بلاذرى روایت کرده که چون عثمان، بخششهاى آنچنانى را در حق مروان بن حکم روا داشت و به حارث بن حکم بن ابى العاص 000/300 درم و به زید بن ثابت انصارى 000/100 درم بداد ابوذر میگفت: تهیه کنندگان گنجها را مژده بده به کیفرى دردناک، و نیز این آیه میخواند: و کسانى که زر و سیم را تل انبار میکنند و در راه خدا به مصرف نمیرسانند نوید ده ایشان را به کیفرى دردناک «1» مروان این سخنان را به عثمان رساند و او بردهى خود ناتل را به سوى ابوذر فرستاد که از این سخنان که به گوش من میرسد دست بکش او گفت آیا عثمان مرا از خواندن نامهى خدا و از نکوهش کسى که دستور او را رها کرده منع میکند به خدا که اگر خشنودى خدا را با خشم عثمان به دست آرم نزد من بهتر و محبوبتر است از این که با خشنود ساختن عثمان خدا را به خشم آرم، عثمان از این سخن بر سر خشم آمد و آنرا در دل نگاه داشت و شکیبائى و خوددارى نمود تا روزى گفت: آیا امام را روا است که چیزى از مال مسلمانان بر گیرد و چون توانگر شد بپردازد؟ کعب الاحبار گفت: عیبى ندارد ابوذر گفت: اى فرزند دو یهودى تو دین ما را به ما میآموزى؟ عثمان گفت: چه انگیزهاى آزار تو را بسیار گردانیده و علیه یاران من برانگیخته؟ به واحد نظامیات ملحق شو و واحد نظامیاش در شام بود و آن هنگام مطابق معمول براى حج آمده بود و از عثمان اجازه خواست که در جوار قبر پیامبر بماند و او به وى اجازه داد و این که واحد نظامیاش در شام بود علتى جز این نداشت که چون دید ساختمانها تا ناحیهى سلع رسیده به عثمان گفت: من از رسول (ص) شنیدم میگفت: «چون ساختمانها تا ناحیهى سلع رسد، چاره، گریز است» اینک به من اجازه ده تا به شام روم و آن جا جهاد کنم او به وى اجازه داد و ابوذر کارهائى را که معاویه میکرد ناپسندیده میشمرد و معاویه 300 دینار طلا براى او فرستاد و او گفت: اگر اینها از سهمیهى حقوق امسالم است که از دادن آن خوددارى کرده بودید، آن را میپذیرم و اگر جایزه و بخششى است مرا نیازى به آن نیست و حبیب بن مسلمه فهرى دویست دینار طلا براى وى فرستاد و او گفت: آیا نزد تو هیچ کس خوارتر از من نبود که این مال را براى من فرستادى؟ پس آن را برگرداند
معاویه، خضراء (کاخ سبز) را که در دمشق بساخت- ابوذر به او گفت:
اگر این از مال خداست که خیانت کردهاى و اگر از مال خودت است که اسراف است معاویه خاموش ماند و ابوذر میگفت: به خدا کارهائى شده که نیک نمیشناسم و به خدا سوگند که اینها در کتاب خدا و سنت پیامبرش نیست و به خدا حقى را میبینم که خاموش میشود و باطلى را که زنده میشود و راستگوئى را که تکذیب میشود و سنتى را که از پرهیزگارى به دور است و شایسته مردمى را که حقوق ایشان ربوده میشود حبیب بن مسلمه به معاویه گفت: ابوذر شام را بر تو تباه خواهد کرد اگر شما نیازى به آن جا دارید اهل آنرا دریابید معاویه در این باره با عثمان مکاتبه کرد و عثمان به معاویه نوشت: پس از دیگر سخنان، جندب (نام ابوذر در زمان جاهلیت) را بر ناهموارترین ستورها سوار کن و او را از راهى دشوار بفرست. معاویه او را با کسى فرستاد که شبانه روز ستورش را براند و چون ابوذر به مدینه آمد میگفت:
کودکان را به کار میگمارى و چراگاه اختصاصى درست میکنى و فرزندان آزاد شدهها را به خود نزدیک میکنى عثمان به نزد او فرستاد که به هر سرزمینى خواهى ملحق شو. گفت به مکه گفت نه گفت پس بیت المقدس گفت نه گفت پس به بصره یا کوفه گفت نه من تو را میفرستم به ربذه، پس او را به آن جا فرستاد و همچنان در آن جا بود تا در گذشت
و از طریق محمد بن سمعان آوردهاند که وى به عثمان گفت: ابوذر میگوید تو او را به سرزمین ربذه تبعید کردهاى گفت: شگفتا! هرگز و به هیچ وجه چنین چیزى نبوده زیرا من برترى او و پیشقدم بودن او را در مسلمانى میشناسم و ما در میان یاران پیامبر هیچ کس را تواناتر از او نمیشمردیم
و از طریق کمیل بن زیاد آوردهاند که او گفت: من در مدینه بودم که عثمان دستور داد ابوذر به شام ملحق شود و در سال آینده نیز هنگامى که او را به ربذه تبعید کرد در مدینه بودم
و از طریق عبد الرزاق از معمر از قتاده آوردهاند که بوذر سخنانى گفت که عثمان آن را خوش نداشت «1» پس وى را دروغگو شمرد «2» و او گفت: گمان نمیکردم هیچ کس مرا دروغگو شمارد آن هم پس از آن که پیامبر گفت: زمین در بر نگرفت و آسمان سایه بر سر نیفکند کسى را که راستگوتر از بوذر باشد، سپس او را به ربذه فرستاد و بوذر میگفت: حق گوئى براى من دوستى نگذاشت و چون به ربذه رفت گفت پس از کوچیدنم به شهر پیامبر، عثمان مرا به بیابان نشینى برگردانید.
و گفت: على، بوذر را بدرقه کرد و مروان خواست از وى جلوگیرى کند على تازیانهى خود را میان دو گوش مرکب او زد و در این باره میان على و عثمان سخنانى در گرفت تا عثمان گفت: تو نزد من برتر از او نیستى و با یکدیگر درشتى نمودند و مردم سخن عثمان را ناپسند شمردند و میان آندو افتادند تا آشتیشان دادند
و نیز روایت شده که چون عثمان از مرگ بوذر در ربذه آگاه شد گفت خدا رحمتش کند! عمار بن یاسر گفت: آرى خدا از سوى همهى ما رحمتش کند! عثمان گفت: اى گزنده … پدرت! آیا میپندارى من از تبعید او پشیمان شدم؟- که تمام داستان، هنگام یاد از درگیریهاى عمار خواهد آمد.
و از طریق ابن خراش کعبى آوردهاند که گفت بوذر را در سایبانى موئین یافتم و گفت: همچنان امر بمعروف و نهى از منکر کردم تا حق گوئى براى من دوستى نگذاشت.
و از طریق اعمش از زبان ابراهیم تیمى آوردهاند که: پدرم گفت از ابوذر پرسیدم چه موجب شد که تو در ربذه فرود آئى؟ گفت: نیکخواهى و اندرز به عثمان و معاویه.
و از طریق بشر بن حوشب فزارى آوردهاند که پدرش گفت: کسان من در شربه «1» بودند و من گوسفندانى چند را که از آن من بود به سوى مدینه کشاندم پس چون به ربذه گذاشتم ناگهان در آن جا پیرى دیدم با سر و موى سپید و پرسیدم این کیست؟ گفتند ابو ذر یار پیامبر. و دیدمش که در خانهاى کوچک- یا خانهاى موئین- بود و با او گوسفندى چند گفتم: به خدا این جا، محلهى قبیله تو- بنى غفار- نیست گفت به زور مرا به سوى این جا بیرون کردهاند بشر بن حوشب گفت: این سخن را براى سعید پسر مسیب بازگو کردم و او منکر شد که عثمان وى را بیرون کرده باشد و گفت: ابوذر از این روى بدان سوى خارج شد که خود میخواست در آن جا مسکن گزیند «2» و بخارى در صحیح خود از حدیث زید بن وهب آورده است که گفت: به ربذه گذشتم و به ابوذر گفتم: چه موجب شد که این جا بار بیفکنى گفت من در شام بودم و با معاویه بر سر این آیه اختلاف پیدا کردم:
کسانى که از زر و سیم گنجینه میسازند … و او گفت: این آیه دربارهى اهل کتاب فرود آمده و من گفتم هم دربارهى ایشان است و هم دربارهى ما و او شکایت مرا به عثمان نوشت و عثمان هم نوشت: به مدینه بیا و چون آمدم مردم چنان در پیرامون من انبوه شدند که گوئى پیشتر مرا ندیدهاند و چون این را به عثمان رساندند گفت: اگر خواهى از ما کناره کنى نزدیک شهر من باش، این است آن چه موجب شد کار من به این جا کشد.
ابن حجر در فتح البارى در شرح این حدیث مینویسد: «در گزارش طبرى آمده که مردم پیرامون وى انبوه شده و علت بیرون شدنش را از شام میپرسیدند و عثمان نیز از وى بر مردم مدینه بترسید- همان گونه که معاویه از وى بر مردم شام ترسیده بود» و پس از این فراز «اگر خواهى کناره کنى» مینویسد: در روایت طبرى آمده است: کنارى نزدیک (شهر) من باش و بو ذر گفت: به خدا آن چه را مى گفتم رها نمیکنم و به روایت ابن مردویه: آنچه را گفتم رها نمیکنم
مسعودى نیز جریان بوذر را با عباراتى بدین گونه یاد کرده که او روزى در مجلس عثمان حاضر بود و عثمان گفت: آیا شما برآنید که هر کس زکات مالش را داد باز هم حقى براى دیگران در مال او هست کعب گفت: اى امیر مؤمنان نه.
ابوذر به سینهى کعب کوبید و به او گفت: اى یهودى زاده دروغ گفتى سپس این آیه را خواند: نیکى آن نیست که روى خویش را به سوى خاور و باختر بگردانید نیک آن کس است که به خدا ایمان آرد- و به روز بازپسین و به فرشتگان و به نامهى آسمانى و به پیامبران، و در راه دوستى او مال دهد- به خویشان و پدر مردگان و مستمندان و در راه ماندگان و خواهندگان و بردگان- و نماز برپا دارد و زکات دهد و آنها که چون پیمان بندند به پیمان خویش وفا کنند تا پایان آیه «1»
عثمان گفت: آیا عیبى میبینید که چیزى از مال مسلمانان بگیریم و آن را به هزینهى کارگزارانمان برسانیم و به شما ببخشیم، کعب گفت: عیبى ندارد ابوذر عصا را بلند کرد و در سینهى کعب کوبید و گفت: اى یهودى زاده چه ترا گستاخ کرده است که دربارهى دین ما فتوى دهى عثمان به وى گفت: تو چه بسیار مرا میآزارى روى خویش را از من پنهان دار که مرا آزردى بوذر به سوى شام بیرون شد و معاویه به عثمان نوشت: تودهها پیرامون ابوذر گرد میآیند و ایمن نیستم که او کار ایشان با تو را تباه کند پس اگر نیازى به آنان دارى او را به نزد خویش بر.
عثمان به وى نوشت که او را سوار کند وى او را سوار بر شترى کرد که پالان آن سخت خشک و درشت بود و پنج تن از بردگان خزرى را بفرستاد تا او را شتابان به مدینه برسانند و چون رساندند کشالهى رانهایش پوست انداخته و چیزى نمانده بود تلف شود گفتندش: تو از این آسیب میمیرى گفت نه تا تبعید نشوم نمیرم و آن چه را بعدها بر سر وى میآید و نیز این را که چه کسى وى را دفن مىکند همه را یاد کرد پس چندى در خانهاش به وى نیکوئى شد تا یک روز بر عثمان در آمده بر دو زانو بنشست و سخنانى گفت و آن حدیث را یاد کرد که بر بنیاد آن:
چون پسران ابو العاص به سى تن رسند بندگان خدا را بردگان خویش گیرند- که تمام حدیث در ص گذشت- و سپس سخن بسیار گفت و در آن روز ثروتى را که از عبد الرحمن بن عوف زهرى به ارث مانده بود نزد عثمان آورده بودند و کیسههاى زر را بر کشیده و بر رویهم چیدند چندان که مردى که ایستاده بود از پشت آنها عثمان را نمیدید عثمان گفت: من امیدوارم عبد الرحمن عاقبتش خیر باشد زیرا او صدقه میداد و مهمان نواز بود و میراثش هم به اندازهاى است که میبینید کعب الاحبار گفت راست گفتى اى امیر مؤمنان، ابوذر عصا را بلند کرد و با آن به کلهى کعب کوبید و بى هیچ پروائى از درد آن گفت: اى یهودى زاده! دربارهى مردى که مرده و این همه ثروت بر جاى گذاشته میگوئى که خدا خیر دنیا و آخرت به او داده و با قاطعیت چنین چیزى بر خدا میبندى با آن که من شنیدم پیامبر میگفت: خوش ندارم که به هنگام مردن پولى همسنگ یک قیراط (4/1 از 6/1 دینار) بر جاى گذارم عثمان به او گفت: چهرهات را از من دور ساز، گفت به مکه بروم؟ گفت نه به خدا گفت آیا جلوگیرى میکنى از این که به خانهى پروردگارم روم و او را بپرستم تا بمیرم؟ گفت آرى به خدا گفت: پس به شام بروم گفت نه به خدا گفت پس به بصره گفت نه به خدا جائى به جز این شهرها را برگزین گفت نه به خدا به جز آن چه برایت یاد کردم جائى را اختیار نخواهم نمود و اگر مرا در مدینه که براى همراهى با پیامبر به آن جا کوچیدم رها کنى آهنگ هیچ شهرى نخواهم کرد و تو مرا به هر شهرى خواهى تبعید کن. گفت: من تو را به ربذه مى فرستم گفت بزرگ است خدا راست گفت پیامبر که همهى آن چه را به من خواهد رسید برایم پیشگوئى کرد. عثمان گفت: به تو چه گفت گفت مرا خبر داد که از اقامت در مکه و مدینه ممنوع میشوم و در ربذه میمیرم و کار کفن و دفن مرا گروهى که از عراق به سوى حجاز میروند بر گردن میگیرند و همسر ابوذر- و به گفتهى برخى دخترش- را سوار شترى کرده و عثمان دستور داد مردم از جاى خود به سوى او برنخیزند تا وى به ربذه کوچ داده شود پس چون از مدینه بیرون شد همان گونه که مروان وى را میبرد على پیدا شد و همراه با او نیز دو پسرش و نیز برادرش عقیل و عبد الله بن جعفر و عمار بن یاسر. مروان که به ایشان برخورد ایراد کرد که: على! امیر مؤمنان مردم را از همراهى با ابوذر و مشایعت او در این راه منع کرده است اگر نمیدانى آگاهت کردم. على به سوى او تاخته و تازیانهاش را میان دو گوش مرکب وى کوفت و گفت: دور شو! خدا تو را به آتش اندازد و خود با ابوذر برفت و او را بدرقه کرد و سپس وى را وداع گفت که باز گردد و چون خواست بر گردد بوذر بگریست و گفت خدا شما خانواده را بیامرزد که اى ابو الحسن على هر گاه من تو و فرزندانت را میدیدم از شما به یاد پیامبر (ص) میافتادم پس مروان از رفتار على با او شکایت به عثمان برد و عثمان گفت اى گروه مسلمانان کیست که چاره على را براى من بکند پیک مرا از سر کارى که براى آن گسیلش داشتم باز گردانید و چنان کرد به خدا سوگند که حق او را خواهیم داد پس چون على بازگشت مردم به پیشواز او رفته «1» و گفتند: امیر مؤمنان بر تو خشم گرفته که چرا به بدرقهى ابوذر رفتهاى گفت خشم اسب بر لگامش باد! سپس بیامد و چون شب شد به نزد عثمان رفت و او گفت: چه تو را بر آن داشت که با مروان چنان کنى و بر من گستاخى نمائى و پیک من و فرمان مرا رد کنى؟ گفت: در مورد مروان راستى این که او با من برخورد کرد و خواست مرا بر گرداند من هم او را از این کار برگرداندم در مورد فرمان تو هم که آن را رد نکردهام عثمان گفت مگر به تو نرسانید که من مردم را از همراهى با ابوذر و بدرقهى او منع کردهام على گفت:
مگر هر کارى که تو دستور به انجام آن دهى و فرمانبرى از خدا و حقیقت، مستلزم مخالفت با آن باشد آیا باز هم باید ما از فرمان تو پیروى کنیم؟ به خدا نخواهیم کرد عثمان گفت: داد مروان را بده گفت: چگونه داد او را بدهم گفت: تو میان دو گوش مرکب او نواختى «1» على گفت: اینک مرکب من، اگر خواهد به گونهاى که مرکب او را زدم او نیز بزند اما اگر مرا ناسزا دهد به خدا سوگند که دشنامى همانند آن، نثار تو خواهم کرد و البته به گونهاى که دروغى در ضمن آن نگفته و جز حقیقت سخنى بر زبان نرانده باشم عثمان گفت: وقتى تو او را دشنام دادهاى چرا او تو را ناسزا نگوید به خدا سوگند که تو نزد من برتر از او نیستى على در خشم شد و گفت: با من این گونه سخن میکنى؟ و مرا همسنگ مروان میشمارى؟
به خدا که من از تو برترم و پدرم از پدرت برتر است و مادرم از مادرت، این تیرهاى من بود که از تیردان برون افکندم و اکنون تو بیا و با تیرهایت روى به من آر. عثمان در خشم شد و چهرهاش سرخ گردیده برخاست و به خانهاش در آمد و على برگشت و خانوادهاش و مردانى از مهاجر و انصار پیرامون او فراهم آمدند و چون فردا شد و مردم گرد عثمان جمع شدند از على به ایشان شکایت کرد و گفت: به عیبجویى من میپردازد و کسانى را که به عیبجوئى من میپردازند (مقصودش ابوذر و عمار بن یاسر و دیگران است) پشتیبانى میکند. مردم میان آن دو را گرفتند و على به او گفت:
به خدا که از بدرقهى ابوذر هیچ قصدى نداشتم مگر خشنودى خدا
و در روایت واقدى از طریق صهبان مولاى اسلمیان میخوانیم که او گفت روزى که ابوذر را بر عثمان وارد کردند وى را دیدم عثمان به وى گفت توئى که کردى آن چه کردى؟ ابوذر به او گفت تو و رفیقت (معاویه) را خیرخواهى نمودم و گمان خیانت به من بردید
عثمان گفت: دروغ میگوئى و میخواهى آشوب کنى و دوستدار فتنهاى، شام را بر ما شوراندى ابوذر گفت: شیوهى رفیقت (عمر) را پیروى کن تا هیچ کس را بر تو جاى سخن نباشد عثمان گفت: بى مادر! تو را چه به این کارها؟ بوذر گفت: به خدا که هیچ عذرى براى من نمییابى مگر امر بمعروف و نهى از منکر، عثمان خشمگین شد و گفت: به من بگوئید با این پیر دروغگو چه کنم بزنمش یا حبسش کنم یا بکشمش؟ که او همداستانى تودهى مسلمان را به پراکندگى کشانیده. یا از سرزمین اسلام تبعیدش کنم على که در میان حاضران بود به سخن پرداخت و گفت من به تو همان سخنى را میگویم که مؤمن خاندان فرعون (دربارهى موسى به ایشان) گفت: اگر دروغگو باشد که دروغش به زیان خودش است و اگر راستگو باشد بهرى از آن چه به شما وعده میکند به شما میرسد به راستى که خداوند کسى را که افراط کار و دروغگو باشد هدایت نمیکند راوى گوید: عثمان در پاسخ وى سخنى درشت بر زبان راند که دوست ندارم یاد کنم و على نیز پاسخى همانند آن داد.
راوى گوید:
سپس عثمان مردم را از همنشینى و هم سخنى با ابوذر منع کرد و چند روز که بر این بگذشت دستور داد او را آوردند و چون پیش روى او ایستاد گفت: واى بر تو عثمان! مگر تو پیامبر و بو بکر و عمر را ندیدى؟ آیا شیوهى ایشان چنین بود؟
تاخت و تاز و سخت گیرى تو بر من شیوهى گردنکشان است او گفت: بیرون شو از نزد ما و از شهرهاى ما! ابوذر گفت: چه بسیار دشمن دارم همسایگى با تو را ولى کجا بروم گفت هر جا میخواهى گفت پس من به سرزمین شام که جاى جهاد در راه خدا است بیرون میشوم گفت: من که تو را از شام به این جا کشاندم براى آن بود که آن جا را تباه کردى آیا به آن جا بازت گردانم؟ گفت پس به عراق میروم گفت نه گفت چرا؟ گفت زیرا آن جابر گروهى وارد میشوى که در توده طعن میکنند و اهل شبههاند. گفت: پس به مصر میروم گفت نه گفت پس به کجا روم گفت: هر جا میخواهى ابوذر گفت: بنابر این باید پس از هجرت به سوى مرکز اسلام، بیابانگردى پیش گیرم. به سوى نجد میروم عثمان گفت: به دورترین نقطهى شرف برو- هر چه دورتر و دورتر- به همین سوى خود برو و از ربذه گام فراتر منه و به همان جا رو. پس او به آن سوى شد.
یعقوبى گوید: به عثمان خبر رسید که ابوذر در جاى رسول (ص) مینشیند و مردم پیرامون او فراهم میآیند و او سخنانى بر زبان میراند که نکوهش از وى در آن است و به گوش وى رسید که وى در آستان در مسجد ایستاد و گفت: اى مردم هر که مرا شناسد شناسد و هر کس نشناسد من ابو ذر غفارى هستم من جندب بن جناده ربذى هستم راستى که خداوند آدم و نوح و خاندان ابراهیم و خاندان عمران را از مردم جهان برگزید نژاد ابراهیم و عمران بعض آن از بعض دیگر است و خدا شنوا و دانا است محمد بر گزیدهى از نوح است پس نخست از ابراهیم است و خاندان از اسماعیل و عترت پاک راهنما از محمد. ارجمندان ایشان ارجمند گردیده و سزاوار برترى در میان گروهى شدند که ایشان در میان ما به سپهر بلند مرتبه میمانند و به کعبهى پوشیده یا به قبلهاى که براى روى آوردن هنگام نماز معین شود یا به آفتاب روشن یا به ماه شبگرد یا به ستارگان راهنما یا به درخت زیتونى که روغن آن پرتو میپاشد و زیادتى «1» آن برکت مییابد و محمد وارث دانش پیامبران و وارث همهى آن امورى است که موجب برترى پیامبران شد. تا آن جا که راوى گفته:
به عثمان رسید که ابوذر وى را نکوهش میکند و از دگرگونیهائى که به دست او در سنتهاى پیامبر و سنتهاى ابو بکر و عمر راه یافته سخن میگوید پس او را به شام نزد معاویه تبعید کرد و او آن جا نیز مانند مدینه در مجلس مینشست و همان گونه که در مدینه رفتار میکرد در شام نیز به سخن میپرداخت و مردم پیرامون او فراهم میآمدند و سخن او را میشنیدند، تا آن جا که حاضران در پیرامون او بسیار شدند و او خود چون نماز صبح را میخواند بر دروازه دمشق میایستاد و میگفت قطار شتران با بارى از آتش آمد خدا لعنت کند آن دسته از امر کنندگان به معروف را که خود عمل به معروف نمیکنند و خدا لعنت کند نهى کنندگان از منکرى را که خود کار منکر میکنند. راوى گفت معاویه به عثمان نوشت: تو با فرستادن ابوذر به این جا کار شام را بر خویش تباه کردى و او به وى نوشت که او را سوار بر شترى با پالان بیرویانداز روانه کن پس چون به مدینه رسید گوشت رانهایش ریخته بود و هنگامى که بو ذر بر عثمان در آمد گروهى نزد وى بودند به او گفت به من رسانیدهاند که تو میگوئى از رسول (ص) شنیدم میگفت: هنگامى که فرزندان امیه به سى مرد تمام برسند شهرهاى خدا را غنیمت و مالى براى خویش میگیرند و بندگان خدا را بردگان خویش و آئین خدا را وسیله تباهى گفت آرى از رسول (ص) شنیدم که این را گفت.
به ایشان گفت: آیا شما نیز این را از پیامبر شنیدید پس کس در پى على فرستاد و چون او بیامد از وى پرسید آیا آن چه را ابوذر حکایت میکند تو هم از پیامبر شنیدى پس داستان را براى او باز گفت- على گفت: آرى گفت چگونه گواهى میدهى گفت براى این که پیامبر (ص) گفت: «- آسمان سایه بر سر نیفکند و تودهى خاکى دربر نگرفت کسى را که راستگوتر از ابوذر باشد» پس تنها چند روز که در مدینه بماند عثمان پى او فرستاد که به خدا سوگند تو باید از این جا بیرون شوى گفت آیا مرا از حرم پیامبر بیرون میکنى؟ گفت آرى براى خوار داشتن تو. گفت پس به مکه روم گفت نه گفت به بصره گفت نه گفت به کوفه گفت «نه، برو به ربذه که از همان جا هستى تا در همان جا بمیرى، مروان! او را بیرون بر، و مگذار که تا هنگام بیرون شدنش هیچ کس با وى سخن گوید.» وى او را همراه با زن و دخترش سوار شتر کرد و على و حسن و حسین و عبد اللّه بن جعفر و عمار بن یاسر نیز بیرون شده مینگریستند و چون ابوذر على را دید به سوى او برخاسته وى را ببوسید سپس بگریست و گفت: تو و فرزندان تو را که میدیدم قول پیامبر را به یاد میآوردم و اکنون چندان شکیبائیام از دست برفت تا به گریه افتادم. پس على برفت و با وى به سخن پرداخت مروان گفت: امیر مؤمنان منع کرده است از این که کسى با او سخن گوید على تازیانه را بلند کرد و به چهره شتر مروان کوبید و گفت: دور شو خدا تو را در آتش اندازد سپس ابوذر را بدرقه کرد و با سخنانى که شرح آن به طول میانجامد با وى به گفتگو پرداخت و هر یک از همراهان وى نیز به سخن پرداخته و بازگشتند و مروان به نزد عثمان برگشت و میان عثمان و على در این مورد کدورتهائى بوجود آمد و سخنان کین توزانهاى در میانه در گرفت.
و ابن سعد آورده است که احنف بن قیس گفت: به مدینه و سپس به شام رفتم و نماز جمعه را درک کردم و مردى دیدم که به هر جماعتى میرسد ایشان میگریزند، نماز میگزارد و نمازش را کوتاه میخواند من نزد او نشستم و گفتمش: بندهى خدا تو کیستى گفت من ابوذرم تو کیستى گفتم من احنفم گفت از نزد من برخیز که گزندى به تو نرسد گفتم چگونه از تو گزندى به من رسد گفت این- یعنى معاویه- جارچیاش را بر آن داشته که جار بزند هیچکس با من ننشیند.
و ابو یعلى آورده است که ابن عباس گفت: ابوذر از عثمان اجازه ورود خواست و او گفت: وى ما را آزار میدهد پس چون داخل شد عثمان به او گفت:
توئى که میپندارى از بو بکر و عمر بهترى گفت نه ولى من از پیامبر شنیدم میگفت:
محبوبترین شما نزد من و نزدیکترین شما به من کسى است که بر پیمانى که با من بسته پایدار بماند و من بر پیمان او پایدارم «1» عثمان دستور داد تا به شام رود و او در آن جا با مردم گفتگو میکرد و میگفت: شبانگاه نزد هیچ کس از شما زر و سیمى نباید بماند مگر آن را در راه خدا انفاق کنید یا براى تاوان خواه آماده گردانید پس معاویه به عثمان نوشت: اگر نیازى به شام دارى در پس ابوذر بفرست عثمان به او نوشت که به سوى من آى و او بیامد.
الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج8، ص: 414