اولین دایرةالمعارف دیجیتال از کتاب شریف «الغدیر» علامه امینی(ره)
۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۳

غدیریه ابو العلاء سروی

متن فارسی

غدیریه ابو العلاء سروى

– على بعد از رسول خدا پیشواى من است و روز داورى، شفیع من خواهد بود.
– براى على فضل و مقامى ادعا نمی‌کنم، جز آنچه در عقل گنجد.
– نه می‌گویم که پیامبر است، بلکه پیشواست با نص جلى و سفارش صریح.
– و سخن رسول درباره او، گاهیکه مقامش چون مقام هرون والا و برتر بود:

الا ان من کنت مولى له                          فمولاه من غیر شک علی‌

– هلا آگاه شوید! هر که من سرور اویم، بدون شک سرور و مولایش على است «1».

شاعر:
ابو العلاء، محمد بن ابراهیم سروى، شاعر یکتاى طبرستان و پرچمدار فضیلت و دانش آن سامان. با ابو الفضل ابن العمید، در گذشته سال 360، نامه نگارى داشته و به مبادله شعر و ادب می‌پرداخته است.
تألیفاتى دارد با شعرى شیوا و مشهور و کلام نمکین که قسمت مهمى از آن در یتیمة الدهر ج 4 ص 68 محاسن اصفهان ص 52 و 56 و همچنین نهایة الارب نویرى ثبت آمده و از جمله چکامه‌اى در وصف طبرستان دارد که یاقوت حموى در معجم- البلدان ج 6 ص 18، ایراد کرده است:

– آن هنگام که باد از پى باد خیزد، فاخته بر شاخساران به سرود آید.
– چه غنچه‌هاى نوشگفت که در فضا پران سازد و گلهاى خبازى پرپر کند-
– درختان سیب که میوه‌هاى گلگونش مانند عارض مه رخساران بروى عشاق خود خنده زند.
– اگر با تابش خورشید رنگ بیشترى گیرد، چون گونه‌هاى سرخ یار، تمام رخ و نیمرخ عیان گردد.
– مرغان سرودگر بر سر شاخ، نغمه سرا گشته، شور تازه‌اى در دل عشاق بر انگیزد.

و چکامه‌اى در ستایش اهلبیت دارد که ابن شهر آشوب در مناقب ج 2 ص 73 طبع ایران ثبت کرده:

– دو مخالف بر رخسارت بهم پیچیده و آشتى کردند، بعد از آنکه روزگاران سر خلاف داشتند.
– این یک با پرچم سپید طالع شده و آن یک پرچم سیاه بخود پیچیده و به- میدان تاخته.
– شگفتم از این است که دو شعار مخالف را بهم درآمیخته است.
– این شاهان بنى العباس‏اند که جامه سیاه را اشعار خود ساخته مایه شرافت دانستند.
– و آن، سروران از زادگان زهرا، که پرچم سفید بر بالاى سرشان در اهتزار است.
– اما حادثه‌اى که در شرف وقوع است.
– چندى با رونق جوانى دمساز شد که دوامى نداشت و چندى با پیرى که دورهخردمندى است.
– جز این است که پیرى بعد از جوانى چون صبح سفیدى است که پرده از رخسار سیاهى کشد؟
– و یا غیر از این است که با گذشت جوانى و آمدن پیرى کدورتها و تاریکیها به صفا و روشنى تبدیل شود؟
– اگر براى حقانیت فرزندان زهرا جز این گواه دیگرى نبود، کفایت می‌کرد:
– زادگان عباس را پرچمى است سیاه و دژم که از ناز و نخوتشان حاکى است.
– و زادگان زهرا- علیها سلام- را پرچمى تابان و سفید که نشان حق و عدالت است.
– این گواهى از روى حقیقتى پنهان پرده برداشته، حق را اعلام کن و انصاف ده.
– پیامبر خدا و دو فرزند و خاتونش مقامى را حائز شدند که در کتاب نگنجد.
– اگر افتخارات آنان به صورت عروسى تصویر شود، فضائل و مناقبشان چون آویزه‌اى در گوش او عیان خواهد گشت.
– ولى خردها درباره اهل بیت دگرگون گشته و اینک نور خدا تاریک است.
– جز اینکه ابو الحسن با علم و دانش خود تاریکى را زدود و آتش دلها را فرو نشاند.
– آیا در زهد و پارسائى مانند او یافت شد با آنکه دنیا در اختیارش بود؟
– آیا در اطاعت پیامبر مصطفى، کسى بر او پیشى جست که همواره دنباله‌رو او باشد؟
– آیا دیدیم و یا شنیدیم که جز او با ذو الفقار به سوى دلیران و پهلوانان بتازد؟
– یکه تاز میدان را به مبارزه تن به تن خواند، موقعى که گوساله قوم، نفس در سینه حبس کرده و سامرى از ترس بیخود گشته بود.
– روز نبرد که دلها از ترس مرگ می‌طپید، او غم و اندوه را از دل رسول خدا می‌زدود.
– موقعى که میدان جنگ در زیر پاى دلیران بلرزه آید، او چون شیر ژیان است که بیشه خود را غرق کرده است.
– پیروزى بر سر او سایه گستر است به همراه ترسى که دل دشمنان را می‌لرزاند چه بایستد و چه روان گردد.
– دلائلى که طاعت او را بر خلق واجب می‌کند، و بینى حسودان و منحرفان را به خاک می‌ساید.
– بعد از او، امامان و پیشوایان از فرزندانش چون اختران تابنده‌اند که تاج هدایت بر تارک آنان می‌درخشد.
– برخى در خانه نشسته به کمال علم و دانش مشهور است و آن دگر، قبضه شمشیر را بچنگ می‌فشارد.
– پاک‏اند و گرامى و همگان برتر و والا، آن چنان که گویند «مشکل گشا! نه مشکل‏زا».

و در «یتیمة الدهر» ج 4 ص 48، این دو بیت را از او یاد کرده:

– بر چمنى گذشتیم که چون گل خندان ولى از گلوى لاله‌ها خون می‌چکید.
– منظره‌اى زیباتر از این ندیده‌ایم که چمن خندان و خون دل از دیده‌اش روان باشد.

و در ستایش نرگس گوید:
– سلام بر باد بهاران که نرگس زیبا به بازار آورد.
– کاسه برگش به دلبرى- دهان گشاده، گویا ظرفى از طلاست در ملافه‌اى سفید.

و هم درباره نرگس گوید- آن چنان که صاحب «ظرائف و لطائف» در ص 159 و صاحب «حلبة الکمیت» در ص 203 یاد کرده:

– صبحگاهان به گل نرگس بنگر که شاخه آن می‌شکفد.
– آنان که این گل زیبا را به چشم دلبر مانند کنند، نامشان را در دفتر حماقت ثبت کن.
– کى تواند چشم زیبا، منظر بدیع نرگس را باز نماید، گر چه درخش و تابش در گوشه‌هاى آن نمایان باشد.
– برگى از تره! بر سر آن یک نان برنجى سفید! در وسط آن زرده تخم مرغ!

شاعرى غریب بدو نامه نوشت، و در ضمن ابیاتى از نپذیرفتن او گله آورد که:
– چند نوبت بزیارت آمدم، گفتند: رفت! تشریف برد!
– شایسته نیست از مانند من شاعرى روى پنهان کنید.

به پاسخ در پشت نامه‌اش برنگاشت:

– رونهان کردنم از جفاکارى نیست و یا فراموشکارى که حرمت مهمان را پاس ندارم.
– بخاطر این روزگار فرو مایه خائن است که حق آزادگان را فرو می‌گذارد.
– پیش از این روى از مهمان نهان نمی‌داشتم، اینک از سایه خود هم می‌گریزم.

ثعالبى در «ثمار القلوب» ص 354 این شعر او را یاد می‌کند.

– نبینى شاخسار درختان در لباس گل غرق گشته است؟
– حلقه‌اى از در بافته چون گردن بند که در زیبائى و رونق آن خون رز حلال خواهد بود.
– مرغان خطیب بر منبرى از گل سرخ و آس ساز سخن کرده بترنم برخاسته‌اند.

مرغان خطیب (خطباء الطیر) همان فاخته و قمرى نر و ماده و هزار دستان و امثال آن است، ثعالبى گوید: گمان می‌رود، اول کسى که این استعاره ملیح را براى مرغان خوش نوا آورده (خطیب- منبر) ابو العلاء سروى است در همین شعر یاد شده.

صاحب «محاسن اصفهان» در ص 52 این شعر او را یاد می‌کند:

– به بوستان ننگرى که چگونه مرغانش نوائى با شور و حال، ساز کردهگلهایش ناز می‌فروشد؟
– شکوفه‌هایش می‌خندد، جویبارش دل می‌برد، شاخسارش بهم می‌پیچد؟
– گویا بعد از باران سحرگاهى خوش و خندان جامه‌هاى دیبا را در بر آفتاب پهن کرده است.

و در ص 56 نقل می‌کند:

– گویا بلبل بوستان مست شراب، بر سر شاخ و گل، ترنم و هلهله آغاز کرده.
– که نسیم صبا از رفتار مانده و در اطراف شاخساران آرام و قرار گرفته.

صاحب ابن عباد، چند بیتى دارد که به ابى العلاء نامبرده نگاشته، آن چنان که «مافروخى» در «محاسن اصفهان» ص 14 یاد می‌کند:

– دوست گرامى، ابو العلاء سروى! بشارتت باد که با رخش بادپا بسویت روانم.
– گمان نمی‌رفت بدین زودى باز گردیم آنهم به فاصله‌اى چنین کوتاه.
– با آنکه بغداد با اصرارم می‌طلبد و اهواز به وعده‌گاهم می‌خواند.
– پیامم فرستاده که بشتاب و مرا صاحب شو تا آب رفته باز به جو آید.
– گفتم: گزیرى از اصفهان و دیدن دوستانم نیست، کاش جوانى بمن باز می‌گشت.
– در آنجا دوستان یکدلم را خواهم دید، بالاترین آرزویم همین است.
– و از دیدار کسانى برخوردار شوم که محضر آنان با ملک سلیمان برابر است.

ابو العلاء نامبرده در نزاع شعوبیه که عرب برتر است یا عجم، نسبت به هم میهنان خود عجم تعصب می‌ورزید، ابن العمید وزیر در نامه‌اى بدو نگاشت که:
«سفارش دوست را بپذیر، و پند ناصح مشفق را در گوش گیر! در میدان جهالت بیهوده متاز که به سر درآئى، و با لجاجت و خودسرى پرواز میاغاز که پروانه وار جان بر سر آتش نهى! سرور من! از آن بیم دار که گویند: نبرد «بسوس» از ریختن خون پستان شتر، بالا گرفت و جنگ «غطفان» به خاطر شترى گر، شعله‌ور گشت.
خون هزار جنگجو، بر سر یک تاى نان ریخت که از «حولاء» ربوده شد، و تازیانه عذاب بر سر عجم از آنجا فرود آمد که ابو العلاء سروى زبان به شوخى باز کرد «1»

نبرد بسوس:
«بسوس» دختر «منقذ» تمیمى بدیدن خواهرش: مادر جساس بن مره رفت، و پناهنده‌اش مردى از قبیله جرم به نام سعد بن شمس همراه او بود، شتر سعد در چراگاه مخصوص «کلیب وائل» وارد شد، و کلیب به خاطر این بی‌حرمتى شتر، تیرى در کمان نهاد، تیر زوزه کشان بر پستان شتر نشست، و شتر ناله کنان به سوى صاحبش سعد گریخت و شیر آمیخته به خون از پستانش روان.
سعد که حال و روز شتر را چنین دید، نزد «بسوس» آمده شکایت آغاز کرد «بسوس» دست بر سر فریاد کشید: وا ذلاه! وا غربتاه: داد از خوارى و فریاد از بی‌کسى! سپس چند بیتى سرود که عرب نام آنرا چکامه «مرگ» نهاده است:

– بجان خودم، اگر در خانه پدرم منقذ بودم، پناهنده‌ام سعد با چنین خوارى روبرو- نمی‌گشت.
– اما اینک در دیار غربتم که اگر گرگى بجهد، گوسفند من غریب را می‌رباید.
– اى سعد! جان خود را بخطر میفکن، بار سفر بربند که در میان این قوم حق پناهندگى مرده است.
– هر چه زودتر زاد و توشه مرا برگیر و بیاور تا راه را نبسته‌اند از این دیار بگریزیم.

پسر خواهرش جساس، استغاثه خاله را شنید و بدو گفت: خانم آزاده! آرام و قرار گیر، بخدا سوگند، به خاطر شتر پناهنده‌ات سعد، خون «کلیب» را خواهم ریخت، بی‌درنگ سوار گشت و به جانب کلیب تاخت و با نیزه سینه‌اش را شکافت که از آن زخم دیرى نپائیده مرد.

– در نتیجه آتش جنگ بین دو قبیله بکر و تغلب شعله‌ور شد که تا چهل سال ادامه یافت و هنگامه‌ها برخاست، شومى «بسوس» زبانزد همگان گشت و «نبرد بسوس»که مشهورترین نبردهاى عرب است، به نام او ثبت صفحات تاریخ شد.

(قرص نان حولاء) از مثلهاى مشهور عرب است: «أشام من رغیف الحولاء» شومتر از نان حولاء.
حولاء زنى خباز بود که در قبیله سعد بن زید مناة می‌زیست، سبدى نان بر سر می‌گذشت، مردى از میان سبد نانى ربود، حولاء گفت: بخدا سوگند نه از من طلبکارى که حق خود بازجوئى و نه دست گدائى بسویم دراز کردى که ناامیدت کرده باشم، از چه قرص نان را ربودى؟ معلوم است که با فلانى سر نزاع دارى که پناهنده او را آزار می‌دهى. به حال شکایت نزد پناه دهنده خود رفت و آن مرد با کمک اقوام و عشیره بر سر رباینده نان ریختند، قوم و عشیره آن مرد هم بحمایت برخاستند و هزار تن بر سر یک نان جان باختند، و نان حولاء مثل شد براى هر چیز بی‌ارزش که هنگامه بزرگ بپا سازد.
(تازیانه عذاب) از استعاره‌هاى قرآن کریم است «فصب علیهم ربک سوط عذاب». «1»
«نویرى» هم در کتاب «نهایة الارب» ج 2 ص 23 این دو بیت را به شاعر گرانمایه ما نسبت داده است:

– سلام بر پیرى که به مهمانى دائم آمد و سلام بر جوانى که رفت و باز نیامد.
– زیباتر از این چیست؟ طره‌اى سپید همچون عاج بهمراه زلفى سیاه چون آبنوس.

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏4، ص: 167

متن عربی

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏4، ص: 167

30- أبو العلاء السرَوی

علیٌّ إمامیَ بعدَ الرسولِ             سیشفعُ فی عَرصةِ الحقِّ لی‏

و لا أدّعی لعلیٍّ سوى             فضائلَ فی العقلِ لم یشکلِ‏

و لا أدّعی أ نّه مرسَلٌ             و لکن إمامٌ بنصٍّ جلی‏

و قول الرسول له إذ أتى             له شبهُ الفاضل المفضلِ‏

ألا إنّ من کنتُ مولىً له             فمولاه من غیرِ شکٍّ علی ( «1»)

 

الشاعر

أبو العلاء محمد بن إبراهیم السروی، هو شاعر طبرستان الأوحد، و علم الفضیلة المفرد، و له مساجلات و مکاتبات مع أبی الفضل بن العمید المتوفّى سنة (360)، و له کتب و شعر رائع و مُلَح کثیرة، ذکرت فی الیتیمة ( «2») منها جملةٌ صالحةٌ (4/48)، و فی محاسن أصبهان (ص 52 و 56)، و فی نهایة الأرب فی فنون الأدب ( «3»)،

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏4، ص: 168

و من شعره فی وصف طبرستان ما ذکره الحموی فی معجم البلدان ( «1») (6/18) و هو:

إذا الریحُ فیها جرّتِ الریحَ أعجلتْ             فواختَها فی الغصنِ أن تترنّما

فکم طیّرتْ فی الجوّ ورداً مُدنّراً             یقلِّبه فیه و ورداً مُدرهَما ( «2»)

و أشجارُ تفّاحٍ کأن ثمارَها             عوارضُ أبکارٍ یُضاحکنَ مُغرَما

فإن عقدَتها الشمسُ فیها حسبتَها             خدوداً على القضبانِ فذّا و توأما

ترى خطباءَ الطیرِ فوق غصونِها             تبثُّ على العشّاق وجداً مُعتّما

 

و له فی مدح أهل البیت علیهم السلام قوله- ذکره ابن شهرآشوب فی المناقب ( «3») (2/73) طبع إیران:

ضدّانِ جالا على خدّیک فاتّفقا             من بعدما افترقا فی الدهر و اختلفا

هذا بأعلامِ بیضٍ اغتدى فبَدا             و ذا بأعلامِ سودٍ انطوى فعفا

أعجِبْ بما حکیا فی کتبِ أمرِهما             عن الشعارینِ فی الدنیا و ما وصفا

هذا ملوکُ بنی العبّاس قد شرعوا             لبسَ السواد و أبقوه لهم شرفا

و ذی کهولُ بنی السبطین رایتُهم             بیضاءُ تخفق إمّا حادثٌ أزفا

کم ظلَّ بین شبابٍ لا بقاءَ له             و بین شَیْبٍ علیهِ بالنهى عطفا

هل المشیبُ إلى جنبِ الشبابِ سوى             صبحٍ هنالک عن وجهِ الدجى کشفا

و هل یُؤدّی شبابٌ قد تعقّبه             شیبٌ سوى کدرٍ أعقبتَ منه صفا

لو لم یکنْ لبنی الزهراءِ فاطمةٍ             من شاهدٍ غیر هذا فی الورى لکفى‏

فرایةٌ لبنی العبّاس عابسةٌ             سوداءُ تشهد فیه التیهَ و السرفا

و رایةٌ لبنی الزهراءِ زاهرةٌ             بیضاءُ یَعرفُ فیها الحقَّ من عرفا

 

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏4، ص: 169

شهادةٌ کشفت عن وجهِ أمرِهما             فبُح بها و انتصف إن کنتَ مُنتصِفا

حاز النبیُّ و سبطاه و زوجتُه             مکان ما أفنتِ الأقلامَ و الصحفا

و الفخر لو کان فیهم صورةً جسداً             عادت فضائلُهم فی أذنِهِ شنفا

و قد تناکرتِ الأحلامُ و انقلبتْ             فیهم فأصبحَ نورُ اللَّه مُنکسفا

ألا أضاءَ لهم عنها أبو حسنٍ             بعلمِهِ و کفاهم حرَّها و شفا

و هل نظیرٌ له فی الزهدِ بینهمُ             و لو أصاخَ لدنیا أو بها کلفا

و هل أطاع النبیَّ المصطفى بشرٌ             من قبله و حذا آثارَهُ وقفا

و هل عرَفنا و هل قالوا سواه فتىً             بذی الفقارِ إلى أقرانِه زلَفا

یدعو النزال و عجلُ القومِ محتبسٌ             و السامریُّ بکفِّ الرعبِ قد نزفا

مفرِّجٌ عن رسولِ اللَّهِ کربتَهُ             یوم الطعانِ إذا قلبُ الجبانِ هفا

تَخالُهُ أسداً یحمی العرینَ إذا             یوم الهیاجِ بأبطالِ الوغى رجفا

یُظِلُّهُ النصرُ و الرعبُ اللذان هما             کانا له عادةً إن سار أو وقفا

شواهدٌ فرضتْ فی الخلقِ طاعتَهُ             برغمِ کلِّ حسودٍ مالَ و انحرفا

ثمّ الأئمّةُ من أولادِه زُهُرٌ             مُتَوّجون بتیجانِ الهدى حُنُفا

من جالسٍ بکمال العلمِ مشتهرٍ             و قائمٍ بغرارِ السیف قد زحفا

مطهّرون کرامٌ کلُّهم عَلَمٌ             کمثل ما قیل کشّافون لا کُشُفا

 

و له فی یتیمة الدهر ( «1») (4/48).

مررنا على الروض الذی قد تبسّمتْ             ذراه و أوداجُ الأبارقِ تُسفَکُ‏

فلم نَرَ شیئاً کان أحسن منظراً             من الروض یجری دمعُهُ و هو یضحکُ‏

 

و له فی النرجس:

حیِّ الربیعَ فقد حیّا بباکورِ             من نرجسٍ ببهاءِ الحسنِ مذکورِ

 

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏4، ص: 170

کأنّما جفنُهُ بالغُنجِ منفتحاً             کأسٌ من التبرِ فی مندیلِ کافورِ

 

و له فی النرجس- ذکرها صاحبا الظرائف و اللطائف ( «1») (ص 159) و حلبة الکمیت (ص 203):

انظر إلى نرجسٍ تبدّتْ             صبحاً لعینیکَ منه طاقه‏

و اکتب أسامی مُشَبِّهیهِ             بالعینِ فی دفترِ الحماقه‏

و أیّ حُسنٍ یُرى لطرفٍ             مع یَرقانٍ یحلُّ ماقه ( «2»)

کرّاثةٌ رُکّبتْ علیها             صفرةُ بیضٍ على رُقاقه‏

 

و کتب إلیه شاعرٌ غریبٌ یشکو إلیه حجّابه أبیاتاً منها:

جئتُ إلى الباب مراراً فما             إن زرتُ إلّا قیلَ لی قد رکِبْ‏

و کان فی الواجب یا سیّدی             أن لا تُرى عن مثلِنا تحتجِبْ‏

 

فأجابه على ظهر رقعته:

لیس احتجابی عنک من جفوةٍ             و غفلةٍ عن حرمةِ المغتربْ‏

لکنْ لدهرٍ نَکِدٍ خائنٍ             مقصِّرٍ بالحرِّ عمّا یجبْ‏

و کنت لا أحجبُ عن زائرٍ             فالآن من ظلِّیَ قد أحتجب‏

 

و ذکر الثعالبی فی ثمار القلوب ( «3») (ص 354) له قوله:

أما ترى قُضُبَ الأشجارِ قد لبِستْ             أنوارَها تنثنی ما بین جُلّاسِ‏

منظومةً کسموطِ الدرِّ لابسةً             حسناً یُبیح دمَ العنقودِ للحاسی‏

و غرّدتْ خطباءُ الطیرِ ساجعةً             على منابرَ من وردٍ و من آسِ‏

 

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏4، ص: 171

خطباء الطیر فی الشعر هی: الفواخت و القماری و الرواشن و العنادل و ما أشبهها.

قال الثعالبی: أظنُّ أوّل من اخترع هذه الاستعارة الملیحة أبو العلاء السروی‏فی قوله المذکور. و ذکر له صاحب محاسن أصبهان (ص 52) فی الوصف قوله:

أَ وَ ما ترى البستانَ کیف تجاوبتْ             أطیارُهُ و زها لنا ریحانُهُ‏

و تضاحکت أنوارُهُ و تسلسلتْ             أنهارُهُ و تعارضتْ أغصانُهُ‏

و کأنّما یفترُّ غبَّ القطرِ عن             حُلَلٍ نشرنَ ریاضهُ و جنانهُ‏

 

و ذکر له (ص 56) قوله:

کأنّ حمامَ الروضِ نشوانُ کلّما             ترنّمَ فی أغصانِه و ترحّجا

فلاذ نسیمُ الجوِّ من طولِ سیرِهِ             حسیراً بأطرافِ الغصونِ مطلّجا

 

و للصاحب بن عبّاد أبیات کتبها إلى المترجَم له، ذکرها المافرّوخی فی محاسن أصبهان (ص 14) و هی:

أبا العلاءِ ألا أبشرْ بمقدمِنا             فقد وردنا على المهریّةِ القودِ

هذا و کان بعیداً أن أراجعَکمْ             على التعاقبِ بین البیضِ و السودِ

من بعد ما قرُبتْ بغدادُ تطلبُنی             و استنجزْتنیَ بالأهوازِ موعودی‏

و راسلتنی بأن بادِرْ لتملکَنی             و یجریَ الماءُ ماءُ الجود فی العودِ

فقلتُ لا بدّ من جَیٍّ ( «1») و ساکِنِها             و لو رددت شبابی خیر مردودِ

فإنّ فیها أودّائی و معتمدی             و قربها خیرُ مطلوبٍ و منشودِ

أ لستُ أَشهدُ إخوانی و رؤیتُهم             تفی بملکِ سلیمانَ بنِ داودِ

 

کان المترجَم یتعصّب للعجم على العرب، فکتب إلیه ابن العمید رسالةً ینکر

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏4، ص: 172

فیها تعصّبه بقوله: اقبل وصیّة خلیلک، و امتثل شَوْرة نصیحک، و لا تتمادَ فی میدان الجهل ینضّک، و لا تتهافت فی إلحاحٍ یغرّک، و اخش یا سیّدی أن یُقال: التحمت حرب البسوس من دم ضرع ( «1»)، و اشتبکت حرب غطفان من أجل بعیر قُرع، و قُتل ألف فارسٍ برغیف الحولاء، و صبَّ اللَّه على العجم سوط عذاب بمزاح أبی العلاء ( «2»).

البیان:

حرب البسوس: البسوس بنت منقذ التمیمیّة، زارت أختها أمّ جسّاس بن مرّة، و مع البسوس جار لها من جرم یقال له سعد بن شمس، و معه ناقة له، فرماها کلیب وائل لمّا رآها فی مرعىً قد حماه، فأقبلت الناقة إلى صاحبها و هی ترغو و ضرعها یش خب لبناً و دماً، فلمّا رأى ما بها انطلق إلى البسوس فأخبرها بالقصّة، فقالت:

وا ذلّاه وا غربتاه، و أنشأت تقول أبیاتاً تسمّیها العرب أبیات الفناء، و هی:

لعمریَ لو أصبحتُ فی دارِ مُنقذٍ             لما ضیم سعدٌ و هو جارٌ لأبیاتی‏

و لکنّنی أصبحتُ فی دارِ غربةٍ             متى یعدُ فیها الذئبُ یعدُ على شاتی‏

فیا سعد لا تغرر بنفسک و ارتحلْ             فإنّک فی قومٍ عن الجارِ أمواتِ‏

و دونک أذوادی فخذها و آتنی             بها حلّة لا یغدرون ببنیاتی ( «3»)

 

فسمعها ابن اختها جسّاس فقال لها: أیّتها الحرّة اهدئی، فواللَّه لأقتلنّ بلقحة ( «4») جارک کلیباً، ثمّ رکب فخرج إلى کلیب فطعنه طعنة أثقلته فمات منها، و وقعت الحرب بین بکر و تغلب، فدامت أربعین سنة، و جرت خطوب و صار شؤم البسوس مثلًا، و نُسِبت الحرب إلیها و هی من أشهر حروب العرب.

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏4، ص: 173

رغیف الحولاء: من أمثال العرب المشهورة: أشأم من رغیف الحولاء ( «1»)، کانت الحولاء خبّازة فی بنی سعد بن زید مناة، فمرّت و على رأسها کارة خبز، فتناول رجلٌ من ر أسها رغیفاً، فقالت: و اللَّه مالک علیَّ حقّ و لا استطعمتنی، فلِمَ أخذت رغیفی؟ أما إنّک ما أردت بهذا إلّا فلاناً- تعنی رجلًا کانت فی جواره- فمرّت إلیه شاکیةً، فثار و ثار معه قومه إلى الرجل الذی أخذ الرغیف و قومه، فقُتل بینهم ألف نفس؛ و صار رغیف الحولا ء مثلًا فی الشی‏ء الیسیر یجلب الخطب الکبیر.

سوط عذاب: من استعارات الکتاب الکریم، قال اللَّه تعالى: (فَصَبَّ عَلَیْهِمْ رَبُّکَ سَوْطَ عَذابٍ‏) ( «2»).

و ذکر له النویری فی نهایة الأرب ( «3») (2/23).

حیّ شَیْباً أتى لغیرِ رحیلِ             و شباباً مضى لغیر إیابِ‏

أیُّ شی‏ءٍ یکون أحسنَ من عا             جِ مشیبٍ فی آبنوسِ شباب