3- مقریزى در ج 4 ص 81- 73 خطط گوید: ملک صالح در میان جماعتى از بینوایان به زیارت مشهد امام على بن ابى طالب رفت، در آن هنگام تولیت با سرور سادات، ابن معصوم «2» بود. در خواب به خدمت امام رسید، امام بدو فرمود:
در این شب حاضر، چهل تن از بینوایان به زیارت آمده اند، در میان آنان مردى است که طلایع بن رزیک نام دارد، از بزرگان دوستان ما است، به او بگو: «برو که والى مصرت ساختیم».
صبح آن شب، جارچى ابن معصوم ندا بر کشید: در میان شما کدام یک طلایع بن رزیک است؟ به پاخیزد و به ملاقات ابن معصوم شتابد، طلایع به خدمت سید رسید و سلام گفت، سید ماجراى رؤیا را براى او شرح داده ابلاغ رسالت کرد، طلایع روانه مصر شد و کارش بالا گرفت:
موقعى که نصر بن عباس، اسماعیل ظافر، خلیفه فاطمى را کشت، پردگیان حرم به منظور خونخواهى نامه ها نوشتند و موهاى چیده شده خود را در جوف نامه ها به هر سوى و هر کس که امید خونخواهى داشتند، فرستادند، طلایع مردم را گرد آورد و به عزم انتقام از وزیر قاتل عازم قاهره گردید، چون به قاهره نزدیک شد، وزیر فرار اختیار کرد، و طلایع با خاطر جمع و صلح و صفا وارد شهر شد، خلعت وزارت بر تن او افکنده شد، و با لقب «ملک صالح» «فارس مسلمین» (یکه سوار مسلمانان) «نصیر الدین» مفتخر شد.
صالح به آزادى و امنیت همت گمارد، و راه و روشى نیک پیشه کرد (و پس از آنکه ماجراى شهادتش را یاد کرده «1») مى گوید: مردى شجاع، کریم، سخى، فاضل، ادب دوست و ادیب پرور بود، نیکو شعر مى سرود، خلاصه سخن آنکه در فضل و خرد و سیاست و تدبیر، یکتا مرد زمانش بود، با ابهت، با صولت و پر هیبت. مالى موفور به دست آورد، بر نمازهاى یومیه از فرائض و نوافل مواظبت داشت. در تشیع سخت تعصب مى ورزید.
کتابى تصنیف کرده به نام «الاعتماد، در رد بر اهل عناد» فقها را گرد آورد و با آنان در مطالب کتاب مناظره کرد، این کتاب در امامت على بن ابى طالب است.
فراوان شعر گفته، در هر فنى از فنون شعر وارد شده، دیوانش در دو جلد مدون است، از جمله اشعار او در باب اعتقادات:
یا امّة سلکت ضلالا بیّنا حتّى استوى اقرارها و جحودها:
– اى امتى که آشکارا به راه ضلالت رفتى. اعتراف و انکارت یکسان بود.
– گفتید: معاصى جز به تقدیر خداى جهان چهر نگشود.
– اگر چنین باشد، خداى شما خود مانع اجراى فرمان خواهد بود.
– حاشا و کلا که پروردگار ما از کبیره و فحشا نهى کند، و هم خواهان آن باشد.
* قصیده دیگرى سروده و نامش «جوهریه، در رد قدریه» نامیده است.
و هم گوید: روایت کنند در آن شب که صبحگاهش به قتل رسید، گفت:
در این شب، امام على بن ابى طالب به تیغ کین مضروب شد، آنگاه فرمان داد تا مقتل امام را قرائت کردند. بعد غسل کرد و با صد و ده رکعت نافله، شب زنده دارى نمود.
صبح بیرون شد تا سوار شود، لغزید، عمامه اش نگون شد. اضطرابى بدو دست داد و در دهلیز وزارتخانه نشست، ابن صیف را که عمامه خلفا و وزرا را مى بست، و بدین جهت وظیفه خوار بود و مقررى دریافت مى کرد، حاضر ساخت تا عمامه او را اصلاح کند.
مردى تذکر داد که این ماجرا مایه تطهیر و فال شوم است، اگر راى سرورمان باشد، حرکت را تأخیر بیندازد، نپذیرفت، فرمود: فال شوم القاى شیطان است، چاره اى از حرکت نیست، سوار شد و پایان کارش چنان شد که شد.
در ج 2 ص 284 بنقل از ابن عبد الظاهر درباره مشهد امام حسین که در مصر واقع است، گوید: طلایع بن رزیک، معروف به ملک صالح، عزم کرد که سر مبارک حسین را از عسقلان «1» که گهگاه مورد هجوم فرنگیان بود، به مصر منتقل سازد.
جامع ویژه اى در باب زویله بنیان کرد تا سر مبارک را در آنجا دفن کند، و به شرف این افتخار عظیم نائل آید.
اما اهالى «قصر» در این شرافت پیروز شدند و گفتند: سر مبارک باید در محله ما باشد، همین مکان فعلى را مهیا کرده با رخام بنیان کردند و سر بدانجا منتقل گشت، و این واقعه در سال 549 دوران خلافت فائز و بر دست طلایع جارى شد.
حکایتى شنیده ام که برخى گواه شرافت این سر مبارک مى شمرند: گفتند سلطان ملک ناصر، موقعى که قصر را تصرف کرد، خادمى را بدو نمودند که در دولت مصریان صاحب جاه و مقام و کلیددار قصر بوده است.
گفتند: این خادم گنجینه ها و دفینه هاى قصر را مى شناسد. او را گرفتند و وا پرسیدند، پاسخى نیاورد، صلاح الدین کارگزاران خود را فرمود تا با شکنجه به اقرارش کشند.
او را گرفتند و بر سرش سوسکهاى سیاهى گذارده با دستمال قرمزى بستند، مى گویند: این بالاترین شکنجه هاست، آدمیزاده تحمل ندارد که بر آزار سوسک ها صبر کند، ساعتى نمى گذرد که ملاج او را سوراخ مى کنند و کشته مى شود، چند بار، این بلا را بر سرش آوردند، ناله نزد و احساسى نداشت بر عکس مى دیدند که سوسکها مرده اند.
سلطان احضارش کرد و با اصرار، سر آن پرسید، پاسخ داد: علتى جز این فکر نمى کنم که چون سر مبارک امام حسین را مى آوردند، من هم نیز شرکت کردم و بر بالاى سر خود حمل کردم. گفت: آرى سرى عظیمتر از این چه خواهد بود، او را بخشید و آزاد کرد. انتهى.
الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج4، ص: 466