از ملک صالح فرزند ستوده کردارى بنام رزیک بن طلایع، ملقب به «ملک ناصر» «عادل» به جا ماند که پس از پدر بزرگوارش، مدت شانزده ماه و چند روز، پست وزارت را عهدهدار بود، پدرش سفارش کرده بود که در اوضاع وزارتخانه خصوصا نسبت به منصب «شاور» تبدیل و تغییرى ندهد، چون از عصیان و شورش آنان، در امان نخواهد بود.
اتفاقا حدس او صحیح و به جا بود، زیرا دوستان و نزدیکان ملک عادل، چنین راى زدند که اگر «شاور» را معزول ندارد و دیگرى از دوستان و نزدیکان خود را در پست او منصوب نکند، شاور، سر به عصیان و شورش برخواهد کشید.
عادل، حکم عزل او را صادر کرده و ارسال داشت، و او سپاهى انبوه بر انگیخت و به سوى قاهره تاخت آورد، و روز یکشنبه، بیست و دوم محرم سال 558 وارد قاهره شد، و ملک عادل با نزدیکان خود شب بیستم محرم، به ناچار از قاهره گریختند، اما بالاخره گرفتار و مقتول گشت، و شاور بر بلاد مصر مسلط گشت.
ملک عادل را در کنار مزار پدرش ملک صالح بخاک سپردند، همراه جماعتى دیگر.
فقیه، عماره یمنى در کتابش «نکت عصریه» ص 53، بشرح حال عادل پرداخته و در ص 66 گوید:
به سالن پنهانى وزارتخانه قاهره وارد گشتم، طى بن شاور، ضرغام، با جماعتى از امراء: مانند، عزالزمان، مرتفع الظهیر، مجتمع بودند و سربریده «رزیک بن صالح» در میان طشت برابرشان بود.
به مجردی که چشمم بر سر بریده افتاد، صورت خود با آستین پوشیدم و به قهقرا بازگشتم، نتوانستم دیده بدیدار آن سر بدوزم، و از عجایب روزگار که هیچیک از حضار آن مجلس که سر بریده رزیک را در برابر نهاده بودند، با مرگ طبیعى نمرد، بلکه مقتول شد، و سر از پیکرش جدا گشت.
طى بن شاور، دستور داد مرا به مجلس باز گرداندند، من گفتم: بخدا سوگند که وارد مجلس نشوم، جز موقعى که سر رزیک را از میان مجلس برگیرند، طشت را برداشتند.
ضرغام بمن گفت: چرا باز پس رفتى؟ گفتم: دیروز صاحب این سر فرمانرواى ما و سلطان وقت بود، و جمیعا در چمنزار نعمت او مىخرامیدیم، چگونه اینک بسر بریده او بنگریم؟ پاسخ داد که اگر رزیک بر فرمانده سپاه دست مىیافت، همه را از دم تیغ مىگذرانید.، من گفتم: این عزت و شوکت را چه ارج است که سرانجام آدمى از تخت به طشت کشد؟ خارج شدم و گفتم:
– ناگوار است که پیشانى تو را آلوده به خون در میان طشت بنگرم.
– این حال ناگوار با دستهاى کسانى انجام گرفت که سوى نعمتها و عطاى تو دراز بود.
* فقیه، عماره یمنى، اشعار فراوانى در ستایش ملک عادل رزیک بن طلایع سروده که در کتاب «نکت عصریه» و هم در دیوان شعرش ثبت نموده. از این جمله قصیدهاى که مطلع آن چنین است:
جاور بمجدک انجم الجوزاء و ازدد علوّا فوق کلّ علاء
– با مجد و کرامت کنار اختران جوزا، خیمه و خرگاه بپا کن و بر همه بلندیها بر شو.
* و قصیده دیگرى با این مطلع:
تبسّم فى لیل الشّباب مشیب فأصبح بردالهمّ و هو قشیب
* قصیده سوم با این سر آغاز:
دانت لأمرک طاعة الاقدار و تواضعت لک عزّة الاقدار
* قصیده چهارم و سر آغازش:
فى مثل مدحک شرح القول مختصر و فى طوال القوافى عنده قصر
* و سر آغاز پنجمین قصیده:
لما اراد مدامة الاحداق دبّت حمیّا نشوة الاخلاق
* و مطلع ششمین سروده:
لکل مقام فى علاک مقال یصدقه بالجود منک فعال
* و هفتمین قصیده:
فقت الملوک مهابة و جلالا و طرائقا و خلائقا و خلالا
* و هشتمین آنها:
لک ان تقول اذا اردت و تغفلا و لمن سعى فى ذالمدى أن یخجلا
* و نهمین قصیده:
للّه من یوم اغر محجل فى ظل محترم الفناء مبجل
* و بالاخره، دهمین قصیده، اینگونه شروع میشود:
لو لا جفون و مقل مکحولة من الکحل
و لحظات لم تزل أرمى نبالا من ثعل
و برد رضابه الذّمن طعم العسل
یظمأ الى بروده من علّ منه و نهل
– اگر آن چشمان جادو، با سیاهى توتیا فتان نمى شد.
– مژگان دلدوزش از تیرانداز پارتى سبق نمى برد.
– مروارید دندانش چون تگرگ آب شده طعم عسل نمى گرفت.
– همگان از شیخ و شاب، تشنه وصال او نبودند.
– با این پیمان شکن، پیمان نمى بستم که چون سخن بجد گویم، پاسخ بشوخى آرد.
– چنان سر نزاع دارد، که اگر خواهد راه هجران پوید، با وصل خود مرا بکام رساند.
– باریک اندام، نرم تن که هر چه قامتش راست کند، از پیچ و تاب نکاهد.
– و چون سرین او به جنبش آید، شمشاد قدش بر اهتزاز فزاید.
– چنان فریبا که اگر با سرانگشت لمس شود، از شدت آزرم سر بزیر افکند.
– رعنا، پرناز و ادا، آهووش، گریزپا.
– هواى آن کردم که از لعل لبش شرابى نوشم، رخصت نیافتم.
– جام شرابى پیمودمش، رام گشت، بر سر نشاط آمد.
– صید گریزپا خود بسوى دام آمد، سرمست و خراب از شراب ناب.
– شبانگاه شکوه نیاورد، گوهر گرانبها را تسلیم کرد.
– سر خوش آرمید، اما گوشوار گوشش با آویزه گردن در جدال.
– چندان لبانش مکیدم که سرخى آنرا زدودم.
– جانم فداى آن لب و دندان که از بوسیدنش ملال نگیرم.
– پندارى سرانگشت «مجد الاسلام» ملک عادل بزرگوار است.
– که عطا و نوالش، هماره بر روى آرزوها خندان است.
* و با قصیده دیگرى او را ثنا گفته که سر آغازش چنین است:
ایا اذن الایّام ان قلت فاسمعى لنفثة مصدور و أنّة موجع
وعى کلّ صوت تسمعین نداءه فلا خیر فى اذن ینادى فلا تعى
– اى گوش روزگار. لختى بناله این دردمندزار گوش بسپار.
– به آوازى که در فضا پیچد، هوش بسپار، که گوش ناشنوا را ارج و مقدار نباشد.
* در این قصیده است که گوید:
ملوک رعوا لى حرمة صار نبتها هشیما رعته النائبات و مارعى
وردّت بهم شمس العطایا لوفدهم کما قال قوم فى علىّ و یوشع
– شاهانى که حریم مرا محترم شناختند، اما گیاهش پى سپر حوادث گشت.
– خورشید عطا و نوالشان، بخاطر میهمان از پرده افق بازگشت، چونانکه خورشید سما درباره على و یوشع.
امینى گوید: بیت اخیر، در دیوان فقیه عماره، چاپ آلمان، ص 288 بدین صورت تصحیف شده (کما قال قوم فى علىّ و توسّع) و شگفتتر آن که با حروف مشکّل از اعراب هم دریغ نکرده اند، با آنکه شاعر گرانمایه، در این بیت شعر، به حدیث «رد شمس» که درباره على وصى رسول خدا محمد و یوشع وصى موسى ابن عمران، اتفاق افتاده، نظر دارد، و این مطلب چنان روشن است که نیازى به توضیح ندارد.
اما طفیلىهاى خوان ادبیات عرب، تا این حد از درک معنى، بىنصیب ماندهاند که کلمه «یوشع» را تصحیف کرده «توسّع» خوانده و ضبط کردهاند، و خدا کند که حسن ظن ما بجا باشد، و تعمدى در کار نباشد.
الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج4، ص: 491