بیعت کردن پسر عمر و خودداریش از بیعت
این، مقدار فهم پسر عمر است و میزان درکش از حقائق امور. همین نابخردى بود که او را از بیعت کردن با مولاى متقیان امیر المؤمنین على (ع) بازداشت و به بیعت با عثمان کشانید! نه تنها با عثمان بیعت کرد، بلکه تا روز کشته شدنش و آنگاه که همه خلق و اصحاب- به استثناى عده انگشت شمارى- بر او شوریده و خواستار بر کناریش بودند به بیعت خویش با او وفادار ماند. بدتر از این، عثمان را فریفت و به اشتباه و خیانت کشانید تا او را به کشتن داد.
بلاذرى از قول «نافع»- آزاده شده عمر- می نویسد: «عبد اللّه بن عمر به من گفت: عثمان وقتى در محاصره بود از من پرسید: نظرت در باره پیشنهاد و توصیه مغیرة بن اخنس چیست؟ گفتم: چه پیشنهادى برایت کرده است؟ گفت: می گوید این جماعت خواستار خلع تو هستند و اگر کناره گیرى نکنى ترا می کشند، بنابر این حکومتشان را به خودشان واگذار. از عثمان پرسیدم: فکر می کنى اگر کناره گیرى نکنى بالاتر از کشتن کارى با تو خواهند کرد؟ گفت: نه. گفتم: مصلحت نمی بینم که چنین رویه اى را باب کنى تا هر گاه مردمى از زمامدار و فرماندهشان ناراضى گشتند او را خلع و بر کنار سازند. خلعتى را که خدا بر تو پوشانده از تن به در نکن!»«1»
به دنبال آن روایت، این روایت تاریخى آمده است که «عثمان چون از فراز خانه اش رو به مردم گردانید شنید یکى (از محاصره کنندگان) می گوید: او را نکشیم، بلکه بر کنار سازیم گفت: بر کناری ام امکان ندارد. کشتنم ممکن است!»
نظرى که پسر عمر به عثمان داده از نظریات نابخردانه و سست و تباه او است، زیرا نفهمیده که «باب شدن» در صورتى هم که عثمان کناره گیرى نکند در مورد کشتن او رخ خواهد داد، و اگر عثمان از ترس باب شدن خلع زمامدار از کناره گیرى خوددارى نماید و کار به کشتنش بیانجامد چیزى بدتر از خلع زمامدار باب خواهد شد و آن کشتن زمامدار است! و کشتن بدتر از خلع است! و اگر مسأله عبارت باشد از پرهیز از آنچه مایه کسر اعتبار و شوکت قدرت حاکمه است، در هر دو صورت «خلع» و «قتل» این کسر شوکت وجود دارد و در دومى بیشتر و شدیدتر! هر گاه عثمان کناره گیرى کرده و زنده می ماند بسیارى اختلافات و آشوبها و فتنه انگیزی ها- که بنوبه خود علت کسر شوکت قدرت حاکمه گشت- رخ نمی داد و به مصلحت نزدیکتر بود، و دیگر این صحنه ها توسط قاتلان و تحریک کنندگان و کسانى که او را بی دفاع گذاشتند به وجود نمی آمد، این صحنه که کسى که تا دیروز داد میزد: «نعثل را بکشید! خدا نعثل را بکشد!» به خونخواهى همان «نعثل» برخیزد، و آن دو تحریک کننده اى که هر کس را می یافتند علیه او می شوراندند، دو طرف کجاوه را گرفته شعار انتقام خون عثمان را برآورند و با دروغ و نیرنگ، و با ترتیب شهادت مزورانه حقیقت پارس کردن سگهاى «حوأب» را از آن بانوى کجاوه سوار جنگاور بپوشانند، و آن دیگرى که در شام نشسته و پا از دفاع عثمان به دامن پیچیده بود به محض کشته شدنش سپاهها تدارک و تجهیز نماید و به «صفین» بتازد، و آن که چون خبر محاصره عثمان را دریافت می گفت: «مرا عمرو عاص می گویند! هنوز کارى نشده زه را زده است!» و چون خبر کشته شدنش را دریافت گفت: «مرا عمروعاص میگویند! من در وادى السباع بودم و او را کشتم! «1»» این را گفت و خود را شتابان به معاویه رساند و در خونخواهى عثمان همصدا و همداستان شد، و بر اثر جنگ «صفین» حوادث ناگوار دیگر به وقوع پیوست و خوارج در «نهروان» کشته شدند و در اثناى آن نبردها و کشمکشهاى داخلى توده بیشمارى از اصحاب پیامبر (ص) و تابعین و شخصیتهاى بزرگ بلاد و رؤساى قبائل و مردان صالح امت به قتل رسیدند. مگر این مفاسد و مصائب ثمره اظهار نظر نابخردانه اى نبود که پسر عمر کرد و به خیال خام خویش «خلیفه» را راهنمائى و ارشاد کرد و برایش مصلحت اندیشى؟! اگر عثمان توصیه خیر خواهانه مغیرة بن اخنس را پذیرفته و با انقلابیون از در مسالمت و آشتى در آمده و کناره گیرى کرده بود در خانه خویش بسر میبرد و هیچ آشوبگر و فتنه انگیزى جرأت خرابکارى و یاراى فتنه نمی یافت و خانواده هاى اسلامى داغدار نمی گشت و کشور آباد می ماند و آشوب و زد و خورد در شهرستانها نمی پراکند.
ابن حجر در «فتح البارى» می نویسد: «آشوب در شهرستانها پراکند و گسترد. جنگهاى جمل و صفین به علت قتل عثمان به وجود آمد و جنگ نهروان نتیجه حکمیت مربوط به «صفین» بود. و هر جنگى که در آن دوره به وقوع پیوست یا زائیده قتل عثمان بود یا زائیده یکى از نتائج آن» «1» و می نویسد: «مقصود پیامبر (ص) از این که در باره عثمان می فرماید: بلائى به او می رسد. حادثه قتل او است که کشمکشهائى که در جمل و سپس در صفین و بعد از آن میان اصحاب در گرفت ناشى از آن بود.» «2»
ما هیچ گونه دلیلى براى بیعت کردن پسر عمر با عثمان و خوددارى کردنش از بیعت با على (ع) نمی بینیم، و دلیلى هم وجود ندارد. تنها بهانه اى را که برایش متصور بوده «ابن حجر» ساخته و پرداخته است آنجا که می گوید: «پسر عمر از خلافت على یاد نمی کرد، زیرا با او بیعت نکرده بود چون همانطور که از روایات صحیح بر می آید بر سر بیعت با على و خلافتش، اختلاف پدید آمد و پسر عمر عقیده داشت که نباید با کسى که مردم متفقا با وى موافق نیستند بیعت کرد، و به همین دلیل با ابن زبیر و با عبد الملک- به هنگامى که با یکدیگر اختلاف و کشمکش داشتند- بیعت نکرد و با یزید بن معاویه بیعت کرد و بعد با عبد الملک بن مروان پس از کشته شدن ابن زبیر بیعت کرد «3»» و می گوید: «عبد اللّه بن عمر در آن مدت از بیعت با ابن زبیر یا عبد الملک خوددارى ورزید چنانکه قبلا از بیعت با على یا معاویه خوددارى ورزیده بود و سپس با معاویه در آن وقت که با حسن بن على صلح کرد و مردم متفقا با او موافق گشتند بیعت نمود، و پس از مرگ معاویه با یزید چون مردم متفقا با او موافق بودند بیعت کرد، و بعدا از بیعت کردن با یکى از طرفینى که در حال اختلاف و کشمکش بودند خوددارى نمود تا آنگاه که ابن زبیر به قتل رسید و کشور سراسر زیر فرمان عبد الملک درآمد در این هنگام با عبد الملک بیعت کرد». «1»
این استدلالى سست و بی بنیاد است و بهانه تراشی یى احمقانه و دامى که «ابن حجر» ساخته تا قومى نادان و بی خبر را بفریبد و به مذهب خویش پایبند گرداند. شاید این را از آن روایت تاریخى گرفته و ساخته باشد که می گوید: «چون عبد اللّه بن عمر از بیعت کردن با على (ع) امتناع نمود حضرتش دستور احضارش را صادر فرمود و او را بیاوردند و فرمود: بیعت کن. گفت: تا همه مردم بیعت ننمایند بیعت نمی کنم. فرمود: ضامنى بده که از شهر بیرون نروى. گفت: ضامن هم نمی دهم. مالک اشتر به امیر المؤمنین گفت: این از تازیانه و شمشیرت آسوده خاطر است. بگذار گردنش را بزنم. فرمود: نمی خواهم با زور و عدم رغبت از او بیعت بستانم. رهایش کنید. وقتى برفت امیر المؤمنین على (ع) فرمود: در کودکى بد اخلاق بود و در بزرگى بداخلاق تر شده است.
آورده اند که دیگر روز به خدمت على (ع) آمده گفت: من خیر خواه توام.
با بیعت تو همه مردم موافق نیستند. اگر پاس دینت را بدارى و کار تعیین حکومت را به شوراى مسلمانان واگذارى بهتر است. على (ع) فرمود: واى بر تو! مگر آنچه صورت گرفته به تقاضاى من بوده است؟! مگر اطلاع پیدا نکرده اى که با من چه کردند؟! پاشو گمشو! احمق! ترا چه می رسد به این سخنان! بیرون رفت. دیگر روز کسى براى على (ع) خبر آورد که پسر عمر به مکه رفته مردم را علیه تو می شوراند حضرتش دستور داد گروهى به تعقیب او بروند. دخترش- ام کلثوم- به خدمتش آمده و در باره پسر عمر التماس کرد و گفت: امیر المؤمنین! او به مکه رفته فقط به این خاطر که در آنجا اقامت کند و او در پى قدرت حاکمیت نیست و نه مرد اینکار است. و بنا کرد به شفاعت در کار پسر عمر، زیرا پسر همسرش بود. امیر المؤمنین (ع) تقاضاى دخترش ام کلثوم را پذیرفت و از تعقیب پسر عمر دست برداشت و دستور داد: او را به حال خود وا گذارید». «1»
بیائید مسلمانان از پسر عمر بپرسیم: مگر تو با ابو بکر به هنگامى که مردم متفقا با او موافقت ننموده بودند بیعت نکردى و در حالى که بیعت ابو بکر- چنانکه در جلد هفتم به شرح آوردیم- با دو نفر یا پنج نفر بیشتر صورت نگرفته بود و اختلاف به شدت برقرار بود و بیعت همان چند نفر با ابو بکر بود که صفوف امت را پراکند و تا به امروز در پراکندگى و تشتت نگهداشته است و خودت از نزدیک شاهد آن اختلاف و نتایج شومش بودى و می دیدى که موافقت بعدى دسته هاى مردم در بعضى موارد با تهدید صورت گرفت و در برخى با تطمیع، و توطئه اى بود که تنى چند جاه طلب شبانه ترتیب دادند و با عملیات رسوا و نکبتبارى عملى شد که در جلد هفتم به آن اشاره رفت و در حالى صورت گرفت که دل جمعى از مردان پاکدامن و دیندار از آن حاکم و حکومت مالامال نفرت بود و خود حاکم می دانست استحقاق على (ع) و نقشش در خلافت بسان نقشى است که محور آسیا در آن دارد و منزلتش چندان والا که الهام خیر آمیز اداره و حکومت از بلند شخصیتش در می رسد و هیچکس را یاراى وصول به اوجش نیست؟!
با پدرش- عمر بن خطاب- هم در حالى بیعت کرد که ابو بکر او را به حکومت تعیین نموده بود و اثرى از اجماع امت یا اتفاق مسلمانان در آن نبود. تعیینى شگفت! هنوز زنده است با بستن پیمان حکومت براى دیگرى پس از وفاتش از آن کناره می جوید و حکومت را به چنگالى خشن می سپارد و به کسى که سخن به تندى می گوید و ناراهوار است و در کار حکومت بسیار می لغزد و پیاپى عذر می خواهد و از اشتباهاتش پوزش می طلبد «2». در حالى که مردم از انتصاب وى به حکومت سخت ناراضی اند و معترض و ناراحت، و به ابو بکر پرخاش می نمایند که «جواب پروردگارت را چه خواهى داد که خشن سنگدلى را به حکومت بر ما گماشته اى؟!» سپس همان عواملى که مردم را قبلا به اظهار موافقت با حکومت ابو بکر واداشت به ابراز بیعت با عمر وا می دارد.
اما شوراى شش نفره، و تعیین عثمان! حکومتش کجا با اتفاق و اجماع مردم برقرار گشت؟ راجع به آن اتفاق و اجماع و موافقت همگانى از شمشیر عبد الرحمن بن عوف باید پرسید که در آن روز و در جلسه شورا جز آن شمشیرى یافت نمی شد، و حرفى را که به على (ع) زد باید بیاد آورد که «بیعت کن و گرنه گردنت را می زنم!» یا حرف دیگرى را که بنا بنوشته بخارى و طبرانى و دیگر مورخان و حدیث نویسان «1» به او گفت: «کارى نکن که کشتنت را ایجاب کند» یا بنا بنوشته ابن قتیبه: «کارى نکن که کشتنت را ایجاب کند. شمشیر است و بس!» و حرف اعضاى شورا به على (ع) را هنگامى که خشمناک از جلسه بیرون رفت، و دنبالش کردند که «بیعت کن و گرنه علیه تو جهاد خواهیم کرد!» «2» یا فرمایش امیر المؤمنین على (ع) را که «کى در باره من با اولى آنها (یعنى ابو بکر) شک و ابهامى رخ داده تا حالا مرا همردیف امثال اینها سازند.
لکن من با آنها (یعنى اعضاى شوراى شش نفره) هماهنگى نمودم. یکى از آنها گوش تصمیم به کینه اش سپرد (بخاطر این که خویشان کافرش را سابقا کشته بودم) و دیگرى به دامادش (یا خویشش) گرائید و دیگر خطاها …» «3»
اما پسر عمر- طبق پندار ابن حجر- اینها همه را دلیل و نشانه وجود اختلاف در مورد حکومت ابو بکر و عمر و عثمان نمی داند، و بالاتر از این می پندارد حکومت معاویه پس از شهادت امیر المؤمنین على (ع) حکومتى که توسط سر نیزه و تطمیع و رشوه و معاملات سیاسى برقرار گشته و توده هاى مردم و رجال پاکدامن و دیندار کینه اش را تا آخرین لحظه زندگى در دل می پروریده اند.
مورد اتفاق عمومى و موافقت اجماعى قرار داشته است! او اعتنائى به واقعیات ندارد و نمی بیند مثلا سعد بن ابن وقاص- از ده نفرى که ادعا می شود مژده بهشت یافته اند و از اعضاى شوراى شش نفره- از بیعت با معاویه خوددارى ورزیده و مخالف حکومتش بوده است. روزى که نزد معاویه رفته به او می گوید: سلام بر تو اى شاه! می پرسد: غیر از این نمی شد بگوئى؟! شما مؤمنین هستید و من امیرتان! سعد بن ابى وقاص می گوید: آرى در صورتى که ما ترا امیر و زمامدار خویش ساخته بودیم. یا بروایتى دیگر: ما مؤمنین هستیم اما ترا به امیرى و زمامدارى نگماشته ایم. معاویه می گوید: مبادا کسى بگوید سعد از قبیله قریش نیست که اگر بگوید او را چنین و چنان خواهم کرد، چون سعد از شاخه میانه قریش است و ثابت النسب «1»
نمی بیند ابن عباس مخالف حکومت معاویه بوده و به او پرخاش و مشروعیت حکومتش را نفى کرده است.
عبید اللّه بن عبد اللّه مدینى می گوید: «معاویه به حج رفته از مدینه عبور کرد. جلسه اى ترتیب داد که سعد بن ابى وقاص و عبد اللّه بن عمر و عبد اللّه بن عباس در آن شرکت داشتند. رو به عبد اللّه بن عباس گردانید که تو حق ما را از باطل دیگران باز نمی شناسى و به همین سبب علیه ما بوده و با ما نبوده اى، در حالى که من پسر عموى عثمانم که به ناحق کشته شده و از دیگران بتصدى حکومت ذیحقترم. ابن عباس در جوابش گفت: خدایا! اگر چنین چیزى می بود این- اشاره به عبد اللّه بن عمر- ذیحقتر از تو بتصدى حکومت بود چون پدرش پیش از پسر عمویت کشته شده است. معاویه گفت: این دو مثل هم نیستند، زیرا پدر این را مشرکان کشتند و پسر عموى مرا مسلمانان. ابن عباس گفت: بخدا قسم این که مسلمانان او را کشته اند ترا از حق تصدى بیشتر دور می سازد و استدلالت را قاطعتر می کوبد و رد می نماید. در نتیجه آن سخن، معاویه دست از او برداشت.» «2»
یا توجه ندارد که عائشه ادعاى خلیفه بودن معاویه را رد کرده است، و چون خبر به او می رسد می گوید: تعجب می کنم از عائشه که می پندارد من مقامى را احراز کرده ام که شایستگى و صلاحیتش را ندارم و آنچه را به دست آورده ام حق من نیست. او را چه به این کار. خدا از سر تقصیرش بگذرد. بر سر این حکومت، پدر این که اینجا نشسته با من کشمکش داشت و خدا آن را از او بازداشته به من داد.
حسن بن على به او گفت: مگر آن تعجب دارد اى معاویه! گفت: آرى بخدا.
فرمود: چیزى را برایت یادآور شوم که عجیبتر از آن است؟ پرسید: چیست؟ فرمود: این که تو در صدر مجلس نشسته اى و من پائین توام! «1»
بدینسان ملاحظه می شود اصحاب بزرگى که نام بردیم، در مدینه با او مخالفت داشتند. و به او اعتراض و پرخاش می نمودند. و از او حرفهاى زننده شنیده و اهانت و سختى دیدند و شاهد بدعتهایش بودند و خلافکاری ها و جنایاتى که تا روزگاران ننگش بر او خواهد بود و می دیدند که چه ستمها بر امت اسلام و بر رجال پاکدامن و عالیقدر روا می دارد از اهانت و کتک و دشنام گرفته تا حبس و شکنجه و قتل، ستمهائى که هرگز بخشوده نخواهد گشت- و منزه است خدا از این که جنایات معاویه را در حق امت اسلام و خدمتگزارانش ببخشاید- بگذار عمر بن عبد العزیز در خواب ببیند که گناهان معاویه بخشیده شده است! «2» اصحاب صالح پیامبر (ص) بسبب بدعتها و جنایات معاویه و نیز بخاطر راهنمائی هاى حکیمانه پیامبر (ص) با او مخالفت و مبارزه داشتند. چه، می دانستند که حضرتش او را لعنت فرستاده و محکوم گردانیده است و به اصحابش دستور داده علیه او بجنگند و دار و دسته اش را بیدادگر و تجاوز کار مسلح داخلى خوانده و فرمود: «هر گاه معاویه را بر سر منبرم دیدید بکشیدش» «3»
معلوم نیست پسر عمر در باره این احادیث چه می گفته و چه نظرى داشته است و در باره این حدیث قاطع که می فرماید: «در آینده خلفائى خواهند بود و زیاد می شوند. می پرسند: چه دستور می دهى؟ می فرماید: به بیعت با اولین آنها وفا کنید بترتیب تقدم.» «1»
و در باره فرموده پیامبر (ص) که «هر گاه براى دو خلیفه بیعت گرفته شد نفر دومى را بکشید» «2»
در باره این فرمایشش که: در آینده خطاها رخ خواهد داد. بنابر این، اگر کسى- در حالیکه امت متحد و یکپارچه است- خواست حکومت او را متلاشى و تجزیه کند، هر که می خواهد باشد او را با شمشیر بزنید» یا به عبارتى دیگر «… او را بکشید.» «3»
یا این فرمایش او: «اگر کسى- در حالى که همه متحدا با یکتن موافقید (یا زیر فرمان او هستید)- آمده خواست قدرتتان را تجزیه کند یا اتحادتان را بر هم بزند: او را بکشید.» «4»
و این فرمایش که از طریق عبد اللّه پسر عمروعاص روایت شده است: «هر که با امامى بیعت کرد و دست خویش و ثمره دل خویش را به او عطا کرد بایستى تا حد امکان به وى بپردازد، و هر گاه دیگرى آمده با آن امام به کشمکش (بر سر حکومت) برخاست باید گردن آن دیگرى را بزنید.»
عبد الرحمن بن عبد رب می گوید: چون این حدیث را از زبان عبد اللّه بن عمرو عاص بشنیدم نزدیک او رفته گفتم: ترا بخدا خودت این را از پیامبر خدا (ص) شنیدى؟! دست به دو گوشش برده آنها را برگردانیده گفت: به دو گوشم شنیدم و با دلم دریافتم. به او گفتم: این پسر عمویت- معاویه- به ما حکم می کند اموالمان را بین خودمان بناحق بخوریم و مصرف کنیم و خودمان را بکشیم، در حالى که خداى عز و جل حکم می کند: اى کسانى که ایمان آوردید! اموالتان را بین خودتان بناحق نخورید و مصرف نکنید مگر به صورت تجارتى با رضایت طرفین شما باشد و خودتان را نکشید، زیرا خدا نسبت به شما مهربان است، عبد اللّه بن- عمروعاص ساعتى خاموش ماند. آنگاه گفت: از او در مواردى که مطیع خدا است اطاعت کن و در مواردى که از حکم خدا سرپیچى می نماید سرپیچى کن.» «1»
نووى در شرح «صحیح» مسلم می نویسد: «معنى فرمایش پیامبر (ص)- هر گاه دیگرى آمده با آن امام به کشمکش برخاست باید گردن آن دیگرى را بزنید- این است که آن دیگرى یعنى نفر دوم را طرد کنید، زیرا علیه امام قیام کرده است، و اگر طردش جز با جنگ و زد و خورد مسلحانه امکان نیافت با او بجنگید، و هر گاه کار جنگ به کشتن او انجامید کشتنش روا است و تعهد و مسؤولیتى در این مورد نخواهد بود، زیرا در جنگى که انجام می دهد ستم کار و متجاوز است.
این که می گوید: به او گفتم: این پسر عمویت- معاویه- … از آن جهت است که گوینده این سخن وقتى سخن عبد اللّه بن عمروعاص را می شنود و حدیثى را که در حرمت کشمکش با خلیفه مقدم و اول است و دومى را باید کشت- فکر می کند این وصف یعنى وصف شخص دومى که با خلیفه مقدم به کشمکش برخیزد منطبق بر معاویه است چون معاویه به کشمش با على (رضى اللّه عنه) که پیشتر از او بیعت گرفته و به خلافت برقرار گشته برخاسته است. بنابر این ملاحظه می کنید مخارجى که معاویه براى سربازان و پیروانش در جنگ علیه على (ع) و کشمکش با وى می کند از مصادیق بناحق خوردن و مصرف کردن اموال است و از موارد آدمکشى (که در آیه شریفه آمده است) زیرا جنگ معاویه بناحق است و هر که در آن جنگ شرکت می کند حق دریافت پول ندارد.» «1»
نووى همچنین در شرح حدیث پیامبر (ص) که «در آینده خلفائى خواهند بود و زیاد می شوند …» می نویسد: معنى حدیث این است که هر گاه پس از بیعت با خلیفه اى براى خلیفه دیگرى بیعت گرفته شد، بیعت اولى صحیح بوده و باید به آن وفا شود و بیعتى که براى دومى گرفته شده باطل و نادرست بوده وفاى به آن حرام است و مطالبه ایفاى به بیعت از طرف آن شخص نیز حرام است. فرقى نمی کند که بیعت کنندگان با شخص دوم با اطلاع از عقد بیعت براى اولى به بیعت اقدام نموده باشند، یا ندانسته و بدون علم به آن، و خواه این دو بیعت در یک منطقه صورت گرفته باشد، و خواه در دو منطقه و استان، همچنین اگر یکى از دو بیعت در منطقه و قلمرو امامى که در گذشته یا بر کنار گشته صورت گرفته باشد و دومى در دیگرى. عقیده درستى که علماى ما و توده علما برآنند همین است. لکن بعضى گفته اند: خلافت با کسى خواهد بود که بیعتش در منطقه اى صورت گرفته باشد که مقر امام و خلیفه سابق بوده است. و نیز گفته اند: بین آنها قرعه کشى می شود. و این هر دو نظر باطل و تباه است.
علما متفقند بر این که در یک زمان بیعت گرفتن براى خلافت دو نفر جایز نیست خواه قلمرو اسلام پهناور باشد و خواه نه. و امام الحرمین در کتاب «ارشاد» می گوید: علماى ما معتقدند که عقد بیعت براى دو نفر جایز نمی باشد و به عقیده من عقد بیعت براى دو نفر در یک منطقه جایز نیست و این نظریه اى است مورد اجماع و اتفاق. لکن اگر بین دو امام فاصله بسیار و منطقه اى وسیع بود، مجال احتمال جواز هست. و البته قطعى نیست. مازرى همین عقیده را به بعضى علماى اصول متأخر نسبت داده و مقصودش امام الحرمین است. این نظریه- نظریه اى که امام الحرمین اظهار داشته- عقیده اى تباه است و مخالف عقیده اجماعى علماى سلف و خلف، و بر خلاف مفهوم و حکم مطلقى که در احادیث پیامبر (ص) ظهور دارد. و اللّه اعلم.» «2»
با توجه به این احادیث و فتاوا، تکلیف شرعى پسر عمر وقتى دید مهاجران و انصار و مجاهدان بدر و اصحاب شرکت کننده در بیعت «شجره»- یا بیعت رضوان- همگى با على (ع) بیعت کردند این بوده که با حضرتش به خلافت بیعت کند نه این که از بیعتش خوددارى نماید و با عامه اصحاب مخالفت ورزد.
ابن حجر در «فتح البارى» میگوید: «بیعت خلافت با على (ع) پس از کشته شدن عثمان و در اوائل ذیحجه سال 35 ه. ق صورت گرفت و مهاجران و انصار و همه کسانى که در شهر بودند با او بیعت کردند و به وسیله نامه از اهالى استانها بیعت خواسته شد و همه شان پذیرفته بیعت کردند جز معاویه در میان اهالى شام.
در نتیجه میان آنها آن حوادث رخ داد.» «1»
وظیفه شرعى پسر عمر این بود که با معاویه- که علیه امام پاک و خلیفه حقیقى قیام کرده بود- بجنگد. آرى، پسر عمر اگر پایبند تکالیف شرعى بود و پیرو سنن روشن اسلامى و مؤمن به وحى آسمانى و تعالیم پیامبر اکرم (ص)، بایستى با امیر المؤمنین على (ع) بیعت می کرد و علیه معاویه می جنگید. حتى اگر نه دیندار و مؤمن، بلکه انسان و معتقد به ارزشهاى عادى و مشهود انسانى می بود باید چنین می کرد. چنانکه عبد اللّه بن هاشم مرقال، در نطقى گفته است: «هر گاه ثواب و عقابى وجود نمی داشت و دوزخ و بهشتى نمی بود، باز جنگیدن دوشادوش على برتر از جنگیدن زیر فرمان معاویه پسر «هند» ى جگر خوار بود!» «2»
در بیعت با امیر المؤمنین على (ع) کجا دو نفر از مردان صالح امت اختلاف پیدا کردند یا با وى مخالفت نمودند، و مگر از آن وقت که شیوه انتخاب توأم با بیعت متداول گشت، تا بیعت على (ع) چنین همداستانى و اتفاقى در بیعت و موافقت دیده شده بود؟! از بیعت کردن با حضرتش فقط مشتى از هواخواهان عثمان خوددارى نمودند که هفت تا بیش نبودند و هشتمی شان پسر عمر بود «3» چطور بیعت کردن تنى چند که به ده نفر نمی رسیدند با ابو بکر، اجماع و اتفاق عمومى به حساب آمد و براى پسر عمر تکلیف شرعى درست کرده که با ابو بکر بیعت کند و تردیدى به خود راه ندهد و تأخیرى ننماید، آن وقت اجماع و اتفاق توده عظیمى از مهاجران و انصار و شخصیتهاى برجسته کشور و نمایندگان توده هاى استانها به بهانه تخلف عده انگشت شمارى «اختلاف و تشتت» به شمار رفت و براى پسر عمر واجب ساخت که از بیعت خوددارى نماید و ناظر صحنه و بر کنار و بلا تکلیف بماند؟!
کاش پسر عمر اگر نمی خواست در مورد خلافت تن به حکم قرآن و سنت بدهد، تسلیم نظر و عقیده پدرش می شد. از پدرش شنیده بود که «این حکومت تا یکتن از مجاهدان بدر زنده باشد، متعلق به ایشان است و بعد متعلق به مجاهدان احد، سپس متعلق به فلان و فلان، و هیچ اسیر آزاد شده اى یا پسرش یا کسانى که در فتح مکه مسلمان شده اند، به هیچوجه حقى در تصدى آن ندارد» «1» و نیز شنیده بود که می گوید: «با هم اختلاف پیدا نکنید، چون اگر اختلاف پیدا کنید معاویه از شام و عبد اللّه بن ابى ربیعه از یمن بر سر شما می تازند، آن وقت هیچ امتیاز و فضیلتى براى پیشاهنگى شما در اسلام قائل نمی شوند، و مسلم است که تصدى حکومت براى آزاد شدگان فتح مکه یا پسرانشان روا و به مصلحت نیست.» «2»
به نظر می رسد این عقیده مورد اتفاق پیشینیان و نسل اول امت اسلام بوده است، و مولا امیر المؤمنین على (ع) در نامه اى به معاویه به همین اصل مسلم و عقیده اجماعى استناد فرموده است: «توجه داشته باش که تو از آزاد شدگان فتح مکه اى همانها که تصدى خلافت را روا نیستند و پیمان امامت با آنها بسته نمی شود و به عضویت شورا در نمی آیند» «3» و ابن عباس همان را در نامه به معاویه متذکر می شود: «تو را چه به آوردن اسم خلافت! تو آزاد شده اى پسر آزاد شده فتح مکه اى و خلافت حق مهاجران نخستین و پیشاهنگ است و آزاد شدگان فتح مکه به هیچوجه و ذره اى در آن حق ندارند» «1» و به او می گوید: «حلافت فقط در صلاحیت کسانى است که عضو شورا بوده اند، تو را چه به خلافت! تو از اسیران آزاد شده دولت اسلامى و پسر فرمانده قبائل مشرک مهاجم و پسر زنى که جگر شهیدان بدر را خورده است» همو به ابو موسى اشعرى می گوید: «معاویه هیچ خصلتى که او را شایسته تصدى خلافت سازد ندارد. توجه داشته باش اى ابو موسى که معاویه آزاد شده دولت اسلام است و پدرش فرمانده قبائل مشرک مهاجم، و او می خواهد بدون موافقت شورا و گرفتن بیعت به خلافت دست یابد.» «2»
در نامه اى هم که مسور بن مخرمه «3» به معاویه نوشته به همین اصل استناد گشته است: «تو سخت در خطائى. در این که چه کسانى ممکن است از تو پشتیبانى کنند اشتباه کرده و عوضى گرفته اى. دست به سوى چیزى که از تو بسیار بدور است برآورده اى تو را چه به خلافت اى معاویه! تو آزاد شده فتح مکه اى و پدرت از قبائل مشرک مهاجم. دست از ما بدار، زیرا در میان ما هیچ طرفدار و پشتیبانى ندارى» «4»
سغته بن عریض- صحابى- در مناظره اى که با معاویه داشته به او می گوید: «فرزند پیامبر خدا (ص) را از خلافت باز داشتى. تو را که آزاد شده پسر آزاد شده فتح مکه اى چه به خلافت! …» «5»
عبد الرحمن بن غنم اشعرى- صحابى «6»- ابو هریره و ابو دردا را در «حمص» پس از آن که به عنوان سفراى معاویه از حضور على (ع) باز گشته بودند مورد نکوهش و عتاب قرار داده به آنها متذکر شد که «از شما تعجب می کنم چگونه به خود اجازه دادید و روا شمردید که چنین اظهاراتى بنمائید و از على بخواهید خلافت را به شورا واگذارد؟! در حالى که به خوبى می دانید با او مهاجران و انصار و مردم حجاز و عراق بیعت کرده اند و موافقانش بهتر و برتر از مخالفانش هستند و هر که با او بیعت کرده بهتر از آن که با وى بیعت ننموده، و شورا جاى معاویه نیست معاویه اى که از آزاد شدگان فتح مکه و همان هاست که تصدى خلافت بر ایشان روا نیست، و او و پدرش از سران قبائل مشرک مهاجم (احزاب) بودند.» بر اثر تذکر وى، از این که به نمایندگى معاویه به خدمت على (ع) رفته و چنان پیشنهادى کرده بودند پشیمان گشته در حضورش توبه نمودند. «1»
صعصعة بن صوحان به معاویه می گوید: «تو آزاد شده اى پسر آزاد شده فتح مکه بیش نیستى که پیامبر (ص) شما را آزاد ساخت. بنابر این، چگونه تصدى خلافت براى اسیر آزاد شده فتح مکه روا است؟!» «2»
بنابر این، چگونه روا است که معاویه- آزاد شده پسر آزاد شده فتح مکه- به خلافت بنشیند؟! و عقیده و نظر و کار پسر عمر که با چنین موجودى به خلافت بیعت نموده چه ارزش و اعتبارى دارد؟! به چه مجوزى با او بیعت کرده است؟! آیا دلیلى جز دشمنى با سرور خاندان پیامبر اکرم (ص) با مولاى متقیان و امیر مؤمنان على علیه السلام داشته است؟!
الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج10، ص: 36