1- میگویند: روزى صاحب ابن عباد، نوشیدنى خواست، قدحى پر آوردند چون خواست بیاشامد، بعضى از دوستان نزدیک گفت: مخور که مسموم است، هنوز چاکرى که آب آورده بود حاضر بود، صاحب به دوستش فرمود: گواه سخنت چیست؟
گفت: آزمایش، به همین غلامى که آب را آورده بگو خودش بیاشامد، صاحب فرمود:
این کار را نه براى دیگران تجویز کنم و نه حلال دانم. گفت: به مرغى بنوشان! فرمود: هلاک حیوان را هم تجویز نکنم.
قدح را برگرداند و دستور داد آب را بریزند. و به غلام فرمود: پى کار خود رو! و دیگر به خانه من وارد مشو، و فرمان داد که کنیزى در عوض غلام به خدمت گمارند، و حقوق آن غلام را هم مرتب پرداخت نمایند.
بعد فرمود: یقین را با شک نمیتوان زدود، و قطع حقوق هم کیفرى است که با خست همراه است.
2- یکى از سادات علوى، رقعهاى گسیل داشت که خداوندش فرزندى پسر عنایت فرموده، تقاضا دارد که نام و لقبى براى مولود، معین فرماید. صاحب در کنار رقعه او نوشت:
«خداوندت با نورسیده تکسوار و بختکامگار، قرین سعادت گرداند، بخدا سوگند که چشمها روشن گشت و دلها خرم: نامش على باشد، تا خدایش بلند آوازه گرداند، و کنیهاش ابو الحسن. تا کار و بارش نیک و حسن آید. آرزومندم با کوشش خود فاضلى ارجمند و ببرکت جدش نیکبختى سعادتمند گردد، بمنظور دور بادش از چشم بد دینارى زر به وزن صد مثقال نیاز کردم «1» تا به فال نیک صد سال زندگى با سعادتش نصیب گردد، و چون طلاى ناب از تصرف روزگار در امان ماند. و السلام.
3- یکى از حاشیهنشینان رقعهاى به خدمت صاحب فرستاده تقاضاى حاجتى کرد.
نامه را بدو عودت داده و گفتند: صاحب به دست خود نامهات را امضا و وعده مساعدت داده است، ولى او هر چه نامه را زیر و رو کرد، چیزى بنظرش نرسید، نامه را به ابى العباس ضبى عرضه کرد، ابو العباس بعد از دقت کافى متوجه شد که صاحب با نوشتن فقط یک الف، پاسخ مساعد داده است:
در رقعه متقاضى چنین بود: فان رأى مولانا أن ینعم بکذا، فعل. اگر رأى مبارک سرورمان تعلق گیرد که مساعدت فرماید، خواهد کرد، و معلوم شد صاحب جلو «فعل» که فعل ماضى است، بمعنى «خواهد کرد» یک الف اضافه کرده یعنى «افعل» خواهم کرد.
4- صاحب، در یک طبق نقره، عطرى خدمت ابى هاشم علوى هدیه کرده و با این سروده گسیل داشت:
– این بنده به قصد زیارت عتبه مبارکه خدمت رسید، تا از پرتو انوارت نصیبى گیرد.
– از این عطرى که تقدیم مقامت شده بهره گیر، که عطر فروش از خوى چون مشکت مایه گرفته.
– اما ظرف پیشکشى است که با عطر همراه شده، با قبول آن، عنایتى بر عنایاتت بیفزا.
5- ابو القاسم زعفرانى به شکوه و جلال صاحب نگریست که جمعى از خدم و حشم و حاشیه نشینان با لباسهاى فاخر و جبههاى خز گردا گرد مجلس نشستهاند به کنارى رفت و به نوشتن پرداخت، به صاحب گفتند: در حضور شما چنین جسارتى مرتکب میشود، صاحب فرمود: او را بیاورید زعفرانى لحظهاى مهلت خواست تا از نوشتن بپردازد، صاحب تقاضاى او را رد کرده دستور داد طومار را از دستش گرفته باز آورند، زعفرانى نزدیک شد و گفت خداوند صاحب را مؤید بدارد، و سرود:
– چکامه را از زبان شاعرش بشنو که بیشتر در شگفت شوى، گل بر سر شاخه زیباتر است.
صاحب فرمود: بیاور تا چه دارى، ابو القاسم ابیاتى برخواند که از آن جمله است «1»:
– دگران مال و دولت اندوزند و با حرص و ولع گنجینه سازند.
– و تو اى زاده عباد، اى امید همگان، نوال و بخشش آرزوى توست.
– عطایت براى همگان، خواه دستى دراز یا فرو کشیده دارند، چون میوه رسیده مهیاى چیدن است.
– جهانى را با نعمت و احسان فرو گرفتى، کمترین بهرهاى که نصیب مردم شد، دولت و بینیازى است.
– حساسترین شعرا در برابرت زبان بسته، و شاکرترین آنان از سپاس نعمتت عاجز و خسته.
– اى سرورى که جود و نوالش، دولت و مکنت به ارمغان میآورد و به پاى دور و نزدیک میریزد.
– همگان را از زائر و مجاور، خلعت بخشودى، آنهم خلعتى که در پندار نگنجد.
– حاشیهنشینان این بارگاه، در لباس خز میخرامند و جلوه میفروشند جز من.
– البته آن را که بر عهد خود پایدار است و همواره نیکى کند حاجت یادآورى نیست.
صاحب فرمود: در داستانهاى معن زائده خواندم که مردى بدو گفت:
اى امیر مرکبى عطایم کن. و او فرمود تا یک ناقه، یک سمند، یک قاطر، یک الاغ، یک کنیز بدو عطا کردند، و اضافه کرد: اگر من دانستم خداوند بلند پایه مرکوبى جز اینها آفریده، عطایت میکردم.
اینک من که صاحبم، فرمایم که از جامه خز: یک جبه، یک پیراهن، یک جلیقه یک شلوار، یک عمامه، یک دستمال، یک طاقه ازار (کمرپوش)، یک رداء (بالاپوش) یک جوراب بر تو خلعت کنند، و اگر دانستم جز اینها لباس دیگرى از خز ساخته شود. عطایت میکردم. بعد فرمود تا به خزانه اندر شد، و تمام این خلعتها را بر او ریختند. هر چه توانست پوشید، و آنچه نتوانست به غلامش تحویل شد.
6- ابو حفص وراق اصفهانى، در رقعهاى به صاحب نگاشت:
خداوند سایه سرورمان صاحب را مستدام بدارد، اگر نه این بود که یادآورى مایه سودبخشى، و افراختن شمشیر بعد از جنبش آن در نیام، سهل و هموارتر است نه یاد آورى کردمى، و نه این شمشیر برنده را، تکان دادمى، ولى حاجتمندى که کاردش به استخوان رسیده، به روا گشتن حاجت شتاب، و در برابر بخشنده بیدریغ هم، دست طلب و الحاح دراز دارد.
حال و روزگار این بندهات- که خدایت مؤید بدارد- پریشان است، حتى موشها از انبار گندم در حال کوچاند، اگر رأى مبارک باشد که این بنده را با سایر چاکران که در نعمت غوطهوراند و از این رو رحل اقامت افکندهاند، دمساز فرمائى- خواهى فرمود. ان شاء اللّه.
صاحب در کنار رقعهاش نگاشت:
چه نیک سخن ساز کردى، ما هم به نیکى پاسخ آغاز کنیم: موشهاى خانگى را به نعمت سرشار و نوال بیزوال، مژده بخش! گندم، همین هفته میرسد، سایر حوائج در راه است.
7- ابو الحسن علوى همدانى مشهور به «وصى» گوید: از جانب سلطان به سفارتى عازم رى گشتم، در راه بسیار اندیشیدم که مقالى زیبا و سخنى شیوا که در خور ملاقات صاحب باشد، طراز بندم، موفق نشدم. هنگامى که در اسکورت خود با من روبرو گشت و من نزدیک شدم تا آنجا که عنان دو مرکب بهم پیوست، به یاد یوسف افتادم و بر زبانم گذشت: «ما هذا إِلَّا بَشَرٌ
إِنْ هذا إِلَّا مَلَکٌ کَرِیمٌ»
این مرد ما فوق بشر است، این فرشته عالى مقام است. و او در پاسخ گفت: «إِنِّی لَأَجِدُ رِیحَ یُوسُفَ لَوْ لا أَنْ تُفَنِّدُونِ»
اگر نه این بود که مرا تخطئه کنید میگفتم بوى یوسف بمشام میرسد، بعد فرمود: خوش آمدى؟
مرحبا بالرسول، ابن الرسول، الوصى ابن الوصى.
8- صاحب در اهواز با مرض اسهال به بستر افتاد، هر گاه که از سرطشت بر میخاست، در کنار آن ده دینار زر سرخ مینهاد، مبادا خدمتگار از کار ملال گیرد و از اینرو خدمتکاران خواهان دوام کسالت بودند، و چون عافیت یافت، قریب پنجاه هزار دینار تصدق کرد
9- در «یتیمة الدهر» از ابو نصر ابن المرزبان حکایت آورده که هر گاه براى صاحب ابن عباد، آب یخ میآوردند، بعد از نوشیدن آن میگفت:
– قورت قورت آب یخ، بیرون کشد سپاس الهى را از ته قلب.
و بعد میگفت: بار پروردگارا لعنت خود را بر یزید، تجدید فرما.
10- در «معجم البلدان» مینویسد: ابن حضیرى، شبها به مجلس صاحب حاضر میگشت، شبى چرت بر او غالب گشت و بادى از او برخاست، در نتیجه شرمسار و از حضور دربار برید، صاحب گفت این دو بیت را بر او برخوانید.
– حضیرى زاده! به خاطر آوازى که چون ناله ناى و آواى عود است خجل مباش.
– باد است، چه میتوان کرد؟ میتوانى آنرا حبس کنى. تو که سلیمان نیستى.
الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج4، ص: 101