چه کسی جامه خلافت را به تن عثمان کرد ؟
در اینجا بحث دیگری هم با عثمان داریم . از او می پرسیم : چه می پنداری و چه منظوری داری از این که مکرر می گویی جامه خلافت را که خدا بر تنم آراسته از تن بیرون نخواهم کرد و فرو نخواهم گذاشت ؟ و این حرف را در گفتگوها و نطقها و نامه هایت به این طرف و آن طرف تکرار می کنی و پیوسته نوش خوارش می نمایی گویی فرمول حکیمانه ای یافته باشی که دین و دنیایت را آباد می نماید تا مثل وردی به زبان داری و میترسی فراموشش کنی. تو فکر نکرده ای که ممکن است به حساب این حرف مثل همهحرفها و کارهایت برسند و تو را به محاکمه بنشانند و مورد بازپرسی و مواخذه قرار دهند و قرار محکومیتت را به امضا رسانند. تو و دار و دسته ات و طرفدارانت در برابر این سوال چه جوابی دارید بدهید که چه وقت خدا اینجامه – قبای خلافت – را بر تنت آراسته و راست گردانیده است؟ حال آنکه می دانیم کسی که آن را بر تو پوشاند مرده است و پیش از مردن به مخالفت با تو برخاست و تو را شایسته آن خلعت ندانست و خواست آن را بر تنت بدراند و تو به همین خاطر بر او پرخاش نموده و او را ” منافق ” شمردی، و او تو را از عدالت و شاید از چیزهای دیگر خارج شمرد و با همین نظر وصیت کرد که تو بر او نماز نگزاری و به امیرالمومنین علی بن ابیطالب (ع) گفت: تو شمشیرت را بردار و من هم شمشیرم را بر می گیرم زیرا عثمان بر خلاف تعهداتش عمل کرده است، و مردم را علیه تو می شوراند و می گفت : پیش از این که به سلطنت ادامه دهد کارش را بسازید. و قسم خورد که هرگز با تو حرف نزند، و تو در بیماریش وقتی به دیدنش رفتی روی از تو به دیوار گردانید و هیچ با تو نگفت، و تا واپسین دم زندگی با تو قهر و در حال متارکه بود و سایر اعضای شورا رویه او را با تو داشتند و همه مخالف تو گشتند !
وانگهی اگر پیرو ابوبکر و عمر باشیم و کار آن دو را ملاک و میزان قرار دهیم باید تصورمان این باشد که تعیین خلیفه برای خداوند واجب نیست بلکه خدا تعیین خلیفه را به امت واگذاشته تا هر که را خواست انتخاب نماید، البته با چنین تصوری تعالیم و فرمایش الهی را ندیده گرفتهایم آنجا که می فرماید : « پروردگارت آنچه را بخواهد می آفریند و انتخاب می نماید و آنان در این موارد اختیار و حق انتخاب ندارند.» ، « برای هیچ مرد و زن مومنی در مواردی که خدا و پیامبرش فرمانی صادر می کنند حق اختیار و انتخاب نیست. » و نیز دستورات و نظریات پیامبر اکرم را – که بسیاری از آنها در مجلدات سابق آورده شد نشنیده گرفته ایم. در این صورت تو ای عثمان شاید می پنداری آنچه عده ای انتخاب و اختیار کرده اند مورد تایید و تصدیق خداوند متعال قرار گرفته است؟ مگر خدای حکیم و قادر نمی توانست خود تکلیف مسلمانان را روشن نموده و امام و جانشینی برای پیامبر (ص) تعیین نماید، یا به آراء بول هوسانه و مختلف و متناقض مردم احتیاج داشت تا بر آنها صحه بگذارد؟ تو به این اعتبار انتصاب خویش را به حکومت به ” خلعت الهی ” تشبیه نموده و به خدا نسبت می دهی که می پنداری خدا بر کار دار و دسته ای که تو را به حکومت برداشت صحه گذاشته است، و خود از تعیین خلیفه عاجز بوده است؟ و این پنداری زشت و نابخردانه است. بالاخره از بیچارگی و بی جوابی خواهی گفت : جامه ای را که خدا بر تنم آراسته به در نخواهم کرد . به هر حال، ما را در برابر این جامه و قبایی که مدعی است بر تنش آراسته و آن که رشته و بافته است و کارگاهی که در آن بافته شده به حیرت و شگفتی انداخته است.
می بینیم نخستین حاکمی که پس از پیامبر اکرم (ص) پیدا شده ” جامه خلافت ” را با انتخابات غیر قانونی و ناقص و توام با زور و خشونت بر تن می کند با انتخاباتی که مایه بدبختی های بسیار و مستمر گشته و روی تاریخ را سیاه کرده است، و در حالی بر تن کرده که به فرمایش مولای متقیان – یقین داشته در میان امت کسی هست که رابطه اش با خلافت بسان رابطه ای است که محور آسیا با آسیا دارد و دارای مقام شامخی است که هیچکس پرواز و وصول به اوج بلندش را نمی آرد و سرچشمه آسمانیی ای است مایه و منبع هر خیر و برکت و هدایتی، و به هنگام مرگش آن خلعت را به پسر خطاب پاس داده است، و این شگفت کاری است که هنوز زنده است خلافت پس از خود را برای دیگری تشکیل می دهد، و به این ترتیب دومی ” خلعت خلافت ” را به موجب وصیت حاکم قبلی بر تن می کند و در حالی که به فرمایش مولایمتقیان یقین دارد در میان امت کسی هست که شایسته تر و برتر از اوست و بر تن تو ای عثمان این قبا را عبد الرحمن بن عوف پوشاند در حالی که به علی (ع) می گفت : بیعت کن وگرنه گردنت را می زنم. و در آن وقت فقط او شمشیر داشت و نه هیچکس دیگر، و بر اثر آن صحنه، علی (ع) خشمناک بیرون رفت و اعضای شورا او را تعقیب کرده تهدید نمودند که بیعت کن و اگر بیعت نکنی علیه تو جهاد (و جنگ) خواهیم کرد، پس کدامیک از این ” جامه های خلافت ” بافته الهی است و می توان گفت هر که بر تن کرده به خلعت الهی آراسته گشته است ؟
این بحث، بحثهای طولانی و پیوسته ای را به دنبال دارد که به موضوعات گوناگون می کشد و به مساله حکومت امویان و دیگران. و شاید احتیاج نباشد که آنها را به میان آوریم و شرح دهیم که چگونه بر مسند حکومت چنگ انداختند و آن را غصب نمودند.
آری، خلافتی که می توان خلعت الهی نامیدش آن است که خدا تعیین و عطا فرموده باشد و پیامبر اکرم (ص) آن تعیین را ابلاغ نموده و به اطلاع عموم رسانده باشد و همان است که پیامبر عظیم الشان در نخستین روز نشر رسالتش به اطلاع خلق رسانید و فرمود : فرمانروایی از آن خداوند است که به هر کس خواست تعلق می دهد. آن حکومت الهی است که از طریق نص و فرمایش خدا و پیامبر (ص)برقرار می گردد و صاحب و متصدی آن هرگز خود را از آن خلع نمی کند و آن وظیفه خطیر را فرو نمی گذارد و نه موجبی برای عزل وی پدید می آید. آن همان حکومتی است که در ردیف ولایت خدا و پیامبرش قرار گرفته است در آن آیه شریفه مبارکه می فرماید : « ولی شما فقط خدا است و پیامبرش و کسانی که ایمان آوردند… » و همان که خدا با تحققش دین را به کمال و نعمت (یا نعمت عظمای دینش) را به اتمام رسانده است. این خلعت آرایی کجا و آن انتخابات کذایی کجا ؟!
سلطه سیاسی ای که با انتخابات به دست می آید یا با صحنه سازی های سیاسی یا غلبه و تسلط غصب و ایجاد می شود و در صورتی که منشا مردمی داشته باشد و به اراده مردم تشکیل و منحل گردد اختیاراتی است محدود و مربوط به حفظ مرزهای کشور، تشکیل و اداره محاکم و حل و فصل دعاوی حقوقی و جزایی، اجرای کیفر در مورد مثلا قاتل و سارق، و اینگونه امور اجرایی و اداری، چنان که در جلدهفتم به شرح آمد، متصدی چنین مقامی هرگز عهده دار وظایف پیشوای اعتقادی و اخلاقی نبوده و نقش تهذیبی و تربیتی ندارد و متصدی تبلیغ احکام و تعالی روان و تهذیب اخلاق مردم و پرورش نسل برومند و آزاده و حق طلب یا تعلیم و تربیت ملکات فاضله و کمک به تکامل انسانی نیست. عهده دار و موظف به اینها نیست چون از عهده آن بر نمی اید و صلاحیت تصدی و استعداد آن را ندارد. به همین جهت، کسانی که با رای مردم یا با دسته بندی و زد و بند سیاسی و حیله و زور به سلطه سیاسی رسیده اند فقط توانسته اند عهده دار وظایف اداری و اجرایی شوند و همگی از صلاحیت اعتقادی و اخلاقی محروم و بی نصیب بوده اند، و این حقیقت در مورد همه حکامی که بدون نص و حکم الهی به حکومت دست یافته اند مشهود و ثابت است.
( الغدیر فی الکتاب و السنة و الادب ج 9 ص 272 )