Warning: session_start(): open(/opt/alt/php74/var/lib/php/session/sess_oqsffs3t1v77i6o279tdn02gqf, O_RDWR) failed: Disk quota exceeded (122) in /home/ekmalir/domains/ekmal.ir/public_html/wp-content/plugins/jet-search/includes/ajax-handlers.php on line 176 Warning: session_start(): Failed to read session data: files (path: /opt/alt/php74/var/lib/php/session) in /home/ekmalir/domains/ekmal.ir/public_html/wp-content/plugins/jet-search/includes/ajax-handlers.php on line 176 غدیریه اول علاء الدین حلى – اکمال
اولین دایرةالمعارف دیجیتال از کتاب شریف «الغدیر» علامه امینی(ره)
۱۹ شهریور ۱۴۰۳

غدیریه اول علاء الدین حلى

متن فارسی

و قصاید هفتگانه طولانى او که اشاره بعدد آن در برخى از آن شده است و آن همان است که صاحب (ریاض العلماء) آنرا بخط علّامه شیخ محمد بن على بن حسن جباعى عاملى شاگرد ابن فهد حلّى متوفى 841 دیده و ما مطلع شدیم از آن بر چندین نسخه که یکى از آن غدیریه اول یاد شده او بود و براى توست شش غدیریه باقى مانده.

قصیده اول
دوران کودکى رفت و عمرى سپرى شد و حرکت نزدیک و سفر تحلیل رفت،
و ارکان و پایه‌هاى نیرویم و این شکوفائى جوانیم سست و پشتم خمیده شده است،
و کبوتران درخت کهنسالم از حسرت و افسوس گریستند وقتى طراوت سبزى آن پژمرده شد،
و خالى شد از میوه تازه پس نه میوه‌ئیست که چیده شود و نه گلى در آن،
(5) و تبدیل شد برفتن سندس (سبز) آن رفتنیکه برگهاى آن زرد است،
و محبوبه‌ام خورشید تابان غایب شد و براى سفیدى موى وطنم از جماعت خالى گردید،
و ستم کردند مرا بعد از وصال پس نه پیشکشى است که مرا نزدیک کند و نه قربانى،
و دورى کردند از خانه من که بگردند بآن و براى آنان در دورى آن عذر و بهانه‌ئیست،
زیبائى منظر و رخساره‌ام رفت و در تاریکى شب چهره‌ام صبح نمایان شد،
(10) و هر گاه جوانرا جوانیش سپرى شود در مضّرات و زیانها پس سود او هم زیانست،
و بر ضرر و زیان اوست آنچه دستهایش تحصیل کرده وقتیکه ساکن لحد شده و قبر او را بخود گرفت،
و هر گاه عمر جوان منقضى شود در زیاد روى در کسب گناه پس عمرى نیست براى او،
عمر و زنده‌گى نیست مگر آنکه زیاد شود باو حسنات و کارهاى خویش و پاداشش مضاعف گردد،
و من بتحقیق ایستادم بر منازل کسانیکه داشتم آنها را و حال آنکه ریزش اشگهایم فراوان بود،
(15) و سئوال کردم از آن اگر سخن میگفت آیا چگونه سخن گوید منزلیکه خالیست،
اى خانه آیا براى تو از کسانیکه اوّل رفتند خبر دارى و آیابراى خانه‌ها آگاهیست،
کجاست ماه‌هاى تمام ماه‌هاى خوشى تو اى خواننده و کجا رفتند ستاره‌گان فروزان،
کجاست کفایت کننده‌گان و در سختیها چه کسى آنها را پاداش میداد و به تهى دست که کمک میکرد،
کجاست خانه‌هاى بزرگ آباد پر حاصل وقتیکه سالخورده‌گى مانع و انسانى فقیر و تهى دست شد.
(20) کجاست بارانهاى شدید وقتیکه ابر و ستاره‌گان از باریدن امساک کند،
رفتند پس نیست بجان پدرت سوگند بعد از آنها براى مردم نه ماه بارانى و نه سبلى،
این زیبائیها در گورها بر گذشت روزگار بى سر و صدا و نابود است،
گریه میکنم از جهت شوق دیدار آنان هر وقت که یاد شوند و برادر دلباخته و دوست را یاد او تحریک میکند،
و امید داشتم ایشانرا در پایان عمرم که بعد از من باشند پس روزگار مخالفت کرد گمان و امید مرا،
(25) پس من غریب و بیگانه‌ام در وطنم و بر غربت و بیگانگیم عمرم سپرى شد،
اى کسیکه در خانه متفکر ایستاده‌اى آرام باشى که بتو اندیشه تباه شود،
اگر از میان آنها با غمگین و محزونى تماس گرفتى پس در پى هر افسرده‌گى پناهنده‌ئیست،.
چرا بر آنچه بایشان رسیده صبر نکردى که صبر کردن بر مصیبت پسندیده است،
و چرا مصیبت را بر حسین علیه السلام قرار ندادى که در مصیبت پسر فاطمه براى تو اجر و ثواب باشد،
(30) اهل نفاق (مردم کوفه) باو حیله کردند و آیا حیله کردن براى منافق بعید است،
بنامه‌هائى که مانند رخسارشان سیاه بود و مضمون کلامشان مهاجرت آنحضرت بود،
تا آنکه آنحضرت فرود آمد در زمین آنان از روى اعتماد و اطمینان پس حبله و نقشه آنان محقق شد،
و شتاب کردند گروهى براى کشتن او که عدد آنان بیحساب و بیشمار بود،
گردیدند دور کسیکه زیبائى و شجاعت و شگفت‏انگیز بود که حمایت میکرد از میهمان و ایمن میکرد مرز و حدود را،
لشگر بزرگى بودند در روز کارزار و براى روز صلح و سلامتى تنها طاق بودند،
(35) پس مثل اینکه ایشان گروهى بودند که از روى دوستى و انس اجتماع کرده بودند پس اجتماعشان را لاش خورى پراکنده کرد،
یا مثل آنکه قهرمان دلیر و شیر ژیانى بود که از حمله او در میدان پهلوانان و خوک صفتان ناتوان شدند،
اى قلبیکه دشمنان او بهراس و ترس افتاده و دلهایشان لبریز از وحشت شده بود،
آیا از سخترین و محکمترین محکم‏ها یا پاره قطعه آهنى سرشته
شده‌اى که در لابلایش قیر مالیده شده،
و مثل آنکه بالاى اسب و در متن شمشیر خونشان از بین رفته است،
(40) شیرى بود که بر فلکى سوار و در دستش ستاره مریخ نیزه سرخ رنگى بود،
تا آنکه اجل نزدیک باو شده و دشمنان دور او را گرفته و عمر کوتاهى کرد،
او را برو بزمین افکندند در حالیکه خون از دهان او بیرون میریخت،
اسبها سینه و پشت او را پامال کردند و بر گونه خاک‏آلود او نشانه لگدمالى آنان بود،
تشنکامیکه‌تر میکرد شدت تشنگى او را خونیکه از گلویش جارى بود،
(45) امتناع و خوددارى میکردند از او از جهت بزرگداشت او و زجر میکرد او را گروهیکه شمر فرمانده آنها بود،
پس بر سینه‌اى نشست و گردش کرد که آن سینه بر علم پیامبر احاطه و اطلاع داشت،
پدرم فداى این کشته و کسیکه بکشته شدن او هدایت ضعیف و کفر قوى شد،
پدرم فداى آنکه کفنش بافته گرد و غبار و حنوطش خاک کربلا بود،
پدرم قربان آنکه بخون دلش غسل داده شد که نه آبى او را بود و نه سدرى،
(50) ماهیکه از بخت و اقبالش سقوط کرد پس ماه آسمان بر غروب نور جمالش گریست،
لاشخورها بر او یکمرتبه حمله کردند و ستاره نسر در آسمان موقع طلوعش گریه کرد،
دست آزاد شده‌گان کلاه خود و عمامه او را غارت کرد پس زمین براى غارت رفتن عمامه او گریست،
و فرشتگان آسمان از اندوه و حزن بر او گریستند و نیز زمین بر او گریه کرد،
و روزگار عبایشى شکافته شد و شگفتى ندارد که دنیاپرستان عباء او را دریدند،
(55) و خورشید سر برهنه و مو پریشان شد و بر او پریشان کردن موى قباحتى ندارد،
بیرون آمد براى او در هیئت و زّى مادر داغدیده که لباسهایش از خون سرخ بود،
و بر او معاصرین و همزمانان او خون گریستند پس گونه و روى زمین قرمز گردید،
در نزد من عذرى براى آسمان نیست که امساک کرد از باریدن و براى بخیل عذرى نیست،
خون میگرید وقتیکه تشنه لب از دنیا رفت پس براى چه از روى محبّت بر او اشگ نبارد،
(60) و دختر بزرگوار (حسین علیه السلام) بر لباسهایش نشانه خون او دیده میشد،
پدرم بفداى دختران حسین که براى آنها حجاب و پوشیه‌اىاز ببیننده‌گان نبود،
نه سایه پرده‌اى بود که بآن خود را از نظر هر گنهکار بیشرمى حفظ کنند و نه خیمه و سراپرده‌اى بر ایشان گذارده بودند،
آنان در بینیکه سر برهنه و پریشان موى بودند ظاهر شده که مویشان یکدهم آنها را میپوشانید،
ناله میکردند بر بهترین آقائیکه کمترین و پست‏ترین برده‌گان و غلامان بر او غالب شده بود،
(65) و بصداى بلند باسبیکه قصد خیمه‌ها را نموده بود میگفتند اى اسب مجروح و بى صاحب شده‌اى،
اى اسب براى چه زین تو از برادر بزرگوار من خالیست،
افسوس بر آن بى بى که در سینه من آتشى افروخته که حرارت آن خاموش نمیشود،
آیا حسین تشنه بمیرد و حال آنکه در هر دو دستش دریائى از آبست،
و فرزندان او در تنگناى زنجیرها بسر برند و از سنگینى آهن بر ایشان فرو رفتگى بود،
سوار شدند بر شتران برهنه و بیجهاز غبارآلود و براى شکست آنان جبرانى نبود،
(70) شبانه آنها را میبردند سواران پست و فرومایه و براى آزاد شده‌گان در پى آنان شکنجه و آزار بود،
نه دلسوزى براى ایشان بود که رقت کند بآنها و نه در آنچه بایشان میرسانیدند انکار و قباحتى داشتند،
و یزید (لعین) در بالاترین کاخها نشسته و رقاصّان براىاو آوازه خوانى کرده و شراب میریختند،
و از روى نادانى میگفت در حالیکه از چوب خیزران او لب و دندان حسین علیه السلام خونین شده بود،
(75) ایکاش پدران پیشین من که در بدر کشته شدند حاضر بودند و میدیدند بزرگان بنى هاشم را که اسیر شدند و در میانشان ماه است،
میدیدند حسین و بخشى از خاندان او را که اسیر شده و قسمتى از ایشان هم هلاک شده‌اند،
در این وقت آغاز خوشحالى میکردند مثل پدرم (معاویه) که جنگ کرد با ایشان بسر (بن ارطاه یکى از افسران خبیث معاویه بود)
و بگوید جنایت و گناه است که هجوم و حمله کردى بایشان هر آینه این گناه از او سهل و سبک است،
پندارند باینکه دو مرتبه خواهیم برگشت و قسم میخورم بجان پدرت که نه قیامتیست و نه برگشتن و زنده شدنى،
(80) اى فرزند رهنمایان بزرگوار و کسیکه بزرگان بایشان شرافت یافته و حال آنکه شرفى نداشتند،
سوگند بخوابگاه و مکان با شرف و قسم بزمینیکه منى و رکن و حجر (الاسود) و یا حجر اسمعیل را در برگرفته است،
پس آنها در جلالت یکسانند زیرا بسبب ایشان همه مردم محل شده و یا تقصیر میکنند،
قصد میکند او را خردمندان در حال لبیک گفتن و طواف میکند اطراف حجره او را حجر (اسمعیل) یا (حجر الاسود)،
پرنده‌ئى نیست که جوجه خود را گم کرده باشد و پس از جوجه‌اش در آشیانه‌اى منزل نکند،
(85) حزن من بر تو زیادتر از حزن خنساء (خواهر) صخر (بن عمرو بن شدید) است بر برادرش که همواره بر او نوحه کرده و میگریست،
و هر آینه من دوست داشتم که تو را دیدار کنم در حالیکه یاورت کم و یارانت شهید شده‌اند،
تا آنکه من قربان تو باشم چنانچه از روى بزرگوارى حر بن یزید ریاحى جان خود را فداى تو کرد،
و هر آینه اگر میان ما و یارى تو زمان تفاوت و جدائى انداخت و زمان شما پیش افتاد،
پس مادامیکه زنده باشم بر تو از حسرت و اندوه گریه میکنم تا آنکه قبر استخوان مرا بپوشاند،
(90) و البتّه عطا میکنم هر نوحه سراینده‌اى که قصد کند بر تو شعر گوید و نوحه‌گرى نماید،
اندیشه‌هاى بکر من در محاسن و زیبائى آن ترتیب ولى ریزش اشکهاى من پراکنده است،
و روز مصیبت تو اى فرزند فاطمه (ع) روز میعاد ما و تسلیت ما در روز حشر خواهد بود،
یا سروریکه بظهور قائم شما (حضرت مهدى روحى فداه) حاصل شود که در آن براى ما خوشبختى و بشارت است،
روزیکه آفتاب از مغرب خندان برمیگردد که انکارى براى آن نیست
(95) و فرشتگان در آنروز (الله اکبر) میگویند که همه میشنوند مگر آنکه در گوشش کرى و پنبه غفلت است،
فریاد میزنند که امام و رهنماى عالم یگانه نیکوکار پرهیزگار پاک وپاک کننده ظهور کرد،
از جلوى رکن (حجر الاسود) خانه خدا که دربانش عیسى مسیح و خضر ستوده خصالست،
در لشگر بزرگى که شاید از زیادى و انبوهى آنان زمین تنگ شود،
پس ایشان ستاره‌گان تابانى هستند که ظاهر میشوند که در میان تمام آنها ماه کامل ولایت روحى فداه نمایانست،
(100) تعجیل فرما آمدنت را اى فرزند فاطمه که شیعیان تو را بدی‌ها و زیان فرا گرفته است،
دانشمندان ایشان در گمنامى و افسرده‌گى بسر میبرند که بر وجود آنها نه سودیست و نه زیان،
تظاهر میکنند بغیر آنچه اعتقاد و اندیشه دارند براى ایشان نه نیروئى است و نه پشتبانى،
شیرین شد بر ایشان تلخى آزار پس رسید با آنها و در زمینه شما هر تلخى شیرین و گواراست،
پس ایشان کمترین از میان بسپارند و از پروردگار بنده‌گان نصیبشان فراوانست،
(105) آنها بزرگان دینند که در نشر و تبلیغ هر فضیلتى سینه آنها استوار و پا برجاست،
پس ایشانرا افتخاریست هر گاه افتخار کنند که مادامیکه دنیا و زنده‌گى باشد فخر در میان آنهاست،
روز شانرا بشب رسانیدند در حال فکر و اندیشه و براى وصال و پیوست آنها هجرانى نیست،
و بر دردها و غصه‌هاى درونى خود صبر نموده و بخود پیچیدند و براى باز شدن و تاب آن چاره‌اى نداشتند،
تا آنکه مهر آن شکسته شود و بسبب شما شدیدترین شعله‌هاى آن خاموش شود،
(110) اى پنهان شده‌گان از دیده چه وقت به نزدیک شدن بشما شکستگی‌ها جبران و ترمیم شود،
غنایم در میان غیر شما تقسیم شده و دستان شما از حق خودتان خالى و تهى گشته است،
و مال براى گنهکاران حلال شده و بر بزرگان سادات بزرگوار حرام گردیده است،
پس حظّ ایشان از مال بر گنهکارى آنان فراوان و حظّ شما بسیار ناچیز و اندک است،
شام میکنند در حال امنیت و سلامتى و براى ایشان از دزد شبانه که ناگهان آنها را بکشد هیچ ترسى نیست،
(115) و نزدیک شد از ترس و ناراحتى صحرا و دریا بر شما تنگ شود،

و بعد از هفت بیت دیگر گوید:

و هر گاه شما در مجالس آنان باد شوید پس چهره‌هاى آنها گرفته و زرد میشود،
شناخته میشوند که از نام شما بخشم آمده و زیر چشمى نگاه میکنند،
و بر بالاى منبرها در خانه‌هاى شما براى گمراهان و نابینایان نام و تعریف است،
حالتیست که صاحبان خرد و عقل را ناراحت کرده و نادانان گمراه بآن مسرور میشوند،
(120) و از خوشحالى کفّ میزنند هر گاه ایام ده روز عاشوراء محّرم پیش آمد،
قرار میدهند آنرا از گواراترین اوقات خود آفرین بر تو مباد اى ماه محرم،
این انگشتان است که از خونهاى شما در روز عاشوراء سرخ و رنگین است،
پس مردم عوام و نادان آنها این خضاب را بمیراث برده پس از کافرى این کافر بوجود آمده است،
ما گریه میکنیم ولى مصائب شما آنها را میخنداند و خوشحالى ایشان بمصائب شما قبیح است،
(125) بخدا قسم که پیامبر مسرور نشد و براى وصى هم بسرور آنها سرور و خوشحالى نبود،
پس تا چه وقت این انتظار باشد و در آخر دهان ما از صبر ما حنظل و زهر هلاهل است،
لکن چاره‌اى از انتظار فرج نیست و بعد از هر چیزى چیز دیگر خواهد بود،
آیا مقام و سازمان بزرگان و کسانیکه براى آنان آن مقام بلند شده به بلندى ستاره سهى خواهد بود،
نامهاى شما در قرآن آشکار که براى ما روشن میکند محاسن آنرا بیان (خاندان رسالت)،
(130) گواهى میدهد بآن سوره اعراف از جهت معرفت و سورهنحل و انفال و حجر،
و سوره برائت شهادت داد بفضل و برترى شما و نیز سوره نور و فرقان و سوره حشر،
و بزرگ میدارد تو راه (موسى) مقام شما را پس هر گاه سفرى و سوره‌اى تمام میشود سفر دیگرى حکایت میکند،
و براى شما مناقبیست که انجیل عیسى بر آن احاطه نموده که بر تعریف آن اندیشه حیرانست،
و براى شما علوم نهانیها و آینده است که از آن علم جامع و جفر جامع است،
(135) این را داشته باش و بدان اگر درختان عالم قلم و هفت دریا مرکب شود،
و تمام سطح زمین از دریا و صحرا و کوه و دشت کاغذ شود،
و تمام فرشتگان و آدمیان و جنیان نویسنده باشند تا عمر دنیا سپرى شود،
که بخواهند در آن بشمارند آنچه صاحب عرش بشما اختصاص داده تا روزگار پایان یابد،
یاد نکنند ده یک از فضائل شما و آیا سنگریزه‌ها شمرده شوند یا ذرات بحساب آیند،
(140) پس من مقصّر و گناه کار در مدح شمایم و براى مقصّر عذرى نیست،
و من مبتلا و گرفتار زمان شدم و براى من در هر تجربه‌اى بسبب ایشان آگاهیست،
و یافتم تهى دست و بینوا را کوچک و زیر دست و برادر توانگررا که پیران او را بزرگ میدارند،
پس از آنکه ثروت و نعمت از او برگشته قطع رابطه میکنند و براى صاحب شکوه و ثروت تعریف و سپاس میگویند،
و همراهان و ملازمین بسوى شما تعظیم میکردند پس نه زیدى بود که او را قصد کنیم و نه عمر وى،
(145) تا آنکه هر گاه قصد کنند شما را از شعریکه حمل و بار آن درّ است،
برگشتم در حالیکه از حسنات گرانبار بودم پس من بسبب شما توانگرم نه فقیر و بینوا،
اى فرزندان فاطمه شنیدم از جان و دل و مدح میکنم شما را با بیانیکه الفاظ آن از نرمى و ملایمى سحر است،
بوى خوشى میدهد مناقب شما بسبب آن پس در هر طرف براى آن عطر است،
امیدوار (على (ع)) است که بسبب آن مناقب نجات یابد وقتیکه صراط کشیده و گذشت از آن مشکل شود،
(150) آن مناقب را آماده کردم که براى من در روز قیامت اندوخته باشد و نزد شما چه خوب ذخیره‌ئیست،
پس آنرا قبول نمائید از دوستتان فرداى قیامت پس چه خوبست بامداد فردا،
پس پذیرفتن شما خوب قرین است براى آن و آن عروس است پس مبارک است دامادى،
قبول کردن شما بر من کمال زینت آنست و مرا قلبیست که براى شما مهر و صداق آنست،
من غلام و بنده شما و پناهنده بشمایم و بر منست از نشاط عشق شما قید و زنجیرى،
(155) پس از روى کرم بر من مهربانى کنید و محققا مهربان احسان و نیکى میکند،
و در حساب مرا دریابید چنانچه مالک آزاد بنده خود را تفقد میکند،
درود خدا همواره بر شما باد مادامیکه شب همه را تاریک یا صبح تمامى را روشن میکند،
و بر شماست از تحیت و درود مادامیکه درود و سلام جارى و گلها شکوفا شود،

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏6، ص: 515

متن عربی

و قصائده السبع الطوال التی أوعز إلى عددها فی بعضها، و هی التی رآها صاحب ریاض العلماء بخطِّ العلّامة الشیخ محمد بن علیّ بن الحسن الجباعی العاملی تلمیذ ابن فهد الحلّی المتوفّى (841)، وقفنا منها على عدّة نسخ، إحداها غدیریّته الأُولى المذکورة، و إلیک الستّ الباقیة:

القصیدة الأولى

         ذهبَ الصبا و تصرّمَ العمرُ             و دنا الرحیلُ و قوّضَ السفرُ

             و وهتْ قواعدُ قوّتی و ذوى             غصنُ الشبیبة و انحنى الظهرُ

             و بکت حمائمُ دوحتی أسفاً             لمّا ذوت عذباتُها الخضرُ

             و خلت من الینع الجنیِّ فلا             قطفٌ بها یُجنى و لا زهرُ

             و تبدّلت لذهابِ سندسِها             ذهبیّةٌ أوراقُها الصفرُ

             و تغیّبت شمسُ الضحى فخلا             للبیض عن أوطانیَ النفرُ

 

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏6، ص: 516

         و جَفوننِی بعد الوصالِ فلا             هَدیٌ یقرِّبنی و لا نحرُ

             و هجرن بیتی أن یطفنَ به             و لهنَّ فی هجرانِه عذرُ

             ذهبت نضارةُ منظری و بدا             فی جنحِ لیلِ عذاریَ الفجرُ

             و إذا الفتى ذهبتْ شبیبتُه             فیما یضرُّ فربحُه خسرُ

             و علیه ما اکتسبتْ یداه إذا             سکنَ الضریحَ و ضمّه القبرُ

             و إذا انقضى عمرُ الفتى فرطاً             فی کسبِ معصیةٍ فلا عمرُ

             ما العمرُ إلّا ما به کثُرتْ             حسناتُه و تضاعفَ الأجرُ

             و لقد وقفتُ على منازلِ من             أهوى و فیضُ مدامعی غمرُ

             و سألتُها لو أنّها نطقتْ             أم کیف ینطقُ منزلٌ قفرُ

             یا دارُ هل لکِ بالأُلى رحلوا             خَبرٌ و هل لمعالمٍ خُبرُ

             أین البدورُ بدورُ سعدِک یا             مغنى و أین الأنجمُ الزهرُ

             أین الکفاةُ و من أکفُّهم             فی النائبات لمُعسرٍ یسرُ

             أین الربوعُ المخصباتُ إذا             عفتِ السنون و أعوز البشرُ

             أین الغیوث الهاطلات إذا             بخل السحابُ و أَنجمَ القطرُ «1»

             ذهبوا فما و أبیک بعدهمُ             للناس نیسانٌ و لا غمرُ

             تلک المحاسنُ فی القبورِ على             مرِّ الدهور هوامدٌ دثرُ

             أبکی اشتیاقاً کلّما ذُکِروا             و أخو الغرام یهیجُه الذکرُ

             و رجوتهم فی منتهى أجلی             خلفاً فأخلف ظنّیَ الدهرُ

             فأنا الغریبُ الدارِ فی وطنی             و على اغترابی ینقضی العمرُ

             یا واقفاً فی الدارِ مفتکراً             مهلًا فقد أودى بک الفکرُ

             إن تُمسِ مکتئباً لبینهمُ             فعقیب کلِّ کآبةٍ وَزرُ «2»

 

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏6، ص: 517

         هلّا صبرتَ على المصاب بهمْ             و على المصیبةِ یُحمدُ الصبرُ

             و جعلتَ رزءَکَ فی الحسینِ ففی             رزءِ ابن فاطمةٍ لک الأجرُ

             مکروا به أهلُ النفاقِ و هل             لمنافقٍ یستبعد المکرُ

             بصحائفٍ کوجوههم وردت             سوداً و فحوُ کلامِهم هجرُ

             حتى أناخَ بعقرِ ساحتهمْ             ثقةً تأکّدَ منهم الغدرُ

             و تسارعوا لقتالِهِ زمراً             ما لا یحیط بعدِّه حصرُ

             طافوا بأروعَ «1» فی عرینتهِ             یحمى النزیل و یأمن الثغرُ

             جیشٌ لُهامٌ یوم معرکةٍ             و لیوم سلمٍ واحدٌ وترُ «2»

             فکأنّهم سربٌ قد اجتمعتْ             إلفاً فبدّد شملَها صقرُ

             أو حاذرٌ ذو لبدة و جمتْ             لهجومِهِ فی مرتعٍ عفرُ «3»

             یا قلبه و عِداه من فَرَقٍ             فِرَقٌ و مل‏ءُ قلوبِهم ذعرُ

             أ من الصلابِ الصلب أم زبرٌ             طبعت و صبَّ خلالها قطرُ

             و کأنّه فوق الجواد و فی             متن الحسام دماؤهم هدرُ

             أسدٌ على فلکٍ و فی یدِه ال             مرِّیخ قانی اللون محمرُّ

             حتى إذا قرب المدى و به             طاف العدى و تقاصرَ العمرُ

             أردوه منعفراً تمجُّ دماً             منه الظبا و الذّبل السمرُ

             تطأُ الخیولُ إهابَه و على ال            – خدِّ التریبِ لوطیِها أثرُ

             ظامٍ یبلّ أُوام غلّته             ریّا یفیضُ نجیعه النحرُ «4»

 

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏6، ص: 518

         تأباه إجلالًا فتزجرُها             فئةٌ یقودُ عصاتَها شمرُ

             فتجول فی صدرٍ أحاط على             علم النبوّة ذلک الصدرُ

             بأبی القتیلَ و من بمصرعِه             ضعفَ الهدى و تضاعفَ الکفرُ

             بأبی الذی أکفانه نُسجت             من عِثْیَرٍ و حنوطه عفرُ «1»

             و مغسَّلًا بدمِ الوریدِ فلا             ماءٌ أُعدَّ له و لا سِدرُ

             بدرٌ هوى من سعدِهِ فبکى             لخمودِ نورِ ضیائِه البدرُ

             هوتِ النسورُ علیه عاکفةً             و بکاه عند طلوعِهِ النسرُ

             سلبت یدُ الطلقاءِ مِغفرَهُ             فبکى لسلبِ المِغفرِ العفرُ

             و بکت ملائکةُ السماءِ له             حزناً و وجه الأرض مغبرُّ

             و الدهرُ مشقوق الرداء و لا             عجبٌ یشقُّ رداءَه الدهرُ

             و الشمسُ ناشرة ذوائبَها             و علیه لا یُستقَبحُ النشرُ

             برزت له فی زیِّ ثاکلةٍ             أثیابُها دمویّةٌ حمرُ

             و بکت علیه المعصراتُ دماً             فأدیمُ خدِّ الأرضِ محمرُّ

             لا عذرَ عندی للسماءِ و قد             بخلتْ و لیس لباخلٍ عذرُ

             تبکی دماً لمّا قضى عطشاً             لِم لا بکى حبّا له القطرُ

             و کریمةُ المقتولِ یوجدُ من             دمِهِ على أثوابِها أثرُ

             بأبی کریماتِ الحسینِ و ما             من دونهنّ لناظرٍ سترُ

             لا ظلُّ سجفٍ یکتنفن به             عن کلِّ أفّاکٍ و لا خِدرُ

             ما بین حاسرةٍ و ناشرةٍ             برزت یواری شعرها «2» العشرُ

             یندبنَ أکرمَ سیّدٍ ظفرتْ             لأقلِّ أعبدِهِ به ظفرُ

             و یقلن جهراً للجواد و قد             أمَّ الخیامَ عُقِرتَ یا مهرُ

 

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏6، ص: 519

         ما بالُ سرجِک یا جواد من الن            – دبِ الجواد أخی العلى صِفرُ

             آهاً لها نارٌ تأجّجُ فی             صدری فلا یُطفى لها حرُّ

             أ یموتُ ظمآناً حسینٌ و فی             کلتا یدیه من الندى بحرُ

             و بنوه فی ضیقِ القیودِ و من             ثقلِ الحدید علیهمُ وقرُ

             حُملوا على الأقتابِ عاریةً             شعثاً و لیس لکسرِهم جبرُ

             تسری بهم خوضُ الرکابِ             و للطلقاءِ فی أعقابِها زجرُ

             لا راحمٌ لهمُ یرقُّ و لا             فیما أصابهمُ له نکرُ

             و یزید فی أعلى القصورِ له             تشدو القیانُ و تُسکَبُ الخمرُ

             و یقول جهلًا و القضیب به             تدمى شفاهُ حسینِ و الثغرُ

             یا لیت أشیاخی الأُلى شهدوا             لسراة هاشم فیهمُ بدرُ

             شهدوا الحسینَ و شطرُ أُسرتِهِ             أسرى و منهم هالکٌ شطرُ

             إذ لاستهلّوا فیهمُ فرحاً             کأبی غداة غزاهمُ بسرُ «1»

             و یقول وزراً إذ بطشت بهم             لا خفّ عنه ذلک الوزرُ

             زعموا بأن سنعودُ ثانیةً             و أبیک لا بعثٌ و لا نشرُ

             یا ابن الهداةِ الأکرمین و من             شرفُ الفخارِ بهم و لا فخرُ

             قسماً بمثواک الشریفِ و ما             ضمّت منى و الرکن و الحجرُ «2»

             فهمُ سواء فی الجلالة إذ             بهمُ التمامُ یحلُّ و القصرُ

             تعنو به الألباب تلبیةً             و یطوف ظاهر حجرهِ الحجرُ

             ما طائرٌ فقد الفراخَ فلا             یُؤویه بعد فراخِهِ وکرُ

 

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏6، ص: 520

         بأشدَّ من حزنی علیک و لا             الخنساءُ جدّد حزنَها صخرُ «1»

             و لقد وددتُ بأن أراک و قد             قلّ النصیرُ و فاتَکَ النصرُ

             حتى أکونَ لک الفداءَ کما             کرماً فداک بنفسه الحرُّ «2»

             و لئن تفاوتَ بیننا زمنٌ             عن نصرِکمْ و تقادم العصرُ

             فلأبکینّکَ ما حییتُ أسىً             حتى یواری أعظمی القبرُ

             و لأمنحنّکَ کلَّ نادبةٍ             یعنو لنظمِ قریضِها الشعرُ

             أبکارُ فکری فی محاسنِها             نظمٌ و فیضُ مدامعی نثرُ

             و مصابُ یومک یا ابن فاطمةٍ             میعادنا و سلوّنا الحشرُ

             أو فرحةٌ بظهورِ قائِمکمْ             فیها لنا الإقبال و البشرُ

             یوماً تردّ الشمس ضاحیةً             فی الغرب لیس لعرفها نکرُ

             و تکبِّر الأملاکُ مسمعةً             إلّا لمن فی أُذنه وقرُ

             ظهر الإمامُ العالمُ العلَمُ ال             برّ التقیّ الطاهر الطهرُ

             من رکنِ بیتِ اللَّه حاجبُه             عیسى المسیحُ و أحمدُ الخضرُ

             فی جحفلٍ لَجبٍ یکاد بهمْ             من کثرةٍ یتضایق القُطرُ

             فهمُ النجومُ الزاهراتُ بدا             فی تمّه من بینها البدرُ

             عجّل قدومَکَ یا ابن فاطمةٍ             قد مسّ شیعةَ جدِّکَ الضرُّ

             علماؤهم تحت الخمولِ فلا             نفعٌ لأنفسهم و لا ضرُّ

             یتظاهرون بغیر ما اعتقدوا             لا قوّة لهم و لا ظهرُ

             استعذبوا مرَّ الأذى فَحَلا             لهم و یحلو فیکمُ المرُّ

             فهم الأقلُّ الأکثرون و من             ربِّ العبادِ نصیبهمْ وَفرُ

 

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏6، ص: 521

         أعلامُ دینٍ رُسَّخٍ لهمُ             فی نشر کلِّ فضیلةٍ صدرُ

             فکفاهمُ فخراً إذا افتخروا             ما دام حیّا فیهمُ الفخرُ

             وصلوا نهارَهمُ بلیلهمْ             نظراً و ما لوصالِهم هجرُ

             و طووا على مَضضٍ سرائرَهمْ             صبراً و لیس لطیّها نشرُ

             حتى یفضَّ ختامَها و بکمْ             یطفى بُعید شرارِها الشرُّ

             یا غائبینَ متى بقربکمُ             من بَعد وهن یُجبرُ الکسرُ

             الفی‏ءُ مقتسَمٌ لغیرِکمُ             و أکفُّکمْ من فیئکمْ صفرُ

             و المال حلٌّ للعصاةِ و یُح            – رَمُه الکرامُ السادةُ الغرُّ

             فنصیبهمْ منه الأعمُّ على             عصیانِهمْ و نصیبُکمْ نزرُ

             یُمسون فی أمنٍ و لیس لهم             من طارقٍ «1» یغتالهم حذرُ

             و یکاد من خوفٍ و من جزعٍ             بکمُ یضیق البرُّ و البحرُ

 

و یقول بعد سبعة أبیات:

          و إذا ذُکرتمْ فی محافلهمْ             فوجوههمْ مُربِدةٌ صُفرُ

             یتمیّزون لذکرکمْ حنقاً             و عیونُهم مُزورّةٌ خزرُ

             و على المنابرِ فی بیوتکمُ             لأُولی الضلالةِ و العمى ذِکرُ

             حال یسوء ذوی النهى و به             یستبشر المتجاهل الغمرُ

             و یصفِّقون على أکفّهمُ             فرحاً إذا ما أقبل العشرُ

             جعلوه من أهنى مواسمهم             لا مرحباً بک أیّها الشهرُ

             تلک الأناملُ من دمائِکمْ             یوم الطفوف خضیبةٌ حمرُ

             فتوارثَ الهمجُ الخضابَ فمن             کفر تولّدَ ذلک الکفرُ

             نبکی فیضحکُهمْ مصابکُمُ             و سرورُهمْ بمصابِکمْ نکرُ

 

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏6، ص: 522

         تاللَّه ما سرّوا النبیّ و لا             لوصیّه بسرورِهمْ سرّوا

             فإلى مَ هذا الإنتظارُ و فی             لهواتِنا من صبرِنا صَبرُ «1»

             لکنّه لا بدَّ من فرجٍ             و الأمرُ یحدثُ بعده الأمرُ

             أبنی المفاخرِ و الذین علا             لهمُ على هامِ السها «2» قدرُ

             أسماؤکم فی الذکرِ معلنةٌ             یجلو محاسنَها لنا الذکرُ

             شهدت بها الأعرافُ معرفةً             و النحلُ و الأنفالُ و الحجرُ

             و براءةٌ شهدتْ بفضلِکمُ             و النورُ و الفرقانُ و الحشرُ

             و تعظّم التوراةُ قدرَکمُ             فإذا انتهى سِفرٌ حکى سفرُ

             و لکم مناقبُ قد أحاط بها ال             إنجیلُ حارَ لوصفِها الفکرُ

             و لکم علومُ الغائباتِ فمن            – ها الجامعُ المخزونُ و الجفرُ

             هذا و لو شجرُ البسیطةِ أقلا             مٌ و سبعةُ أبحرٍ حبرُ

             و فسیح هذی الأرض مجملةً             طرسٌ فمنها السهلُ و الوعرُ

             و الإنسُ و الأملاکُ کاتبةٌ             و الجنُّ حتى ینقضی العمرُ

             لیعدِّدوا ما فیه خصّکمُ             ذو العرشِ حتى ینفد الدهرُ

             لم یذکروا عُشرَ العشیر و هل             یحصى الحصى أو یحصر الذرُّ

             فأنا المقصّرُ فی مدیحِکمُ             حصراً فما لمقصّرٍ عذرُ

             و لقد بلوتُ من الزمانِ و لی             فی کلّ تجربةٍ بهمُ خُبرُ

             فوجدت ربَّ الفقرِ محتقراً             و أخو الغنى یزهو به الکِبرُ

             فقطعتُ عمّا خُوّلوا أملی             و لذی الجلالِ الحمد و الشکرُ

             و ثنیتُ نحوکمُ الرکابَ فلا             زیدٌ نؤمّلُه و لا عمرو

 

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏6، ص: 523

         حتى إذا أمّت جنابَکمُ             و من القریضِ حمولُها دُرُّ

             آبتْ من الحسناتِ مثقلةً             فأنا الغنیُّ بکم و لا فقرُ

             سمعاً بنی الزهراءِ سائغةً             ألفاظُها من رقّةٍ سحرُ

             عبقتْ مناقبُکمْ بها فذکا             فی کلّ ناحیةٍ لها عطرُ

             یرجو علیُّ بها النجاةَ إذا             مُدَّ الصراطُ و أعوزَ العبرُ

             أعددتُها یومَ القیامةِ لی             ذخراً و نعمَ لدیکمُ الذخرُ

             فتقبّلوها من ولیّکمُ             بکراً فنعم الغادةُ البکرُ

             فقبولُکمْ نعم القرینُ لها             و هی العروسُ فبورک الصهرُ

             لکمُ علیَّ کمالُ زینتِها             و لی الجنانُ علیکمُ مهرُ

             أنا عبدُکمْ و المستجیرُ بکُم             و علیَّ من مرحِ الصبا إصرُ

             فتعطّفوا کرماً علیَّ و قد             یتفضّلُ المتعطّفُ البرُّ

             و تفقّدونی فی الحسابِ کما             فقد العبیدَ المالکُ الحرُّ

             صلّى الإلهُ علیکمُ أبداً             ما جنّ لیلٌ أو بدا فجرُ

             و علیکمُ منّی التحیّةُ ما             سحَّ الحیا و تبسّم الزهرُ «1»