ
و أُنشِدَ قصیدةً فی مراثی أهل البیت علیهم السلام من مرذول الشعر على هذا الرویِالذی یجیء، و سُئل أن یعمل أبیاتاً فی وزنها على قافیتها، فقال هذه فی الوقت ( «3»):
مشینَ لنا بین مِیلٍ و هِیفِ فقل فی قناةٍ و قل فی نزیفِ ( «4»)
على کلّ غصنٍ ثمارُ الشبا بِ من مُجتنیه دوانی القُطوفِ
و من عَجَبِ الحسنِ أنّ الثقی – لَ منه یُدِلُّ بحملِ الخفیفِ
خلیلیّ ما خُبرُ ما تُبصرا نِ بین خلاخیلِها و الشنوفِ ( «5»)
سلانی به فالجمالُ اسمُهُ و معناهُ مَفسدةٌ للعفیفِ
أمن عربیّة تحتَ الظلامِ تولجُ ذاک الخیالِ المُطیفِ
سرى عینها أو شبیهاً ( «6») فَکا د یفضحُ نومیَ بین الضیوفِ
نعم و دعا ذکرَ عهدِ الصبا سیلقاه قلبی بعهدٍ ضعیفِ
بآلِ علیٍّ صروفُ الزمانِ بسطنَ لسانی لذمِّ الصروفِ
الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج4، ص: 333
مصابی على بُعدِ داری بهمْ مصابُ الألیفِ بفقدِ الألیفِ
و لیس صدیقیَ غیرَ الحزینِ لیومِ الحسینِ و غیرَ الأَسوفِ ( «1»)
هو الغصن ( «2») کان کمیناً فهبَّ لدى کربلاءَ بریحٍ عصوفِ
قتیلٌ به ثارَ غِلُّ النفوسِ کما نَغَر الجرحَ حکُّ القُروفِ ( «3»)
بکلِّ یدٍ أمسِ قد بایعتْهُ و ساقت له الیومَ أیدی الحتوفِ
نسوا جدَّهُ عند عهدٍ قریبٍ و تالدَهُ معَ حقٍّ طریفِ
فطاروا له حاملین النفاقَ بأجنحةٍ غِشُّها فی الحفیفِ ( «4»)
یعزُّ علیَّ ارتقاءُ المنونِ إلى جبلٍ منک عالٍ منیفِ
و وجهُکَ ذاکَ الأغرُّ التریبُ یُشَهَّرُ و هو على الشمس موفی
على ألعنِ أمرِه قد سعى بذاک الذمیلِ و ذاک الوجیفِ ( «5»)
و ویلُ امّ مأمورِهم لو أطاعَ لقد باعَ جنّتَه بالطفیفِ
و أنت و إن دافعوک الإمامُ و کان أبوک برغمِ الأنوفِ
لِمَن آیةُ البابِ یومَ الیهودِ و من صاحبُ الجنِّ یومَ الخسیفِ
و من جمعَ الدینَ فی یومِ بدرٍ و أُحدٍ بتفریقِ تلک الصفوفِ
و هدّمَ فی اللَّهِ أصنامَهمْ بمرأى عیونٍ علیها عُکوفِ
أ غیرُ أبیکَ إمامِ الهدى ضیاءِ الندیِّ هزبرِ العزیفِ ( «6»)
تفلّلَ سیفٌ به ضرّجوک لَسوّدَ خِزیاً وجوهَ السیوفِ
الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج4، ص: 334
أمرَّ بفیَّ علیک الزلالُ و آلمَ جِلدیَ وقعُ الشفوفِ ( «1»)
أ تحملُ فقدَک ذاک العظیمَ جوارحُ جسمیَ هذا الضعیفِ
و لهفی علیک مقالُ الخبی – ر: إنّک تُبرِدُ حَرَّ اللهیفِ
أنشرُک ما حملَ الزائرو ن أم المسکُ خالطَ تربَ الطفوفِ
کأنّ ضریحَک زهرُ الربی – عِ هبّتْ علیه نسیمُ الخریفِ
أحبّکمُ ما سعى طائفٌ و حنّتْ مطوَّقةٌ فی الهُتوفِ
و إن کنتُ من فارسَ فالشری – فُ معتلِقٌ ودُّهُ بالشریفِ
رکبتُ على من یعادیکُمُ و یفسدُ تفضیلَکمْ بالوقوفِ
سوابقَ ( «2») من مدحِکمْ لم أهبْ صعوبةَ ریِّضِها و القَطوفِ ( «3»)
تُقطِّرُ غیریَ أصلابُها و تزلقُ أکفالُها بالردیفِ ( «4»)
و قال یمدح أهل البیت علیهم السلام ( «5») و هی من أوّل قوله:
سلا من سلا من بنا استبدلا و کیف محا الآخرُ الأوّلا
و أیُّ هوىً حادثِ العهد أم – سِ أنساه ذاک الهوى المُحوِلا ( «6»)
و أینَ المواثیقُ و العاذلاتُ یضیقُ علیهنَّ أن تعذلا
أ کانتْ أضالیلَ وعدِ الزما ن أم حُلُمَ اللیلِ ثمّ انجلى
و ممّا جرى الدمعُ فیه سؤا لُ من تاه بالحسنِ أن یُسألا
الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج4، ص: 335
أقول برامةَ ( «1») یا صاحبیّ مَعاجاً ( «2») و إن فعلا أجملا
قفا لعلیلٍ فإنّ الوقوفَ و إن هو لم یشفِه عَلّلا
بغربیِّ وجرةَ ( «3») ینشدنه و إن زادنا صلةً منزلا ( «4»)
و حسناءَ لو أنصفتْ حسنَها لکان من القبحِ أن تبخلا
رأت هجرَها مُرخِصاً من دمی على النأی عِلقاً قدیماً غلا ( «5»)
و رُبّتَ واشٍ بها منبضٍ ( «6») أسابقه الردّ أن یُنبلا
رأى ودَّها طللًا مُمحِلا فلفّق ما شاء أن یَمحلا
و ألسنة کأعالی الرماحِ رددتُ و قد شرعتْ ذُبَّلا ( «7»)
و یأبى لحسناءَ إن أقبلتْ تعرُّضَها قمراً مُقبلا
سقى اللَّه لیلاتِنا بالغُوَی – رِ فیما أعلَّ و ما أنهلا ( «8»)
حیاً کلّما أسبلت مقلةٌ حنیناً له عبرةً أسبلا ( «9»)
و خصَّ و إن لم تعد لیلةً خلتْ فالکرى بعدها ماحَلا
وفَى الطیفُ فیها بمیعادِهِ و کان تعوّد أن یمطُلا
فما کان أقصرَ لیلی به و ما کان لو لم یَزُر أطولا
مساحبُ قصّر عنّی المشی – بُ ما کان منها الصبا ذَیّلا
الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج4، ص: 336
ستصرفنی نزواتُ الهمو مِ بالأرَبِ الجِدِّ أن أهزِلا
و تنحتُ من طرَفی زفرةٌ مباردها تأکل المُنصُلا ( «1»)
و أُغرى بتأبین آل النبی یِ و إن نسّبَ الشعرُ أو غَزّلا
بنفسی نجومَهمُ المخمَداتِ و یأبى الهدى غیر أن تُشعَلا
و أجسامَ نورٍ لهم فی الصعی – د تملؤه فیُضیء الملا
ببطن الثرى حملُ ما لم تُطِقْ على ظهرها الأرضُ أن تحملا
تفیض فکانت ندىً أبحراً و تهوی فکانت عُلًا أجبُلا
سلِ المتحدّی بهم فی الفخا ر أین سَمَتْ شرفاتُ العلى
بمن باهلَ اللَّهُ أعداءَهُ فکان الرسولُ بهم أبهلا
و هذا الکتابُ و إعجازُهُ على من و فی بیتِ من نُزِّلا
و بدرٌ و بدرٌ به الدین تَم مَ من کان فیه جمیلَ البلا
و من نام قومٌ سواه و قام و من کان أفقهَ أو أعدلا
بمن فُصِل الحکمُ یومَ الجنین فطبّقَ فی ذلک المَفصِلا ( «2»)
مساعٍ أطیلُ بتفصیلها کفى معجزاً ذکرُها مجملا
یمیناً لقد سُلِّط الملحدونَ على الحقِّ أو کاد أن یبطُلا
فلو لا ضمانٌ لنا فی الطهورِ قضى جدَلُ القولِ أن نخجلا
أ اللَّهَ یا قومُ یقضی النبیُّ مطاعاً فیُعصى و ما غُسِّلا
و یوصی فنخرُصُ دعوى علی – هِ فی ترکِهِ دینَهُ مهملا
و یجتمعون على زعمِهمْ و یُنبیک سعد ( «3») بما أشکلا
الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج4، ص: 337
فیُعقبُ إجماعُهم أن یبى – تَ مفضولُهمْ یقدُمُ الأفضلا
و أن یُنزعَ الأمرُ من أهلِهِ لأنّ علیّا له أُهِّلا
و ساروا یحطّون فی آلِهِ بظلمهمُ کلکلًا کلکلا ( «1»)
تدبُّ عقاربُ من کیدِهمْ فتفنیهمُ أوّلًا أوّلا
أضالیلُ ساقتْ مصابَ الحسینِ و ما قبلَ ذاک و ما قد تلا
أُمیّةُ لابسةٌ عارَهَا و إن خفی الثارُ أو حُصِّلا
فیومُ السقیفةِ یا ابن النبی یِ طرّق یومک فی کربلا
و غصبُ أبیکَ على حقِّه و أمِّک حَسّنَ أن تُقتَلا
أیا راکباً ظهرَ مجدولةٍ تُخالُ إذا انبسطت أجدلا ( «2»)
شأت أربَعَ الریحِ فی أربعٍ إذا ما انتشرنَ طوینَ الفلا
إذا وکّلتْ طرفَها بالسماء خِیل بإدراکها وُکِّلا
فعزّتْ غزالتَها غُرّةً و طالت غزالَ الفلا أَیْطَلا ( «3»)
کطیِّک فی منتهىً واحدٍ ( «4») لنُدرک یثربَ أو مرقلا ( «5»)
فَصِلْ ناجیاً و علیَّ الأمانُ لمن کان فی حاجةٍ موصَلا
تحمَّلْ رسالةَ صبٍّ حملتَ فنادِ بها أحمدَ المرسَلا
و حیِّ و قل یا نبیَّ الهدى تأشّبَ نهجُک و استوغلا ( «6»)
الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج4، ص: 338
قضیتَ فأرمَضَنا ما قضیتَ و شرعُک قد تمَّ و استکملا ( «1»)
فرامَ ابنُ عمِّک فیما سنن – تَ أن یتقبّل أو یَمثُلا
فخانک فیه من الغادری – ن من غیّرَ الحقَّ أو بدّلا
إلى أن تحلّتْ بها تیمُها و أضحتْ بنو هاشم عُطَّلا
و لمّا سرى أمرُ تیمٍ أطا لَ بیتُ عدیٍّ لها الأحبلا ( «2»)
و مدّت أُمیّةُ أعناقَها و قد هوّنَ الخطبَ و استسهلا
فنال ابنُ عفّانَ ما لم یکنْ یُظنُّ و ما نال بَلْ نُوِّلا
فقرَّ و أنعمُ عیش یکو نُ من قبلِهِ خشناً قُلقلا ( «3»)
و قلَّبها أردشیریّةً فحرّق فیها بما أشعلا
و ساروا فساقوه أو أوردوه حیاضَ الردى منهلًا منهلا
و لمّا امتطاها علیٌّ أخو ک ردَّ إلى الحقِّ فاستثقِلا
و جاؤوا یسومونه القاتلینَ و هم قد ولُوا ذلک المقتَلا
و کانت هناةٌ و أنت الخصیمُ غداً و المُعاجَلُ من أُمهِلا
لکمْ آلَ یاسینَ مدحی صفا و ودِّی حَلا و فؤادی خلا
و عندی لأعدائکم نافذا تُ قولیَ ما صاحبَ المِقْوَلا ( «4»)
إذا ضاق بالسیرِ ذرعُ الرفیقِ ملأتُ بهنّ فروجَ الملا
فواقرُ من کلِّ سهمٍ تکونُ له کلُّ جارحةٍ مقتَلا
و هلّا و نهجُ طریقِ النجاةِ بکم لاحَ لی بعد ما أشکلا
الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج4، ص: 339
رکبتُ لکم لَقَمی فاستننت ( «1») و کنتُ أُخابطُه مَجهَلا
و فُکَّ من الشِّرک أسری و کا ن غُلّا على منکبی مُقفلا
أُوالیکمُ ما جرت مُزْنةٌ و ما اصطخب الرعدُ أو جلجَلا
و أبرأ ممّن یُعادیکمُ فإنّ البراءةَ أصلُ الولا
و مولاکمُ لا یخافُ العقابَ فکونوا له فی غدٍ موئلا
و قال یذکر مناقب أمیر المؤمنین- صلوات اللَّه علیه- و ما مُنی به من أعدائه ( «2»):
إن کنتَ ممّن یلجُ الوادی فسلْ بین البیوتِ عن فؤادی ما فعلْ
و هل رأیتَ و الغریبُ ما ترى واجدَ جسمٍ قلبُه منه یضِلْ
و قل لغزلانِ النقا مات الهوى و طُلِّقتْ بعدکمُ بنتُ الغزلْ
و عادَ عنکنّ یخیبُ قانصٌ مدَّ الحبالات لکُنَّ فاحتُبلْ ( «3»)
یا من یرى قتلى السیوفِ حُظِرتْ دماؤهمْ اللَّهَ فی قتلى المُقَلْ
ما عند سکّانِ مِنىً فی رجلٍ سباه ظبیٌ و هو فی ألف رَجُلْ
دافعَ عن صفحته شوکُ القنا و جرّحتْهُ أعینُ السربِ النُّجُلْ
دمٌ حرامٌ للأخِ المسلمِ فی أرضٍ حرامٍ یا لَ نُعْمٍ کیف حلْ
قلتِ شکا فأین دعوى صبرِهِ کُرِّی اللحاظَ و اسألی عن الخبلْ
عنَّ هواکِ فأذلَّ جَلَدی و الحبُّ ما رقَّ له الجَلْدُ و ذَلْ ( «4»)
من دلَّ مسراکِ علیَّ فی الدجى هیهاتَ فی وجهِکِ بدرٌ لا یَدُلْ
رمتِ الجمالَ فملکتِ عنوةً أعناقَ ما دقَّ من الحسنِ وجلْ
الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج4، ص: 340
لواحظاً علَّمَتِ الضربَ الظبا على قوامٍ علّمَ الطعنَ الأسلْ ( «1»)
یا من رأى بحاجرٍ مَجالیا من حیثُ ما استقبلها فهی قِبَلْ ( «2»)
إذا مررتَ بالقِبابِ من قُبا مرفوعةً و قد هوتْ شمسُ الأصُلْ ( «3»)
فقل لأقمارِ السماءِ اختمری فحلبةُ الحسنِ لأقمارِ الکِلَلْ ( «4»)
أینَ لیالینا على الخیفِ و هلْ یردُّ عیشاً بالحمى قولُکَ هلْ
ما کنَّ إلّا حُلُماً روّعه الصّ بحُ و ظلّا کالشبابِ فانتقلْ
ما جمعتْ قطُّ الشبابَ و الغنى یدُ امرئٍ و لا المشیبَ و الجذلْ
یا لیتَ ما سوّدَ أیّامَ الصبا أعدى بیاضاً فی العذارین نزلْ
ما خلتُ سوداءَ بیاضی نصَلتْ حتى ذوى أسودُ رأسی فنصَلْ ( «5»)
طارقةٌ من الزمانِ أخذتْ أواخرَ العیش بفَرْطات الأُوَلْ
قد أنذرتْ مُبیضّةٌ أن حذّرتْ و نَطَقَ الشیبُ بنصحٍ لو قُبِلْ
و دلّ ما حطَّ علیک من سنی عمرِک أنّ الحظَّ فیما قد رحلْ
کم عِبرةٍ و أنت من عظاتِها ملتفتٌ تتبعُ شیطانَ الأملْ
ما بین یُمناک و بین أختِها إلّا کما بین مُناک و الأَجلْ
فاعمل من الیوم لِما تلقى غداً أو لا فقل خیراً تُوَفَّقْ للعملْ
وَ رِدْ خفیفَ الظهر حوضَ أُسرةٍ إن ثقّلوا المیزانَ فی الخیرِ ثَقَلْ
أُشددْ یداً بحبِّ آلِ أحمدٍ فإنّه عقدةُ فوزٍ لا تُحَلْ
و ابعث لهم مراثیاً و مِدَحاً صفوةَ ما راضَ الضمیرُ و نخَلْ
الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج4، ص: 341
عقائلًا تصانُ بابتذالها و شارداتٍ و هی للساری عُقُلْ
تحملُ من فضلِهمُ ما نهضتْ بحملِهِ أقوى المصاعیبِ الذُّلُلْ ( «1»)
موسومةً فی جبهاتِ الخیلِ أو معلّقاتٍ فوقَ أعجازِ الإبلْ
تنثو العلاءَ سیّداً فسیّداً عنهم و تنعى بطلًا بعدَ بطلْ ( «2»)
الطیّبونَ أُزُراً تحت الدجى الکائنونَ وَزَراً یومَ الوجلْ ( «3»)
و المنعمون و الثرى مُقطِّبٌ من جدبِهِ و العامُ غضبانُ أزِلْ ( «4»)
خیرُ مُصلٍّ مَلَکاً و بشراً و حافیاً داسَ الثرى و منتعِلْ
همْ و أبوهمْ شَرَفاً و أمُّهمْ أکرمُ من تحوی السماءُ و تُظِلْ
لا طُلقاءٌ مُنْعَمٌ علیهمُ و لا یحارونَ إذا الناصرُ قَلْ
یستشعرون ( «5»): اللَّهُ أعلى فی الورى و غیرُهمْ شعارُهُ أُعلُ هبلْ ( «6»)
لم یتزخرفْ وثَنٌ لعابدٍ منهم یُزیغُ قلبَه و لا یُضِلْ
و لا سرى عرقُ الإماءِ فیهمُ خبائثٌ لیست مریئاتِ الأُکُلْ
یا راکباً تحمله عیدیّةٌ ( «7») مهویّةُ الظهرِ بعضّاتِ الرحَلْ
لیس لها من الوَجا منتصرٌ إذا شکا غاربُها حَیْفَ الإطِلْ ( «8»)
تشرب خِمساً و تجرُّ رعیَها و الماءُ عِدٌّ و النبات مکتهلْ ( «9»)
الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج4، ص: 342
إذا اقتضتْ راکبها تعریسةً سوّفها الفجرُ و منّاها الطَّفلْ ( «1»)
عرِّج بروضات الغریِّ سائفاً أزکى ثرىً و واطئاً أعلى محلْ ( «2»)
و أدِّ عنّی مُبْلِغاً تحیّتی خیرَ الوصیّین أخا خیرِ الرُسُلْ
سمعاً أمیرَ المؤمنین إنّها کنایةٌ لم تکُ فیها منتحِلْ
ما لقریشٍ ماذَقَتْکَ عهدَها و دامجتکَ ودّها على دَخَلْ ( «3»)
و طالبتک عن قدیم غِلِّها بعد أخیک بالتراثِ و الذحَلْ
و کیف ضمّوا أمرَهمْ و اجتمعوا فاستوزروا الرأیَ و أنت منعزِلْ
و لیس فیهم قادحٌ بریبةٍ فیک و لا قاضٍ علیکَ بوهَلْ ( «4»)
و لا تُعدُّ بینهمْ منقبةٌ إلّا لکَ التفصیلُ منها و الجُمَلْ
و ما لقومٍ نافقوا محمداً عمرَ الحیاةِ و بَغَوا فیه الغِیَلْ
و تابعوهُ بقلوبٍ نزلَ ال – فرقانُ فیها ناطقاً بما نزلْ
مات فلم تنعَقْ على صاحبِهِ ناعقةٌ منهم و لم یُرغِ جمَلْ
و لا شکا القائمُ فی مکانِهِ منهمْ و لا عنّفهمْ و لا عذَلْ
فهل تُرى مات النفاقُ معهُ أم خَلصَتْ أدیانُهمْ لمّا نُقِلْ
لا و الذی أیّدَهُ بوحیِهِ و شدّهُ منک برکنٍ لم یَزُلْ
ما ذاک إلّا أنّ نیّاتِهمُ فی الکفر کانت تلتوی و تعتدِلْ
و إنّ وُدّا بینهمْ دلَّ على صفائِهِ رضاهمُ بما فعلْ
و هبهمُ تخرُّصاً قد ادّعوا أنّ النفاقَ کان فیهمْ و بَطَلْ
فما لهم عادوا و قد ولِیتَهم فذکروا تلک الحزازاتِ الأُوَلْ
و بایعوک عن خداعٍ کلُّهمْ باسطُ کفٍّ تحتها قلبٌ نَغِلْ
الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج4، ص: 343
ضرورة ذاک کما عاهد مَن عاهد منهم أحمداً ثمّ نکلْ
و صاحبُ الشورى لما ذاک ترى عنک و قد ضایقه الموت عدلْ
و الأُمویُّ ما لهُ أخّرَکُمْ و خصَّ قوماً بالعطاءِ و النفَلْ
و ردّها عجماءَ کِسرویّةً یضاعُ فیها الدینُ حِفظاً للدولْ
کذاک حتى أنکروا مکانَهُ و همْ علیک قدّموهُ فقَبِلْ
ثمّ قسمتَ بالسواءِ بینهمْ فعظُمَ الخطبُ علیهم و ثَقُلْ
فشُحذتْ تلک الظبا و حُفِرتْ تلک الزبى و أُضرمت تلک الشُّعَلْ
مواقفٌ فی الغدرِ یکفی سُبّةً منها و عاراً لهمُ یومُ الجملْ
یا لیتَ شعری عن أکفٍّ أرهفتْ لک المواضی و انتَحَتْکَ بالذُّبُلْ ( «1»)
و احتطبتْ تبغیکَ بالشرِّ على أیِّ اعتذارٍ فی المعادِ تتّکلْ
أَ نَسیت صفقتَها أمسِ على یدیک ألّا غِیَرٌ و لا بدلْ
و عن حصانٍ أُبرزتْ یُکشَفُ باس – تخراجِها سترُ النبیِّ المنسدلْ
تطلبُ أمراً لم یکن ینصرُهُ بمثلِها فی الحربِ إلّا من خذَلْ
یا لَلرجالِ و لِتَیمٍ تدّعی ثارَ بنی أُمیّةٍ و تنتحلْ
و للقتیل یُلزمون دمَهُ و فیهمُ القاتلُ غیرَ من قتَلْ
حتى إذا دارتْ رحى بغیهمُ علیهمُ و سبقَ السیفُ العذَلْ
و أنجز النکثُ العذابَ فیهمُ بعد اعتزالٍ منهمُ بما مُطِلْ
عاذوا بعفوِ ماجدٍ معوّدٍ للصبرِ حمّالٍ لهمْ على العللْ
خ أطّتْ بهم أرحامهمُ فلم تطعْ ثائرة الغیظِ و لم تشفِ الغلَلْ
فنجّت البُقیا علیهمْ من نجا و أکلَ الحدیدُ منهم من أکلْ
و احتجَّ قومٌ بعد ذاکَ لهمُ بفاضحاتِ ربِّها یومَ الجدَلْ
فقلَّ منهم من لوى ندامةً عنانَه عن المِصاع ( «2») فاعتزلْ
الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج4، ص: 344
و انتزعَ العاملَ ( «1») من قناتِهِ فرُدَّ بالکرهِ فشدَّ فحملْ
و الحال تُنبی أنّ ذاک لم یکنْ عن توبةٍ و إنّما کان فشلْ
و منهمُ من تابَ بعد موتِهِ و لیس بعدَ الموتِ للمرءِ عملْ
خ و إن تکن ذاتُ الغبیطِ أقلعتْ برغم مَن أسند ذاک و نقلْ
فما لها تمنعُ من دفنِ ابنِهِ لو لا هناتُ جرحِها لم یندملْ ( «2»)
و ما الخبیثانِ ابنُ هند و ابنُهُ و إن طغى خطبُهما بعدُ وجلْ
بمُبدِعَینِ فی الذی جاءا به و إنّما تقفّیا تلک السبلْ
إن یحسدوکَ فلفرطِ عجزهمْ فی المشکلاتِ و لما فیک کملْ
الصنوُ أنت و الوصیُّ دونهمْ و وارثُ العلمِ و صاحبُ الرسُلْ
و آکلُ الطائرِ و الطاردُ للصِ – لّ و من کلّمهُ قبلک صلْ ( «3»)
و خاصفُ النعلِ و ذو الخاتمِ و ال – مُنهلُ فی یومِ القلیبِ و المُعِلْ
و فاصلُ القضیّةِ العسراءِ فی یومِ الجنینِ و هو حُکمٌ ما فصلْ
و رجعةُ الشمسِ علیکَ نبأٌ تشعّبُ الألباب فیه و تضِلْ
فما ألومُ حاسداً عنک انزوى غیظاً و لا ذا قدَمٍ فیک تزلْ
یا صاحبَ الحوضِ غداً لا حُلِّئتْ نفسٌ توالیک عن العذب النَّهِلْ ( «4»)
و لا تُسلَّطْ قبضةُ النارِ على عُنقٍ إلیک بالوداد ینفتلْ
عادیتُ فیک الناسَ لم أحفلْ بهمْ حتى رمونی عن یدٍ إلّا الأقلْ
تفرّغوا یعترقون غیبةً لحمی و فی مدحِکَ عنهم لی شُغُلْ ( «5»)
عدلتُ أن ترضى بأن یسخطَ من تُقِلُّهُ الأرضُ علیَّ فاعتدلْ
الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج4، ص: 345
و لو یُشَقُّ البحرُ ثمّ یلتقی فِلْقاه فوقی فی هواکَ لم أُبَلْ ( «1»)
علاقةٌ بی لکم سابقةٌ لمجدِ سلمانَ إلیکمْ تتّصلْ
ضاربةٌ فی حبِّکم عروقُها ضرب فحولِ الشَّوْلِ فی النوقِ البُزُلْ ( «2»)
تضمّنی من طَرَفی فی حبلِکمْ مودّةٌ شاخت و دینٌ مقتبلْ
فضَلتُ آبائی الملوکَ بکمُ فضیلةَ الإسلامِ أسلافَ المِللْ
لذاکُمُ أُرسلُها نوافذاً لأُمّ من لا یتّقیهنَّ الهَبَل ( «3»)
یمرقن زُرقاً من یدی حدائداً تُنحى أعادیکم بها و تُنْتَبَلْ ( «4»)
صوائباً إمّا رمیتُ عنکمُ و ربّما أخطأ رامٍ من ثُعَلْ ( «5»)
و له یرثی شیخ الأمّة ابن المعلّم محمد بن محمد بن النعمان المفید المتوفّى (413) ( «6»):
ما بعدَ یومِکَ سلوةٌ لمعلَّلِ منّی و لا ظفرتْ بسمعِ معذَّلِ
سوّى المصابُ بکَ القلوبَ على الجوى فیدُ الجلیدِ على حشا المتململِ ( «7»)
و تشابهَ الباکون فیک فلم یَبِنْ دمعُ المحقِّ لنا من المتعمِّلِ
کنّا نُعیَّرُ بالحلومِ إذا هفتْ جزعاً و نهزأ بالعیونِ الهُمَّلِ
فالیومَ صارَ العذرُ للفانی أسىً و اللومُ للمتماسکِ المتجمِّلِ
رحل الحِمامُ بها غنیمةَ فائزٍ ما ثار قطُّ بمثلِها عن منزلِ
الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج4، ص: 346
کانتْ یدَ الدینِ الحنیفِ و سیفَهُ فلأبکِیَنَّ على الأشلِّ الأعزلِ ( «1»)
مالی رقدتُ و طالبی مستیقظٌ و غفلتُ و الأقدارُ لمّا تغفُلِ
و لویتُ وجهی عن مصارعِ أُسرتی حذرَ المنیّةِ و الشفارُ تُحَدُّ لی
قد نمّتِ الدنیا إلیَّ بسرِّها و دُلِلتُ بالماضی على المستقبلِ
و رأیتُ کیف یطیرُ فی لهواتها ( «2») لحمی و إن أنا بعدُ لمّا أُوکل
و علمتُ مع طیبِ المحلِّ و خصبِهِ بتحوّل الجیرانِ کیف تحوّلی
لم أرکبِ الأملَ الغَرورَ مطیّةً بَلهاءَ لم تبلغْ مدىً بمؤمِّلِ
ألوى لیمهلنی إلیَّ زمامُها و وراءها أُلهوب سَوْقٍ مُعجِلِ ( «3»)
حُلمٌ تزخرفُهُ الحنادسُ فی الکرى و یقینُهُ عند الصباحِ المنجلی
أحصی السنین یسرُّ نفسی طولُها و قصیرُ ما یُغنیک مثلُ الأطوَلِ
و إذا مضى یومٌ طرِبتُ إلى غدٍ و ببضعةٍ منّی مضى أو مَفصِلِ
أُخْشُنْ إذا لاقیتَ یومَکَ أو فَلِنْ و اشدد فإنّکَ میِّتٌ أو فاحلُلِ
سیّان عند یدٍ لقبضِ نفوسِنا ممدودةٍ فمُ ناهشٍ و مقبِّلِ
سوّى الردى بین الخَصاصةِ و الغنى فإذا الحریصُ هو الذی لم یَعقِلِ ( «4»)
و الثائرُ العادی على أعدائِهِ ینقادُ قَوْدَ العاجزِ المتزمِّلِ
لو فُلَّ غَرْبُ الموتِ عن متدرِّعٍ بعَفافِهِ أو ناسکٍ مُتعزِّلِ ( «5»)
أو واحدِ الحسناتِ غیرَ مشبّةٍ بأخٍ و فردِ الفضِل غیرَ ممثَّلِ
أو قائلٍ فی الدینِ فَعّالٍ إذا قال المفقّه فیه ما لم یفعَلِ
الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج4، ص: 347
وَقتِ ابن نعمانَ النزاهةُ أو نجا سَلماً فکان من الخطوبِ بمعزلِ
و لجاءَهُ حبُّ السلامةِ مؤذناً بسلامِهِ من کلِّ داءٍ معضلِ
أو دافعتْ صدرَ الردى عُصَبُ الهدى عن بحرِها أو بدرِها المتهلّلِ
لحمتْهُ أیدٍ لا تنی فی نصرِهِ صدقَ الجهادِ و أنفسٌ لا تأتلی ( «1»)
و غدتْ تطاردُ عن قناةِ لسانِهِ أبناءُ فهرٍ بالقُنیِّ الذُّبَّلِ ( «2»)
و تبادرتْ سبقاً إلى علیائِها فی نصرِ مولاها الکرامُ بنو علی
من کلِّ مفتولِ القناةِ بساعدٍ شطْبٍ کصدرِ السمهریّةِ أفتلِ
غیرانَ یسبقُ عزمُهُ أخبارَهُ حتى یغامرَ فی الرعیلِ الأوّلِ
وافی الحِجا و یُخالُ أنّ برأسِهِ فی الحربِ عارضَ جِنّةٍ أو أخبلِ
ما قنّعتْ أُفقاً عجاجةُ غارةٍ إلّا تخرّقَ عنه ثوبُ القَسطلِ
تعدو به خَیفانةٌ لو أُشعِرَتْ أنّ الصهیلَ یُجمُّها لم تصهَلِ ( «3»)
صبّارةٌ إن مسّها جَهدُ الطَّوَى قنعتْ مکانَ عَلیقها بالمِسحلِ ( «4»)
فسَرَوا فناداهم سَراةُ رجالِهمْ لمُجَسَّدٍ من هامِهمْ و مُرجَّلِ ( «5»)
بُعَداءُ عن وهنِ التواکلِ فی فتىً لهمُ على أعدائهمْ مُتوکِّلِ
سمْحٍ ببذلِ النفسِ فیهم قائمٍ للَّهِ فی نصرِ الهدى متبتِّلِ
نزّاعِ أرشیةِ التنازعِ فیهمُ حتى یسوقَ إلیهمُ النصَّ الجلی ( «6»)
و یُبینُ عندَهمُ الإمامةَ نازعاً فیها الحجاجَ من الکتابِ المنزَلِ
بطریقةٍ وضحتْ کأنْ لم تشتبهْ و أمانةٍ عُرِفتْ کأنْ لم تُجهَلِ
الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج4، ص: 348
یصبو لها قلبُ العدوِّ و سمعُهُ حتى یُنیبَ فکیف حالُک بالولی
یا مرسَلًا إن کنت مبلغَ میّتٍ تحت الصفائحِ قولَ حیٍّ مرسِلِ ( «1»)
فَلِجِ الثرى الراوی فقل لمحمدٍ عن ذی فؤادٍ بالفجیعةِ مشعَلِ
من للخصومِ اللدِّ بعدَکَ غصّةٌ فی الصدرِ لا تهوی و لا هی تعتلی
من للجدالِ إذا الشفاهُ تقلّصتْ و إذا اللسانُ بریقِهِ لم یُبلَلِ
مَن بعدَ فقِدکَ ربُّ کلِّ غریبةٍ بکرٍ بکَ افتُرعتْ و قولةِ فیصلِ
و لغامضٍ خافٍ رفعتَ قِوامَهُ و فتحتَ منهُ فی الجوابِ المقفَلِ
مَن للطروس یصوغُ فی صفحاتِها حَلْیاً یقعقعُ کلّما خَرِسَ الحلی
یَبقینَ للذکرِ المخلّدِ رحمةً لک من فمِ الراوی و عینِ المجتلی
أین الفؤادُ الندب غیرَ مُضعَّفٍ أین اللسانُ الصعبُ غیرَ مفلَّلِ ( «2»)
تفری بهِ و تحزُّ کلَّ ضریبةٍ ما کلُّ حزّةِ مفصِلٍ للمُنْصُلِ ( «3»)
کم قد ضممتَ لدینِ آلِ محمدٍ مِن شاردٍ و هدیتَ قلبَ مضلَّلِ
و عقلتَ من ودٍّ علیهمْ ناشطٍ لو لم تَرُضْهُ ملاطفاً لم یُعقَلِ
لا تطّبیک ملالةٌ عن قولةٍ تروی عن المفضولِ حقَّ الأفضلِ ( «4»)
فلیجزینَّکَ عنهمُ ما لم یزل یبلو القلوبَ لیجتبی و لیبتلی
و لتنظُرَنَّ إلى علیٍّ رافعاً ضَبْعَیْکَ یومَ البعثِ ینظرُ من علِ ( «5»)
یا ثاویاً وسّدتُ منهُ فی الثرى عَلَماً یطولُ به البقاءُ و إن بَلی
جَدثاً لدى الزوراءِ بین قصورِها أجللتُه عن بطنِ قاعٍ مُمحلِ ( «6»)
الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج4، ص: 349
ما کنتُ- قبلُ أراکَ تُقبرُ- خائفاً من أن تُوارى هضبةٌ بالجندلِ ( «1»)
من ثلَّ عرشَکَ و استقادَک خاطماً فانقدتَ یا قطّاعَ تلک الأحبُلِ ( «2»)
من فلَّ غرْبَ حسامِ فیکَ فردّهُ زُبُراً تساقطُ من یمینِ الصیقلِ ( «3»)
قد کنتَ من قُمُص الدجى فی جُنّةٍ لا تُنتحى و من الحِجا فی معقِلِ
متمنِّعاً بالفضل لا ترنو إلى مَغناکَ مقلةُ راصدٍ مُتأمِّلِ
فمنَ ایِّ خرْمٍ أو ثنیّةِ غِرّةٍ طلعتْ علیکَ یدُ الردى المتوغِّلِ
ما خلتُ قبلَکَ أنّ خدعةَ قانصٍ تلِجُ العرینَ وراءَ لیثٍ مُشبلِ
أو أنّ کفَّ الدهرِ یقوى بطشُها حتى تُظَفِّر فی ذؤابة یذبُلِ ( «4»)
کانوا یَروْنَ الفضلَ للمتقد دم السبّاقِ و النقصانَ فی المتقبِّلِ
قولُ الهوى و شریعةٌ منسوخةٌ و قضیّةٌ من عادةٍ لم تعدلِ
حتى نجمتَ فأجمعوا و تبیّنوا أنّ الأخیرَ مقصِّرٌ بالأوّلِ
بکرَ النعیُّ فسکَّ فیکَ مسامعی و أعادَ صبحی جنحَ لیلٍ ألیَلِ
ونزت بنیّاتُ الفؤادِ لصوتِهِ نزوَ الفصائلِ فی زفیرِ المِرجلِ ( «5»)
ما کنت أحسبُ و الزمانُ مقاتلی یرمی و یخطئ أنّ یومَک مقتلی
یومٌ أطلَّ بغُلّةٍ لا یشتفی منها الهدى و بغُمّةٍ لا تنجلی
فکأنّه یومُ الوصیِّ مدافعاً عن حتفِهِ بعد النبیِّ المرسَلِ
ما إن رأتْ عینای أکثرَ باکیاً منهُ و أوجعَ رنّةً من مُعولِ
حُشِدوا على جنباتِ نعشک وُقَّعاً حشْدَ العطاشِ على شفیرِ المنهلِ
و تنازفوا الدمعَ الغریبَ کأنّما ال إسلامُ قبلَک أُمُّه لم تثکلِ
الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج4، ص: 350
یمشون خلفَکَ و الثرى بک روضةٌ کحَلَ العیونَ بها ترابُ الأرجلِ
إن کان حظّی من وصالِکَ قبلَها حظَّ المغبِّ و نهزةَ المتقلّلِ ( «1»)
فلأُعطِینّکَ من ودادی میّتاً جهدَ المنیبِ و رجعةَ المتنصّلِ
لو أنفدتْ عینی علیکَ دموعَها فَلَیَبْکِینَّکَ بالقوافی مِقولی
و متى تلفّتَ للنصیحةِ موجعٌ یبغی السلوّ و مالَ میلَ العُذّلِ
فسلوّک الماءُ الذی لا أستقی عطشانَ و النارُ التی لا أصطلی
***
رقّاصةُ القطراتِ تختمُ فی الحصى وسماً و تفحصُ فی الثرى المتهیِّلِ
نسجتْ لها کفُّ الجَنوب مُلاءةً رتقاءَ لا تُفصى بکفِّ الشمألِ ( «2»)
صبّابة الجنبات تَسمعُ حولَها للرعد شقشقةَ القُروم البزّلِ ( «3»)
تُرضی ثراک بواکفٍ متدفِّقٍ یروی صداک و قاطرٍ مُتسلسِلِ ( «4»)
حتى یرى زوّارُ قبرِک أنّهمْ حطّوا رحالَهمُ بوادٍ مبقِلِ
و متى وَنَتْ أو قصّرتْ أهدابُها أمددتُها منّی بدمعٍ مُسبَل