روزی ابوالحارث اولاسی قصد داشت که از طریق دریا به مسافرت برود. هنگام عزیمت یکی از دوستانش گفت: ابی ابوالحارث، اندکی صبر کن. ما برایت غذای مخصوصی درست کرده ایم. آن را بخور و برو. او هم قبول کرد و نشست و آن غذا را خورد. آنگاه به کنار دریا رفت و به ابو اسحاق حسنی علوی که مشغول نماز بوده برخورد. ابوالحارث، با خود گفت: شک ندارم که او میخواهد بگوید: با من روی آب حرکت کن و اگر او چنین حرفی را بزند، من این کار را انجام خواهم داد. هنوز از این فکر بیرون نیامده بود که، ابو اسحاق به او گفت: همانطور که در خاطرت گذشته است، آماده حرکت باش. ابو اسحاق بسم الله گفت و بر روی آب حرکت کرد ابوالحارث می گوید: من نیز خواستم که به دنبالش حرکت کنم که پایم داخل آب فرو رفت و نتوانستم که حرکت کنم. او به نگریست و گفت: آن غذای لذیذ، پایت را گرفته است. آنگاه مرا ترک کرد و رفت.
الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج5، ص: 98