جای بسی شگفتی است: گروهی در اثر اعمال زشتی که مرتکب شده اند، روی دلشان را زنگار گرفته، چنین کرامتی را از مولایمان علی علیه السلام انکار می کنند در صورتی که همانها نظیر چنان کرامت را درباره کسانی که بدون شک از او پست ترند بدون کوچکترین انکار قبول دارند!!
و ما به برخی از آن موارد ذیلا اشاره می کنیم:
1- «حافظ ابن عساکر» در تاریخش جلد 4 صفحه 33 از «سری ابن یحیی» نقل می کند که او گفته است: «حبیب ابن محمد عجمی بصری» در روز ترویه در بصره و در روز عرفه در عرفات دیده می شده!
2- حافظ ابن کثیر در تاریخش جلد 13 صفحه 94 آورده است: گفته اند:
شیخ عبد اللّه یونینی متوفی در سنه 617 ه در بعضی از سال ها از طریق هوا (طی الارض) به مکه می رفته و عمل حج انجام می داده است.
نظیر این عمل از گروه زیادی از زاهدان و بندگان صالح سرزده است که متأسفانه از بزرگان دانشمندان در این زمینه چیزی به ما نرسیده و نخستین فردی که چنین کرامتی از او نقل شده «حبیب عجمی» است که از اصحاب حسن بصری بوده است و بعد از او از دیگر شایستگان نیز نظیر چنین عملی نقل شده است.
3- احمد ابن محمد ابو بکر غسانی صیداوی، متوفی در سال 371 ه عادتش این بوده که بعد از نماز عصر تا پیش از نماز مغرب می خوابید. اتفاقا روزی مردی برای دیدارش بعد از عصر پیش او می رود، و او بدون توجه آنقدر با آن مرد صحبت می کند که از خواب بعد از عصر می ماند. هنگامی که آن مرد میرود خادمش می پرسد: او کی بوده است؟ احمد در جواب می گوید: او مردی است که «ابدال» را می شناسد و هر سال یکبار به دیدنم می آید.
خادم می گوید: همواره مترصد فرا رسیدن این وقت و آمدنش بودم تا آنکه در همان وقت او آمد و ماندم تا گفتارش با شیخ تمام شد، آنگاه شیخ احمد از او پرسید: تصمیم رفتن به کجا را داری؟ او گفت: می خواهم ابو محمد ضریر را که در فلان غار زندگی می کند ملاقات نمایم.
خادم می گوید: از او خواستم که مرا نیز با خود ببرد، او گفت: بسم اللّه بفرمائید، با او رفتم تا رسیدیم به پلهای آب در این وقت مؤذن اذان مغرب گفت، او دستم را گرفت و گفت بگو: بسم اللّه، هنوز ده قدم راه نرفته بودیم که خود را نزدیک همان غار یافتیم در صورتی که اگر آن فاصله را به طور عادی طی می کردیم می باید فردا بعد از ظهر به آنجا می رسیدیم.
به آن کسی که در غار بود سلام کردیم و نماز را در آنجا خواندیم و از هر دری سخن گفتیم هنگامی که ثلث شب گذشته بود به من گفت: آیا میل داری که اینجا بمانی و یا با من به منزلت برگردی؟ گفتم میل دارم که برگردم. آنگاه دستم را گرفت و بسم اللّه گفت و در حدود ده قدم راه رفتیم که ناگهان خود را در کنار در صیدا یافتیم، آنگاه چیزی گفت و در شهر باز شد من وارد شهر شده و او برگشت. «1»
4- یکی از تجار بغداد می گوید: روز جمعه ای بعد از فراغت از نماز جمعه برخوردم به «بشر حافی» که با سرعت از مسجد خارج می شد، با خود گفتم، این مرد معروف به زهد را ببین که حاضر نیست در مسجد کمی توقف کند و در آن مشغول عبادت شود!! آنگاه تعقیبش کردم دیدم رفت جلو نانوائی و یک درهم داد و نانی خرید، باز با خود گفتم: این زاهد را ببین که نان می خرد؟! آنگاه یک درهم دیگر داد و کبابی خرید خشمم نسبت به او زیادتر شد، سپس پیش حلوا فروشی رفت و فالوده ای «2» خرید. گفتم بخدا قسم ولش نمی کنم تا بنشیند و بخورد!
ولی او راه بیابان پیش گرفت، با خود گفتم بطور قطع او می خواهد در کنار سبزه زاری غذا بخورد، در تعقیبش ادامه دادم او تا عصر همچنان راه می رفت و من نیز به دنبالش، بالاخره او وارد قریه ای شد و در آن مسجدی بود و در آن مریضی بسر می برد، بالای سرش نشست و آن غذا را لقمه لقمه به دهانش می گذاشت، از این فرصت استفاده کرده و به گردش در آن پرداختم و یک ساعت در آن گردش کردم، دیدم بشر نیست از مریض پرسیدم: او کجا است؟ گفت به بغداد رفته است، گفتم از اینجا تا بغداد چقدر فاصله است؟ گفت: چهل فرسخ گفتم: «انا لله و انا الیه راجعون» عجب کاری کردم؟! با خود پولی ندارم تا مالی کرایه کرده خود را به بغداد برسانم و قدرت بر پیاده روی هم ندارم!!
او به من گفت: همین جا بمان تا او برگردد. تا جمعه آینده در آنجا ماندم و او در همان وقت آمد و با او چیزی بود که آن را به مریض داد که بخورد و او هم خورد، آنگاه مریض به او گفت: ای ابا نصر این مرد با تو از بغداد آمده و از جمعه گذشته در این جا مانده است او را به محلش برگردان، او با نظر خشم به من نگریست و گفت: چرا با من آمدی؟ گفتم: اشتباه کردم، گفت:
برخیز و با من بیا تا نزدیک غروب با او راه رفتیم هنگامی که به بغداد نزدیک شدیم، به من گفت: محله شما در کجای بغداد است؟ گفتم در فلان موضع گفت:
برو و دیگر بر نگرد «1».
5- شیخ بزرگوار «ابو الحسن علی» می گوید: روزی در حیات اطاق خلوت دائیم شیخ احمد رفاعی متوفی سنه 587 ه، خدا از او راضی باد، بودم و غیر او کسی در آنجا نبود، صدای خفیفی شنیدم، نگاه کردم مردی را در آنجا دیدم که قبلا ندیده بودم، آنها مدتی طولانی با هم سخن گفتند آنگاه آن مرد از شکاف دیوار همان اطاق خلوت بیرون رفت و همانند برق زودگذر ناپدید شد.
بعد از این پیش دائیم برگشتم و به او گفتم: آن مرد کی بود؟ گفت: اورا دیدی؟ گفتم: آری.
گفت: او مردی است که خدا وسیله او آبهای اقیانوس را حفظ می کند و او یکی از چهار «خواص» است اما مدت سه روز است که از این سمت برکنار شده، ولی از طرد شدنش خبر ندارد!
به او گفتم: آقای من چرا خداوند او را طرد کرده است؟ گفت: او در جزیره ای در اقیانوس اقامت داشت و مدت سه شبانه روز در آنجا باران بارید تا جائی که در دره ها سیل جاری شد.
در او این فکر پدید آمد که: اگر این باران در آبادی ها می بارید چقدر بهتر بود، بعد از این پشیمان شد و استغفار کرد اما بخاطر همان اعتراض رانده شد.
گفتم: آیا جریان را به او اطلاع دادی؟ گفت خیر، زیرا از او حیا می کردم، گفتم: اگر اجازه بدهی به او اعلام می کنم، گفت: حاضری؟ گفتم: آری، گفت سرت را پائین آر و چشمت را ببند، اطاعت کردم، آنگاه صدائی شنیدم که می گفت: ای علی سرت را بالا کن، سرم را بالا کردم دیدم در جزیره «بحر محیط» هستم و در کارم متحیر بودم و شروع کردم به قدم زدن در آن، ناگهان به همان مرد برخوردم و به او سلام کردم و جریان را به او گفتم، او گفت: ترا بخدا قسم می دهم: آنچه که می گویم عمل کنی، گفتم: بچشم، گفت: خرقه ام را به گردنم بیافکن و مرا بروی زمین بکش، و به من بگو: این جزای کسی است که بخدا اعتراض کرده باشد.من هم طبق درخواستش عمل کردم، ناگهان هاتفی می گفت: ای علی ولش کن ملائکه آسمان به ناله و گریه افتادند، خدا از او راضی شده است.
ساعتی در حال بیهوشی بودم، آنگاه به هوش آمدم خود را پیش دائیم در حیات اطاق خلوت دیدم، بخدا قسم نمی دانم چگونه رفتم و چگونه آمدم؟(مرآت الجنان جلد 3 صفحه 411)
6- شیخ صالح «غانم ابن یعلی تکریتی» حکایت می کند که: یک بار از یمن از دریای شور سفر کردم، هنگامی که به وسط دریای هند رسیدیم و در اثر باد شدید دریا طوفانی شد و امواج از هر سو به ما حمله می کرد، در نتیجه کشتی ما شکست، روی تخته پاره ای نشسته و به جزیره ای رسیدم و در آن به گردش پرداختم، کسی را در آنجا ندیدم، در صورتی که منطقه آبادی بود، در آنجا مسجدی دیدم و وارد آن شدم، در آنجا چهار نفر را مشاهده کردم بر آنها سلام گفتم جواب سلامم را دادند، از ماجرایم پرسیدند، جریان را گفتم و بقیه روز را پیش آنها ماندم، دیدم روح عبادت خوبی دارند، هنگامی که وقت نماز عشاء فرا رسید، دیدم شیخ حیوة حرانی وارد مسجد شد. همه به عنوان احترام برخاستند و به او سلام گفتند. او جلو ایستاد و با آنها نماز عشاء را به جماعت خواند آنگاه تا به صبح مشغول نماز خواندن شدند، پس شنیدم که شیخ حیوة این طور با خدا مناجات می کرد
– خدایم در غیر تو محل طمعی برایم نمی یابم (تا آخر دعا) آنگاه گریه شدیدی کرد و دیدم: نور زیادی آنها را احاطه کرده و آن مکان را همانند روشنائی شب چهارده روشن نموده است.
سپس شیخ حیوة از مسجد بیرون رفت چنین زمزمه می کرد:
– سیر محب به سوی محبوب با شتاب و عجله است، در این سیر دل در تاب و تب است، تحمل رنج پیمودن بیابان بی آب و علف با پا برای رسیدن به خدمتت می کنم گرچه در این راه کوه ها و دشتها از وصول به مقصد ممانعت کنند.
آنان به من گفتند: دنبال او راه بیافت من هم به دنبالش راه افتادم، گویا زمین از خشکی و دریا، کوه و دشت زیر پایمان می پیچید، هر قدمی که بر می داشت می گفت: «ای خدای حیوة برای او باش».
ناگاه دیدیم که در «حران» هستیم و حال آنکه از زمان حرکت ما چیزی نگذشته بود، و در آنجا به اتفاق مردم با او نماز جماعت خواندیم «1».
7- محمد ابن علی حباک، خادم شیخ جلال الدین سیوطی متوفی در سنه 911 ه نقل می کند که: روزی شیخ هنگام «قیلوله» در حالی که نزدیک زاویه شیخ عبد اللّه جیوشی واقع در «قرافه مصر» بود، به او گفت: آیا می خواهی نماز عصر را در مکه بخوانی به شرط آنکه تا زمانی که زنده ام این جریان را به کسی نگوئی؟ گفتم آری، دستم را گرفت و گفت: چشمت را ببند، چشمم را بستم، در حدود 27 گام با من برداشت و گفت چشمت را باز کن، ناگهان خود را در باب «المعلاة» یافتیم، ام المؤمنین خدیجه، فضل ابن عباس، سفیان ابن عیینة و دیگران را زیارت کردیم، آنگاه داخل حرم شدیم، طواف کردیم و از آب زمزم نوشیدیم و پشت مقام ابراهیم آنقدر توقف کردیم تا نماز عصر را خواندیم و دوباره طواف کردیم و از آب زمزم نوشیدیم.
آنگاه به من گفت: طی الارض ما عجیب نیست، شگفت از این است که هیچ کدام از اهل مصر که در اینجا مجاورند ما را نمی شناسند!!
سپس به من گفت: اگر می خواهی با من مراجعت کن و اگر می خواهی همین جا بمان تا حاجیان بیایند؟ گفتم: با شما می آیم و آمدیم «باب معلاة» و گفت چشمت را ببند و بستم و هفت قدم با هم برداشتیم، گفت: چشمت را باز کن ناگهان خود را نزدیک «جیوشی» دیدیم و به آقایم عمر ابن الفارض وارد شدیم. «1»
8- «سخاوی» در طبقاتش آورده است که: شیخ معالی از شیخ سلطان ابن محمود بعلبکی متوفی در سنه 661 ه پرسید: آقای من چند بار در یکشب بمکه رفتی؟! گفت: سیزده بار.
گفتم شیخ عبد اللّه یونینی می گوید: اگر بخواهد نماز را جز در مکه نخواند، می تواند؟ «2»
9- حافظ ابن جوزی در «صفة الصفوة» ج 4 ص 228 از سهل ابن عبد اللّه نقل می کند که: او گفته است: مردی را دیدم که به او مالک ابن القاسم جبلی می گفتند و در دستش آثار زعفران بود.
به او گفتم: تازه زعفران خورده ای؟ گفت: استغفر اللّه مدت یک هفته است که چیزی نخورده ام، لیکن به مادرم غذا داده ام و برای اینکه نماز صبح را در این جا بخوانم با سرعت آمدم و فرصت شستن دستم را نداشتم. در حالی که فاصله آنجا با محلش 700 فرسخ بوده است! آنگاه گفت: آیا به این امر ایمان داری؟
گفتم: آری. گفت: سپاس خدائی را که به من مؤمن با یقینی را نشان داد.
10- باز «ابن جوزی» در صفة الصفوة جلد 4 صفحه 293 از موسی ابن هارون نقل می کند که: یکبار حسن ابن خلیل را در عرفات دیدم و با او صحبت کردم، و بار دیگر در حال طواف دور خانه خدا. و به او گفتم از خدا بخواه که حجم را قبول کند، او گریه کرد و برایم دعا نمود.
پس از آن به مصر برگشتم، کسانی که بدیدنم می آمدند، گفتم که: حسن با ما در مکه بود. آنها می گفتند که: او امسال حج نکرده است. گفتم: به من رسیده است که او هر شب به مکه می رود، کسی تصدیقم نکرد. پس از چندی او را دیدم درباره افشای این راز، سرزنشم کرد و گفت: بدین وسیله مشهورم کردی که دوست نداشتم از من در این باره سخن بگوئی، بعد از این تو را به حقی که بر شما دارم سوگند می دهم که چنین نکنی.
نتیجه این بحث
در توانائی جستجوگر است که از امثال این نوع قصه ها که در میان کتاب ها پراکنده است، کتابی جامع تألیف نماید و ما به خاطر رعایت اختصار به نمونه های یاد شده اکتفا کردیم. و از همین ها که برشمردیم می توان این نتیجه را گرفت که ولی خدا یعنی کسی که خداوند به او نعمت «طی الارض» عنایت کرده می تواند: هر کسی را که بخواهد با خودش به نقطه ای که دلش می خواهد با طی الارض ببرد و در زیر پای او نیز همانند ولی خدا زمین بچرخد.
این نمونه هائی که نقل کردیم چون مربوط به خاندان پیامبر اکرم و امیر مؤمنان نیست از ناحیه برادران اهل سنت ما مورد مناقشه و انکار قرار نگرفته است و گرنه همانطور که درباره طی الارض علی علیه السلام از مدینه به مدائن برای غسل دادن و دفن کردن سلمان دیدیم مورد حمله و جدال و انکار قرار می گرفت.
الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 5، ص: 31