یکى دیگر از خاندان اقساسى
«کمال الدین شرف ابو الحسن «1» محمد پسر ابو القاسم حسن» یاد شده، یکى دیگر از نیاکان شاعر ما است.
سید مرتضى (شرح حالش در ضمن شعراى قرن پنجم گفته شده) او را «نقیب» کوفه و امیر «حاج» کرد و او بارها به عنوان امیر حاج به مکه مشرف شد.
همانطور که در تواریخ آمده «2»، او در سال 415 ه فوت کرد و «شریف مرتضى» در مرثیه او اشعارى سرود که ترجمه آن این است:
«او را شناختم و اى کاش نشناخته بودم. تلخى زندگى براى کسى است که او را شناخته باشد.
بدانید که توانائیم در این روزها زیاد است. و گرنه تحمل این همه اندوه و تأسف مشکل است.
و این حالتم به خاطر رفتهاى است که بر نمیگردد و گذشتهاى است که جانشین ندارد.
نه روزگار به زندهها بهرهمندم میکند و نه از گذشتگان برایم برمیگرداند.
اگر میتوانید کسى را نشانم دهید که بالاخره از جام مرگ ننوشد و جاودانه بماند؟
و هنگامى که داعى مرگ او را میخواند و یا بانگ میزند در گروش نباشد؟
روزگار جز گول زننده نیرنگ باز نیست، پس این همه دلباختگى و به آب و آتش زدن براى آن چرا؟!
روزگار جز همانند یک برق زدن و یا ورزیدن باد خزان پائیز نیست.
هیچ روزى را اگرچه روز بدى هم بوده همانند روز مرگ «کمال اشرف» ندیدم.
گویا بعد از فراق او و قطع اسباب این الفت، من عازم سفر طولانى خواهم بود که جز بقایاى لطفش زادى ندارم.
روزگار با مرگ او، در عوض خواب و آرامش، به من اضطراب و بیخوابى داده و روشنائیم را بدل به تاریکى نموده است.
مفارقتى که دیگر ملاقاتى به دنبال ندارد و مانعى که رفع شدنى نیست.
به خاطر تو گذشت زمان را سرزنش کردم و هر که چنین کند، انتقامش را از آن نگرفته است.
مرگ همه مردان را میرباید، اما همانند تو هرگز از میان ما ربوده نمیشود.
تو همواره قلبا، ستم را دشمن میداشتى و از آن پرهیز میکردى و در تمام دوران زندگى از بدیها دور و دامنت از آلودگیها پاک بود.
اشکها در مرگش جارى است، اما کى اشکهاى جارى میتوانند جلو مرگها را بگیرند؟
دیگر کجا چشمها میتوانند به سوى تو خیره شوند، در صورتى که در میان خاک و گل آرمیدهاى؟
افسردگیم را دور کن که چه بسیار دور کنندهاى که بغض و ناراحتى همه جانبه را، به آهستگى از بین برده است.
به قدرى که لطف ایجاب میکرد، ضریحت نیکیها را میان قبرها فرو بارید و همواره از دو طرف آن نسیم جانبخش به سوى بهشت روان است.
خداوند تو را، از ساکنان بهشت و مقیمان غرفههاى آن بگرداند تا مجاور پدران پاکت باشى، که بازماندگان به گذشتگان میپیوندند «1».
ابن اثیر در کتاب «کامل» جلد 9 صفحه 121 میگوید: «ابو الحسن اقساسى» در سال 412 ه با مردم براى انجام عمل حج، به سوى مکه حرکت کرد، هنگامى که به «فید» رسیدند عدهاى از اعراب آنها را محاصره کردند. ابو محمد ناصحى «2» قاضى القضاة، حاضر شد پنجهزار دینار به آنها بدهد تا دست از آنان بکشند، ولى آنها حاضر نشدند و تصمیم گرفتند که حاجیان را گرفته لخت نمایند.
پیشاپیش آنان، مردى بود که او را «حمار ابن عدى» میگفتند و از «بنى نبهان» بود. او در حالى که زره بر تن داشت و غرق در اسلحه بود، سوار بر اسب شد و آن را به طرز وحشتناکى به جولان آورد.
در این هنگام، جوانى از سمرقند که در تیراندازى مهارت کامل داشت، تیرى به سوى او رها کرد و او را کشت در نتیجه یارانش متفرق شدند و حاجیان به سلامت به مکه رفتند و مراجعت نمودند.
باز ابن اثیر در صفحه 127 همان کتاب، درباره حوادث سال 415 ه چنین ادامه میدهد: «حاجیان از مکه به عراق باز گشتند اما به خاطر دشوارى راه از طریق معتاد یعنى از راه شام آمدند».
آنان هنگامى که به مکه رسیدند «ظاهر علوى» فرمانرواى مصر مالهاى زیاد و خلعتهاى قیمتى به آنان بخشید. و براى آنکه در برابر مردم خراسان، ابراز شخصیت کند خود را به تکلف انداخت و به هر کدام از حاجیان مبالغ زیاد و هدایاى فراوان عطا کرد در حالى که امیر الحاج مردم عراق «ابو الحسن اقساسى» و امیر الحاج مردم خراسان «حسنک» نائب «یمین الدوله» پسر «سبکتکین» بود.
این کار بر خلیفه «القادر باللّه» گران آمد. بعد از آنکه «حسنک» از دجله عبور کرد و به خراسان رسید، خلیفه، پسر اقساسى را تهدید کرد و او مریض شد و مرد و سید مرتضى و دیگران در مرگ او مرثیه گفتند.
کمال اشرف قصیده «سلامى» «1» را که اولش این است: «سلام على زمزم و صفا / درود بر زمزم و صفا» شرح کرده و سید ابن طاووس در کتاب «الیقین» در باب 155 و باب بعد از آن این اشعار را از او نقل میکند.
ابن جوزى در «المنتظم» جلد 8 صفحه 19 مینویسد: ابو الحسن اقساسى داراى اشعار ملیحى است، از آن جمله شعرى است که درباره جوانى که نامش «بدر» بوده سروده و ترجمه آن این است:
«اى بدر! صورتت ماه شب چهارده است، و ناز چشمهایت سحر است، آب رویت گل است و آب گودى زنخدانت شراب، از ناحیهات مأمور به شکیبائى شدم، لیکن قدرت بر آن ندارم، مرا امر به فراموشى میکنى در صورتى که قادر بر آن نیستم».
الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج5، ص: 16