همچنین روایتى را از طریق حافظ ابن عساکر دیدیم که میگوید: «پسر عمر از خلافت اسلامى سخن گفت و دوازده خلیفه را که از قریش اند بر شمرد به این ترتیب: ابو بکر و عمر و عثمان و معاویه و یزید و سفاح و منصور و جابر و امین و سلام و مهدى و امیر العصب. و افزود که همهشان صالحند و نظیرشان یافت نمیشود.»
چه روحیه پستى داشته و چه نابخرد و سست راى بوده این مرد که چنین تعصب جاهلانهاى او را گرفته است. گرفتیم که خلافت امیر المؤمنین على بن ابیطالب (ع)- نعوذ باللّه- نامشروع بوده است، آیا دیگر به آن درجه از انحطاط و بیاعتبارى میرسیده که بدتر از سلطنت یزید خدا نشناس و دیکتاتور و بلهوس باشد که پسر عمر آن را «خلافت» بشناسد و او را «صالح» و «بینظیر» بخواند و خلافت على بن ابیطالب (ع) را همردیفش نداند؟! آیا روا است که در بیان تاریخ خلافت اسلامى نامى از فراعنه و دیکتاتوران و حکام خدا نشناس برده شود و در شمار خلفاى اسلام آیند، در حالى که براى آن جماعت ثابت و مسلم است که رسول خدا (ص) فرموده خلافت پس از وى سى سال خواهد بود و سپس سلطنتى پر آسیب و آنگاه سرکشى از فرمان خدا و قلدرى و زورگوئى و فساد در میان امت که بیناموسى و شرابخوارى را حلال میشمارند «1».
مگر بر دهان این مرد بند نهاده بودند که هیچ از فضائل امیر المؤمنین على (ع) نگفت و اشاره هم به آن همه افتخارات که شهره آفاق بود نکرد به فضائل و مکارم مرد بزرگى که سیصد آیه در حقش فرود آمده و در تمجیدش هزاران حدیث از پیامبر (ص) رسیده است؟! هزاران حدیث گهربار در ستایش و عظمتش که پسر عمر جز چند تائى از آن نقل نکرده آن هم به صورت مسخ شده و کوچک کننده و پیوسته به اظهار نظرهاى پوچ و احمقانه خودش مثل: روایتى که احمد حنبل از قول پسر عمر آورده که گفت: «ما در زمان پیامبر (ص) میگفتیم: رسول خدا از همه مردم برتر است، بعد ابو بکر بعد عمر، و على بن ابیطالب سه امتیاز دارد که اگر یکى از آنها مال من میبود برایم از رمهها و نعمتهاى مادى فراوان دوست داشتنیتر بود: این که رسول خدا دخترش را به همسرى او درآورد و برایش فرزند زاد، و همه درهاى مسجد را بست جز درى که از خانه او باز میشد، و در جنگ خیبر پرچم را به او داد.» «1» یا این روایت که «از پسر عمر پرسیدند: نظرت در باره على و عثمان- رضى اللّه عنهما- چیست؟
گفت: در باره عثمان، خدا از او در گذشت و مایل نبودید درگذرد. در باره على، او پسر عموى رسول خدا و داماد او است.» «2»
میبینیم ابو بکر و عمر و عثمان را با شخصیت پیامبر اکرم (ص) میسنجد و به دقت اندازهگیرى میکند و حد و مقام و وزن و قرارشان را معین مینماید و از على بن ابیطالب (ع) در میگذرد و او را به حساب نیاورده قابل سنجش نمیبیند.
احمد حنبل این روایت را از پسر عمر ثبت کرده است: «رسول خدا (ص) صبحگاهى بعد از برآمدن آفتاب به سراغ ما آمده، گفت: پاسى مانده به فجر دیدم پندارى کلیدها و موازین را به کفم نهادهاند. کلیدها که همین کلیدها است. اما موازین آنها است که به وسیلهاش وزن میکنند و میسنجند. آنگاه من در کفهاى قرار گرفتم و امتم در کفه دیگر و کفه من چربید. بعد ابو بکر را آورده با امتم سنجیدند هموزن درآمد. سپس عمر را آوردند هموزن درآمد! آنگاه عثمان را آوردند هموزن درآمد. سپس موازین به یکسو شد.»
پسر عمر با این افسانه که خود ساخته و بافته، خواسته نظرش را در مورد تفاوت مقام اصحاب و برترى آنان بر یکدیگر تثبیت نماید و این حرفش را که از ابو بکر و عمر و عثمان گذشته تفاوتى در میان نیست و مردم برابر و همسانند.
الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج10، ص: 97