Warning: session_start(): open(/opt/alt/php74/var/lib/php/session/sess_8fpb3qljmrerhh0vm55b0s1324, O_RDWR) failed: Disk quota exceeded (122) in /home/ekmalir/domains/ekmal.ir/public_html/wp-content/plugins/jet-search/includes/ajax-handlers.php on line 176 Warning: session_start(): Failed to read session data: files (path: /opt/alt/php74/var/lib/php/session) in /home/ekmalir/domains/ekmal.ir/public_html/wp-content/plugins/jet-search/includes/ajax-handlers.php on line 176 جنایات بسر بن ارطاه در مدینه به دستور معاویه – اکمال
اولین دایرةالمعارف دیجیتال از کتاب شریف «الغدیر» علامه امینی(ره)
۲۰ شهریور ۱۴۰۳

جنایات بسر بن ارطاه در مدینه به دستور معاویه

متن فارسی

«بسر بن ارطاه» یک فرد سنگدل و درشت خو و خونخوار بود. از رحمت و مهربانی بوئی نبرده بود. بدستور معاویه تمام راه حجاز و مدینه و مکه را گرفت، تا به یمن رسید. معاویه دستور داده بود: بر هر جایی که مردمش از علی علیه السّلام پیروی می کنند رسیدی، زبان خشونت و ناسزاگویی را بر آنها بگشای، آنگونه که هیچ گریزی پیدا نکنند، و تو بر مال و جان آنها مسلطی. سپس همه را به بیعت دعوت کن، و هر کس مخالفت کرد، به قتل برسان. شیعیان علی را هر جا دیدی به قتل برسان.
«ابراهیم ثقفی» در «الغارات» در حوادث سال چهلم نقل می کند: «معاویه، بسر بن ارطاه را با سه هزار نفر مأمور کرد و گفت: «برو، به مدینه که رسیدی، مردم را جمع کن و بر هر کسی که دیدی، اهانت کن. و دارائی کسانی را که در پیروی ما قدمی بر نداشته اند، تاراج کن و در مدینه وانمود کن که همه آنها را خواهی کشت، و آگاه کن که از دست تو در امان نخواهند بود. و هیچ عذری را نپذیر، تا یقین کنند که مخالفان را خواهی کشت. و آنگاه به مکه روانه شو، اما در آنجامتعرض کسی نباش و مردم سر راه را بترسان تا فرار کنند، تا به صنعا و جند برسی، که در آنجا ما دوستانی داریم و نامه هائی هم نوشته اند.»
بسر، با این مأموریت، همراه سپاه حرکت کرد. وقتی که وارد آنجا می شد، شتران اهالی را می گرفت و سوار می شد و شتران آنها را می گرفتند و شتر خود را رد می کردند. و پیوسته این کار را می کردند، تا که به نزدیکی مدینه رسیدند.
قبیله قضاعه به استقبال آمده، و شتر قربانی کردند، بدین ترتیب وارد مدینه شدند.
عامل مدینه، ابو ایّوب انصاری صاحبخانه رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله بود. او از آن خانه گریخت و بسر وارد مدینه شد، و خطاب به مردم، همه آنان را شتم و ناسزا گفت و تهدید کرد و بیم داد و گفت: «رنگ رخساره ها تیره شد. و خدای تعالی مثل زد قریه ای را که مردم آن ایمان آورده بودند و روزی و نعمت فراخ و فراوان داشت و خداوند آن مثل را درباره شما عملی کرده، و شما مردم را شهر هجرت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله قرار داده، که خانه او و قبر آن بزرگوار و خانه خلفای دیگر، همه در این شهر است. چرا شما شکر نعمت پروردگار را بجای نیاوردید و حقوق پیامبرتان را رعایت نکردید؟ شمائید که خلیفه خدا در میان شما بقتل رسید و برخی در قتل و برخی در شتم و هزیمت او شرکت داشتید. هرگاه مؤمنان پیش رفتند، گفتید:
آیا ما با شما نبودیم؟ و بر کافران هم گفتید: آیا ما نبودیم که بر شما چیره بودیم و از گزند مؤمنان بازداشتیم؟» آنگاه به انصار ناسزا گفت و اظهار داشت: «ای جمع یهود و ای فرزندان غلامان و بندگان، ای بنی زریق و ای بنی نجار و ای بنی سالم و ای بنی عبد اشهل، بخدا بلائی بر سر شما می آورم که آتش دل مؤمنان و آل عثمان خاموش می شود و تسکین می یابد. بخدا شما را بر سر زبان مردم خواهم انداخت، چنانکه مثل امتهای پیشین زبانزد بشوید» و آنچنان تهدیدی در پیوست، که مردم ترسیدند که آنها را بکشد. به حویطب بن عبد العزی پناهنده
شدند و گویا که این مرد، شوهر مادرش بود و بر بالای منبر شد و او را انصار رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله را که در قتل عثمان شرکت نداشتند، مورد خطاب قرار داد و مردم را به بیعت معاویه دعوت کرد. جمعی بیعت کردند. آنگاه از منبر پائین آمد و خانه های بسیاری را آتش زد، از جمله خانه زراره بن حرون یکی از فرزندان عمر و بن عوف، خانه رفاعه بن رافع زرقی، خانه ابو ایّوب انصاری. و جابر بن عبد اللّه انصاری را نیافت و گفت: ای بنی سلمه، چرا جابر بن عبد اللّه را نمی بینم؟ مادام که جابر را به من نرسانید، در امان نخواهید بود. جابر به امّ سلمه رضی اللّه عنها پناه برده بود و امّ سلمه نیز او را به بسر معرفی کرد و گفت: تا بیعت نکند، او را امان نده. و به جابر گفت: برو و بیعت کن. و هر دو رفتند و بیعت کردند.
و از طریق وهب بن کیسان نقل شده که گفته است: از جابر بن عبد اللّه انصاری شنیدم که می گفت: وقتی که از ترس بسر فرار کردم، او به طایفه من گفته بود: شما تا جابر را بمن ندهید، امان نخواهید داشت. و آنها هم همگی پیش من آمده، اظهار داشتند: ترا بخدا بیعت کن تا هم خود و هم ما در امان باشیم و خون تو و قبیله ات ریخته نشود. اگر این کار را نکنی، همگی کشته خواهیم شد و اهلبیت ما هم اسیر خواهند گردید. پس من هم یک شب از آنها مهلت خواستم.
روز که شد، وارد خانه امّ سلمه شدم و جریان را به او گفتم. او گفت. ای فرزندم برو و بیعت کن، جان خود و خون همه قبیله را حفظ کن. چرا که من برادر زاده ام را هم دستور دادم که برود و بیعت کند، و من خود می دانم که این بیعت، گمراهی است.
ابراهیم می گوید: بسر چند روز در مدینه اقامت کرد، سپس به مردم گفت: من شما را اگر چه سزاوار عفو نیستید، عفو کردم. نباید مردمی که امامشان در پشت سرشان کشته شده، عفو بشوند و عذاب از آنها برداشته شود. و اگر چه بخشش من شامل شما می گردد، لکن امیدوارم که رحمت خدا عزوجل در آخرت
شامل شما نگردد. من ابو هریره را در اینجا به جانشینی خود قرار دادم و مبادا که با او مخالفت کنید. سپس به سوی مکه روانه شد.
ولید پسر هشام روایت می کند: بسر روی به مدینه آورد و بالای منبر پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله رفت، آنگاه چنین گفت: ای اهل مدینه رو در روی حاکم قرار گرفتید و عثمان را آغشته به خون کردید. بخدا در این مسجد هر کسی را دستش به خون او آلوده است خواهم کشت. سپس به اصحاب خود گفت: درهای مسجد را تحت نظر بگیرید، و می خواست که مانع خروج آنها شود. پس عبد اللّه بن زبیر و ابو قیس یکی از بنی عامر بن لوی برخاستند و از او خواهش کردند که از مردم در گذرد. پس بسر روانه مکه شد و در نزدیکی مکه با قثم بن عبّاس که از طرف علی علیه السّلام حاکم مکه بود، جنگید و سرانجام داخل مکه شد. اهالی مکه را ناسزا گفت و سرزنش کرد، و سپس از مکه رفت و شیبه بن عثمان را به فرمانروایی آنجا برگماشت.
عوانه از کلبی روایت می کند که چون بسر از مدینه به مکه حرکت کرد و سر راه خود مروان را کشت و اموالی را غارت کرد، مردم مکه که خبر آمدن او را شنیدند، همه اهالی آنجا را ترک کردند و مردم به امیری شیبه بن عثمان رضایت دادند، زمانی که دیدند قثم بن عبّاس از مکه بیرون شده است. گروهی از قریش بر بسر شوریدند و با او رویا روی شدند. او آنها را شتم کرد و گفت:
بخدا که کسی از شما را ترک نمی کنم و اجازه نمی دهم روحی در زمین شما حرکت کند.
گفتند: خدا را درباره اهل و عترت خود بیاد تو می آوریم. پس ساکت شد.
آنگاه وارد بیت شد و طواف کرد و دو رکعت نماز گزارد و خطاب به آنها گفت:
«خدا را سپاس که دعوت ما را پسندید و الفت ما را پدید آورد و دشمن ما را با کشتن و پراکندگی خوار گردانید. و این پسر ابو طالب است که در سرزمین عراق در تنگی و مضیقه به سر می برد و خدا او را به سرانجام خطایش گرفتار کردهو به دست جرائم سپرده است. یارانش عتاب کنان از او متفرق شدند و معاویه گیرنده خون عثمان ولایت امور را به کف گرفته است، پس ای مردم بیعت کنید و جانتان را به خطر میفکنید». پس بیعت کردند. آنگاه سعد بن عاص ناپدید شد.
هر چه گشت، او را نیافت. پس از چند روزی خطاب به مردم گفت: ای مردم مکه، من شما را بخشیدم و مبادا که مخالفت کنید. پس بخدا سوگند هرگاه مخالفت بکنید، کسی را بر شما می گمارم که از ریشه شما را برمی اندازد، و اموالتان را می گیرد، و خانه هاتان را ویران کند سپس بسوی طائف حرکت کرد.
ابراهیم ثقفی نقل می کند: مردی از قریش را به نباله فرستاد که در آنجا گروهی از شیعیان علی علیه السّلام بودند و دستور داد آنها را بکشد. او هم آنها را دستگیر کرد و با آنها سخن گفت: مردم گفتند: اینها همه قوم تو هستند. از اینها دست بردار، تا ما از بسر امان نامه بیاوریم، پس آنها را زندانی کرد و «منیع باهلی» از بین آنها به پیش بسر رفت، تا از او شفاعت بگیرد و او در طائف بود. آنگاه درباره ایشان با او سخن گفت، و نامه ای خواستند که آنها را آزاد کند. او هم وعده داد و نامه را به تأخیر انداخت، به گمان اینکه آن قریشی که مأمور قتل بود، همه را کشته است و این نامه وقتی برسد که او همه را کشته باشد. سپس این نامه را نوشت و منیع آنرا به منزل خود آورد و به خانه زنی که در طائف به منزل او وارد شده بود: رفت، او را نیافت، وردای خود را روی ناقه انداخت و سوار شد. روز جمعه و شب شنبه به حرکت خود ادامه داد و هنگام طلوع به نباله رسید. مردم را بیرون آورده بودند که بکشند و نامه بسر نرسیده بود. مردی از آنها را آوردند، مردی از اهالی شام او را زد، لکن شمشیرش شکست شامیان به یکدیگر گفتند:
شمشیرهای خود را در آفتاب پهن کنید تا نرم شود، آنگاه برکشید. منیع باهلی که برق شمشیرها را دید، لباسش را حرکت داد. مردم گفتند: این سواره خبری آورده است، پس او را نگاه داشتند. شتر که ایستاد، او پیاده شد. با پای خودنامه را آورده و تسلیم کرد. آنگاه همگی آزاد شدند. آن مردی که با شمشیر زده شده و شمشیر شکسته بود، برادر منیع بود.
ابراهیم نقل می کند که علی بن مجاهد از ابن اسحاق روایت کرده است:
مردم مکه که کارهای بسر را شنیدند، بسیار ترسیدند و فرار کردند. دو پسر عبید اللّه بن عبّاس بنامهای سلیمان و داود، و مادرشان حوریه که دختر خالد بن فارط کنانیه بود و کنیه ام حکیم داشت، خارج شدند که اینها همپیمانان بنی زهره بودند. این دو کودک که با مکیّان بودن، در کنار چاه میمون بن حضرمی گم شدند، و این میمون برادر علاء بن حضرمی است. بسر بر آنها حمله کرد و دستگیرشان نمود و آنها را کشت. مادرشان این شعر را می خواند:
«هان، چه کسی دو فرزند مرا که همچون دو مروارید از صدف جدا شده بودند، دیده است؟» «۱».
بروایتی، نام آن دو کودک، قثم و عبد الرحمن بود، و می گویند که آنها از کنار دایی هایشان که از بنی کنانه بودند، گم شده بودند. و روایت است که بسر آنها را در یمن کشته و بر سر راه صنعا سرشان را بریده است. عبد الملک بن نوفل از پدرش نقل کرده که وقتی بسر وارد طائف شد و مغیره با او سخن گفته بود و او گفته بود بمن راست گفتی و نصیحت کردی، شب آنجا مانده و سپس رفته بود و ساعتی هم مغیره او را مشایعت کرد. آنگاه وداع کرده و بازگشت. آنگاه به بنی کنانه رسید که دو پسر عبید اللّه بن عبّاس و مادرشان در میان آنها بودند.
هنگامی که بسر به کنار آنها رسید، آنها را خواست. مردی از بنی کنانه که پدر آن دو کودک آنها را به او سپرده بوده، پیش آمد. شمشیر را از خانه اش گرفت و بیرون آمد. بسر او را گفت: مادرت به عزایت بنشیند، ما نمی خواستیم ترا بکشیم، چرا خود را در معرض مرگ قرار می دهی؟ گفت: مرا در پیش همسایه ام
بکش تا پیش خدا و مردم معذور باشم، آنگاه با شمشیر برهنه به یاران بسر حمله آورد و این رجز را می خواند:
«سوگند خورده ام که نیازهای این خانه را برآورم. کسی که در کنار همسایه شمشیر می کشد و دفاع می کند، نمی میرد مگر آنکه جوانی نیرومند و خوش اندام باشد و هیچ مکری نکند» «۲».
آنقدر با شمشیر جنگید تا کشته شد. سپس آن دو کودک را آوردند و هر دو را کشتند. زنان بنی کنانه بیرون آمدند. زنی از آن میان فریاد زد:
شما این مردان را می کشید، گناه کودکان چیست؟ بخدا سوگند که نه در جاهلیت و نه در اسلام اینها را نمی کشند. بخدا آن فرمانروائی که با کشتن شیرخوارگان ضعیف و پیران کهنسال و منسوخ کردن آیین رحم و قطع ارحام حکومت کند، فرمانروای بدی است. بسر گفت: بخدا که می خواستم شما زنان را از دم تیغ بگذرانم. آن زن گفت: بخدا هرگاه این کار را بکنی، در نظر من بهتر است.
ابراهیم نقل می کند: بسر از طائف خارج شد و به نجران آمد، و عبد اللّه پسر عبد مدان و پسرش مالک را به قتل رساند، و این عبد اللّه داماد عبید اللّه بن عباس بود. آنگاه مردم را گرد کرد و خطاب به آنها چنین گفت: ای گروه نصاری و برادران میمونها، بخدا سوگند هرگاه به من خبر دهند که بر خلاف خواسته من عمل می کنید، کاری می کنم که نسلتان از روزی زمین قطع می شود و زراعتتان از بین می رود و خانه هاتان ویران می شود، و تهدید طولانی کرد. سپس حرکت کرد تا وارد ارحب شد و ابو کرب را که خود را شیعه می خواند، به قتل رساند.
و می گویند: این شخص، سرور همه کسانی بود که در بادیه همدان می زیستند.
پیش آمد و او را کشت. آنگاه به صنعا رسید که قبلا عبید اللّه بن عبّاس و سعید بننمران آنجا را ترک گفته بودند و عبید اللّه عمر بن اراکه ثقفی را به جانشینی خود گماشته بود. او مانع آمدن بسر شد و با بسر جنگید. بسر او را به قتل رساند و وارد صنعا شد و گروهی را به قتل رساند. آنگاه گروهی از مارب رسیدند، که همه آنها را کشت و تنها یک مرد جان سالم بدر برد. سپس پیش قوم خود باز شد و اعلام کرد. «خبر کشتگان آورده ام، کشتگانی از پیر و جوان».
ابراهیم نقل می کند: این ابیات از عبد بن اراکه ثقفی است که مشهور است در رثای پسرش عمر گفته است:
«بجانم سوگند که پسر ارطاه پهلوانی را کشت که همچون هژیر نامدار بود، هرگاه گریه موجب برگرداندن کشته ای می شد، باید به پاس عمرو بگریی.
اما پس از مرگ یاران علی و عبّاس و آل ابی بکر، دیگر بر کسی اشک نریزید» «۱».
می گوید: بسر از آن پس بسوی صنعا رفت و با اهالی حبسان که از شیعیان علی علیه السّلام بودند، جنگ کرد و آنها را شکست سختی داد. سپس به صنعا بازگشت و در آنجا یکصد پیرمرد را از ابناء فارس به قتل رساند، چرا که دو پسر عبید اللّه بن عبّاس در خانه زنی بنام دختر بزرج از ابناء فارس مخفی شده بود و از این جهت، سی هزار آدم کشته بود و گروهی را آتش زده بود. و یزید بن مفرغ، این اشعار را گفته است:
«چه اشخاصی را که در بند کرده و کسانی را به بند کشیده، که شبان تا روز جا دارد بیادش بیداری کنید. تیغهای درخشان، که اندامها را می شکافد و کلیه را می برد و سیل خون در خانه ها روان ساخته است. این سیل بر روی شرف اعلیبر رامهرمز بر کناره نهر اربق دست مارین طول شط، مجمع سلان، گذشته و جاری شده است. جریان این خون تا دجله بغداد، و آنجا که دو نهر با هم گره می خورند و تا جائی که از هم جدا می شوند، کشیده شده است. این خونها در تمام جاهائی که بسر و لشکریانش گذر کرده اند، جریان یافته است، بسر هر چه توانسته کشته و آتش زده است» «۱».
و می گوید علی علیه السّلام درباره بسر چنین دعا کرد:
«خدایا، بسر دینش را به دنیا فروخته و حرامهایت را هتک کرده و بر بندگی مخلوق تباهکاری کمر بسته است. خدایا هر نعمتی که به او داده ای بگیر، و او را در حالی که خرد را از او گرفته ای بمیران، رحمت خود را بر او مفرست و ساعتی از روز را توفیق نده.
خدایا بسر و عمر و معاویه را لعنت فرست و خشم خود را بر آنها شامل کن.
و مجازات خود را بر آنها نازل کن. کیفری بده که جز مجرمان نبینند».
پس از این نفرین، بسر جز مدت کمی نماند، تا که عقلش را باخت و با شمشیر خود هذیان می گفت و اظهار می داشت: شمشیر بمن بدهید تا بکشم. و پیوسته حالش این بود، تا اینکه شمشیری چوبین به او دادند و بالشی پیش او می گذاشتند.آنقدر با شمشیر می زد، تا که از هوش می رفت و تا مرگ به این سرنوشت دچار بود» «۲».

الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج ۱۱، ص: ۳۴

متن عربی

صورة مفصّلة:

کان بُسر بن أرطاة «2» قاسی القلب، فظّا سفّاکاً للدماء، لا رأفة عنده و لا رحمة، فأمره معاویة أن یأخذ طریق الحجاز و المدینة و مکة حتی ینتهی إلی الیمن، و قال له: لا تنزل علی بلدٍ أهله علی طاعة علیّ إلّا بسطت علیهم لسانک حتی یروا أنّهم لا نجاء لهم، و أنّک محیطٌ بهم، ثم اکفف عنهم و ادعهم إلی البیعة لی، فمن أبی فاقتله، و اقتل شیعة علیّ حیث کانوا.

و فی روایة إبراهیم الثقفی فی الغارات «3» فی حوادث سنة أربعین: بعث معاویة بُسر بن أبی أرطاة فی ثلاثة آلاف و قال: سر حتی تمرّ بالمدینة فاطرد الناس، و أخف من مررت به، و انهب أموال کلّ من أصبت له مالًا ممّن لم یکن له دخلٌ فی طاعتنا،

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 11، ص: 34

فإذا دخلت المدینة فأرهم أنَّک ترید أنفسهم، و أخبرهم أنَّه لا براءة لهم عندک و لا عذر حتی إذا ظنّوا أنّک موقع بهم فاکفف عنهم، ثم سر حتی تدخل مکة و لا تعرض فیها لأحد، و أرهب الناس عنک فیما بین المدینة و مکة، و اجعلهم شرودات حتی تأتی صنعاء و الجند، فإنَّ لنا [بهما] «1» شیعة و قد جاءنی کتابهم.

فخرج بُسر فی ذلک البعث مع جیشه و کانوا إذا وردوا ماءً أخذوا إبل أهل ذلک الماء فرکبوها، و قادوا خیولهم حتی یردوا الماء الآخر، فیردّون تلک الإبل و یرکبون إبل هؤلاء، فلم یزل یصنع ذلک حتی قرب إلی المدینة، فاستقبلتهم قضاعة ینحرون لهم الجزر حتی دخلوا المدینة، و عامل علیّ علیه السلام علیها أبو أیّوب الأنصاری صاحب منزل رسول اللَّه صلی الله علیه و آله و سلم فخرج عنها هارباً و دخل بُسر المدینة، فخطب الناس و شتمهم و تهدّدهم یومئذٍ و توعّدهم و قال: شاهت الوجوه إنّ اللَّه تعالی ضرب مثلًا قریة کانت آمنة مطمئنّة یأتیها رزقها رغداً. و قد أوقع اللَّه تعالی ذلک المثل بکم و جعلکم أهله، و کان بلدکم مهاجر النبی صلی الله علیه و آله و سلم و منزله و فیه قبره و منازل الخلفاء من بعده، فلم تشکروا نعمة ربّکم و لم ترعوا حقَّ نبیّکم، و قتل خلیفة اللَّه بین أظهرکم، فکنتم بین قاتل و خاذل و متربّص و شامت، إن کانت للمؤمنین قلتم: أ لم نکن معکم؟ و إن کان للکافرین نصیب، قلتم: أ لم نستحوذ علیکم و نمنعکم من المؤمنین؟ ثم شتم الأنصار، فقال: یا معشر الیهود و أبناء العبید بنی زریق و بنی النجّار و بنی سالم و بنی عبد الأشهل أما و اللَّه لأوقعنَّ بکم وقعة تشفی غلیل صدور المؤمنین و آل عثمان، أما و اللَّه لأدعنّکم أحادیث کالأُمم السالفة، فتهدّدهم حتی خاف الناس أن یوقع بهم، ففزعوا إلی حُویطب بن عبد العزّی، و یقال: إنّه زوج أُمّه فصعد إلیه المنبر فناشده و قال: عترتک و أنصار رسول اللَّه و لیست بقتلة عثمان، فلم یزل به حتی سکن و دعا الناس إلی بیعة معاویة فبایعوه و نزل فأحرق دوراً کثیرة منها: دار زرارة بن حرون «2» أحد بنی عمرو

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 11، ص: 35

ابن عوف، و دار رفاعة بن رافع الزرقی، و دار أبی أیّوب الأنصاری. و فقد جابر بن عبد اللَّه الأنصاری، فقال: مالی لا أری جابراً، یا بنی سلمة لا أمان لکم عندی أو تأتونی بجابر. فعاذ جابر بأمّ سلمة، فأرسلت إلی بُسر بن أرطاة فقال: لا أؤمنه حتی یبایع فقالت له أُمّ سلمة: اذهب فبایع، و قالت لابنها عمر: اذهب فبایع، فذهبا فبایعاه.

و روی من طریق وهب بن کیسان، قال: سمعت جابر بن عبد اللَّه الأنصاری یقول: لمّا خفت بُسراً و تواریت عنه قال لقومی: لا أمان لکم عندی حتی یحضر جابر، فأتونی و قالوا: ننشدک اللَّه لما انطلقت معنا فبایعت فحقنت دمک و دماء قومک فإنَّک إن لم تفعل قتلت مقاتلینا و سبیت ذرارینا، فاستنظرتهم اللیل، فلمّا أمسیت دخلت علی أمّ سلمة فأخبرتها الخبر، فقالت: یا بنیَّ انطلق فبایع احقن دمک و دماء قومک، فإنّی قد أمرت ابن أخی أن یذهب فیبایع، و إنِّی لأعلم أنّها بیعة ضلالة.

قال إبراهیم: فأقام بُسر بالمدینة أیّاماً ثم قال لهم: إنّی قد عفوت عنکم و إن لم تکونوا لذلک بأهل، ما قومٌ قُتِل إمامهم بین ظهرانیهم بأهل أن یکفّ عنهم العذاب، و لئن نالکم العفو منّی فی الدنیا إنّی لأرجو أن لا تنالکم رحمة اللَّه فی الآخرة، و قد استخلفت علیکم أبا هریرة فإیّاکم و خلافه. ثم خرج إلی مکة.

و روی الولید بن هشام؛ قال: أقبل بُسر فدخل المدینة فصعد منبر الرسول صلی الله علیه و آله و سلم ثم قال: یا أهل المدینة خضبتم لحاکم و قتلتم عثمان مخضوباً، و اللَّه لا أدع فی المسجد مخضوباً إلّا قتلته. ثم قال لأصحابه: خذوا بأبواب المسجد و هو یرید أن یستعرضهم، فقام إلیه عبد اللَّه بن الزبیر و أبو قیس أحد بنی عامر بن لؤیّ فطلبا إلیه حتی کفّ عنهم و خرج إلی مکة، فلمّا قرب منها هرب قثم بن العبّاس و کان عامل علی علیه السلام، و دخلها بُسر فشتم أهل مکة و أنّبهم ثم خرج عنها و استعمل علیها شیبة بن عثمان.

و روی عوانة، عن الکلبی: أنَّ بُسراً لمّا خرج من المدینة إلی مکة قتل فی

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 11، ص: 36

طریقه رجالًا، و أخذ أموالًا، و بلغ أهل مکة خبره فتنحّی عنها عامّة أهلها، و تراضی الناس بشیبة بن عثمان أمیراً لمّا خرج قثم بن العبّاس عنها، و خرج إلی بُسر قومٌ من قریش فتلقّوه فشتمهم ثم قال: أما و اللَّه لو ترکت و رأیی فیکم لترکتکم و ما فیها روحٌ تمشی علی الأرض. فقالوا: ننشدک اللَّه فی أهلک و عترتک. فسکت ثم دخل و طاف بالبیت و صلّی رکعتین ثم خطبهم فقال: الحمد للَّه الذی أعزَّ دعوتنا، و جمع أُلفتنا، و أذلَّ عدوّنا بالقتل و التشرید، هذا ابن أبی طالب بناحیة العراق فی ضنک و ضیق قد ابتلاه اللَّه بخطیئته، و أسلمه بجریرته، فتفرّق عنه أصحابه ناقمین علیه، و ولی الأمر معاویة الطالب بدم عثمان، فبایعوا، و لا تجعلوا علی أنفسکم سبیلًا. فبایعوا، و فقد سعید بن العاص فطلبه فلم یجده و أقام أیّاماً ثم خطبهم فقال: یا أهل مکة إنّی قد صفحت عنکم فإیّاکم و الخلاف، فو اللَّه إن فعلتم لأقصدنَّ منکم إلی التی تبیر الأصل، و تحرب المال، و تخرب الدیار. ثم خرج إلی الطائف.

قال إبراهیم الثقفی: و وجّه رجلًا من قریش إلی نبالة و بها قومٌ من شیعة علیّ علیه السلام و أمره بقتلهم فأخذهم و کلّم فیهم و قیل له: هؤلاء قومک فکفَّ عنهم حتی نأتیک بکتاب من بُسر بأمانهم فحبسهم، و خرج منیع الباهلی من عندهم إلی بُسر و هو بالطائف یستشفع إلیه فیهم، فتحمّل علیه بقوم من الطائف فکلّموه فیهم و سألوه الکتاب بإطلاقهم فوعدهم و مطلهم بالکتاب حتی ظنَّ أنَّه قد قتلهم القرشیُّ المبعوث لقتلهم، و أنَّ کتابه لا یصل إلیهم حتی یُقتلوا، ثم کتب لهم فأتی منیع منزله و کان قد نزل علی امرأة بالطائف و رحله عندها فلم یجدها فی منزلها، فوطئ علی ناقته بردائه و رکب فسار یوم الجمعة و لیلة السبت لم ینزل عن راحلته قطّ، فأتاهم ضحوة و قد أُخرج القوم لیُقتلوا و استبطئ کتاب بُسر فیهم، فقدّم رجلٌ منهم فضربه رجل من أهل الشام فانقطع سیفه، فقال الشامیّون بعضهم لبعض: شمسوا سیوفکم حتی تلین فهزّوها و تبصّر منیع الباهلی بریق السیوف، فألمع بثوبه فقال القوم: هذا راکب عنده خبر فکفوا، و قام به بعیره فنزل عنه و جاء علی رجلیه یشدُّ فدفع الکتاب إلیهم

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 11، ص: 37

فأُطلقوا، و کان الرجل المقدّم الذی ضُرب بالسیف فانکسر السیف أخاه.

قال إبراهیم: و روی علیّ بن مجاهد، عن ابن إسحاق «1»: أنَّ أهل مکة لمّا بلغهم ما صنع بُسر خافوه و هربوا، فخرج ابنا عبید اللَّه بن العبّاس و هما: سلیمان، و داود، و أُمّهما حوریّة «2» ابنة خالد بن قارظ الکنانیّة و تکنّی أُمّ حکیم، و هم حلفاء بنی زهرة و هما غلامان مع أهل مکة فأضلّوهما عند بئر میمون بن الحضرمی، و میمون هذا أخو العلاء بن الحضرمی، و هجم علیهما بُسر فأخذهما و ذبحهما فقالت أمّهما:

          هامن أحسَّ بابنیّ اللذین هما             کالدرّتین تشظّی عنهما الصدفُ «3»

 

و قد روی أنَّ اسمهما: قثم و عبد الرحمن، و روی: أنّهما ضلّا فی أخوالهما من بنی کنانة، و روی: أنّ بُسراً إنَّما قتلهما بالیمن و أنّهما ذُبحا علی درج صنعاء. و روی عبد الملک ابن نوفل عن أبیه: إنّ بُسراً لمّا دخل الطائف و قد کلّمه المغیرة قال له: لقد صدقتنی و نصحتنی فبات بها و خرج منها و شیّعه المغیرة ساعة ثم ودّعه و انصرف عنه فخرج حتی مرّ ببنی کنانة و فیهم ابنا عبید اللَّه بن العبّاس و أُمّهما، فلمّا انتهی بُسر إلیهم طلبهما، فدخل رجلٌ من بنی کنانة و کان أبوهما أوصاه بهما، فأخذ السیف من بیته و خرج فقال له بُسر: ثکلتک أُمّک و اللَّه ما کنّا أردنا قتلک فلِم عرّضت نفسک للقتل؟ قال: أُقتل دون جاری أعذر لی عند اللَّه و الناس. ثم شدَّ علی أصحاب بُسر بالسیف حاسراً و هو یرتجز:

          آلیت لا یمنع حافات الدار             و لا یموت مصلتاً دون الجار «4»

 

إلّا فتی أروع غیر غدّار

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 11، ص: 38

فضارب بسیفه حتی قُتل، ثم قدّم الغلامان فقتلا، فخرج نسوة من بنی کنانة فقالت امرأة منهنّ: هذه الرجال یقتلها فما بال الولدان؟ و اللَّه ما کانوا یُقتلون فی جاهلیّة و لا إسلام، و اللَّه إنَّ سلطاناً لا یشتدّ إلّا بقتل الضرع الضعیف، و الشیخ الکبیر و رفع الرحمة، و قطع الأرحام، لسلطان سوء. فقال بُسر: و اللَّه لهممت أن أضع فیکنّ السیف. قالت: و اللَّه إنّه لأحبّ إلیَّ إن فعلت.

قال إبراهیم: و خرج بُسر من الطائف فأتی نجران فقتل عبد اللَّه بن عبد المدان و ابنه مالکاً، و کان عبد اللَّه هذا صهراً لعبید اللَّه بن العباس، ثم جمعهم و قام فیهم، و قال: یا أهل نجران! یا معشر النصاری و إخوان القرود! أمّا و اللَّه إن بلغنی عنکم ما أکره لأعودنَّ علیکم بالتی تقطع النسل، و تهلک الحرث، و تخرب الدیار، و تهدّدهم طویلًا، ثم سار حتی دخل أرحب فقتل أبا کرب و کان یتشیّع و یقال: إنَّه سیّد من کان بالبادیة من همدان فقدّمه فقتله، و أتی صنعاء قد خرج عنها عبید اللَّه بن العبّاس و سعید بن نمران، و قد استخلف عبید اللَّه علیها عمرو بن أراکة الثقفی، فمنع بُسراً من دخولها و قاتله فقتله بُسر و دخل صنعاء فقتل منها قوماً، و أتاه وفد مأرب فقتلهم فلم ینج منهم إلّا رجلٌ واحدٌ و رجع إلی قومه فقال لهم: أنعی قتلانا، شیوخاً و شبّاناً.

قال إبراهیم: و هذه الأبیات المشهورة لعبد «1» بن أراکة الثقفی یرثی بها ابنه عمراً:

          لعمری لقد أردی ابن أرطاة فارساً             بصنعاء کاللیث الهزبر أبی الأجرِ

             تعزَّ فإن کان البکا ردَّ هالکاً             علی أحد فاجهد بکاک علی عمرِو

             و لا تبک میتاً بعد میت أحبّة             علیّ و عبّاس و آل أبی بکرِ

 

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 11، ص: 39

قال: ثم خرج بُسر من صنعاء فأتی أهل حبسان «1» و هم شیعة لعلیّ علیه السلام فقاتلهم و قاتلوه فهزمهم و قتّلهم قتلًا ذریعاً، ثم رجع إلی صنعاء فقتل بها مائة شیخ من أبناء فارس لأنّ ابنی عبید اللَّه بن العبّاس کانا مستترین فی بیت امرأة من أبنائهم تعرف بابنة بزرج. و کان الذی قتل بُسر فی وجهه ذلک ثلاثین ألفاً، و حرّق قوماً بالنار، فقال یزید بن مفرّغ:

          تعلّق من أسماء ما قد تعلّقا             و مثل الذی لاقی من الشوق أرّقا

             سقی منفخ الأکناف منبعج الکلی             منازلها من مشرقات فشرّقا

             إلی الشرف الأعلی إلی رامَهُرْمزٍ             إلی قربات الشیخ من نهر أربقا

             إلی دست مارین إلی الشطّ کلّه             إلی مجمع السلّان من بطن دورقا

             إلی حیث یرقی من دجیل سفینه             إلی مجمع النهرین حیث تفرّقا

             إلی حیث سار المرء بُسرٌ بجیشه             فقتّل بُسرٌ ما استطاع و حرَّقا

 

قال: و دعا علیّ علیه السلام علی بُسر فقال: «اللّهمّ إنَّ بسراً باع دینه بالدنیا، و انتهک محارمک، و کانت طاعة مخلوق فاجر آثر عنده ممّا عندک، اللّهمّ فلا تمته حتی تسلبه عقله، و لا توجب له رحمتک، و لا ساعة من نهار، اللّهمّ العن بُسراً و عمراً و معاویة، و لیحلّ علیهم غضبک، و لتنزل بهم نقمتک، و لیصبهم بأسک و زجرک الذی لا تردّه عن القوم المجرمین»

. فلم یلبث بُسر بعد ذلک إلّا یسیراً حتی وسوس و ذهب عقله، فکان یهذی بالسیف و یقول: اعطونی سیفاً أقتل به. لا یزال یردِّد ذلک حتی اتُّخذ له سیفٌ من خشب، و کانوا یدنون منه المرفقة فلا یزال یضربها حتی یغشی علیه فلبث کذلک إلی أن مات «2».