از«حسن بصری»رحمة اللّه علیه روایت شده که گفت:«مرد فقیر سیاهی در آبادان می زیست،که در خرابات به سر می برد.چیزی بدست من رسید،او را خواستم.وقتی که چشمش به من خورد،لبخندی زد و با دستش به زمین اشاره کرد و تمام زمین طلا شد و برق زد.سپس گفت:آنچه آوردی بده.من دادم،لکن سخت ترسیدم و فرار کردم.»«الروض الفائق»126.
(نویسنده گوید:)بخوان و تعجب کن،بخند یا گریه کن.
(الغدیر فی الکتاب و السنة و الادب ج 11 ص 154)