از زبان ابو سعید خدری آورده اند که ابوبکر به نزد رسول خدا (ص) شد و گفت ای رسول خدا من گذارم بفلان جا وفلان جا افتاد ناگهان مردی نیکو نما را دیدم که با فروتنی نماز می گزارد رسول خدا (ص) او را گفت به نزد وی شو و او را بکش خدری گفت: بوبکر بنزد او شد و چون در آن حالت بدیدش خوش نداشت او را بکشد و به نزد رسول خدا (ص) شد، پیامبر (ص) به عمر گفت تو به نزد او رو و وی را بکش، خدری گفت: عمر نیز برفت و چون او رادر همان حالی دید که بوبکر دیده بود ناخوش داشت که او را بکشد پس بازگشت و گفت ای رسول خدا من دیدم که حالی سراسر فروتنی دارد خوش نداشتم او را بکشم گفت علی تو برو و او را بکش، علی برفت و او را ندید و برگشت و گفت:ای رسول خدا من او را ندیدم پیامبر (ص) گفت این کس و یارانش قرآن را می خوانند با آنکه آوای آن از گرداگرد ایشان نمی گذرد، چنان از دین بیرون می شوند که تیر از چله کمان و سپس به آن بر نمی گردند مگر تیر در سوفار خود باز گردد آنانرا بکشید که بدترین آفریدگان اند .
و از زبان انس بن مالک آورده اند که گفت: در روزگار رسول خدا (ص) مردی بود که عبادت و تلاش او ما را خوش می آمد و این را برای رسول خدا (ص) باز گفتیم و نام وی را هم بردیم ولی وی را نشناخت، مشخصات وی را بیان کردیم باز هم وی را نشناخت در همین هنگام که گفتگو می داشتیم ناگهان سر و کله مردپیداشد گفتیم همین است . گفت ” شما درباره مردی برای من خبر آورده اید که در روی او اثر و چشم زخمی از شیطان هست ” پس او روی آورد تا کنار ایشان ایستاد و سلام نگفت. رسول خدا (ص) او را گفت ترا بخدا سوگند می دهم آیا هنگامی که تو در کنار مجلس ما ایستادی گفتی که در میان قوم کسی برتر از من یا بهتر از من نیست؟ گفت به خدا آری. سپس داخل شد و به نماز ایستاد. رسول خدا (ص) گفت چه کس این مرد را می کشد؟ ابوبکر گفت من پس بروی درآمد و دید نماز می خواند پس گفت سبحان الله آیا مردی نماز خوان را بکشم؟ با آنکه رسول خدا (ص) از قتل نمازگزاران نهی کرده پس بیرون شد، رسول خدا گفت چه کردی؟ گفت خوش نداشتم مردی را که در حال نماز است بکشم زیرا تو خود از قتل نمازگزاران منع کردی، دوباره پرسید کیست آن مردرا بکشد؟ عمر گفت من و داخل شد، دید او پیشانی بر زمین نهاده عمر گفت بوبکر برتر از من بود، پس بیرون شد و پیامبر (ص) او را گرفت باز ایست. گفت دیدم پیشانی اش را در برابر خدا به خاک نهاده خوش نداشتم او را بکشم پس گفت کیست آن مرد را بکشد؟ علی گفت من پس گفت اگر بتوانی بیابی اش . پس به جای وی درآمد و دید بیرون رفته، پس به نزد رسول خدا (ص) برگشت پس او را گفت: باز ایست. گفت دیدم بیرون رفته بود گفت اگر کشته می شد دو نفر هم در میان امت من – از اول ایشان تاآخر – اختلاف نمی کردند .
این سرگذشت مربوط است به ذو الثدیه سردار شورش نهروان که امام امیرالمومنین علی بنابر آنچه در صحیح مسلم و سنن ابو داود آمده در آن گیر و دار وی را کشت. ثعالبی در ثمار القلوب می نویسد – ص 232 – ذو الثدیه – پیشوای خوارج است و بزرگ ایشان، که آنان را گمراهی می آموخته، پیامبر (ص) دستور داد تا او را در حال نماز بکشند، عمر و ابوبکر (ض) با ترس از انجام این برنامه پا پس کشیدند و چون علی (ض) آهنگ وی کرد او را ندید. پس پیامبر (ص) به وی گفت اگر تو او را می کشتی نخستین و آخرین آشوب ها بود. و چون روز نهروان شد او را میان کشتگان یافتند و علی (ض) گفت دست ناقص او را بیارید چون آوردند بفرمود تا آن را آویختند .
امینی گوید با من بیائید تا از دو خلیفه بپرسیم از چه کسی شنیده بودند که هر کس در نماز باشد خون او را نباید ریخت؟ آیا آن را از قانونی گرفته بودند که قاضی آن غایب بوده تامیان دو سخن او در بمانند؟ مگر این همان قانون محمد نیست که صاحب آن دستور به قتل آن مرد داده بود و خود از نزدیک او را می نگریست و می دانست که دارد نماز می خواند و صحابه – از جمله دو خلیفه – نیز به حضرت گزارش داده بودند که او در نماز خویش فروتنی و خشوع بسیار می نماید، چندان که کوشش و خداپرستی او آنان را خوش آمده است که خود بوبکر نیز از همین خبر گزاران بود با این همه، رسول خدا (ص) با علم وسیع نبوی خوددانست که همه آن کارها از روی ظاهر سازی و نیرنگ بازی است که به یاری آن می خواهد توده را بفریبد و به همان آرزوی فاسدش دست یابد که به آن دست نیافت مگر در روزگار خوارج، این بود که او (ص) خواست آن میکرب ناپاک رابا کشتن وی از میان بردارد و هم او (ص) خواست وی را به مردم بشناساند و آنچه را خمیره او باآن سرشته شده به ایشان بنماید پس چون در کنار آن قوم -که پیامبر (ص) هم میانشان بود – بایستاد پیامبر آنچه را در دل وی گذشته بود بر زبان آورد و درباره درستی آن از وی بپرسید تا به ایشان بفهماند که او خود را از همه ایشان – حتی او (ص) نیز – برتر یا نیکوتر می انگارد . این کدام کافر است که قتل او واجب است بخصوص که پیامبر (ص) درباره وی گفت در روی اوچشم زخم و نشانه ای از شیطان هست و کدام بدبخت است این، که در کنار محفلی می ایستد که پیامبر بزرگ در صدر آن نشسته و آنگاه سلام نمی گوید؟ و کدام بی شرم است که اندیشه پلیدی را که در خاطر وی گذشته آشکارا بر زبان می راند نه ملاحظه موقعیتش را می کند و نه پروای سخنش را؟
آری برای همین ها بود که او (ص) امر بقتل او کرد و او نیز از سر هوس سخن نمی گوید و گفتار وی هیچ نیست مگر وحیی که بر وی می شود . امادو خلیفه چون دیدند در حال نماز است بر او رحم کردند تا بر بنیاد عقیدتی خویش پایداری نموده و احترام نماز و آورنده آن را نگاه دارند و عمر این راهم به دلایل خود افزوده که بوبکر بهتر از من بود و او را نکشت. آیا پیامبر که دستور بقتل او را داد از هر دو بهتر نبود؟ آیا او خود قانون نماز را نگذارده و دستور به احترام آن را نداده بود؟ یا مگر بوبکر و رفیقش سخنی را که از حضرت درباره آن مرد و رازهایش شنیدند راست نشمردند؟ برای دو خلیفه بهتر آن بود که این بهانه هائی را که تباهی اش آشکار است رها کنند و برای کار خود همان دلیل را بیارند که بونعیم در حلیه یاد کرده و گفته آندو ترسیدند وی را بکشند، یا بر بنیاد آنچه از ثمار القلوب ثعالبی آوردیم آن دو بیمناکانه از سوی مردک پا پس کشیدند یعنی ترسیدند و ناتوانی نمودند و از آن مرد – که هم بی سلاح بود و هم سرگرم نماز – چنان بیمی در دلشان افتاد که به وظیفه خود عمل نکردند . البته در این صورت شاید معذور باشند که دستور را انجام ندادند زیرا خدا هیچکس را بیش از آنچه توانائی او است تکلیف نمی کند، ولی آن دو که از اول خویش رابه این گونه می شناختند – و انسان برخویشتن بینا است اگر چه عذرهای خود را هم القا کند – پس چرا برای کشتن مرد داوطلب شدند و نگذاشتند پیامبر (ص) کسی دیگر را به این کار فرستد، تا فرصت از دست نرود و پیروان او و لو پس از روزگاری بعد از آن از شورش های خوارج آسوده و در امان بمانند؟ و این بوبکر همان است که بنابر آنچه در بخش دلیری خلیفه گذشت ابن حزم و سیوطی و قرطبی و محب طبری وی را دلیرترین مردم می انگارند و اینجا میبینید از سایه مردان در محرابشان هم می ترسد.
آن مرد – ذو الثدیه -سابقه بدی هم در نزد دو خلیفه داشت. زیرا روزی که رسول خدا (ص) غنمیت های هوازن را پخش می کرد، ذو الثدیه به پیامبر (ص) گفت ” می بینم دادگرانه رفتار نمی کنی ” یا “: دادگری ننمودی، در این گونه قسمت کردن خشنودی خدا در نظر گرفته نشده ” رسول خدا (ص) خشم گرفت و گفت وای بر تو اگر من دادگری ننمایم پس چه کسمی نماید؟ عمر گفت ای رسول خدا آیا او را نکشم؟ گفت نه، از شور و غوغای این مرد گروهی بیرون می آیند که از دین بدر می روند چنانکه تیر ازچله کمان به در رود و ایمان ایشان ازگرداگرد گردنشان نمی گذرد تاریخ ابو الفدا ج 1 ص 148 امتاع از مقریزی ص 425
(الغدیر فی الکتاب و السنة و الادب ج 7 ص 292 – 295)