شیخ بهائى رحمة اللّه علیه، با وجود تسلط در علوم و نظریات عمیقى که در اغلب دانشها دارد، از گفتارهاى ادبى و سرودن اشعار به دو زبان فارسى و عربى روى برنگرداند، چنانکه بسیارى از اشعار او را بطور پراکنده در کتب و معاجم میتوان یافت و اینک نمونههائى از آن:
– اى بزرگوارانى که از دورى شما محال است که بشکیبم، پس از شما من در بدترین احوال به سر میبرم. هرگاه باد شمال بوى شما را به من آورد، من یمین از شمال و سر از پا نمیشناسم.
– چه خوش است آن بادى که از «ذى سلم» و از تپههاى نجد و سعد و علم، بر من بوزد،
اندوهان و غمها را از جان من بزداید، با وزش این باد آرزوها به دست میآید و غم جانکاه از بین میرود.
– اى یارانى که در «حزوى» و «عقیق» آرمیدهاید، این دل من توان دورى شما را ندارد. آیا بر وصال شما راهى وجود دارد، یا همه درهاى وصال بسته است؟
– بر دلتنگى و فراوانى اندوهم نکوهش نکنید، دل من از آهن و سنگ نیست.
مطلوب من از دست رفته، و یار و دلبرم از من دور افتاده است، و هر لحظه جگرم شعله میکشد.
– هر آنکه شوق و اشتیاق مرا بر ساکنان حجون دریابد، گویدم این شوق و عشق نیست بل دیوانگى است.
اى آنکه ملامتگر منى، از من چه میخواهى؟ که دلى بیمار و خردى پاى بسته دارم.
اى کسانى که در میان دو ناحیه «سلع» و «صفا» نزول کردهاید، اى بزرگان قبیله حى، اى اهل صدق و صفا، من دلى داشتم که بار جفا را حمل میکرد، لکن این دل در میان تپههاى شما از دست رفته است.
– خوشا بر حال تو اى باد صبا، هرگاه روزى به وادى قبا بگذرى، از مردم «حى» که بر آن تپهها آرمیدهاند، بپرس که آیا این که از ما دورى گزیدهاند، از روى ملال است یا از ره ناز و دلال؟!
– ایشان یاران و همسایگانى بودند که ما را چنین حال نامطلوب گرفتار کردند، که با رفتن ایشان دیگر، احوال ما قابل وصف نیست. آنان خواه مهر بورزند یا جفا کنند یا نابودمان سازند، مهرشان در دل جاودانه و زوال ناپذیر است.
– اینان بزرگوارانى هستند که فوق بزرگواریشان قابل تصور نیست.
هر کس در محبت ایشان بمیرد، شهید محسوب میشود، چنان شهیدى که گویى کسى در پیش مولاى خود که اخلاقى پسندیده و کردارى ستوده دارد، بخاک و خون غلتیده است.
– این شخصیت، همان صاحب زمان و امام منتظر ما، و کسى است که آنچه را نخواهد، خدا آنرا نیافریده است و تقدیر الهى بر آن جارى نمیشود، چرا که او حجت خداى بر همه آدمیان، و از دیدگاه همه خصال برگزیده زمینیان است.
– او کسى است که جهان هستى، رشته ولایت او را بر گردن دارد. و هرآنچه را خواهد و دستور دهد، اجرا میکنند. هرگاه از فرمانبردارى او هفت فلک آسمان «1» نیز سر باز زند، سقف بر افراشتهاش، فرو میریزد و نقش زمین میشود و ویران میگردد.
– او آفتاب آسمان مجد، و چراغ ظلمتها، و برگزیده خدا از میان بندگان است.
او امامى است که فرزند امام و او هم فرزند امام است، که همگى قطب و محور افلاک بزرگى و کمال هستند.
– او در عزت و شکوه، بر همه مردم زمین برترى دارد. و از این حیث به بلندترین پایگاه رسیده است. هرگاه پادشاهان روى زمین، در بلندترین قصرها و پایگاههاى آن مسکن گزینند، بالاترین رده آنان کفش کن و زیر پاى او خواهد بود.
از طرف خدا، چنان قدرتى به او داده شده، که میتواند طبیعت اشیاء را دگرگون و ظلمتها را مبدل به نور کند، یا محالى را لباس ممکن بپوشاند.
این همه قدرتى است که از خداى ذو الجلال، به وى داده شده است.
– اى امین خدا و اى خورشید هدى، اى امام مخلوقات و اى دریاى کرم و بخشش، در ظهور خودت شتاب فرماى، چرا که مدت غیبت طولانى شده، و دین خدا نابود، و گمراهى و ضلالت مستولى گشته است.
اینک اى مولاى من، اى بهین پناهگاه، یکى از هواداران و شیفتگانت «بهائى» فقیر، شعر مدحتى نثار تو میکند، که شاعرى همچون جریر در برابر آن وامانده و فروتن است، و نظم در بارش، بازار گردبندهاى گوهرین را میشکند.
و این اشعار را نیز به هنگام زیارت بارگاه امامین عسگرین در سر من رأى سروده است:
– اى ساربان، در حرکت شتاب کن، که دل من از عشق شعلهور است.
– آنگاه که سرزمین هموار بارگاه امامان عسگرى و هادى را علیهما السّلام در میان دو کوه مشاهده کردى، متواضعانه بوسه بر آن خاک بزن، چرا که خدا به بهترین سعادت ترا نائل کرده است. آنگاه که در پیشگاه این امامان رسیدى، که بهترین خوان لطف گسترده و عالیترین مجلس آراسته دارند، نخست پلک دیدگان را به خضوع تمام، بر هم نه، آنگاه کفشها را برکن، چرا که در وادى مقدس پاى گذاشتهاى».
و ابیات زیر از اوست:
– دو گاو هستند که بر این جهان احاطه دارند: یکى پروین در بالاى آسمان و دگرى گاو زمین، و مردم این جهان همچون خران لجام بستهاى بین این دو میخرامند.
و حکیم عمر خیام، مضمون دو بیت فوق را چنین سروده است:
– یک گاو در آسمان و نامش پروین یک گاو دگر نهفته در زیر زمین
– چشم خردت گشاى چون اهل یقین زیر و زبر دو گاو، مشتى خر بین
و اشعار زیر را در سال 989، خطاب به پدرش که در آن هنگام در هرات میزیست، سروده است:
– اى ساکنان هرات، آیا این مایه جدائى و فراق در حق من بس نیست؟ بلى
– سوگند بمقام پیامبر، که برگردید که صبرم تمام شده، اما تیر مژگانم در این دورى و جدائى بر من رحم نکرده است.
– خیال و آرزوى دیدارتان پیوسته در دل دارم و دلم مدام در شور و تپش است.
– بر آن باد صبا که از سوى شما بر من گذرد، خطاب کرده و میگویم:
– خوش آمدى و چه نیکو آمدهاى. بر تو درود باد، این دل عاشق از دیدارتان عاشق شده و فراق شما دل و جان مرا اسیر کرده است.
– دل من از مهر آن صاحب خان هرگز خالى مباد «1».
– چه خوش است آن دیارى که شما را برگرفته، و همچون پرتو آفتاب بر استخوانهایم گرماى محبت داده است.
– هرگز آن روز جدائى را که شما را ترک گفتم، و اشک بر خسار آورده و داغ بر دل گذاشتم، فراموش نمیکنم.
– عشق و دلباختگیم، هرگز از دندانهاى او دور و فراموش نمیشود.
و خفاجى در «ریحانة الالباء» رباعیهاى زیر را از او نقل کرده است:
– چه شبهایى که از درد فراق شما، به روز آوردم و با شوق دل همنوا بودم.
– (در این بزم شبانه) همواره، اندوه همدم من، و بیخوابیام نقل مجلس، اشکم شراب، و مژگانم ساقى این بزم به حساب میآمد.
– با آب دهانم اندوه میخوردم و درد خود را در کام فرو میبردم آنگاه که بیاد او میافتادم و بیاد میآوردم که او مرا از یاد برده است.
و نیز گفته است:
– بر آن دوست و همدمى که از مردم و از یاران کناره گرفته، یا با آنان
– دوستى برقرار کرده، هرگز گریه مکن، چرا که این یاران میروند و دیر یا زود جانشین آنان میگردیم، همچون کلمات که بوسیله «ثم» یا «ف» (که حرف عطف هستند) به هم پیوند میخورند، ما نیز بدنبال هم خواهیم آمد.
و نیز گوید:
– اى شتربان، چهارده تن یاران من (چهارده معصوم) در شش بقعه و آستان مقدس آرمیدهاند: که عبارتند از مدینه و غرى (نجف) و سامرا و طوس و کربلا و بغداد.
و نیز گوید:
– هرگاه در آسمانهاى برین و فلک الافلاک نیز مسکن گزینم، باز دیدگانم از شوق دیدار مدینه اشکبار است. من هرگاه بر بال فرشتگان هم سوار گردم، این سعادت را در برابر روضه پاک پیامبر حاضرم ترک کنم، و بدان روضه پاک بپیوندم.
و گفته است:
– این همان نبأ عظیم و پیامبر بزرگى است، که کسى در شرافت او حرفى ندارد، این پیشواى ملائک آسمان است، کسى است که هر کس در سراى او را بزند و او را قصد کند، بر مراد دل میرسد. هر کس بر مزار او طواف کند، آتش بر او حرام میشود.
و نیز گفته است:
– این همان حرمى است که خردها بر حقانیت آن اقرار دارد، فرشتگان آسمان در آن مسکن گزیدهاند، و هر یک (به زبان بیزبانى) میگویند: اى کسى که به زیارت اینجا آمدهاى،! از آتش جهنم رها خواهى شد.
و نیز گفته است
– اى باد! چون بر در سراى دوستان میگذرى از سوى من، بر خاک آن آستانهاى پاک بوسه زن، هرگاه پرسند که بهائى را حال چگونه است؟ بگو که از شوق دلباختگى، زار و ناتوان گشته و از بین رفته است.
و گفته است:
– اى باد! قصه عشق و شیفتگى خود را بر تو فرو میخوانم. هرگاه از طوس بگذرى، ضریح پیشواى مرا ببوس، و بگوى که بهائى از مهر تو از دست رفته است.
باز گفته است:
– بر آن دلبر زیبا دل بستهام که همواره، در معرض آزمون او قرار گرفتهام، و هرگز دل رنجورم از جدایى او آرام ندارد، بسا که به قصد شکوه، بر آستانش رهسپار شدم، لکن از لذت دیدارش بیاختیار شکایت خود را از یاد بردهام.
و نیز گفته:
– اى غائب از نظر که هرگز از دل نمیروى، رسیدن به تو منتهى آمال من است.
– مپرس که ایام فراق بر من چگونه گذشته است، به خدا سوگند که در بدترین احوال سپرى شده است این رباعى در «السلافة» چنین آمده است:
– اى ماه که در شب تیره پرتو افشانى میکنى و خیالت همواره در دلم قرار دارد، از آن هنگام که از من جدا شدى، بر اندوه دلم افزودى.
– مپرس که ایام فراق بر من چگونه گذشته، به خدا سوگند که در بدترین احوال سپرى شده است و سید در سلافه این ابیات را از شیخ بهائى آورده است:
– اى ماه که در میان ظلمت پرتو میافشانى، با وصل خود، مرا زنده و با هجران خود نابودم میسازى، ترا بخدا شتاب کن و خون مرا بریز، چرا که من طاقت شب فراق ندارم.
– و از اوست: آنکه بر تن نزار من که از درد فراق لاغر و ناتوان گشته است، بنگرد، دلش به حال من میسوزد گریه میکند که از روى رحم و شفقت بر من، میگوید:
– آیا نگفتم که توانائى ندارى، و درد جدائى را بر نمیتابى؟!.
و نیز گفته است:
– اى ماهى که ظلمت فراقت تن مرا پریشان و رنجور کرده، آنجا که از من روى برتافتى، آرام و شکیبم از دست برفت. ترا سوگند، آن چشمان تو چه رازى در برداشت و با دل رنجور من چه اسرارى میگفت و من چگونه از عهده پاسخ آن میتوانم برآیم.
«سید عطار»- قدس سره- در (الرائق) این اشعار شیخ بهائى را که در ضمن آن پیغمبر بزرگوار صلّى اللّه علیه و آله را مدح کرده آورده است:
– همه کائنات، اشارت بر این دارد که تو هدایتگر و بیم دهنده و مژده آورندهاى. تو از نور الهى پیدا گشتهاى، و از هر نور جلال تو، نورد دگرى میتابد. بر روح تو روح القدس نازل شده، و دل تو در قلب عالم هستى مستتر است.
– این وجود تو است، که قطب کائنات، تفسیر آن است، و تو نیز اسرار خدا را بر عالمیان بازگو میکنى.
– تو از جانب خداوند، بر پایگاه و منزلتى جاى گرفتهاى، که چشم جهانى با حسرت بسوى آن نگران است:
و سید مدنى در «السلافة» ابیات زیرا را از وى نقل کرده است:
«اى دو یار من، درد شیفتگى عشق را از من بزدائید، با ورود من به راه بیفتید.
عشق مرا بانگ زد، و عقل دعوت او را پذیرا شد، پس شما اى یاران مرا رها کنید، و بیش از این بر نکوهش من پاى نفشارید! زیرا هر کس بوى مستى عشق را بچشد، بر ملامتگران روز افزونش اعتنایى نیست!
باده مهر شما، پاى عقلم را در بند کشیده، و تا مفاصل و استخوانهایم دویده است.
از این پس، بر حلم و وقار درود باد، و بر خرد سست پاى، هزاران هزار درود باد.
اى یاران! آیا تواند بود که درنگى در «وادى الجزع» بکنید و در آنجا (لحظهاى) فرود آیید؟! اى جهانگرد و گردنده سخت کوش! هرگاه در سرزمین نجد فرود آیى، در «وادى الخزام» مسکن بگزین و اقامت کن.
از این زندگانى مجازى یا از محل «ذى المجاز» در گذر. و در سمت راست آن جایگاه گرامى فرود آى.
هنگامى که به محله «حزوى» رسیدى، بر قبیله حى- اى برادر- سلام مرا برسان.
حدیث مشتاقى این دل رنجور را در پیش آنها فرو خوان، دلى که در میان آن خیمهها تباه گشته است (یا از آنجا فروغ گرفته است). هرگاه که دیدى بر حال من رقت آوردند، از آنان بخواه که- و لو به شکل تصویر آرزویى در خواب- بر دیده من منت بگذارند.
اى کسانى که در «ذى الاراک» «1» (مکه) آرمیدهاید، تا بکى سالهاى عمرم در فراق شما بسر خواهد آمد؟ در باغها و درخت زاران، جانها پر نمیکشند و کبوتران ناله سر نمیدهند، مگر آنکه یاد آور مرگ منند. آن روزگاران خوشى که بر کرانه شرقى نجد بسر بردیم، کجا شدند؟ خدایا چه خوش روزگارانى بودند.
آنجا بود که شاخساران جوانى، تازه روى و خندان، و گلزار و باغ عیش بدست ابرها شسته و آراسته بود. چه روزگار خوشى داشتم، دست آرزوز زمام هستى، مرا بسوى خود میکشید.
اى آنکه به تنهایى بر قله با شکوه مجد قرار گرفتهاى، و در سختیها و دشواریهاى بزرگ امید گاه مائى، اى هم پیمان باران اى بخشنده پر احسان، که همه خوبیها که درد گران میتوان یافت، در وجود تو جمع است.
تو بر فراز آنچنان بلندى افتخار آمیز عروج کردهاى، که بالا روندگان سخت کوش نمیتوانند بدانجا برسند.
تو از تبارى پاک، و بزرگى و شرافتى استوار، و افتخارى شکوهمند، و فضیلتى گرانقدر برخوردار هستى.
ما گفتار تو را با این اشعار همراه کردیم، و کلام شما را با کلام خود پیوستیم، سنگریزهها را با گوهر و مروارید در یک سلک کشیدیم، گویى که مشک را بارغام (آب بینى) برابر شمردیم! من کسى نبودم که این (مایه گستاخى کنم) گفتار را بر زبان آورم، لکن این اقدام را بفرمان خود شما کردهام.
اى ملامتگران شما را بخدا سوگند! چگونه روا میدارید که ملامتم بکنید».
شیخ بهائى پیغمبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله را در خواب دیده، و این خواب را در شعر زیر آورده است:
در آن شب، شبى که طالع من در اوج سعد و کمال بود، شبى که عمر وصال آن چه کوتاه بود، گوئیا باندازه یک بازکردن بند پاى بود، آنچنان کوتاه، که گویى سپیده دم را به شامگاه پیوستهاند. آرى، شبهاى وصال این چنین است، پس از سختیهاى فراوان که کشیدم، آن شب چشمان من به دیدار آن بزرگ نائل گشت. در آن شب، او را در خواب زیارت کردم، او را که جان و مال خاندانم فداى او باد.
از سختیها و بلایا بر آستانش شکایت کردم، و سوء حال خود را به پیشگاهش عرضه داشتم، و او بر این هوادار خاکسارش، با گفتار و نوازشى که نظم مروارید را کنار میزد، تفقدم کرد. خدایا، چه شب گرانقدرى که در ظلمت آن به به سعادتى- که هرگز در خیال نمیگنجد- نائل شدم. کاروانهاى امید و آرزو به آرمان رسیدند، و عطایاى گرانى بر ما لطف کردند «دوش در ظلمت شب آب حیاتم دادند» و با باده حلال خوشگوارى- که بس زلال بود- پذیرائى شدم.
دل من با دیدار آن بزرگواران شادمانه، و دیدهام به نور جمالشان روشن شد.
در آن شب من به چنین سعادتى نائل گشتم، و اقرار دارم که شایسته چنین دهش و عطایى نبودم».
شیخ بهائى در مدح کاظمین آرامگاه دو امام بزرگوار: موسى کاظم و فرزندش جواد الائمه علیهما السّلام ابیات زیر را سروده است:
اى کسى که عزم دیدار بغداد دارى، بر سمت غربى آن جایگاهها روانه شو، و کفشهایت را باحترام درآر، و آنجا که در پیش تو دو گنبد نمایان میشود، با خضوع تمام، پیشانى سپاس بر خاک نه، چرا که تو به دیارى مشرف شدى که آتش موسى علیه السّلام و نور محمّد صلّى اللّه علیه و آله را با هم و یکجا مشاهده میکنى.
از اشعار معروف شیخ بهائى، رائیهاى است که درباره امام منتظر- صلوات اللّه- سروده و بر 49 بیت بالغ میشود. این قصیده را علامه شادروان شیخ جعفرى نقدى در کتاب خود «متن الرحمن» شرح کرده است، و این کتاب بسال 1344 در نجف اشرف در دو مجلد انتشار یافته است. مطلع قصید این است:
«برقى از صحراى نجد جستن گرفت و خاطره مرا تهییج کرد، و شعلههاى آتش در جان من فرو ریخت»
و بسیارى از شاعران برجسته، این قصیده مهدویه را اقتفا کرده، و به معارضه آن برخاستهاند، که از آن جمله علامه امیر سید على پسر خلف مشعشعى حویزى است که مطلع قصیدهاش این است:
«این همان خانهاى است که در میان عذیب و ذى قار واقع شده و سنگها و نشانهایى که سیاه نیست در آن قرار گرفته است».
و از شخصیتهاى دیگرى که به قصیده او پاسخ گفتهاند علامه شیخ جعفر پسر محمّد خطى است که معاصر شیخ بهائى بوده و با او در اصفهان دیدار کرده شیخ رائیه خود را خوانده و از او خواسته که به پاسخگویى و معارضه آن برخیزد و مدتى هم وقت معین کرده و سه روز دیگر مهلت خواسته سپس نپذیرفته لکن در یک مجلس قصیدهاى ارتجالا خوانده که مطلعش این است:
این همان آستانهایى است که سرشک جارى ترا بسوى خود میخواند، پس اى اشک فرو ببار، که بهترین اشگ، اشکى است که بر آن خانهها و کاشانهها فرو ببارد.
و تمام این قصیده، در جزء دوم کتاب «رائق» تألیف علامه سید احمد عطار آمده، و شیخ جعفر نقدى نیز در منن «الرحمن» آن را نقل کرده است: ج 1: 41.
از شاعرانى که به مقابله قصیده شیخ بهائى پرداختهاند شاعر برجسته على پسر زیدان عاملى درگذشته بسال 1260، است که آغاز قصیدهاش این است:
– رحم و شفقى کن اى کسى که شبانه از کوى یار میگذرى آیا پذیرفتن فرمان عشق عار محسوب میشود؟!
باز در معاجم و کتب ادبى (از جمله: سلافة العصر ص 300)، ابیاتى به شیخ بهائى نسبت داده شده، که از آن جمله است.
یعنى: «هرگز جامه ژنده و وصله دار کسى، شلوار او که کوتاهتر از استخوان کف پا است، تو را نفریبد، و پیشانى که در آن نشان عبادت بچشم میخورد، ترا گول نزند، بلکه در پیشگاه پول و دینار، اشخاص را بیازماى که آیا پرهیزگارند یا گمراه میباشند».
انتساب این ابیات بر شیخ بهائى به نظر درست نمیآید، چرا که غزالى که پیش از شیخ بهائى بسال 447 وفات یافته، در احیاء العلوم خود (2: 73) این ابیات را به یکى از شاعران نسبت داده است.
و سید در «السلافة» این ابیات را از شیخ بهائى دانسته است:
یعنى: سوگند بر آن خدایى که دندانهاى تو را وسیله شکنجه من قرار داده، و هر آنچه چشمان تو میگوید، دلم پاسخ آنرا آماده دارد.
و این ابیات نیز از «صورى» سابق الذکر است. و خود شیخ بهائى، این ابیات را از صنوبرى دانسته است (رجوع شود به ج 4 ص 229 الغدیر طبع 2).
الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج11، ص: 360