طبرى از طریق عمر بن شبّه نقل میکند: «زیاد که سمرة بن جندب را جانشین خود در بصره کرده بود، در گذشت و سمره هشت ماه بر بصره حکومت کرد.
عمر میگوید: جعفر ضبعى به من گفت که معاویه، سمره را پس از زیاد شش ماه در بصره مستقر کرد، آنگاه او را عزل کرد. سمره گفت خدا معاویه را لعنت کند، بخدا که هرگاه اطاعتى را که از معاویه کرده بودم، از خدا میکردم، هرگز مرا عذاب نمیکرد. و از طریق سلیمان بن مسلم عجلى روایت کرده که گفته است: پدرم میگفت: «وارد مسجدى شدم. مردى پیش سمره آمد. نخست زکوة مالش را پرداخت کرد. سپس داخل مسجد شد و شروع کرد نماز خواندن. آنگاه بیرون آمد و او را گردن زد، چنانکه سرش در گوشهاى و بدنش در گوشه دیگر مسجد افتاد. ابو بکر که میگشت، گفت: خداى سبحان میفرماید: قَدْ أَفْلَحَ مَنْ تَزَکی «1»: «رستگار شد کسى که زکوة داد، و نام پروردگار بر زبان آورد و نماز گزارد» پدرم میگوید من شاهد بودم که سمره پیش از مرگ، سرماى سختى خورد و به بدترین وضعى درگذشت. و نیز شاهد بودم که مردم زیادى را جمع کرد و گروهى را پیش روى خود نگه داشت از مردى پرسید: دین تو چیست؟
و او میگفت: شهادت میدهم بر اینکه خدایى جز خداى یگانه نیست و بر اینکه محمّد صلّى اللّه علیه و آله بنده و پیامبر اوست و من از حروریه مبرا هستم «2». او جلو میآمد و گردنش را میزد تا بیست و چند روز بعد درگذشت» «3».
از کسانى که در میان مأموران معاویه به دشمنى با سید عترت معروف، و در هجوم به پیروان آل اللّه با تمام نیروى ممکن پیشاهنگ بودند، «زیاد بن سمیه» بود و جنایات هولناکى که از او در صفحه تاریخ باقى مانده، در اینجا دیگر نیاز به تکرار ندارد، جنایاتى مرتکب شده است که صفحه تاریخ را سیاه کرده و اینهمه جنایت از چنین کسى- از روسپى زادگان و بیپدران معروف- هیچ بعید نیست. او دست پرورده سمیه تبهکار بود، و از کوزه همان برون تراود که در اوست، و خار هرگز انگور برنمیدهد و براستى که پیغمبر صلّى اللّه علیه و آله درباره دو سبط بزرگوار و پدر و مادر آنها علیهم السّلام زیبا فرموده است که: «ایشان را جز اشخاص با سعادت و پاکزاد دوست نمیدارد. و هم آنها را جز افرادى که از تبار پست باشند، دشمن نمیدارد» و پیشینیان اولادشان را به دوستى و محبت على علیه السّلام میآزمودند و هر کس او را دوست نداشت، معلوم میشد که رشد، نیافته است.
پس عجب نیست از این حرامزاده و نامه درد آورى که به امام سبط حسن زکى علیه السّلام نوشت و درباره مردى از شیعیانش شفاعت کرد. «ابن عساکر» مینویسد: «سعد بن سرح مولاى حبیب بن عبد شمس، از شیعیان على ابن ابیطالب علیه السّلام بود.
هنگامى که زیاد به کوفه آمد، زیاد او را ترسانید و او را به حضور خود خواست.
پس نزد حسن بن على علیه السّلام آمد، زیاد بر برادر و زن و فرزندانش حمله کرد و همه را زندان انداخت و مال و خواسته او را گرفت. آنگاه حسن علیه السّلام به زیاد نوشت:
«از حسن بن على به زیاد: تو مردى از مسلمانان را مبتلا کردهاى که خیر او از خیر مسلمین و شر او از شر مسلمین جدا نیست و خانهاش را ویران و مالش را مصادره و خانوادهاش را زندانى کردهاى. این نامه من که بر تو رسد، خانهاش را بساز و آبادى کن. و مال و عیالش را باز گردان چرا که من به او پناه دادهام و از او پیش تو شفاعت میکنم».
زیاد در پاسخ چنین نوشت:
«از زیاد بن سفیان به حسن بن فاطمه. اما بعد نامه تو که در آن خود را برتر شمردهاى، در حالى که تقاضائى داشتى، رسید. من سلطانم و تو یک فرد عادى یک فاسقى را به من سفارش کردهاى که از فرط پستى و حقارت قابل ذکر نیست و بدتر از آن این است که این شخص ترا و پدرت را دوست دارد. و من آگاهم که او را با سوء نیت به خود نزدیک کرده و پناه دادهاى. بخدا که او را نگه ندار. بخدا هرگاه در نزدیکى بین پوست و گوشتت جاى بگیرد، باز با تو دوست نیست. گواراترین گوشت در نظر من، خوردن آن گوشتى است که گوشت بدن تو از وجود او روئیده است. این مرد را بخاطر جرمى که دارد، بر کسى تحویل بده که از تو اولیتر است هرگاه از گناه او درگذرم هرگز شفاعت ترا از او نخواهم پذیرفت. و هرگاه او را بکشم، جز به خاطر محبت پدر فاسقت نکشتهام. و السلام «1»».
«زیاد»، مردم را در کوفه بر درگاه قصر خود جمع کرده، و آنها را به لعن «على» علیه السّلام تشویق میکرد، و به نوشته «بیهقى»، آنها را بر کنارهگیرى از «على» علیه السّلام تحریص میکرد. و از این مردم مسجد و صحن پرشدند، و هر کس از حضور خوددارى میکرد، از لبه شمشیر گذرانده میشد.
در «منتظم» ابن جوزى آمده: «هنگامى که زیاد در کوفه، بالاى منبر اهالى را دور خود جمع کرد، دست هشتاد نفر از آنها را برید و خواست که خانههاشان را ویران کند، و درختان خرمایشان را آتش بزند، آنها را خواند تا مسجد و صحن پر شد. پیشنهاد کرد که همه از على علیه السّلام تبرى کنند، در حالى که میدانست آنها از این عمل خوددارى خواهند کرد، و او این خوددارى را دستاویز نابودى و ویران کردن خانههاى ایشان خواهد کرد. «عبد الرحمن بن سائب» نقل کرده میگوید: من هم با گروهى از انصار احضار شده و در صحن مسجد حاضر شدیم. من در خواب دیدم که در بین مردمى نشستهام و سپس از آن میان خفه شدم.
و چیز بلندى دیدم که دارد نزدیک میشود. پرسیدم: کیست؟ گفت: من بازرسى صاحب قدرت هستم، و مأمورم صاحب این قصر را دستگیر کنم. از ترس، از خواب بیدار شدم، مقدار یک ساعت نگذشته بود، که کسى از خارج وارد شد، و اعلام کرد: همگى برگردید، امیر از شما روگردان شده، و ناگهان بدو آن بلائى نازل شد که «عبد اللّه بن سائب» گوید:
هنوز جنایاتى که بر علیه ما در سر میپرورید. به انجام نرسیده بود که قدرتمندى بالاى سرش حاضر شد. او که بر صاحب رحبه «1» على بن ابیطالب علیه السّلام ظلم و تجاوز پیشه کرده بود، ناگهان با ضربهاى نابود گردید «2»».
الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج11، ص: 43