بیان دیگری از گفتگوهای سفر اول
معاویه به قصد حج وارد مدینه شد. «3» نزدیکی های مدینه مردم پیاده و سواره به استقبالش رفتند، و زنان و کودکان بیرون آمدند، و هر کس بر حسب توانائی از او استقبال نمود. و او با مخالفان نرمش نشان داد و با جمعیت صحبت کرد و برای جلب خاطر و رضایشان کوشید و چرب زبانی نمود مگر آنان را با کاری که دیگر مردمان کرده بودند موافق سازد. کار را بجائی رساند که در یکی از همین صحبت ها به مردم مدینه گفت: خستگی این راه دراز را فقط به امید دیدار شما بر تن هموار می ساختم و ناملایمات را به همین خاطر تحمل می کردم تا اینک به دیدار شما مجاوران مزار پیامبر خدا نائل گشتم. در جوابش خوشامد بسیار گفتند … چون به «جرف» رسید حسین بن علی و عبد اللّه بن عباس به استقبالش رفتند، اشاره به آن دو به مردم گفت:
اینان دو سرور بنی عبد منافند. و رو به ایشان گردانده با آنان همسخن گشت و بنای
تحبیب را گذاشت، گاه با این یک سخن می گفت و گاه به آن دیگر لبخند میزد، تا رسید به مدینه.
در آنجا مردم پیاده و زنان و کودکان آمده به او سلام کردند و با موکبش همراه گشتند تا به اقامتگاهش در آمد. حسین به خانه رفت و عبد اللّه بن عباس به مسجد.
معاویه با جمع کثیری از شامیان روانه خانه عائشه- ام المؤمنین- گشت و اجازه ملاقات خواست.
عائشه فقط به او اجازه داد و چون در آمد مستخدم عائشه، ذکوان آنجا بود، عائشه به معاویه گفت: چگونه اطمینان کردی و نترسی از این که مردی را به کمینت بنشانم تا ترا به کیفر قتل برادرم محمد بن ابی بکر به قتل رسانم؟ گفت: تو چنین کاری نمی کنی. پرسید چطور؟ گفت: چون من در حریمی قرار دارم در خانه رسول خدا.
در این وقت، عائشه خدا را سپاس و ثنا خواند و از رسول خدا (ص) یاد کرد و از ابوبکر و عمر، و او را تشویق کرد که از آن دو تقلید نموده پیروی کند. و به سخن خویش پایان داد. معاویه لب به سخن نگشود از ترس این که نطقی به بلاغت و شیوائی نطق عائشه نتواند، ناچار بطور عادی شروع به حرف زدن کرده گفت: تو ای ام المؤمنین! خداشناسی و پیامبرشناس و به ما دین آموخته ای و خیرمان را یاد داده ای.
و تو در خور آنی که فرمانت بکار بسته و اطاعت شود و سخنت بگوش گرفته. کار یزید، پیشامدی بوده به تقدیر خدا که صورت گرفته و تمام شده و مردم اختیار آن را ندارند، و مردم بیعت کرده اند و پیمان و تعهدشان بر گردنشان قرار گرفته و مؤکد گشته است.
آیا به نظر تو حالا پیمان و عهدشان را بشکنند؟!
عائشه از حرف او پی برد که بر ولایتعهدی یزید مصمم است و به کار خود ادامه خواهد داد. به همین جهت به او گفت: این که از عهد و پیمان سخن به میان آوردی، از خدا بترس و در حق این جماعت چند نفره کار ناروائی نکن و در موردشان عجله بخرج نده شاید کاری که ناخوشایندت باشد از آنان سر نزند.
در این هنگام، معاویه برخاست که برود. عائشه به او گفت: تو «حجر» و یارانش را که افراد عابد و پارسا و مجتهدی بودند به قتل رساندی. معاویه گفت: این سخنرا بگذار کنار. رفتارم با تو چگونه است و در بر آوردن تقاضاهایت؟ گفت: خیلی خوب. گفت: پس ما و آنان را به حال خود بگذار تا وقتی به آستان پروردگارمان برده شدیم به کارمان رسیدگی شود.
و همراه «ذکوان» از خانه عائشه بیرون رفت و در حالی که بر او تکیه زده بود و گفت: تا امروز سخنوری- پس از پیامبر خدا (ص)- چنین گویا و شیوا ندیده ام و برفت تا به خانه رسید. آنگاه به دنبال حسین بن علی فرستاد و با وی به تنهائی ملاقات کرد و گفت: برادرزاده! مردم به استثنای پنج نفر قریشی که تو رهبریشان می کنی برای ولایتعهدی یزید تعهد سپرده و پیمان بسته اند. عموجان! چرا مخالفت می کنی؟
حسین گفت: به دنبال آنها بفرست. اگر با تو بیعت کردند من هم جزو آنان خواهم بود و گرنه در مورد من عجله بخرج نده. معاویه پذیرفت و از او قول گرفت جریان گفتگوی دو نفرشان را به کسی اطلاع ندهد. حسین بیرون آمد. ابن زبیر شخصی را بر سر راه وی گماشته بود تا وقتی بیرون می آید از او کسب خبر کند. و او به حسین گفت برادرت عبد اللّه بن زبیر می پرسد چه خبر بود و چه گذشت آنجا؟ و آن قدر پاپی اش شد تا چیزی از او در آورد.
معاویه بدنبال ابن زبیر فرستاد و با او ملاقات خصوصی کرد و گفت: مردم با این کار موافقت نموده و تعهد سپرده اند جز پنج نفر قرشی که تو رهبریشان میکنی.
برادرزاده! چرا مخالفت میکنی؟ گفت بفرست بدنبالشان تا اگر با تو بیعت کردند منهم جزو آنها خواهم بود، و گرنه در مورد من عجله بخرج نده. پرسید اینکار را خواهی کرد؟ گفت: آری. و از او قول گرفت جریان را به کسی نگوید.
سپس به دنبال عبد اللّه بن عمر فرستاد و خصوصی با او سخن گفت سخنی نرمتر از آنچه با آن دو گفته بود. گفت: من مایل نیستم بگذارم امت محمد پس از من چون گله بی چوپانی باشد. «1» و از مردم برای این کار تعهد و بیعت گرفته ام جز پنج نفرکه تو رهبرشان هستی. چرا مخالفت می کنی؟ عبد اللّه بن عمر پرسید: حاضری کاری کنی که هم به مقصودت برسی و هم از خونریزی جلوگیری کرده باشی؟ گفت:مشتاق این کارم. گفت: در برابر عموم می نشینی بعد من می آیم به این مضمون با تو بیعت می کنم که آنچه را مورد اتفاق امت باشد بپذیرم، زیرا اگر امت بر سر حکومت برده ای حبشی همداستان گردد آن را می پذیرم. پرسید: این کار را خواهی کرد؟ گفت: آری. و بیرون رفت. در این هنگام، معاویه به دنبال عبد الرحمن بن ابی بکر فرستاد و بطور خصوصی به او گفت: با چه حقی در برابر من سر بنافرمانی برداشته ای؟ گفت: امیدوارم این کار به خیر و مصلحتم باشد. معاویه گفت: بخدا تصمیم قتلت در دلم نضج می گیرد. گفت: اگر این کار را بکنی خدا در دنیا تو را گرفتار خواهد ساخت و در آخرت به دوزخ در خواهد آورد. این را گفت و بیرون رفت.
معاویه آن روز را با انعام و بخشش به افراد مهم و اعیان و تحبیب مردم گذراند.
فردا صبح دستور داد تختی برایش گستردند و صندلی هائی در اطرافش برای درباریان و مقربانش نهادند و در برابرش صندلی هائی برای افراد خانواده اش. و در حالی که جامه ای یمنی بر تن داشت و عمامه ای تیره بر سر و دو شاخه اش را بر کتفش نهاده بود و عطر زده بیرون آمد و بر تخت خویش نشست و منشیانش را نزدیکش و جائی نشاند که دستوراتش را بشنوند، و به حاجبش امر کرد هیچکس را گر چه از نزدیکان و مقربانش باشد راه ندهد. آنگاه به دنبال حسین بن علی و عبد اللّه بن عباس فرستاد.
ابن عباس زودتر رسید. وقتی وارد شد و سلام کرد معاویه او را بر جانب چپ روی تختش نشاند و آرام با وی شروع به گفتگو کرد، و گفت: خدا از مجاورت این مزار شریف و اقامتگاه پیامبر (ص) بهره ای وافر داده است.
ابن عباس گفت: … از این نیز که به پاره ای از حقمان قناعت نموده و از همه آن چشم بپوشم بهره ای وافر یافته ایم.
این سخن، معاویه را بر آن داشت که از موضوع دور شود تا کار به مجادله نکشد، پس از این موضوع سخن به میان آورد که عمر انسان بر حسب سرشت و غرائز وی تغییر می کند. تا حسین بن علی فرا رسید. چون چشم معاویه به وی افتاد
پشتی یی را که در سمت راست تختش بود مرتب ساخت برای او. حسین وارد شده سلام کرد. معاویه اشاره کرد تا در سمت راستش بنشست سپس با او احوالپرسی کرد و از حال برادرزاده هایش- فرزندان حسن- پرسید و از سن و سالشان. حسین جواب داد و خاموش گشت. آنگاه معاویه شروع بسخن کرده گفت: خدای را سپاس که نعمت بخش است و بلاآور. و گواهی می دهم که خدائی جز خدای یگانه نیست خدائی که بسی برتر از گفته و پندار ملحدان است، و محمد بنده خاص اوست که برای آدمیان و پریان همگی مبعوث گشته تا با قرآنی پند و بیمشان دهد که حقائق آینده و پیشین ابطالش نمی نماید و فرود آمده از آستان حکیم ستوده است. و رسالت الهی را ادا فرمود و کارش را بانجام رسانید و در راهش هر آزار و اذیتی دید شکیبائی ورزید تا دین خدا روشن گشت و دوستانش به عزت و قدرت رسیدند و مشرکان ریشه کن گشتند و دین و نهضت الهی علی رغم مشرکان چیره گشت. آنگاه حضرتش صلوات اللّه علیه در گذشت در حالی که از مال دنیا جز همان اندکی که سهمش بود برجای ننهاد و چون خدا را برگزیده و دل از دنیا برکنده بود آنچه را از مال دنیا بچنگ آورده بود رها کرده بود و نیز از سربلند نظری و قدرتی که در شکیبائی و خویشتنداری داشت و نیز به خاطر این که در پی سرای جاویدان و ثواب پایدار و ابدش بود. این وصف پیامبر (ص) است. پس از وی دو مرد خویشتن پای بر سر کار آمدند. و سه دیگر مردی مشکوک، و حوادثی به وقوع پیوست که ما بچشم خود ندیده و بدرستی نشنیده ایم و من از آنها بیش از شما چیزی نمی دانم. راجع به کار یزید قبلا به اطلاعتان رسیده است. خدا می داند که با این کار می خواهم در بروی اختلاف میان مردم ببندم و با ولایتعهدی یزید وحدت جامعه را برقرار نگهدارم. در مورد کار یزید منظوری جز این ندارم. شما دو نفر هم از فضیلت خویشاوندی (با پیامبر ص) و دانشمندی و مردانگی بر خوردارید. و این خصال را من طی گفتگوها و تجربه هائی که با یزید داشته ام در او یافته ام و بقدری که نظیرش را در شما دو نفر و نه دیگران یافته ام، تازه او سنت شناس هم هست و قرآندان و چنان بردباری یی دارد که سنگ را نرم می گرداند. شما می دانید که پیامبر (ص)- که معصوم بود و کارش درست و صواب- در نبرد «سلاسل» مردی را بر ابوبکر صدیق و عمر فاروق و دیگر اصحاب
بزرگ و مهاجران مقدم داشت و فرماندهی داد که از هیچ لحاظ همشأن آنان نبود نه از لحاظ خویشاوندی نزدیک و نه از حیث سابقه و رویه گذشته اش، و آن مرد بر آنان فرماندهی کرد و در نماز جماعت پیشنمازشان گشت و غنائم را نگهداری و سرپرستی نمود، و چون دستور می داد و اظهار نظر می کرد هیچکس چون و چرا نمی نمود. و رسول خدا (ص) سرمشق نیکوی ما است. بنابر این ای بنی عبد المطلب! من و شما مصالح مشترکی داریم، و من امیدوارم که در این جلسه سخن به انصاف گوئید زیرا هیچکس نیست که گفته شما را حجت و با اهمیت نشمارد. بنابر این در جوابم سخن از روی بصیرت گوئید. از خدا برای خویش و برای شما دو نفر آمرزش میطلبم.
الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 10، ص: 345