آیا پرسیدن نشان خانه ویران یار، درد دائم عشقت را درمان میکند؟
و یا اشکى که از جدائیش میریزى، سوز دلت را در آن روز که فراق دوست نزدیک میشود، فرو مینشاند؟
هیهات! دورى دوستى که رفته و دیگر باز نمیگردد. عشق بر انگیخته را پایان نمیبخشد.
اى ساربان! چشمان اشکبار، کاروان را از آب و گیاه بینیاز میکند، قبل از پیش آمد این جدائى دور و دراز، نمیپنداشتم که دیدهها از ابرها، بارندهتر باشند، از ما جدا شدند و با رفتن خود، چه اشکها را روان کردند و چه خردها را ربودند و چه پیوندها را گسستند.
فریبنده یارى که من هرگز در اندیشه فریبش نبودم. چه غدر شأن جوان عرب نیست. پیمان نگهدار، به دشمنان روى خوش مینماید. و محبت اندوهناک را نهان میدارد.
محمل نشینان و یارانى که سر نیزهاى افراشته، آنان را از دیدهاى بیننده پنهان میداشت، دور شدند.
و دلباخته افتادهاى را به جا گذاشتند که دزدانه تیر نگاهش را به سرا پرده محبوب انداخت ولى به هدف ننشست.
اندوه من بر محمل نشینان و برو بالا و اندامهائى است، که از دیده ما پنهان میمانند.
دلبران لاغر اندام و موى میان و گلگون لب و سپید روئى که دندان و آب دهانشان، به شراب شبانه جام و حبابهاى روى آن میماند.
در سراپردهها، ماهرویانى هستند که چون دیدار نمایند، آتش فروزان عشق را فرو نشانند.
در دل جوشش عشقى است که شوق سردى آب دهان و سپیدى دندان یار جوشندهترش کرده است.
اى خفته عشق، بیدار شو، و اى بیمار مهر! برخیز که دوست رفت.
هان قسم به عصر عشقى که گردش روزگار بماتمش نشانده و دست مصائب گریبانشرا گرفته، که اگر خانه یاران موجب جدائى آنان از من شود و من به آرزوى خود نرسم از اشک چشم راه نفس را بر خود خواهم بست.
تعجب ندارد. اگر مرا نیروئى نمانده باشد. شگفت این است که پس از رفتن آنها چگونه زنده ماندهام.
در بیست سالگى پیر شدم و فراق را تیرى است که چون به سامان کسى زند، پیرش کند.
کششى که از شوق من به وطن برخاسته و کوششى که از وجد و طرب مایه گرفته، آن چنان نیست که مانند اشتیاق دورادورى باشد که من به سرزمین نجف و شخصیت خفته در آنجا دارم.
پیراسته خاکى که پاکترین مرد جهان را، در آغوش دارد. راستى که على ابرمرد مردان و تربیتش پر شرفترین تربیتها است.
او اگر از دیده، دور و پنهان باشد هرگز از دل نهان نخواهد بود.
و بالاخره شاعر باینجا میرسد که:
اى شتر سوارى که گامهاى مرکب نیرومندت جامه کهنه دشت را به تقریب و جنب «1» در مینوردد،! در فراز، غزال خوش خط و خال را میگیرد، و در نشیب شاهین تیز بال را خسته میکند و بادهاى سهمگین را چون شتران خسته و رنجور بیابان، پشت سر میگذارد.
درود مرا به قبرى که در نجف است و بهترین انسان عجم و عرب را در بر دارد برسان، آنجا شعار خدائى تو فروتنى باشد.
و وصى والا مقام و داماد بهترین پیغمبر را آواز ده و بگو:
اى ابا حسن! گوش فرا ده، آنها که از فرمانت سرپیچیدند و به بدترین وجهى روى از سوى تو برگرداندند.
راستى آنها را چه شد که از طریق نجاتى که تو روشنگر آن بودى، برگشتند و به مسیر نابودى فتادند؟
و ترا از امر خلافت که دست غاصب مردى قریشى زمام ناقه آن را گرفته بود، باز داشتند.
آرى آن مرد، چنان زمام این ناقه را کشید که بینى آن را درید. او همان کسى است که تا دیروز از این کار استقاله و استعفا داشت و راستى اگر دروغ نمیگفت چرا امروز به جد خواستار آن است؟
و تو (اى على) با بزرگوارى بر این دردمندى صبر کردى. چه شکیبائى در هنگام خشم، بهترین کار است.
بالاخره مرگ، آن مرد را آواز داد و بانگ خود را به گوش او رساند. و مرگ دعوت کنندهاى است که چون کسى را فرا خواند، پاسخ مساعد شنود. (در این هنگام) وى خلافت را به دومى بخشید و او را در ردیف خود سوار کرد، چه سوار و ردیف رسوائى!!
و این دومى، اولین کسى است که پیغمبر وى را به بیعت تو سفارش فرمود اما او خیلى زود پیمان شکنى کرد.
سومى، نیز جامه خلافت را به تن کرد و مسائل جدى، به بازى بدل شد جاهلیت چهره زشت نخستین خود را، دوباره نشان داد و گرگان به جان بیچارگان فتادند.
در «خم» آنگاه که «احمد» رهبر، بر جهاز شتران قرار گرفت آنان را از این جهالتها باز داشت.
و به مردمى که در پیرامونش گرد آمده یا در خدمتش نشسته و به سخنانش گوش میدادند و نگرانش بودند، فرمود:
اى على برخیز که من مأمور رساندن فرمان ولایت به مردمم و این تبلیغ براى من سزاوارتر و بهتر است.
آرى من على را به رهبرى و رهنمائى پس از خود منصوب میکنم. و على بهترین منصب دار است.
آنها با تو بیعت کردند و دست خود را بسوى تو گشودند. لیکن در دل از تو روى گردان بودند.
ترا رها کردند، بیآنکه دست بخشش و عطایت کوتاه و یا زبان گفتارت نارسا باشد و نه اینکه به دوروئى و نفاق شناخته شده باشى.
تو قطب سنگ آسیاى اسلامى، نه آنها! و آسیا جز بر قطب نمیگردد. تو همتاى آنان در فضل و همانندشان در خانه و خانواده نبودى.
اگر به همنبرد نیزه در دست بنگرى، نیزه و دستش به لرزه میافتد.
و چون خود نیزه بجنبانى آن را در رگ گردن رزمجوى دلیر و گریز پاى مینشانى.
در روز نبرد، شمشیر نمیکشى مگر آنکه آن را در سر کلاهخود پوشیده دشمن نهان میکنى.
همچون روز خیبر که هیچ نیروئى عمر را از گریز از قوم یهود ممانعت نمیکرد و پیغمبر مصطفى چون از به خاک افتادن پرچم و سرنگونى و هزیمت او به خشم آمد، فرمود: فردا، پرچم را به جوانمرد برگزیدهاى میسپارم که خدا و پیغمبر دوستش
میدارند و تو در فرداى آن روز پرچم را با شادى به دوش کشیدى و با گروه انبوه و ابله دشمن روبرو شدى، شیر مردانى با شمشیرهاى درخشان و سنانهاى بران غرق در آهن و پولاد گرد آمده بودند زمین نبرد را اسبهاى فربه و آسمان آن را گردهاى برانگیخته، و ابر لشکر را غبارى تشکیل میداد که برقش درخشش سنانها و شمشیر هاى هندى بود و تو به آرامى به نبرد پرداختى تا این ابر باریدن گرفت چه اگر پشت میکردى هرگز نمیبارید.
تو را مناقبى است که شمارندگان از شمردن و نویسندگان از نوشتن آن عاجز و ناتوانند همچون «رد شمس» آنگاه که نمازت را نخوانده بودى و آفتاب از دیدگان پنهان میشد و به خاطر تو چنان برگشت که گوئى شهابى ندرخشیده و آفتابى غروب نکرده بود.
در سوره برائت نیز اخبارى است که عجائب آن از دیدگان مردم دور و نزدیک پنهان نمانده است و شب هجرت و رفتن پیغمبر به غار ثور که تو با کمال آسایش خفتى و دیگران مالامال ترس بودند، آرى تو برادر پیغمبر رهبر و یاور او و نمایشگر حقى، و در کتب آسمانى مورد ستایش قرار گرفتهاى.
تو همسر پاره تن پیغمبر و تنها نگهبان زهراء و پدر فرزندان نجیب اوئى! فرزندانى که در راه خدا پر جد و جهدند و از او یارى میجویند و به وى معتقدند و براى او کار میکنند.
و چنان راهنمایانى هستند که اگر شب تاریک گمراهى، سایه بر سرها گسترد شبروان را بهتر از هر کوکب و شهابى، رهبرى میکنند.
از آن روز که مهر خود را به پاى آنان ریختم، مرا رافضى خواندند و این لقب بهترین نام من است.
درود خداى ذو العرش، پیوسته و همیشه بر روان فرزندان غمگسار فاطمه باد.
آن دو فرزندى که یکى به زهر کشنده مسموم شد و دیگرى با گونه خاک آلود به خاک رفت.
و پس از وى، عابد زاهد، امام سجاد است و آنگاه باقر العلمى که به غایت طلب نزدیک شد.
و جعفر و فرزندش موسى و پس از آن امام نیکوکارى چون حضرت رضا و امام جواد، عابد کوشا و عسکریین و مهدى که قائم آنان و صاحب امرى است که تشریف نظیف و سپید هدایت بر تن دارد و زمین را پس از آنکه از ستم پر شده باشد از عدل و داد پر میکند و گمرهان و بدکاران را برمیاندازد.
پیشواى دلیران بیباک و رزمجوئى است که به پیکار سرکشان براى کندن گیاهان هرزه میروند.
مردمى که اهل هدایتند، نه آنهائى که دین نیرومند خود را به دنیا و پایههاى آن میفروشند و اگر کینههاى شان را در آتش ریزند. دوزخ از هیزم و آتشگیره بینیاز شود.
اى صاحب حوض کوثر زلال و پر آبى که دشمنان را از شربت گواراى آن باز میدارى!
من در راه عشق تو، گروهى از دشمنان بیباکت را با بیرون ریختن اندیشه و گفتار تدریجى خویش، کوبیدم، تا اندیشههاى من با شمشیر بران شعر و سخن، داغ ننگ بر جبین آنها زد.
من مهر تو و پارسائى را بیارى خود برگزیدم و با آنکه دوستان بسیارى دارم، اما آن دو بهترین دوست منند.
پس اى على! از درون من قصیده آراستهاى را به جلوه در آر که اگر از مرز ستایش تو بگذرد، پاکیزه نباشد.
در درون من حیا و هدایتى که آراسته به فضل و ادب است. بسویت میگراید.
خود را در ستایش تو به زحمت انداختم با آگاهى به اینکه آسایش من در این رنج است.
و ابن شهر آشوب در صفحه 181 جلد 1 «المناقب» چاپ ایران این سروده عبدى را یاد کرده است:
على را در میان خلق همانندى جز برادرش محمد نیست و آنگاه که قریش شبیخون زدند، على امیر، با خفتن در بستر جانش را فداى پیغمبر کرد، پیغمبر نیز به پاداش آن در غدیر خم او را به وزارت و خلافت پس از خود برگزید.
الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج2، ص: 409