اولین دایرةالمعارف دیجیتال از کتاب شریف «الغدیر» علامه امینی(ره)
۳ مهر ۱۴۰۲

بیعت پسر عمر با عثمان، معاویه و یزید و خوددارى از بیعت با على(ع)

متن فارسی

بیعت کردن پسر عمر و خودداریش از بیعت

این، مقدار فهم پسر عمر است و میزان درکش از حقائق امور. همین نابخردى بود که او را از بیعت کردن با مولاى متقیان امیر المؤمنین على (ع) بازداشت و به بیعت با عثمان کشانید! نه تنها با عثمان بیعت کرد، بلکه تا روز کشته شدنش و آنگاه که همه خلق و اصحاب- به استثناى عده انگشت شمارى- بر او شوریده و خواستار بر کناریش بودند به بیعت خویش با او وفادار ماند. بدتر از این، عثمان را فریفت و به اشتباه و خیانت کشانید تا او را به کشتن داد.
بلاذرى از قول «نافع»- آزاده شده عمر- می نویسد: «عبد اللّه بن عمر به من گفت: عثمان وقتى در محاصره بود از من پرسید: نظرت در باره پیشنهاد و توصیه مغیرة بن اخنس چیست؟ گفتم: چه پیشنهادى برایت کرده است؟ گفت: می گوید این جماعت خواستار خلع تو هستند و اگر کناره گیرى نکنى ترا می کشند، بنابر این حکومتشان را به خودشان واگذار. از عثمان پرسیدم: فکر می کنى اگر کناره گیرى نکنى بالاتر از کشتن کارى با تو خواهند کرد؟ گفت: نه. گفتم: مصلحت نمی بینم که چنین رویه اى را باب کنى تا هر گاه مردمى از زمامدار و فرماندهشان ناراضى گشتند او را خلع و بر کنار سازند. خلعتى را که خدا بر تو پوشانده از تن به در نکن!»«1»
به دنبال آن روایت، این روایت تاریخى آمده است که «عثمان چون از فراز خانه اش رو به مردم گردانید شنید یکى (از محاصره کنندگان) می گوید: او را نکشیم، بلکه بر کنار سازیم گفت: بر کناری ام امکان ندارد. کشتنم ممکن است!»
نظرى که پسر عمر به عثمان داده از نظریات نابخردانه و سست و تباه او است، زیرا نفهمیده که «باب شدن» در صورتى هم که عثمان کناره گیرى نکند در مورد کشتن او رخ خواهد داد، و اگر عثمان از ترس باب شدن خلع زمامدار از کناره گیرى خوددارى نماید و کار به کشتنش بیانجامد چیزى بدتر از خلع زمامدار باب خواهد شد و آن کشتن زمامدار است! و کشتن بدتر از خلع است! و اگر مسأله عبارت باشد از پرهیز از آنچه مایه کسر اعتبار و شوکت قدرت حاکمه است، در هر دو صورت «خلع» و «قتل» این کسر شوکت وجود دارد و در دومى بیشتر و شدیدتر! هر گاه عثمان کناره گیرى کرده و زنده می ماند بسیارى اختلافات و آشوب‏ها و فتنه انگیزی ها- که بنوبه خود علت کسر شوکت قدرت حاکمه گشت- رخ نمی داد و به مصلحت نزدیکتر بود، و دیگر این صحنه ها توسط قاتلان و تحریک کنندگان و کسانى که او را بی دفاع گذاشتند به وجود نمی آمد، این صحنه که کسى که تا دیروز داد میزد: «نعثل را بکشید! خدا نعثل را بکشد!» به خونخواهى همان «نعثل» برخیزد، و آن دو تحریک کننده اى که هر کس را می یافتند علیه او می شوراندند، دو طرف کجاوه را گرفته شعار انتقام خون عثمان را برآورند و با دروغ و نیرنگ، و با ترتیب شهادت مزورانه حقیقت پارس کردن سگ‏هاى «حوأب» را از آن بانوى کجاوه سوار جنگاور بپوشانند، و آن دیگرى که در شام نشسته و پا از دفاع عثمان به دامن پیچیده بود به محض کشته شدنش سپاهها تدارک و تجهیز نماید و به «صفین» بتازد، و آن که چون خبر محاصره عثمان را دریافت می گفت: «مرا عمرو عاص می گویند! هنوز کارى نشده زه را زده است!» و چون خبر کشته شدنش را دریافت گفت: «مرا عمروعاص میگویند! من در وادى السباع بودم و او را کشتم! «1»» این را گفت و خود را شتابان به معاویه رساند و در خونخواهى عثمان همصدا و همداستان شد، و بر اثر جنگ «صفین» حوادث ناگوار دیگر به وقوع پیوست و خوارج در «نهروان» کشته شدند و در اثناى آن نبردها و کشمکش‏هاى داخلى توده بیشمارى از اصحاب پیامبر (ص) و تابعین و شخصیت‏هاى بزرگ بلاد و رؤساى قبائل و مردان صالح امت به قتل رسیدند. مگر این مفاسد و مصائب ثمره اظهار نظر نابخردانه اى نبود که پسر عمر کرد و به خیال خام خویش «خلیفه» را راهنمائى و ارشاد کرد و برایش مصلحت اندیشى؟! اگر عثمان توصیه خیر خواهانه مغیرة بن اخنس را پذیرفته و با انقلابیون از در مسالمت و آشتى در آمده و کناره گیرى کرده بود در خانه خویش بسر میبرد و هیچ آشوبگر و فتنه انگیزى جرأت خرابکارى و یاراى فتنه نمی یافت و خانواده هاى اسلامى داغدار نمی گشت و کشور آباد می ماند و آشوب و زد و خورد در شهرستان‏ها نمی پراکند.
ابن حجر در «فتح البارى» می نویسد: «آشوب در شهرستان‏ها پراکند و گسترد. جنگ‏هاى جمل و صفین به علت قتل عثمان به وجود آمد و جنگ نهروان نتیجه حکمیت مربوط به «صفین» بود. و هر جنگى که در آن دوره به وقوع پیوست یا زائیده قتل عثمان بود یا زائیده یکى از نتائج آن» «1» و می نویسد: «مقصود پیامبر (ص) از این که در باره عثمان می فرماید: بلائى به او می رسد. حادثه قتل او است که کشمکش‏هائى که در جمل و سپس در صفین و بعد از آن میان اصحاب در گرفت ناشى از آن بود.» «2»
ما هیچ گونه دلیلى براى بیعت کردن پسر عمر با عثمان و خوددارى کردنش از بیعت با على (ع) نمی بینیم، و دلیلى هم وجود ندارد. تنها بهانه اى را که برایش متصور بوده «ابن حجر» ساخته و پرداخته است آنجا که می گوید: «پسر عمر از خلافت على یاد نمی کرد، زیرا با او بیعت نکرده بود چون همانطور که از روایات صحیح بر می آید بر سر بیعت با على و خلافتش، اختلاف پدید آمد و پسر عمر عقیده داشت که نباید با کسى که مردم متفقا با وى موافق نیستند بیعت کرد، و به همین دلیل با ابن زبیر و با عبد الملک- به هنگامى که با یکدیگر اختلاف و کشمکش داشتند- بیعت نکرد و با یزید بن معاویه بیعت کرد و بعد با عبد الملک بن مروان پس از کشته شدن ابن زبیر بیعت کرد «3»» و می گوید: «عبد اللّه بن عمر در آن مدت از بیعت با ابن زبیر یا عبد الملک خوددارى ورزید چنانکه قبلا از بیعت با على یا معاویه خوددارى ورزیده بود و سپس با معاویه در آن وقت که با حسن بن على صلح کرد و مردم متفقا با او موافق گشتند بیعت نمود، و پس از مرگ معاویه با یزید چون مردم متفقا با او موافق بودند بیعت کرد، و بعدا از بیعت کردن با یکى از طرفینى که در حال اختلاف و کشمکش بودند خوددارى نمود تا آنگاه که ابن زبیر به قتل رسید و کشور سراسر زیر فرمان عبد الملک درآمد در این هنگام با عبد الملک بیعت کرد». «1»
این استدلالى سست و بی بنیاد است و بهانه تراشی یى احمقانه و دامى که «ابن حجر» ساخته تا قومى نادان و بی خبر را بفریبد و به مذهب خویش پایبند گرداند. شاید این را از آن روایت تاریخى گرفته و ساخته باشد که می گوید: «چون عبد اللّه بن عمر از بیعت کردن با على (ع) امتناع نمود حضرتش دستور احضارش را صادر فرمود و او را بیاوردند و فرمود: بیعت کن. گفت: تا همه مردم بیعت ننمایند بیعت نمی کنم. فرمود: ضامنى بده که از شهر بیرون نروى. گفت: ضامن هم نمی دهم. مالک اشتر به امیر المؤمنین گفت: این از تازیانه و شمشیرت آسوده خاطر است. بگذار گردنش را بزنم. فرمود: نمی خواهم با زور و عدم رغبت از او بیعت بستانم. رهایش کنید. وقتى برفت امیر المؤمنین على (ع) فرمود: در کودکى بد اخلاق بود و در بزرگى بداخلاق ‏تر شده است.
آورده اند که دیگر روز به خدمت على (ع) آمده گفت: من خیر خواه توام.
با بیعت تو همه مردم موافق نیستند. اگر پاس دینت را بدارى و کار تعیین حکومت را به شوراى مسلمانان واگذارى بهتر است. على (ع) فرمود: واى بر تو! مگر آنچه صورت گرفته به تقاضاى من بوده است؟! مگر اطلاع پیدا نکرده اى که با من چه کردند؟! پاشو گمشو! احمق! ترا چه می رسد به این سخنان! بیرون رفت. دیگر روز کسى براى على (ع) خبر آورد که پسر عمر به مکه رفته مردم را علیه تو می شوراند حضرتش دستور داد گروهى به تعقیب او بروند. دخترش- ام کلثوم- به خدمتش آمده و در باره پسر عمر التماس کرد و گفت: امیر المؤمنین! او به مکه رفته فقط به این خاطر که در آنجا اقامت کند و او در پى قدرت حاکمیت نیست و نه مرد اینکار است. و بنا کرد به شفاعت در کار پسر عمر، زیرا پسر همسرش بود. امیر المؤمنین (ع) تقاضاى دخترش ام کلثوم را پذیرفت و از تعقیب پسر عمر دست برداشت و دستور داد: او را به حال خود وا گذارید». «1»
بیائید مسلمانان از پسر عمر بپرسیم: مگر تو با ابو بکر به هنگامى که مردم متفقا با او موافقت ننموده بودند بیعت نکردى و در حالى که بیعت ابو بکر- چنانکه در جلد هفتم به شرح آوردیم- با دو نفر یا پنج نفر بیشتر صورت نگرفته بود و اختلاف به شدت برقرار بود و بیعت همان چند نفر با ابو بکر بود که صفوف امت را پراکند و تا به امروز در پراکندگى و تشتت نگهداشته است و خودت از نزدیک شاهد آن اختلاف و نتایج شومش بودى و می دیدى که موافقت بعدى دسته هاى مردم در بعضى موارد با تهدید صورت گرفت و در برخى با تطمیع، و توطئه اى بود که تنى چند جاه طلب شبانه ترتیب دادند و با عملیات رسوا و نکبتبارى عملى شد که در جلد هفتم به آن اشاره رفت و در حالى صورت گرفت که دل جمعى از مردان پاکدامن و دیندار از آن حاکم و حکومت مالامال نفرت بود و خود حاکم می دانست استحقاق على (ع) و نقشش در خلافت بسان نقشى است که محور آسیا در آن دارد و منزلتش چندان والا که الهام خیر آمیز اداره و حکومت از بلند شخصیتش در می رسد و هیچکس را یاراى وصول به اوجش نیست؟!
با پدرش- عمر بن خطاب- هم در حالى بیعت کرد که ابو بکر او را به حکومت تعیین نموده بود و اثرى از اجماع امت یا اتفاق مسلمانان در آن نبود. تعیینى شگفت! هنوز زنده است با بستن پیمان حکومت براى دیگرى پس از وفاتش از آن کناره می جوید و حکومت را به چنگالى خشن می سپارد و به کسى که سخن به تندى می گوید و ناراهوار است و در کار حکومت بسیار می لغزد و پیاپى عذر می خواهد و از اشتباهاتش پوزش می طلبد «2». در حالى که مردم از انتصاب وى به حکومت سخت ناراضی اند و معترض و ناراحت، و به ابو بکر پرخاش می نمایند که «جواب پروردگارت را چه خواهى داد که خشن سنگدلى را به حکومت بر ما گماشته اى؟!» سپس همان عواملى که مردم را قبلا به اظهار موافقت با حکومت ابو بکر واداشت به ابراز بیعت با عمر وا می دارد.
اما شوراى شش نفره، و تعیین عثمان! حکومتش کجا با اتفاق و اجماع مردم برقرار گشت؟ راجع به آن اتفاق و اجماع و موافقت همگانى از شمشیر عبد الرحمن بن عوف باید پرسید که در آن روز و در جلسه شورا جز آن شمشیرى یافت نمی شد، و حرفى را که به على (ع) زد باید بیاد آورد که «بیعت کن و گرنه گردنت را می زنم!» یا حرف دیگرى را که بنا بنوشته بخارى و طبرانى و دیگر مورخان و حدیث نویسان «1» به او گفت: «کارى نکن که کشتنت را ایجاب کند» یا بنا بنوشته ابن قتیبه: «کارى نکن که کشتنت را ایجاب کند. شمشیر است و بس!» و حرف اعضاى شورا به على (ع) را هنگامى که خشمناک از جلسه بیرون رفت، و دنبالش کردند که «بیعت کن و گرنه علیه تو جهاد خواهیم کرد!» «2» یا فرمایش امیر المؤمنین على (ع) را که «کى در باره من با اولى آنها (یعنى ابو بکر) شک و ابهامى رخ داده تا حالا مرا همردیف امثال اینها سازند.
لکن من با آنها (یعنى اعضاى شوراى شش نفره) هماهنگى نمودم. یکى از آنها گوش تصمیم به کینه اش سپرد (بخاطر این که خویشان کافرش را سابقا کشته بودم) و دیگرى به دامادش (یا خویشش) گرائید و دیگر خطاها …» «3»
اما پسر عمر- طبق پندار ابن حجر- اینها همه را دلیل و نشانه وجود اختلاف در مورد حکومت ابو بکر و عمر و عثمان نمی داند، و بالاتر از این می پندارد حکومت معاویه پس از شهادت امیر المؤمنین على (ع) حکومتى که توسط سر نیزه و تطمیع و رشوه و معاملات سیاسى برقرار گشته و توده هاى مردم و رجال پاکدامن و دیندار کینه اش را تا آخرین لحظه زندگى در دل می پروریده اند.
مورد اتفاق عمومى و موافقت اجماعى قرار داشته است! او اعتنائى به واقعیات ندارد و نمی بیند مثلا سعد بن ابن وقاص- از ده نفرى که ادعا می شود مژده بهشت یافته اند و از اعضاى شوراى شش نفره- از بیعت با معاویه خوددارى ورزیده و مخالف حکومتش بوده است. روزى که نزد معاویه رفته به او می گوید: سلام بر تو اى شاه! می پرسد: غیر از این نمی شد بگوئى؟! شما مؤمنین هستید و من امیرتان! سعد بن ابى وقاص می گوید: آرى در صورتى که ما ترا امیر و زمامدار خویش ساخته بودیم. یا بروایتى دیگر: ما مؤمنین هستیم اما ترا به امیرى و زمامدارى نگماشته ایم. معاویه می گوید: مبادا کسى بگوید سعد از قبیله قریش نیست که اگر بگوید او را چنین و چنان خواهم کرد، چون سعد از شاخه میانه قریش است و ثابت النسب «1»
نمی بیند ابن عباس مخالف حکومت معاویه بوده و به او پرخاش و مشروعیت حکومتش را نفى کرده است.
عبید اللّه بن عبد اللّه مدینى می گوید: «معاویه به حج رفته از مدینه عبور کرد. جلسه اى ترتیب داد که سعد بن ابى وقاص و عبد اللّه بن عمر و عبد اللّه بن عباس در آن شرکت داشتند. رو به عبد اللّه بن عباس گردانید که تو حق ما را از باطل دیگران باز نمی شناسى و به همین سبب علیه ما بوده و با ما نبوده اى، در حالى که من پسر عموى عثمانم که به ناحق کشته شده و از دیگران بتصدى حکومت ذیحق‏ترم. ابن عباس در جوابش گفت: خدایا! اگر چنین چیزى می بود این- اشاره به عبد اللّه بن عمر- ذیحق‏تر از تو بتصدى حکومت بود چون پدرش پیش از پسر عمویت کشته شده است. معاویه گفت: این دو مثل هم نیستند، زیرا پدر این را مشرکان کشتند و پسر عموى مرا مسلمانان. ابن عباس گفت: بخدا قسم این که مسلمانان او را کشته اند ترا از حق تصدى بیشتر دور می سازد و استدلالت را قاطع‏تر می کوبد و رد می نماید. در نتیجه آن سخن، معاویه دست از او برداشت.» «2»
یا توجه ندارد که عائشه ادعاى خلیفه بودن معاویه را رد کرده است، و چون خبر به او می رسد می گوید: تعجب می کنم از عائشه که می پندارد من مقامى را احراز کرده ام که شایستگى و صلاحیتش را ندارم و آنچه را به دست آورده ام حق من نیست. او را چه به این کار. خدا از سر تقصیرش بگذرد. بر سر این حکومت، پدر این که اینجا نشسته با من کشمکش داشت و خدا آن را از او بازداشته به من داد.
حسن بن على به او گفت: مگر آن تعجب دارد اى معاویه! گفت: آرى بخدا.
فرمود: چیزى را برایت یادآور شوم که عجیب‏تر از آن است؟ پرسید: چیست؟ فرمود: این که تو در صدر مجلس نشسته اى و من پائین توام! «1»
بدینسان ملاحظه می شود اصحاب بزرگى که نام بردیم، در مدینه با او مخالفت داشتند. و به او اعتراض و پرخاش می نمودند. و از او حرف‏هاى زننده شنیده و اهانت و سختى دیدند و شاهد بدعت‏هایش بودند و خلاف‏کاری ها و جنایاتى که تا روزگاران ننگش بر او خواهد بود و می دیدند که چه ستم‏ها بر امت اسلام و بر رجال پاکدامن و عالیقدر روا می دارد از اهانت و کتک و دشنام گرفته تا حبس و شکنجه و قتل، ستم‏هائى که هرگز بخشوده نخواهد گشت- و منزه است خدا از این که جنایات معاویه را در حق امت اسلام و خدمتگزارانش ببخشاید- بگذار عمر بن عبد العزیز در خواب ببیند که گناهان معاویه بخشیده شده است! «2» اصحاب صالح پیامبر (ص) بسبب بدعت‏ها و جنایات معاویه و نیز بخاطر راهنمائی هاى حکیمانه پیامبر (ص) با او مخالفت و مبارزه داشتند. چه، می دانستند که حضرتش او را لعنت فرستاده و محکوم گردانیده است و به اصحابش دستور داده علیه او بجنگند و دار و دسته اش را بیدادگر و تجاوز کار مسلح داخلى خوانده و فرمود: «هر گاه معاویه را بر سر منبرم دیدید بکشیدش» «3»
معلوم نیست پسر عمر در باره این احادیث چه می گفته و چه نظرى داشته است و در باره این حدیث قاطع که می فرماید: «در آینده خلفائى خواهند بود و زیاد می شوند. می پرسند: چه دستور می دهى؟ می فرماید: به بیعت با اولین آنها وفا کنید بترتیب تقدم.» «1»
و در باره فرموده پیامبر (ص) که «هر گاه براى دو خلیفه بیعت گرفته شد نفر دومى را بکشید» «2»
در باره این فرمایشش که: در آینده خطاها رخ خواهد داد. بنابر این، اگر کسى- در حالیکه امت متحد و یکپارچه است- خواست حکومت او را متلاشى و تجزیه کند، هر که می خواهد باشد او را با شمشیر بزنید» یا به عبارتى دیگر «… او را بکشید.» «3»
یا این فرمایش او: «اگر کسى- در حالى که همه متحدا با یکتن موافقید (یا زیر فرمان او هستید)- آمده خواست قدرتتان را تجزیه کند یا اتحادتان را بر هم بزند: او را بکشید.» «4»
و این فرمایش که از طریق عبد اللّه پسر عمروعاص روایت شده است: «هر که با امامى بیعت کرد و دست خویش و ثمره دل خویش را به او عطا کرد بایستى تا حد امکان به وى بپردازد، و هر گاه دیگرى آمده با آن امام به کشمکش (بر سر حکومت) برخاست باید گردن آن دیگرى را بزنید.»
عبد الرحمن بن عبد رب می گوید: چون این حدیث را از زبان عبد اللّه بن عمرو عاص بشنیدم نزدیک او رفته گفتم: ترا بخدا خودت این را از پیامبر خدا (ص) شنیدى؟! دست به دو گوشش برده آنها را برگردانیده گفت: به دو گوشم شنیدم و با دلم دریافتم. به او گفتم: این پسر عمویت- معاویه- به ما حکم می کند اموالمان را بین خودمان بناحق بخوریم و مصرف کنیم و خودمان را بکشیم، در حالى که خداى عز و جل حکم می کند: اى کسانى که ایمان آوردید! اموالتان را بین خودتان بناحق نخورید و مصرف نکنید مگر به صورت تجارتى با رضایت طرفین شما باشد و خودتان را نکشید، زیرا خدا نسبت به شما مهربان است، عبد اللّه بن- عمروعاص ساعتى خاموش ماند. آنگاه گفت: از او در مواردى که مطیع خدا است اطاعت کن و در مواردى که از حکم خدا سرپیچى می نماید سرپیچى کن.» «1»
نووى در شرح «صحیح» مسلم می نویسد: «معنى فرمایش پیامبر (ص)- هر گاه دیگرى آمده با آن امام به کشمکش برخاست باید گردن آن دیگرى را بزنید- این است که آن دیگرى یعنى نفر دوم را طرد کنید، زیرا علیه امام قیام کرده است، و اگر طردش جز با جنگ و زد و خورد مسلحانه امکان نیافت با او بجنگید، و هر گاه کار جنگ به کشتن او انجامید کشتنش روا است و تعهد و مسؤولیتى در این مورد نخواهد بود، زیرا در جنگى که انجام می دهد ستم کار و متجاوز است.
این که می گوید: به او گفتم: این پسر عمویت- معاویه- … از آن جهت است که گوینده این سخن وقتى سخن عبد اللّه بن عمروعاص را می شنود و حدیثى را که در حرمت کشمکش با خلیفه مقدم و اول است و دومى را باید کشت- فکر می کند این وصف یعنى وصف شخص دومى که با خلیفه مقدم به کشمکش برخیزد منطبق بر معاویه است چون معاویه به کشمش با على (رضى اللّه عنه) که پیشتر از او بیعت گرفته و به خلافت برقرار گشته برخاسته است. بنابر این ملاحظه می کنید مخارجى که معاویه براى سربازان و پیروانش در جنگ علیه على (ع) و کشمکش با وى می کند از مصادیق بناحق خوردن و مصرف کردن اموال است و از موارد آدمکشى (که در آیه شریفه آمده است) زیرا جنگ معاویه بناحق است و هر که در آن جنگ شرکت می کند حق دریافت پول ندارد.» «1»
نووى همچنین در شرح حدیث پیامبر (ص) که «در آینده خلفائى خواهند بود و زیاد می شوند …» می نویسد: معنى حدیث این است که هر گاه پس از بیعت با خلیفه اى براى خلیفه دیگرى بیعت گرفته شد، بیعت اولى صحیح بوده و باید به آن وفا شود و بیعتى که براى دومى گرفته شده باطل و نادرست بوده وفاى به آن حرام است و مطالبه ایفاى به بیعت از طرف آن شخص نیز حرام است. فرقى نمی کند که بیعت کنندگان با شخص دوم با اطلاع از عقد بیعت براى اولى به بیعت اقدام نموده باشند، یا ندانسته و بدون علم به آن، و خواه این دو بیعت در یک منطقه صورت گرفته باشد، و خواه در دو منطقه و استان، همچنین اگر یکى از دو بیعت در منطقه و قلمرو امامى که در گذشته یا بر کنار گشته صورت گرفته باشد و دومى در دیگرى. عقیده درستى که علماى ما و توده علما برآنند همین است. لکن بعضى گفته اند: خلافت با کسى خواهد بود که بیعتش در منطقه اى صورت گرفته باشد که مقر امام و خلیفه سابق بوده است. و نیز گفته اند: بین آنها قرعه کشى می شود. و این هر دو نظر باطل و تباه است.
علما متفقند بر این که در یک زمان بیعت گرفتن براى خلافت دو نفر جایز نیست خواه قلمرو اسلام پهناور باشد و خواه نه. و امام الحرمین در کتاب «ارشاد» می گوید: علماى ما معتقدند که عقد بیعت براى دو نفر جایز نمی باشد و به عقیده من عقد بیعت براى دو نفر در یک منطقه جایز نیست و این نظریه اى است مورد اجماع و اتفاق. لکن اگر بین دو امام فاصله بسیار و منطقه اى وسیع بود، مجال احتمال جواز هست. و البته قطعى نیست. مازرى همین عقیده را به بعضى علماى اصول متأخر نسبت داده و مقصودش امام الحرمین است. این نظریه- نظریه اى که امام الحرمین اظهار داشته- عقیده اى تباه است و مخالف عقیده اجماعى علماى سلف و خلف، و بر خلاف مفهوم و حکم مطلقى که در احادیث پیامبر (ص) ظهور دارد. و اللّه اعلم.» «2»
با توجه به این احادیث و فتاوا، تکلیف شرعى پسر عمر وقتى دید مهاجران و انصار و مجاهدان بدر و اصحاب شرکت کننده در بیعت «شجره»- یا بیعت رضوان- همگى با على (ع) بیعت کردند این بوده که با حضرتش به خلافت بیعت کند نه این که از بیعتش خوددارى نماید و با عامه اصحاب مخالفت ورزد.
ابن حجر در «فتح البارى» میگوید: «بیعت خلافت با على (ع) پس از کشته شدن عثمان و در اوائل ذیحجه سال 35 ه. ق صورت گرفت و مهاجران و انصار و همه کسانى که در شهر بودند با او بیعت کردند و به وسیله نامه از اهالى استان‏ها بیعت خواسته شد و همه شان پذیرفته بیعت کردند جز معاویه در میان اهالى شام.
در نتیجه میان آن‏ها آن حوادث رخ داد.» «1»
وظیفه شرعى پسر عمر این بود که با معاویه- که علیه امام پاک و خلیفه حقیقى قیام کرده بود- بجنگد. آرى، پسر عمر اگر پایبند تکالیف شرعى بود و پیرو سنن روشن اسلامى و مؤمن به وحى آسمانى و تعالیم پیامبر اکرم (ص)، بایستى با امیر المؤمنین على (ع) بیعت می کرد و علیه معاویه می جنگید. حتى اگر نه دیندار و مؤمن، بلکه انسان و معتقد به ارزش‏هاى عادى و مشهود انسانى می بود باید چنین می کرد. چنانکه عبد اللّه بن هاشم مرقال، در نطقى گفته است: «هر گاه ثواب و عقابى وجود نمی داشت و دوزخ و بهشتى نمی بود، باز جنگیدن دوشادوش على برتر از جنگیدن زیر فرمان معاویه پسر «هند» ى جگر خوار بود!» «2»
در بیعت با امیر المؤمنین على (ع) کجا دو نفر از مردان صالح امت اختلاف پیدا کردند یا با وى مخالفت نمودند، و مگر از آن وقت که شیوه انتخاب توأم با بیعت متداول گشت، تا بیعت على (ع) چنین همداستانى و اتفاقى در بیعت و موافقت دیده شده بود؟! از بیعت کردن با حضرتش فقط مشتى از هواخواهان عثمان خوددارى نمودند که هفت تا بیش نبودند و هشتمی شان پسر عمر بود «3» چطور بیعت کردن تنى چند که به ده نفر نمی رسیدند با ابو بکر، اجماع و اتفاق عمومى به حساب آمد و براى پسر عمر تکلیف شرعى درست کرده که با ابو بکر بیعت کند و تردیدى به خود راه ندهد و تأخیرى ننماید، آن وقت اجماع و اتفاق توده عظیمى از مهاجران و انصار و شخصیت‏هاى برجسته کشور و نمایندگان توده هاى استان‏ها به بهانه تخلف عده انگشت شمارى «اختلاف و تشتت» به شمار رفت و براى پسر عمر واجب ساخت که از بیعت خوددارى نماید و ناظر صحنه و بر کنار و بلا تکلیف بماند؟!

کاش پسر عمر اگر نمی خواست در مورد خلافت تن به حکم قرآن و سنت بدهد، تسلیم نظر و عقیده پدرش می شد. از پدرش شنیده بود که «این حکومت تا یکتن از مجاهدان بدر زنده باشد، متعلق به ایشان است و بعد متعلق به مجاهدان احد، سپس متعلق به فلان و فلان، و هیچ اسیر آزاد شده اى یا پسرش یا کسانى که در فتح مکه مسلمان شده اند، به هیچوجه حقى در تصدى آن ندارد» «1» و نیز شنیده بود که می گوید: «با هم اختلاف پیدا نکنید، چون اگر اختلاف پیدا کنید معاویه از شام و عبد اللّه بن ابى ربیعه از یمن بر سر شما می تازند، آن وقت هیچ امتیاز و فضیلتى براى پیشاهنگى شما در اسلام قائل نمی شوند، و مسلم است که تصدى حکومت براى آزاد شدگان فتح مکه یا پسرانشان روا و به مصلحت نیست.» «2»
به نظر می رسد این عقیده مورد اتفاق پیشینیان و نسل اول امت اسلام بوده است، و مولا امیر المؤمنین على (ع) در نامه اى به معاویه به همین اصل مسلم و عقیده اجماعى استناد فرموده است: «توجه داشته باش که تو از آزاد شدگان فتح مکه اى همان‏ها که تصدى خلافت را روا نیستند و پیمان امامت با آنها بسته نمی شود و به عضویت شورا در نمی آیند» «3» و ابن عباس همان را در نامه به معاویه متذکر می شود: «تو را چه به آوردن اسم خلافت! تو آزاد شده اى پسر آزاد شده فتح مکه اى و خلافت حق مهاجران نخستین و پیشاهنگ است و آزاد شدگان فتح مکه به هیچوجه و ذره اى در آن حق ندارند» «1» و به او می گوید: «حلافت فقط در صلاحیت کسانى است که عضو شورا بوده اند، تو را چه به خلافت! تو از اسیران آزاد شده دولت اسلامى و پسر فرمانده قبائل مشرک مهاجم و پسر زنى که جگر شهیدان بدر را خورده است» همو به ابو موسى اشعرى می گوید: «معاویه هیچ خصلتى که او را شایسته تصدى خلافت سازد ندارد. توجه داشته باش اى ابو موسى که معاویه آزاد شده دولت اسلام است و پدرش فرمانده قبائل مشرک مهاجم، و او می خواهد بدون موافقت شورا و گرفتن بیعت به خلافت دست یابد.» «2»
در نامه اى هم که مسور بن مخرمه «3» به معاویه نوشته به همین اصل استناد گشته است: «تو سخت در خطائى. در این که چه کسانى ممکن است از تو پشتیبانى کنند اشتباه کرده و عوضى گرفته اى. دست به سوى چیزى که از تو بسیار بدور است برآورده اى تو را چه به خلافت اى معاویه! تو آزاد شده فتح مکه اى و پدرت از قبائل مشرک مهاجم. دست از ما بدار، زیرا در میان ما هیچ طرفدار و پشتیبانى ندارى» «4»
سغته بن عریض- صحابى- در مناظره اى که با معاویه داشته به او می گوید: «فرزند پیامبر خدا (ص) را از خلافت باز داشتى. تو را که آزاد شده پسر آزاد شده فتح مکه اى چه به خلافت! …» «5»
عبد الرحمن بن غنم اشعرى- صحابى «6»- ابو هریره و ابو دردا را در «حمص» پس از آن که به عنوان سفراى معاویه از حضور على (ع) باز گشته بودند مورد نکوهش و عتاب قرار داده به آنها متذکر شد که «از شما تعجب می کنم چگونه به خود اجازه دادید و روا شمردید که چنین اظهاراتى بنمائید و از على بخواهید خلافت را به شورا واگذارد؟! در حالى که به خوبى می دانید با او مهاجران و انصار و مردم حجاز و عراق بیعت کرده اند و موافقانش بهتر و برتر از مخالفانش هستند و هر که با او بیعت کرده بهتر از آن که با وى بیعت ننموده، و شورا جاى معاویه نیست معاویه اى که از آزاد شدگان فتح مکه و همان هاست که تصدى خلافت بر ایشان روا نیست، و او و پدرش از سران قبائل مشرک مهاجم (احزاب) بودند.» بر اثر تذکر وى، از این که به نمایندگى معاویه به خدمت على (ع) رفته و چنان پیشنهادى کرده بودند پشیمان گشته در حضورش توبه نمودند. «1»
صعصعة بن صوحان به معاویه می گوید: «تو آزاد شده اى پسر آزاد شده فتح مکه بیش نیستى که پیامبر (ص) شما را آزاد ساخت. بنابر این، چگونه تصدى خلافت براى اسیر آزاد شده فتح مکه روا است؟!» «2»
بنابر این، چگونه روا است که معاویه- آزاد شده پسر آزاد شده فتح مکه- به خلافت بنشیند؟! و عقیده و نظر و کار پسر عمر که با چنین موجودى به خلافت بیعت نموده چه ارزش و اعتبارى دارد؟! به چه مجوزى با او بیعت کرده است؟! آیا دلیلى جز دشمنى با سرور خاندان پیامبر اکرم (ص) با مولاى متقیان و امیر مؤمنان على علیه السلام داشته است؟!

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏10، ص: 36

متن عربی

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏10، ص: 36

بیعة ابن عمر تارة و تقاعسه عنها أخرى:

هذه عقلیّة ابن عمر النابیة عن إدراک الحقائق، و هی التی أرجأته عن بیعة مولانا أمیر المؤمنین علیه السلام و حدته إلى بیعة عثمان، و لم یتسلّل عنه حتى یوم مقتله بعد ما نقم علیه الصحابة أجمع خلا شذاذاً منهم، بل کان هو الذی أغرى عثمان بنفسه حتى قتل کما جاء فی أنساب البلاذری «4» (5/76) عن نافع قال: حدّثنی عبد اللَّه بن عمر، قال: قال عثمان و هو محصور: ما تقول فیما أشار به علیّ المغیرة بن الأخنس؟ قال: قلت: و ما هو؟ قال: قال: إنّ هؤلاء القوم یریدون خلعک فإن فعلت و إلّا قتلوک فدع أمرهم إلیهم. قال: فقلت: أ رأیت إن لم تخلع هل یزیدون على قتلک؟ قال: لا. قال: فقلت: فلا أرى أن تسنّ هذه السنّة فی الإسلام، فکلّما سخط قوم على أمیرهم خلعوه، لا تخلع قمیصاً قمّصکه اللَّه.

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏10، ص: 37

و فی إثر هذا جاء فی الأثر: أنّ عثمان لمّا أشرف على الناس فسمع بعضهم یقول: لا نقتله و لکن نعزله، قال: أمّا عزلی فلا و أمّا قتلی فعسى.

و هذا من أتفه ما ارتآه ابن عمر، فإنّ أمره عثمان أن لا یخلع نفسه خیفة أن یطّرد ذلک جارٍ فی صورة عدم الخلع المنتهی إلى القتل الذی هو أفظع من الخلع، و فی کلّ منهما سقوط هیبة السلطان و زوال أُبّهة الخلافة، غیر أنّ البقاء مخلوعاً أخفّ وطأة و أبعد عن مثار الفتن، و من مشاهد الفتن الثائرة بعد قتل عثمان من قاتلیه و الحاضّین علیه و المتخاذلین عنه، فمن قائلة: اقتلوا نعثلًا. قتل اللَّه نعثلًا. تطلب ثاره. و مؤلِّبَینِ علیه، أخذا بضبعی الهودج یحثّان على الهتاف بثارات عثمان، و موّها علیها نبح کلاب الحوأب، و متقاعد عنه بالشام حتى إذا أُودِی به کتّب الکتائب، و خرج إلى صفّین، و أزلف إلیه من کان یقول لمّا بلغه أنّه محصور: أنا أبو عبد اللَّه قد یضرط العیر و المکواة فی النار «1». و لمّا بلغه مقتله قال: أنا أبو عبد اللَّه قتلته و أنا بوادی السباع «2». قال هذا ثم طفق یثب مع معاویة یطلب الثار، و کان من ولائد وقعة صفّین مقتل الخوارج بالنهروان، فمن جرّاء هذه المعامع کانت مجزرة کبرى لزرافات من الصحابة و التابعین و وجهاء الأمصار و رؤساء القبائل و صلحاء المسلمین، و هل کانت هذه المفاسد إلّا ولائد ذلک الرأی الفطیر الذی أسدى به ابن عمر للخلیفة المقتول؟ و لو کان سالم القوم کما أشار إلیه المغیرة بن الأخنس فخلعوه، بقی حلس بیته و لا ثائر و لا مشاغب، و بقیت بیوت المسلمین عامرة و لم تکن تنتشر الفتن فی البلاد.

قال ابن حجر فی فتح الباری «3» (13/10): انتشرت الفتن فی البلاد، فالقتال بالجمل و بصفّین کان بسبب قتل عثمان، و القتال بالنهروان بسبب التحکیم بصفّین،

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏10، ص: 38

و کلّ قتال وقع فی ذلک العصر إنّما تولّد عن شی‏ء من ذلک أو عن شی‏ء تولّد عنه. انتهى.

و قال فی (ص 42): قوله صلى الله علیه و آله و سلم فی حقّ عثمان: بلاء یصیبنّه. هو ما وقع له من القتل الذی نشأت عنه الفتن الواقعة بین الصحابة فی الجمل، ثم فی صفّین و ما بعد ذلک. انتهى.

و نحن لا نعرف لابن عمر حجّة فیما ارتکبه من البیعة و القعود إلّا ما نحته له ابن حجر فی فتح الباری (5/19) بقوله: لم یذکر ابن عمر خلافة علیّ لأنّه لم یبایعه لوقوع الاختلاف علیه کما هو مشهور فی صحیح الأخبار، و کان رأی ابن عمر أنّه لا یبایع لمن لم یجتمع علیه الناس، و لهذا لم یبایع أیضاً لابن الزبیر و لا لعبد الملک فی حال اختلافهما، و بایع لیزید بن معاویة، ثم لعبد الملک بن مروان بعد قتل ابن الزبیر. انتهى.

و قال فی الفتح «1» أیضا (13/165): کان عبد اللَّه بن عمر فی تلک المدّة امتنع أن یبایع لابن الزبیر أو لعبد الملک کما کان امتنع أن یبایع لعلیّ أو معاویة، ثم بایع لمعاویة لمّا اصطلح مع الحسن بن علیّ، و اجتمع علیه الناس، و بایع لابنه یزید بعد موت معاویة لاجتماع الناس علیه، ثم امتنع من المبایعة لأحد حال الاختلاف، إلى أن قتل ابن الزبیر و انتظم الملک کلّه لعبد الملک فبایع له حینئذٍ.

هذه حجّة داحضة موّه بها ابن حجر على الحقائق الراهنة لتغریر أُمّة جاهلة، و لعلّه اتّخذها ممّا

جاء فی الحدیث من أنّه لمّا تخلّف عبد اللَّه بن عمر عن بیعة علیّ علیه السلام أمر بإحضاره فأُحضر فقال له: «بایع» قال: لا أُبایع حتى تبایع جمیع الناس. قال له علیّ علیه السلام «فأعطنی حمیلًا «2» أن لا تبرح» قال: و لا أعطیک حَمیلًا. فقال الأشتر:

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏10، ص: 39

یا أمیر المؤمنین إنّ هذا قد أمن سوطک و سیفک، فدعنی أضرب عنقه. قال: «لست أُرید ذلک منه على کره، خلّوا سبیله». فلمّا انصرف، قال أمیر المؤمنین علیه السلام: «لقد کان صغیراً و هو سیّئ الخُلق و هو فی کبره أسوأ خُلقاً»

و روی أنّه أتاه فی الیوم الثانی، فقال: إنّی لک ناصح، إنّ بیعتک لم یرضَ بها الناس کلّهم، فلو نظرت لدینک و رددت الأمر شورى بین المسلمین. فقال علیّ علیه السلام: «ویحک و هل ما کان عن طلب منّی؟ أ لم یبلغک صنیعهم بی؟ قم یا أحمق، ما أنت و هذا الکلام؟» فخرج ثم أتى علیّا علیه السلام آتٍ فی الیوم الثالث فقال: إنّ ابن عمر قد خرج إلى مکة یفسد الناس علیک، فأمر بالبعثة فی أثره. فجاءت أمّ کلثوم ابنته فسألته، و ضرعت إلیه فیه، و قالت: یا أمیر المؤمنین إنّما خرج إلى مکة لیقیم بها، و إنّه لیس بصاحب سلطان، و لا هو من رجال هذا الشأن، و طلبت إلیه أن یقبل شفاعتها فی أمره لأنّه ابن بعلها، فأجابها و کفّ البعثة إلیه، و قال: «دعوه و ما أراد».

جواهر الأخبار للصعدی المطبوع فی ذیل کتاب البحر الزخّار (6/71)

. هلمّوا معی یا أُمّة محمد صلى الله علیه و آله و سلم نسائل ابن عمر، هلّا بایع هو أبا بکر و لم یجتمع علیه الناس، و انعقدت بیعته باثنین أو أربعة أو خمسة، کما مرّ فی (7/141) الطبعة الأولى.

و الاختلاف هنالک کان قائماً على ساق، و هو الذی فرّق صفوف الأمّة حتى الیوم، و کان ابن عمر ینظر إلیه من کثب، ثم لحقتها موافقة الناس بالإرهاب فی بعض، و إطماع فی آخرین، و أمر دبّر بلیل بین لفیف من زبانیة الخلافة، و تمّت بعد وصمات مرّ الإیعاز إلیها فی الجزء السابع (ص 74- 87)، تمّت و صدور أُمّة صالحة واغرة علیها و على من تقمّصها، و هو یعلم أنّ محلّ علیّ علیه السلام منها محلّ القطب من الرحى، ینحدر عنه السیل، و لا یرقى إلیه الطیر.

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏10، ص: 40

و أمّا أبوه فلم یثبت أمره إلّا بتعیین أبی بکر إیّاه،

 «فیا عجباً [بَینَا هُوَ] «1» یستقیلها فی حیاته إذ عقدها لآخر بعد وفاته، لشدّ ما تشطّرا ضرعیها، فصیّرها فی حوزة خشناء یغلظ کلمها، و یخشن مسّها، و یکثر العثار فیها و الاعتذار منها» «2»، و الناس متذمّر على المستخلف، کلّهم ورم أنفه من ذلک، قائلین: ما تقول لربّک و قد ولّیت علینا فظّا غلیظاً؟ ثم ألحقت الناس به العوامل المذکورة.

و أمّا حدیث الشورى، و ما أدراک ما حدیث الشورى؟ فسل عنه سیف عبد الرحمن بن عوف الذی لم یکن مع أحد یومئذٍ سیف غیره، و اذکر قوله لعلّی: بایع و إلّا ضربت عنقک، أو قوله له: لا تجعلنّ على نفسک سبیلًا. کما ذکره البخاری، و الطبری و غیرهما «3»، و زاد ابن قتیبة: فإنّه السیف لا غیر. أو قول أصحاب الشورى لمّا خرج علیّ مغضباً و لحقوه: بایع و إلّا جاهدناک».

أو قول أمیر المؤمنین: «متى اعترض الریب فیّ مع الأوّل منهم حتى صرت أُقرن إلى هذه النظائر، لکنّی أسففت إذْ أسفّوا، و طرت إذْ طاروا. فصغا رجل منهم لضغنه، و مال آخر لصهره، مع هنٍ وهنٍ». إلخ «5». لکن ابن عمر- على زعم ابن حجر- لا یرى کلّ هذه خلافاً فی خلافة القوم،

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏10، ص: 41

و لا فی معاویة من إنجاز الأمر بعد أمیر المؤمنین علیّ علیه السلام بین السیف و المطامع، و فی القلوب منه ما فیها إلى أن لفظ نفسه الأخیر، هذا سعد بن أبی وقّاص أحد العشرة المبشّرة و من رجال الشورى الستة تخلّف عن بیعته، دخل على معاویة فقال له: السلام علیک أیّها الملک، فقال له: فهلّا غیر ذلک أنتم المؤمنون و أنا أمیرکم، فقال سعد: نعم إن کنّا أمّرناک، و فی لفظ: نحن المؤمنون و لم نؤمّرک. فقال معاویة: لا یبلغنی أنّ أحداً یقول: إنّ سعداً لیس من قریش إلّا فعلت به و فعلت، إنّ سعداً الوسط فی قریش، ثابت النسب «1».

و هذا ابن عبّاس و هو یجابه معاویة و یدحض حجّته،

قال عبید اللَّه بن عبد اللَّه المدینی: حجّ معاویة فمرّ بالمدینة، فجلس فی مجلس فیه سعد، و فیه عبد اللَّه بن عمر، و عبد اللَّه بن عبّاس، فالتفت إلى عبد اللَّه بن العبّاس فقال: یا أبا عبّاس إنّک لم تعرف حقّنا من باطل غیرنا، فکنت علینا و لم تکن معنا، و أنا ابن عمّ المقتول ظلماً- یعنی عثمان- و کنت أحقّ بهذا الأمر من غیری. فقال ابن عباس: اللّهم إن کان هکذا فهذا- و أومأ إلى ابن عمر- أحقّ بها منک لأنّ أباه قتل قبل ابن عمّک. فقال معاویة: و لا سواء إنّ أبا هذا قتله المشرکون، و ابن عمی قتله المسلمون. فقال ابن عبّاس: هم و اللَّه أبعد لک و أدحض لحجّتک. فترکه «2».

و أنکرت عائشة على معاویة دعواه الخلافة، و بلغه ذلک فقال: عجباً لعائشة تزعم أنّی فی غیر ما أنا أهله، و أنّ الذی أصبحت فیه لیس لی بحقّ، مالها و لهذا یغفر اللَّه لها، إنّما کان ینازعنی فی هذا الأمر أبو هذا الجالس و قد استأثر اللَّه به. فقال

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏10، ص: 42

الحسن بن علی: «أو عجب ذلک یا معاویة؟» قال: إی و اللَّه، قال: أ فلا أخبرک بما هو أعجب من هذا؟ قال: ما هو؟ قال: «جلوسک فی صدر المجلس و أنا عند رجلیک».

شرح ابن أبی الحدید «1» (4/5). و هکذا کان أکابر الصحابة مناوئین له فی المدینة الطیّبة فأسمعوه النکیر، و سمعوا إدّا من القول. و رأوا إمراً من أمره، و شاهدوا منه أحداثاً و بدعاً فی الدین الحنیف تخلد مع الأبد، و عاینوا منه جنایات على الأمّة الإسلامیّة و صلحائها و عظمائها، من هتک، و حبس، و شتم، و سبّ مقذع، و ضرب، و تنکیل، و عذاب، و قتل، قطّ لا تُغفر له- و حاش للَّه أن یغفرها له، دع عمر بن عبد العزیز یرى فی الطیف أنّه مغفور له «2»- و تذمّرت علیه صلحاء أُمّة محمد صلى الله علیه و آله و سلم لما جاء عنه صلى الله علیه و آله و سلم فیه من لعنه و التخذیل عنه، و أمره الصحابة بقتاله، و توصیفه فئته بالقسط، و أنّها الفئة الباغیة،

و قوله السائر الدائر: «إذا رأیتم معاویة على منبری فاقتلوه» «3»

و قوله صلى الله علیه و آله و سلم «الخلافة بالمدینة و الملک بالشام» «4». لیت شعری أین کان ابن عمر من هذه کلّها؟

و من قوله صلى الله علیه و آله و سلم الحاسم لمادّة النزاع: «ستکون خلفاء فتکثر». قالوا: فما تأمرنا؟ قال: «فُوا ببیعة الأوّل فالأوّل» «5».

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏10، ص: 43

و قوله صلى الله علیه و آله و سلم: «إذا بویع لخلیفتین فاقتلوا الآخر منهما» «1». و قوله صلى الله علیه و آله و سلم: «ستکون هنات و هنات، فمن أراد أن یفرّق أمر هذه الأُمّة- و هی جمیع- فاضربوه بالسیف کائناً من کان». و فی لفظ: «فاقتلوه» «2». و قوله صلى الله علیه و آله و سلم: «من أتاکم و أمرکم جمیع على رجل واحد یرید أن یشقّ عصاکم أو یفرّق جماعتکم، فاقتلوه» «3».

و قوله صلى الله علیه و آله و سلم من طریق عبد اللَّه بن عمرو بن العاص: «من بایع إماماً فأعطاه صفقة یده و ثمرة قلبه فلیعطهِ إن استطاع، فإن جاء آخر ینازعه فاضربوا عنق الآخر».

قال عبد الرحمن بن عبد ربّ: فدنوت منه فقلت له: أنشدک اللَّه أنت سمعت هذا من رسول اللَّه صلى الله علیه و آله و سلم؟ فأهوى إلى أُذنیه و قلبه بیدیه. و قال: سمعته أُذنای و وعاه قلبی. فقلت له: هذا ابن عمّک معاویة یأمرنا أن نأکل أموالنا بیننا بالباطل و نقتل أنفسنا، و اللَّه عزّ و جلّ یقول: (یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تَأْکُلُوا أَمْوالَکُمْ بَیْنَکُمْ بِالْباطِلِ إِلَّا أَنْ تَکُونَ تِجارَةً عَنْ تَراضٍ مِنْکُمْ وَ لا تَقْتُلُوا أَنْفُسَکُمْ إِنَّ اللَّهَ کانَ بِکُمْ رَحِیماً) «4» قال: فسکت ساعة ثم قال: أطعه فی طاعة اللَّه، و اعصه فی معصیة اللَّه «5».

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏10، ص: 44

قال النووی فی شرح مسلم «1» هامش إرشاد الساری (8/43): قوله صلى الله علیه و آله و سلم: «فإن جاء آخر ینازعه فاضربوا عنق الآخر»

معناه: ادفعوا الثانی فإنّه خارج على الإمام، فإن لم یندفع إلّا بحرب و قتال فقاتلوه، فإن دعت المقاتلة إلى قتله، جاز قتله و لا ضمان فیه لأنّه ظالم متعدّ فی قتاله.

قال: قوله: فقلت له: هذا ابن عمّک معاویة. إلى آخره. المقصود بهذا الکلام أنّ هذا القائل لمّا سمع کلام عبد اللَّه بن عمرو بن العاص و ذکر الحدیث فی تحریم منازعة الخلیفة الأوّل و أنّ الثانی یُقتل، فاعتقد هذا القائل هذا الوصف فی معاویة لمنازعته علیّا رضى الله عنه و کانت قد سبقت بیعة علی، فرأى هذا أنّ نفقة معاویة على أجناده و أتباعه فی حرب علیّ و منازعته و مقاتلته إیّاه من أکل المال بالباطل، و من قتل النفس، لأنّه قتال بغیر حقٍّ، فلا یستحقّ أحد مالًا فی مقاتلته.

و قال (ص 40) فی شرح

قوله صلى الله علیه و آله و سلم: «ستکون خلفاء فتکثر». الحدیث: معنى هذا الحدیث: إذا بویع لخلیفة بعد خلیفة فبیعة الأوّل صحیحة یجب الوفاء بها، و بیعة الثانی باطلة یحرم الوفاء بها، و یحرم علیه طلبها، و سواء عقدوا للثانی عالمین بعقد الأوّل أم جاهلین، و سواء کانا فی بلدین أو بلد، أو أحدهما فی بلد الإمام المنفصل و الآخر فی غیره، هذا هو الصواب الذی علیه أصحابنا و جماهیر العلماء، و قیل: تکون لمن عقدت فی بلد الإمام. و قیل: یقرع بینهم. و هذان فاسدان، و اتّفق العلماء على أنّه لا یجوز أن یعقد لخلیفتین فی عصر واحد سواء اتّسعت دار الإسلام أم لا، و قال إمام الحرمین فی کتابه الإرشاد «2»: قال أصحابنا لا یجوز عقدها لشخصین، قال: و عندی أنّه لا یجوز عقدها لاثنین فی صقع واحد، و هذا مجمع علیه، قال: فإن بعد ما بین الإمامین و تخلّلت بینهما شسوع فللاحتمال فیه مجال، و هو خارج عن القواطع. و حکى

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏10، ص: 45

المازری هذا القول عن بعض المتأخرین من أهل الأصول، و أراد به إمام الحرمین، و هو قول فاسد مخالف لما علیه السلف و الخلف، و لظواهر إطلاق الأحادیث، و اللَّه أعلم. انتهى.

فکان من واجب ابن عمر نظراً إلى هذه النصوص أن یبایع علیّا و لا یتقاعد عن بیعته و قد بایعه المهاجرون و الأنصار و البدریّون و أصحاب الشجرة على بکرة أبیهم، قال ابن حجر فی فتح الباری «1» (7/5): کانت بیعة علیّ بالخلافة عقب قتل عثمان فی أوائل ذی الحجّة سنة (35)، فبایعه المهاجرون و الأنصار و کلّ من حضر، و کتب بیعته إلى الآفاق فأذعنوا کلّهم إلّا معاویة فی أهل الشام فکان بینهم بعدُ ما کان. انتهى.

و کان من واجب الرجل قتال معاویة الخارج على الإمام الطاهر إن کان هو عضادة الدین آخذاً بطقوسه، تابعاً سننه اللاحب، مؤمناً بما جاء به نبیّه الأقدس صلى الله علیه و آله و سلم بل الأمر کما قال عبد اللَّه بن هاشم المرقال فی کلمة له: فلو لم یکن ثواب و لا عقاب، و لا جنّة و لا نار، لکان القتال مع علیّ أفضل من القتال مع معاویة ابن أکّالة الأکباد.

کتاب صفّین «2» (ص 405).

متى اختلف فی بیعة علیّ أمیر المؤمنین اثنان من رجال الحلّ و العقد من صلحاء الأُمّة؟ و متى تمّت کلمة الأُمّة فی بیعة خلیفة منذ أسّس الانتخاب الدستوری مثل ما تمّت لعلیّ علیه السلام؟ و لم یکن متقاعس عن بیعته سلام اللَّه علیه إلّا شرذمة المعتزلة العثمانیّین و هم سبعة و ثامنهم ابن عمر، کما مرّ فی الجزء السابع (ص 143)، فما الذی

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏10، ص: 46

جعل بیعة أُناس معدودین لم تبلغ عدّتهم عشرة إجماعاً و اتّفاقاً فی بیعة أبی بکر، و أوجب على ابن عمر اتّباعهم، و حرّم علیه التزحزح عنهم؟ و جعل إجماع الأُمّة من المهاجرین و الأنصار و رجال الأمصار على بیعة علیّ أمیر المؤمنین، و تخلّف عدّة تعدّ بالأنامل عنها خلافاً و تفرّقاً؟

و لیت ابن عمر إن کان لم یأخذ بحکم الکتاب و السنّة فی الاستخلاف کان یأخذ برأی أبیه فیه و قد سمعه یقول: هذا الأمر فی أهل بدر ما بقی منهم أحد، ثم فی أهل أحد، ثم فی کذا و کذا، و لیس فیها لطلیق و لا لولد طلیق و لا لمسلمة الفتح شی‏ء «1».

و قال فی کلام له: لا تختلفوا فإنّکم إن اختلفتم جاءکم معاویة من الشام و عبد اللَّه بن أبی ربیعة من الیمن، فلا یریان لکم فضلًا لسابقتکم، و إنّ هذا الأمر لا یصلح للطلقاء و لا لأبناء الطلقاء «2».

و لعلّ هذا الرأی کان من المتسالم علیه عند السلف، و بذلک احتجّ مولانا أمیر المؤمنین على معاویة فی کتاب له کتب إلیه

بقوله: «و اعلم أنّک من الطلقاء الذین لا تحلّ لهم الخلافة، و لا تعقد معهم الإمامة، و لا یدخلون فی الشورى» «3». و کتب ابن عبّاس إلى معاویة: ما أنت و ذکر الخلافة؟ و إنّما أنت طلیق و ابن طلیق و الخلافة للمهاجرین الأوّلین، و لیس الطلقاء منها فی شی‏ء «4»، و فی لفظ: إنّ

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏10، ص: 47

الخلافة لا تصلح إلّا لمن کان فی الشورى فما أنت و الخلافة؟ و أنت طلیق الإسلام، و ابن رأس الأحزاب، و ابن آکلة الأکباد من قتلى بدر «1».

و من کلام لابن عبّاس یخاطب أبا موسى الأشعری: لیس فی معاویة خلّة یستحقّ بها الخلافة، و اعلم یا أبا موسى أنّ معاویة طلیق الإسلام، و أنّ أباه رأس الأحزاب، و أنّه یدّعی الخلافة من غیر مشورة و لا بیعة «2».

و من کتاب لمسور بن مخرمة «3» إلى معاویة: إنّک أخطأت خطأ عظیماً، و أخطأت مواضع النصرة، و تناولتها من مکان بعید، و ما أنت و الخلافة یا معاویة؟ و أنت طلیق و أبوک من الأحزاب؟ فکفّ عنّا فلیس لک قبلنا ولیّ و لا نصیر «4».

و فی مناظرة لسعنة بن عریض «5» الصحابی مع معاویة: منعت ولد رسول اللَّه صلى الله علیه و آله و سلم الخلافة، و ما أنت و هی، و أنت طلیق ابن طلیق؟ یأتی تمام الحدیث إن شاء اللَّه تعالى.

و عاتب عبد الرحمن بن غنم الأشعری الصحابی «6» أبا هریرة و أبا الدرداء بحمص إذ انصرفا من عند علیّ رضى الله عنه رسولین لمعاویة، و کان ممّا قال لهما: عجباً منکما

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏10، ص: 48

کیف جاز علیکما ما جئتما به تدعوان علیّا إلى أن یجعلها شورى؟ و قد علمتما أنّه قد بایعه المهاجرون و الأنصار و أهل الحجاز و العراق، و أنّ من رضیه خیر ممّن کرهه، و من بایعه خیر ممّن لم یبایعه، و أیّ مدخل لمعاویة فی الشورى و هو من الطلقاء الذین لا تجوز لهم الخلافة؟ و هو و أبوه من رءوس الأحزاب. فندما على مسیرهما و تابا منه بین یدیه «1».

و من کلام لصعصعة بن صوحان یخاطب به معاویة: إنّما أنت طلیق ابن طلیق، أطلقکما رسول اللَّه صلى الله علیه و آله و سلم فأنّى تصحّ الخلافة لطلیق «2»؟!

فأین یقع عندئذ معاویة الطلیق ابن الطلیق من الخلافة؟ و أیّ قیمة فی سوق الاعتبار لرأی ابن عمر؟ و ما الذی یبرّر بیعته إیّاه إن لم یبرّرها عداء سیّد العترة؟