بحمد خداوند نظم آفرین شد آغاز این نظم نغز متین
بهر بحر اندیشهام رو نهاد به بحر تقارب برآمد مراد
کنون از معاویه گویم سخن هم از عمرو، بن عاص پر مکر و فن
فعول فعول فعول فعول ملوم اکول، ظلوم جهول
معاویه بنوشت او را که زود خراجی که از مصر کردی تو سود
بباید که بفرستی آنرا بشام تعلل ز امرم مکن، و السلام
یکی چامه در پاسخش عمرو داد چو خواندش برآورد آه از نهاد
مر این چامه را «جلجلیه» است نام نمایم بشرحش کنون اهتمام
بود این چکامه یکی شاهکار ز یک روسپی زاده در روزگار
نگر تا چسان داده داد سخن بوصف شه اولیا بوالحسن
معاویه بر من مشو ناسپاس مزن خود بنادانی و التباس
بیاد آر کاندر هواداریت چها کردم اندر پی یاریت
بشام و باهلش ز مکر و فریب چه غوغا بپا کردم ای نانجیب
که تا خلق سویت شتابان شدند چو گاوان بگسسته از قید و بند
دگرگون نمودم من آئینشان بنام تو آمیختم دینشان
چو با پیشوای ره راستی بعصیان و طغیان تو برخاستی
بدانسان دگرگون نمودم امور که افکندم آن خلق را در غرور
بخونی که از احمقی «1» شد هدر بپا کردم آن جنگ و آن شور و شر
که با سرور اوصیاء از جفا چنان جنگ خونین نمودم بپا
زدم مصحفی چند بر نیزهها و زین حیله بر پا نمودم چها
در آندم که شد شیر حق حملهور چسان حیله کردم بدفع خطر!
نمودم؟؟؟؟ بنامردی آموختم جمله را
ستم پیشهگان را برانگیختم بحیدر خدنگ جفا ریختم
که تا جمله از حیله و مکر من نهفتند رخ را ز نور زمن
فراموش کردی که با اشعری «2» چسان حیله کردم گه داوری
بنرمی چسان دادمش من فریب که با خلع حیدر شدی بیرقیب
پس از ناامیدی برآمد مراد زمام خلافت بدستت فتاد
بپوشاندمت جامه سروری چو در دست اهریمن انگشتری
ببردم تو را بر فراز سریر بیفتاد از کار، شمشیر و تیر
اگر چه ترا آن مقام بلند نبد در خور ای پست نا ارجمند
تو را من نمایاندم اندر جهان ز من نامور گشتی و قهرمان
گران است بر من که نشناختی مرا، ای جگر خوار زاده دنی
اگر من نبودم هوادار تو وزیر و مشیر و نگهدار تو
نبودت بر این جایگه هیچ راه نبودی تو فرمانروا هیچگاه
اگر من نبودم، تو همچون زنان پس پرده در خانه بودی نهان
نمودیم از جهل یاری تو را ایا زاده هند شوم دغا
ببردیمت اندر فراز از نشیب ز پستی بماندیم خود بینصیب
بناحق تو را بر شه سرفراز مقدم نمودیم از حرص و آز
شهی کز پیمبر بامر إله شد او بر همه سرور و دادخواه
چه بسیار دربارهاش مصطفی سفارش بامت نمود از وفا
وصایای پیغمبر پاکدین بشأن علی آن ولی امین
شنیدیم بسیار در هر مقام که تصریح فرمود او را بنام
بروز غدیر آن شه انبیا به منبر برآمد چو بدر سما
به امر خداوندگار عزیز ببانگ رسا آن شه با تمیز
در آندم که کف بر کفش داشت جفت بر جملگی این در نغز سفت
که آیا نیم من سزاوارتر ز جان شما بر شما سر بسر؟
بگفتند آری تو اولی ز ما بما هستی ای سرور و رهنما
در آندم نمود آن شه ملک دین علی را امیر همه مؤمنین
بفرمود من کنت مولاه را که جمله شناسند آن شاه را
پس آنگه برآورد دست دعا بدرگاه بیچون و گفت: ای خدا!
هر آنکس که او را بود دوستدار ورا دوست باش و ورا دستیار
هر آنکس بکینش ببندد میان ورا باش دشمن بهر دو جهان
سپس گفت: با عترت پاک من مبادا که باشید پیمان شکن!
هر آنکس که از عترتم شد جدا دگر با منش نیست راه بقا
چو استاد تو دید این ماجرا دگر نگسلد رشته مرتضی
بتحسین برآمد ز اعجاب و گفت علی را که: به به تو را نیست جفت
مراد همه! خلق را رهبری تو مولائی و بر همه سروری
خلاصه در آن مجمع با شکوه پیمبر بفرمود با آن گروه:
که پاس علی را بدارید هان علی شد امیر همه مؤمنان
معاویه! با این اساس متین که بر پا نمود آن نبی امین
بباید نمائیم خود اعتراف که جمله گرفتیم راه گزاف
نمودیم خود را در این جور و کین گرفتار در اسفل سافلین
بدرگاه حق جملگی شرمسار اسیر عذاب و گرفتار نار
نه جبران شرمندگیها شود نه وز خون عثمان نجاتی بود
علی آن عزیز خدای ودود بود خصم ما جمله یوم الورود
ز حق دور و در جور خود سوختیم ز هی زشت نامی که اندوختیم
حساب من و تو بدست علی است بلی روز محشر محاسب علی است
چه عذری است ما را بروز جزا در آندم که افتد ز رخ پردهها
پس ای وای بر تو در آن روز سخت سپس بر من مجرم تیره بخت
ایا زاده هند بد باختی! سرانجام خود را تبه ساختی
تو عهدی که با من نمودی چه شد؟ وفائی نکردی تو بر عهد خود
بکامی که بگرفتی از این جهان که ناچیز و ناپایدار است آن
مزایای بسیار دادی ز دست زیان کردی و گشتی از هیچ مست
من از خلق غافل نگشتم دمی نمودم بسی مکر و نامردمی
که تا شد میسّر ترا ملک و جاه رسیدی باین مسند و تکیهگاه
و گرنه تو اندر صف کارزار بدی در کمین تا نمائی شکار
فراموش کردی که لیل هریر بصفین در آن وحشت بینظیر
بخوابیدی و چون شتر مرغ زار تغوط نمودی بخود بیقرار
در آندم که آن یکه تاز دلیر براند از میان آنسپاه شریر
چو شیری دمان خشمگین حملهور تو از ترس با خاطری پر شرر
ز من چاره میخواستی و مفرّ ز چنگال حیدر شه حیه در
ببستی در آندم تو عهد و قرار تفو بر تو و عهدت ای نابکار
که چون شاهد ملکت آمد ببر مسخر شدت مملکت سر بسر
مرا نیمی از آنچه عاید شود ببخشائی از جنس و نوع و عدد
بر این سیره من حیلهها ساختم بتدبیر این امر پرداختم
نمودم عیان عورتم بی درنگ بدادم تن اندر چنین عار و ننگ
شه اولیا از حیا رخ بتافت دل بی قرار تو آرام یافت
پس از آن همه ترس و لرز شدید تو را طالع عز و مکنت دمید
چو بر اوج عزت شدی مستقر تو را عهد و پیمان برفت از نظر
به اغیار دادی عطای زیاد ولی یار خود را ببردی زیاد
بدادی به عبد الملک مصر را نمودی در این کار بر من جفا
بهر حال اکنون که مصر از منست به وصلش دلم راحت و ایمن است
نما از خراجش تو صرف نظر ز تکرار این گفتگو در گذر
تو را گر به مصر است چشم امید ز بام تو مرغ تمنّا پرید
و گرنه کنم آنچه نا کردنی است بگویم هر آنچه که ناگفتنی است
بر انگیزم از مصر خیل و سپاه کنم روزگار ترا بس تباه
دل خلق بر تو دگرگون کنم حجاب غرور از میان بر کنم
کنم خلق را آگه از حال تو بر آرم ز بن نخل آمال تو
عیان سازم این نکته نغز را برون آرم از پوست این مغز را
که از منصب امرة المؤمنین تو دوری تو را نیست حقی چنین
خلافت کجا و تو اندر کجا! چه نسبت بود بین ارض و سماء
معاویه آن عنصر جاهلی نباشد قرین با علی ولی
خلاصه، معاویه این را بدان نباشی تو از مکر من در امان
مپندار کاکنون شدی کامیاب دگر نیست با عمرو عاصت حساب
منم اشتر پیش آهنگ تو بگردن مرا هست آن زنگ تو
چو جنبد سرم زنگ آرد صدا ازین زنگ سنگت شود بر ملا
پس از آنکه این ابیات به سمع معاویه رسید، دیگر متعرض او نشد!!
سخنی در پیرامون این قصیده
این قصیده، به نام جلجلیة نامیده شده است که عمرو بن عاص در جواب نامه معاویة بن ابی سفیان سروده است نامه معاویه مربوط به مطالبه خراج مصر از عمرو بن عاص بود و مورد مؤاخذه قرار گرفته که خراج را ارسال ننموده است.
دو نسخه از این قصیده، در دو مجموعه در کتابخانه خدیوی مصر موجود است و در ج 4 ص 314 فهرست چاپی کتابخانه مزبور ضبط شده است و ابن ابی الحدید قطعهای از آنرا در ج 2 ص 522 شرح نهج البلاغهاش روایت نموده و اضافه نموده که این تکه از قصیده را به خط ابی زکریا، یحیی بن علی خطیب تبریزی «1» (در گذشته 502 ه ق) یافته است.
و اسحاقی در ص 41 لطائف اخبار الدول گوید معاویه نامهای به این مضمون به عمرو پسر عاص نوشت:
نامههائی مکرر مبنی بر مطالبه خراج مصر بتو نوشتم و تو در جواب آن کوتاهی کرده و امتناع ورزیدی. اکنون برای آخرین بار مینویسم که بدون هیچ تأخیری فورا خراج مصر را ارسال نما، و السلام.
عمرو پسر عاص در جوابش قصیده جلجلیه را فرستاد که با این ابیات شروع میشود:
معاویة الفضل لا تنس لی و عن نهج الحق لا تعدل
نسیت احتیالی فی جلّق علی اهلها یوم لبس الحلی؟
و قد أقبلوا زمرا یهرعون و یأتون کالبقر المهّل
و باز از جمله ابیات مزبور اینست:
و لولای کنت کمثل النساء تعاف الخروج من المنزل
نسیت محاورة الاشعری و نحن علی دومة الجندل
و ألعقته عسلا باردا و أمزجت ذلک بالحنظل «1»
ألین فیطمع فی جانبی و سهمی قد غاب فی المفصل
و أخلعتها منه عن خدعة کخلع النعال من الارجل
و ألبستها فیک لما عجزت کلبس الخواتیم فی الانمل
و باز از جمله همان ابیات است:
و لم تک و اللّه من اهلها و ربّ المقام و لم تکمل
و سیرت ذکرک فی الخافقین کسیر الجنوب مع الشمأل
نصرناک من جهلنا یا بن هند علی البطل الأعظم الافضل
و کنت و لم ترها فی المنام فزفّت الیک و لا مهر لی
و حیث ترکنا أعالی النفوس نزلنا الی أسفل الارجل
و کم قد سمعنا من المصطفی وصایا مخصّصة فی علی
و باز در جمله آن اشعار گفته:
و ان کان بینکما نسبة فأین الحسام من المنجل؟
و أین الثریا و أین الثری؟ و أین معاویة من علی؟
شیخ محمّد ازهری در شرح کتاب «مغنی اللبیب» ج 1 ص 82 تمامی ابیات مذکوره را از تاریخ اسحاقی عینا نقل نموده فقط این یک بیت را حذف کرده است:
و حیث ترکنا اعالی النفوس نزلنا الی اسفل الارجل
و ابن شهرآشوب سیزده بیت از قصیده مزبور را در ج 3 ص 106 «المناقب» ذکر نموده است.
و سید نعمت اللّه جزائری در ص 43 «الانوار النعمانیة» بیست بیت از آنرا نقل کرده است
و زنوزی در روضه دوم از کتاب «ریاض الجنة» خود تمامی قصیده را ذکر نموده و گفته:
این قصیده بمناسبت آخرین مصرع آن (و فی عنقی علق الجلجل) به قصیده «جلجلیه» نامیده شده است.
سراینده روشن روان شیخ عباس زیوری بغدادی، تمامی قصیده جلجلیه را تخمیس کرده و من آن را در دیوان خطیش که به قلم خود شاعر تصحیح شده دیدهام و تخمیس زیوری در یکی از دو نسخه موجود در کتابخانه خدیوی مصر موجود است.
«یقولون بافواههم ما لیس فی قلوبهم و اللّه اعلم بما یکتمون / به زبانهایشان چیزهائی میگویند که قلوبشان بدان گواهی نمیدهد، و خداوند به آنچه که کتمان میکنند آگاهتر است.»
الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج2، ص: 173