اولین دایرةالمعارف دیجیتال از کتاب شریف «الغدیر» علامه امینی(ره)
۲۳ آذر ۱۴۰۳

ابوالقاسم صنوبری

متن فارسی

ابو القاسم، ابو بکر و ابو الفضل «1» احمد بن محمد بن الحسن بن مرّار الجوزى الرقّى «2» الضبّى «3» الحلبى، مشهور به صنوبرى.
شاعر شیعى بزرگوارى که شعرش لطافت و رقت شاعرى را، با قوت طبع شاعرانه با هم جمع کرده و از نظر متانت و حسن اسلوب، بهره کافى بدست آورده و در برازندگى و ظرافت، به درجه کمال رسیده است.

در کتابهاى تذکره نویسان، نام او به نیکى، «4» و کاردانى «5» و اینکه شعرش در اعلى درجه خوبى است «6» یاد شده است. و او را به ملاحظه خوبى شعرش، حبیب اصغر «7» می‌نامیدند. ثعالبى گوید: تشبیهات ابن معتز، و توصیفات کشاجم، و اشعار مربوط به باغ و بوستان صنوبرى، چون با هم جمع شود، ظرافت و نوظهورى بهم پیوسته گردد و شنونده را در مقابل این همه نیکوئیها، به اعجاب وا می‌دارد.

براى صنوبرى در توصیف باغ‏ها و گلها، تفوق آشکارى است. ابن عساکر آورده است که اشعارش غالبا از این مقوله است و ابن ندیم در فهرستش گوید:
صولى، اشعار صنوبرى را، در دویست برگ، گرد آورد. بنا بر نقل ابن ندیم اگر هر برگ آن را بیست بیت، در حساب آوریم دیوان او مشتمل بر هشت هزار بیت بوده است (که دو جانب هر برگى در صفحه به حساب آید). و حسن بن محمد غسّانى یک مجلد «1» از اشعارش را شنیده است.

صنوبرى در وصف شهر حلب و تفریحگاههاى آن قصیده‌اى در یکصد و چهار بیت دارد که در معجم البلدان حموى 3/317- 321 یافت می‌شود. بستانى در دائرة المعارف 7/138 گوید: این قصیده بهترین توصیف از شهر حلب است مطلعش این است:

احبسا العیس احبساها               و سلا الدار سلاها

اما نسبتش به صنوبر، ابن عساکر از عبد اللّه حلبى صفرى نقل کرده که او گفت: پرسیدم از صنوبرى به چه مناسبت جد شما را به صنوبر نسبت دادند تا بدان معروف گردید. او مرا گفت: جدم صاحب یکى از بیت الحکمةهاى مأمون بوده روزى در مقابل مأمون مناظره‌اى در گرفت، و طرز سخن گفتن و قاطعیت لحنش را مأمون پسندید، و او گفت: تو صنوبرى شکلى و مقصودش هشیارى و قاطعیت و تند مزاجى او بود … و نویرى در نهایة الادب 11/98، در نسبت او ابیات زیر را آورده:

وقتى ما را نسبت به صنوبر می‌دهند، نسبت به چوب خشگ و گمنام نیست.
نه چنین است بل نسبت به شاخسارى برومند از ریشه درختى متناسب که بالا گرفته باشد، است، که همچون خیمه‌هائى از ابریشم، استوانه‌هاى طلائى آن را در برداشته باشد.
گویا آنچه از ثمرات آن درخت پراکنده شده، پرندگانى پراکنده بر شاخهاى آن است.
که در بهار و تابستان پایدار مانند و روزى که گیاهان، پژمرده شود، آنها پژمرده نشوند.
دانه‌هاى خود را در زره‌هائى حفظ کرده‌اند تا با پوشش آنها، از خطر هلاکت در امان بمانند.
دانه‌هائى که حکایت از دوستى کند، در غلافهائى از صدف نگهدارى شده و از غلافها سر بیرون کشیده است.
این غلافها را تراوشاتى به خارج است مانند تراوش گواراى انگور و خرماى تازه.
چه خوب درختى است، این درخت که مرا به عشق پدر و مادرم، وادار به فداکارى می‌کند.
پس سپاس خداى را از این لقب حسنش، برتر از نسب است.

اما تشیع او، چیزى است که اشعار نغزش از آن پر است چنانکه بر قسمتى از آنها واقف شدیم و بر قسمت دیگر آن در زیر واقف خواهیم شد.
گذشته از این، یمانى در «نسمة السحر» تصریح به تشیعش کرده، و ابن شهر آشوب او را از مدیحه سرایان اهل البیت علیهم السلام که مشعر به تشیع اوست، شمرده است. اما ادعاى صاحب «نسمة السحر» که او شیعه زیدى بوده و آن را از شعرش استظهار کرده، گمان می‌کنم اظهار نظرى خالى از دلیل باشد، زیرا دلیلى بر تأیید آن، نیاورده و شعرى که او و دیگران ذکر کرده‌اند هیچ گونه ظهورى بر ادعاى او ندارد.
ما در زیر، پاره‌اى از اشعار او را، که مذهبش را نشان می‌دهد، می‌آوریم.
در قصیده‌اى در مدح على امیر المؤمنین علیه السلام، گوید:

و اخى حبیبى حبیب اللّه لا کذب            و ابناه للمصطفى المستخلص ابنان‏

«و او، بی‌دروغ، شخص محبوب من، حبیب خدا بود، و دو فرزندنش، براى مصطفى آن مرد با اخلاص، فرزندان بوده‌اند.»
او به هر دو قبله نماز گذارد، و روزى که مردم همه، کر و کور بودند او به هر دو قبله، اقتدا کرد.
کدام زن، قابل مقایسه با همسر اوست، و کدام دو سبطى را با دو سبط او می‌توان قیاس کرد.
روح دوستى، در نورى ویژه اوست، و روح دشمنى ویژه آتش (در مخالفت اوست).
این است، مالک آتش، که فردا تصرف مالکانه در آن خواهد کرد و اوست رضوان بهشت، که رضوان به ملاقاتش آید.
خورشید به خاطر او از افلاکش بازگشت تا نمازش را بدون عیب و نگرانى بگذارد.
آیا آنکه در جاى پیغمبر (ص) در مقام برادرى نشست مانند نشستن هارون در جاى موسى بن عمران، کسى غیر از او بود؟
آیا او شافع فرشته‌اى که به امید شفاعتش به شکل اژدها نزد او آمد، نبود؟
پیامبر (ص) او را گفت، یا على شقی‌ترین مردم، وقتى نام شقاوت برده شود، دو کس‏اند:
یکى عاقر ناقه صالح که به عصیان صالح برخاست، و دیگر آنکه مرا ملاقات کند در حالى که تو را عصیان کرده باشد.
ریش شما یا ابا الحسن! از خون سرتان (این از آن) خضاب شده به رنگ قرمزى شدید، رنگ آمیزى خواهد شد.

و در رثاى امیر المؤمنین و فرزندش سبط شهید گوید:

«چه خوب دو شهیدى هستند، خداى عرش و خلق ما سوى، گواه من بر خوبى آن دو شهیدند.»
کیست پیامبر مصطفى را در مورد آنها تسلیت گوید، کیست از دور و نزدیک مایه تسلى خاطرش گردد.
کیست فاطمه مصیبت دیده را از شوهر و فرزندش خبر دهد و مصیبت‏هاى آن دو را برایش برخواند.
آیا دانستند چه کس را در محراب عبادت کشتند، و چه کس را در میدان نبرد لب تشنه شهید کردند؟.
دو ستاره در زمین بلکه دو ماه، بلى دو خورشید، اگر بگویم دو خورشید غروب کردند.
دو بزرگوارى که اگر براى جنگ، با شمشیر غلاف شده ظاهر شوند، خود نیز دو شمشیراند.»

و در رثاى امام شهید گوید:

«اى آنکه در میان همه پیامبران، بهتر از همه خلعت نبوت بقامت کرده‌اى!
اندوه و گداز من بر دو سبط تو، اندوه و گدازى پایان ناپذیر است.
این یکى کشته دست اشقیاء، و آن دیگر کشته زنازادگان است.
روز حسین سرشگ مردم زمین بل اهل آسمان فرو بارید.
روز حسین درهاى عزت را بروى ما بر بست.
اى کربلا، تو از اندوه و بلا براى من سرشته شده‌اى!
چه بسیار چهره‌هاى تو را که آبش را آبرو، بر چیده است.
جانم قربان آتش افروز جنگ، چه آتش افروز مقدسى.
آنجا که نیزه‌ها در زره‌ها همچون اختران در آسمان فرو رفته.
او، زره صبر را که لباس بزرگى است، برگزید.
و مناعت نفس شیران را، که شیران را مناعتى صادق است، بکار برد.
و با گروهى تشنه لب با جوانمردى و لب تشنه زندگى را وداع کرد.
او را که از چشیدن آب، منع کردند امید است مزه آب را نچشند.
کیست لب تشنه، افتاده در خاک را با خیمه‌هاى سرنگون شده‌اش، یارى کند.
کیست که افتاده عریان و بی‌کس را در بیابان بردارد.
کیست آن را که حنوطش از خاک و غسلش از خونست، یارى کند.
کیست به یارى فرزند فاطمه که از دید دوستدارانش پنهان مانده، یارى دهد.

و مؤید آنچه درباره مذهب صنوبرى گفتیم، ارتباط شدید بین او و کشاجم که یقینا مذهب تشیع داشته، می‌باشد. و برادرى آن دو را چنانکه در شرح حال کشاجم خواهیم بیان کرد، نشان می‌دهد.
کشاجم دوستى خود را نسبت به او در اشعارى که در مدح صنوبرى گفته، اظهار کرده است.
لى من ابى بکر اخى ثقة             لم استرب با خائه قط

و قصیده دیگرى که به او نوشته:

ألا ابلغ ابا بکر مقالا من اخ بر

…………… …………
تا آخر قصیده
صنوبرى در حلب دمشق ساکن بود، و شعرش را در آنجا انشاد کرد و ابو الحسن محمد بن احمد بن جمیع غسّانى بر طبق آنچه در انساب سمعانى است شعرش را روایت کرده، و در سال 334 ه طبق تاریخ صاحب «شذرات الذهب» و دیگران، وفات یافت.

ابن کثیر در تاریخش 11/119 وى را از کسانى که در حدود سال 300 ه وفات کرده، بر شمرده است و این امر به چند وجه، سخت از صحت بدور است. یکى اینکه او با ابى الطیب متنبّى بعد از نظم اشعارش ملاقات کرده «1» و ابو الطیب به سال 303 ه در کوفه متولد شده است. دیگر آنکه شاعر ما، سیف الدوله را مدح گفته است و او به سال 303 ه متولد شده است.

از صنوبرى یک فرزند به نام ابا على الحسین مانده ابن جنى «2» گوید، حکایت کرد مرا ابو على الحسین بن احمد صنوبرى و او روایت کرده گوید: از حلب به قصد دیدار سیف الدوله بیرون آمدم، وقتى از صور خارج شدم ناگاه سوار نقابدارى با نیزه بلندى نزد من آمد، نیزه را به سینه‌ام استوار کرد، چیزى نمانده بود از ترس، خود را از اسب به زیر اندازم. چون به من نزدیکتر شد بار دیگر نیزه زد و نقاب از چهره برداشت، ناگاه مشاهده کردم، او متنبّى شاعر معروف بود و براى من انشاد کرد.

نثر نارؤوسا بالا حیدب منهم کما              نثرت فوق العروس الدراهم‏

سپس گفت: این سخن را چگونه دیدى آیا خوبست؟ گفتم: واى بر تو، اى مرد، تو مرا کشتى؟! ابن جنى گوید: این داستان را در مدینة الاسلام (بغداد) براى ابى الطیب نقل کردم، وى آن را شناخت و بر آن خندید.
از صنوبرى، یک دختر در زمان حیاتش درگذشت، رفیقش (کشاجم) او را با اشعار زیر رثا گفت و صنوبرى را تسلیت داد:

أتأسى یا ابا بکر لموت الحرة البکر

تا آخر

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏3، ص: 503

متن عربی

الشاعر

أبو القاسم و أبو بکر و أبو الفضل «2» أحمد بن محمد «3») بن الحسن بن مرّار الجزریّ الرقِّی «4» الضبّی «5» الحلبیّ، الشهیر بالصنوبریّ.

شاعرٌ شیعیٌّ مجیدٌ، جمع شعره بین طرفی الرقّة و القوّة، و نال من المتانة وجودة

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏3، ص: 504

الأسلوب حظّه الأوفر، و من البراعة و الظرف نصیبه الأوفى، و تواتر فی المعاجم وصفه بالإحسان تارةً «1» و به و بالإجادة أخرى «2» و إنّ شعره فی الذروة العلیا ثالثة «3» و کان یُسمّى حبیباً الأصغر لجودة شعره «4»). و قال الثعالبی: تشبیهات ابن المعتز، و أوصاف کشاجم، و روضیّات الصنوبری، متى اجتمعت اجتمع الظرف و الطرف، و سمع السامع من الإحسان العجب.

و له فی وصف الریاض و الأنوار تقدّم باهر، و ذکر ابن عساکر: أنّ أکثر شعره فیه. و قال ابن الندیم فی فهرسته «5»: إنّ الصولی عمل شعر الصنوبری على الحروف فی مائتی ورقة. انتهى. فیکون المدوّن على ما التزم به ابن الندیم من تحدید کلّ صفحة من الورقة بعشرین بیتاً ثمانیة آلاف بیت، و سمع الحسن بن محمد الغسّانی من شعره مجلّداً «6».

و له فی وصف حلب و منتزهاتها قصیدة تنتهی إلى مائة و أربعة أبیات، توجد فی معجم البلدان للحموی «7» (3/317- 321)، و قال البستانی فی دائرة المعارف (7/137): هی أجود ما وصف به حلب، مستهلّها:

إحبسا العیس احبساها             و سلا الدار سلاها

 

و أمّا نسبته إلى الصنوبر فقد ذکر ابن عساکر «8» عن عبد اللَّه الحلبی الصفری أنّه

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏3، ص: 505

قال: سألت الصنوبریّ عن السبب الذی من أجله نسب جدّه إلى الصنوبر حتى صار معروفاً به، فقال لی: کان جدّی صاحب بیت حکمة من بیوت حِکَم المأمون، فجرت له بین یدیه مناظرة فاستحسن کلامه و حدّة مزاجه، و قال له: إنّک لصنوبریُّ الشکل. یرید بذلک الذکاء و حدّة المزاج. انتهى.

و ذکر له النویری فی نهایة الأرب (11/98) فی نسبته هذه قوله:

و إذا عُزینا إلى الصنوبرِ لم             نُعْزَ إلى خاملٍ من الخشبِ‏

لا بل إلى باسقِ الفروع علا             مناسباً فی أُرومةِ الحسبِ‏

مثلِ خیامِ الحریرِ تحملُها             أعمدةٌ تحتها من الذهبِ‏

کأنّ ما فی ذراه من ثمرٍ             طیرٌ وقوعٌ على ذرى القُضُبِ‏

باقٍ على الصیف و الشتاء إذا             شابت رءوسُ النباتِ لم یَشِبِ‏

محصّنُ الحَبِّ فی جَواشن «1» قد             أَمِنَّ «2» فی لُبْسِها من الحَرَبِ‏

حَبٌّ حکى الحُبّ صِین فی قُرُبِ «3» ال             أصدافِ حتى بدا من القُرُبِ‏

ذو نَثّة «4» ما یُنال من عنبٍ             ما نیل من طِیبِها و لا رُطَبِ‏

یا شجراً حَبُّهُ حدانیَ أنْ             أفدی بأمّی محبّةً و أبی‏

فالحمد للَّه إنّ ذا لقبٌ             یزید فی حسنه على النسبِ‏

 

و أمّا تشیّعه فهو الذی یطفح به شعره الرائق کما وقفت على شطرٍ منه، و ستقف فیما یلی على شطرٍ آخر، و نصّ بذلک الیمانی فی نسمة السحر «5»، و عدُّ ابن شهرآشوب «6»

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏3، ص: 506

له من مادحی أهل البیت علیهم السلام یؤذن بذلک. و أمّا دعوى صاحب النسمة أنّه کان زیدیّا و استظهاره ذلک من شعره فأحسب أنّها فتوى مجرّدة؛ فإنّه لم یدعمها بدلیل، و شعره الذی ذکره هو و غیره خالٍ من أیّ ظهورٍ ادّعاه، و إلیک نبذا ممّا وقفنا علیه فی المذهب. قال فی قصیدة یمدح بها علیّا أمیر المؤمنین علیه السلام:

و اخى حبیبی حبیبُ اللَّه لا کذبٌ             و ابناه للمصطفى المستخلصِ ابنانِ‏

صلّى إلى القبلتین المقتدى بهما             و الناسُ عن ذاک فی صمٍّ و عمیانِ‏

ما مثلُ زوجتِهِ أخرى یُقاسُ بها             و لا یُقاسُ على سبطیهِ سبطانِ‏

فَمُضْمِرُ الحُبِّ فی نورٍ یخصُّ به             و مُضْمِرُ البُغضِ مخصوصٌ بنیرانِ‏

هذا غداً مالکٌ فی النارِ یَملکُهُ             و ذاک رضوانُ یلقاهُ برُضوانِ‏

رُدّتْ له الشمسُ فی افلاکِها فقضى             صلاتَهُ غیرَ ما ساهٍ و لا وانِ‏

ألیس من حلّ منه فی أخوّتهِ             محلّ هارونَ من موسى بنِ عمرانِ‏

و شافعَ المَلَکِ الراجی شفاعتَهُ             إذ جاءه مَلَکٌ فی خَلْقِ ثُعبانِ‏

قال النبیُّ له أشقى البریّة یا             علیُّ إذ ذُکر الأشقى شَقیّانِ‏

هذا عصى صالحاً فی عَقْر ناقتِهِ             و ذاک فیک سَیَلقانی بعِصیانِ‏

لَیَخضِبَنْ هذه من ذا أبا حسنٍ             فی حینَ یَخضِبها من أحمرٍ قانِ‏

 

و یرثی فیها أمیر المؤمنین و ولده السبط الشهید بقوله:

نعم الشهیدان ربُّ العرش یشهد لی             و الخلقُ أنّهما نِعْمَ الشهیدانِ‏

من ذا یعزّی النبیّ المصطفى بهما             من ذا یعزّیهِ من قاصٍ و من دانِ‏

من ذا لفاطمةَ اللهفاءِ ینبئُها             عن بعلِها و ابنها إنباءَ لهفانِ‏

عن قابضِ النفسِ فی المحرابِ منتصباً             و قابضِ النفس فی الهیجاءِ عطشانِ‏

نجمانِ فی الأرض بل بدرانِ قد أفلا             نَعَمْ و شمسانِ إمّا قلتَ شمسانِ‏

سیفانِ یُغْمَدُ سیفُ الحربِ إن برزا             و فی یمینیهِما للحربِ سیفانِ‏

 

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏3، ص: 507

و له یرثی الإمام السبط الشهید علیه السلام «1»:

یا خیر من لبسَ النب            – وّةَ من جمیعِ الأنبیاءِ

وَجْدِی على سبطیک وج            – دٌ لیسَ یُؤذِنُ بانقضاءِ

هذا قتیلُ الأشقیا             ءِ و ذا قتیلُ الأدعیاءِ

یومَ الحسین هرقتَ دم            – عَ الأرضِ بل دمعَ السماءِ

یومَ الحسینِ ترکتَ با             بَ العزِّ مهجورَ الفَناءِ

یا کربلاءُ خُلقتِ من             کَرْبٍ علیَّ و من بَلاءِ

کم فیکِ من وجهٍ تشرّ             بَ ماؤه ماءَ البَهاءِ

نفسی فداءُ المصطلِی نارَ             الوغى أیّ اصطلاءِ

حیثُ الأسنّةُ فی الجوا             شنِ کالکواکبِ فی السماءِ

فاختارَ دِرْعَ الصبر حی            – ثُ الصبر من لُبْس السناءِ

و أبى إباءَ الأُسْدِ إنّ             الأُسدَ صادِقةُ الإباءِ

و قضى کریماً إذ قضى             ظمآنَ فی نفَرٍ ظِماءِ

منعوهُ طَعمَ الماء لا             وجدوا لماءٍ طعمَ ماءِ

من ذا لمعفورِ الجوا             دِ مُمالِ أعوادِ الخِباءِ

من للطریحِ الشلْو عُر             یاناً مخُلّىً بالعراءِ

من للمُحنّط بالترا             بِ و للمغسَّلِ بالدماءِ

من لابنِ فاطمةَ المغیَّ            – بِ عن عیونِ الأولیاءِ

 

و یؤکِّد ما ذکرنا للمترجم من المذهب شدّة الصلة بینه و بین کشاجم المُسلّم تشیّعه، و تؤکّد المواخاة بینهما کما ستقف علیه فی ترجمة کشاجم، و یعرب عن الولاء الخالص بینهما قول کشاجم فی الثناء علیه:

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏3، ص: 508

لی من أبی بکرٍ أخی ثقةٍ             لم أسترِبْ بإخائِهِ قطُّ

ما حالَ فی قربٍ و لا بُعدٍ             سیّان فیه الثوبُ و الشطُّ

جسمانِ و الروحانِ واحدةٌ             کالنقطتین حواهما خطُّ

فإذا افتقرتُ فلی به جِدَةٌ «1»             و إذا اغتربتُ فلی به رَهْطُ

ذاکرْهُ أو حاوِلْهُ مختبراً             ترَ منه بحراً ما له شطُّ

فی نعمةٍ منه جلبْتُ بها             لا الشیبُ یبلغُها و لا القرطُ

و بدلةٍ بیضاءَ ضافیةٍ             مثلِ الملاءة حاکها القِبْطُ

متذلّلٌ سهلٌ خلائقُهُ             و على عدوّ صدیقِهِ سَلْطُ

و نتاجُ مغناهُ متمّمةٌ             و نتاجُ مغنى غیرِه سَقْطُ

و جِنانُ آدابٍ مُثمّرةٌ             ما شانها أَثَلٌ و لا خَمْطُ

و تواضع یزداد فیه علًا             و الحُرُّ یعلو حین ینحطُّ

و إذا امرؤٌ شِیبَتْ خلائقُهُ             غدراً فما فی وُدِّه خَلطُ

 

و قصیدته الأخرى و قد کتبها إلیه:

ألا أَبلغْ أبا بکرِ             مقالًا من أخٍ بَرِّ

ینادیکَ بإخلاصٍ             و إن ناداکَ عن عقرِ

أظنُّ الدهرَ أعداک             فاخلدتَ إلى الغدرِ

فما ترغبُ فی وصلٍ             و لا تُعرضُ من هَجْرِ

 و لا تُخْطِرُنی منکَ             على بالٍ من الذِّکرِ

أ تنسى زمناً کنّا             به کالماءِ فی الخمرِ

ألیفینِ حلیفینِ             على الإیسارِ و العُسْرِ

 مکبّینِ على اللذّا             تِ فی الصحْوِ و فی السکرِ

 

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏3، ص: 509

نُرى فی فَلَک الآدا             بِ کالشمسِ و کالبدرِ

کما ألّفتِ الحکم            – ةُ بین العودِ و الزمرِ

فَألهتْکَ بساتینُ            – کَ ذاتُ النَّوْرِ و الزهرِ

و ما شیّدتَ للخلوَ             ةِ من دارٍ و من قصْرِ

 

کان المترجَم یسکن حلب دمشق، و بها أنشد شعره، و رواه عنه أبو الحسن محمد بن أحمد بن جمیع الغسّانی، کما فی أنساب السمعانی «1»، و توفّی فی سنة (334) کما أرّخه صاحب شذرات الذهب «2»)، و غیره.

و عدّه ابن کثیر فی تاریخه «3» (11/119) ممّن توفّی فی حدود الثلاثمائة، و هذا بعید عن الصحّة جدّا من وجوه، منها: أنّه اجتمع «4» مع أبی الطیّب المتنبّی بعد ما نظم القریض، و قد ولد بالکوفة سنة (303)، و منها: مدحه سیف الدولة الحمدانی و قد ولد سنة (303).

أعقب المترجَم ولده أبا علیّ الحسین، حکى ابن جنّی «5»، قال: حدّثنی أبو علیّ الحسین بن أحمد الصنوبری، قال: خرجت من حلب أرید سیف الدولة، فلمّا برزت من السور إذا أنا بفارس متلثّم قد أهوى نحوی برمح طویل، و سدّده إلى صدری، فکدت أطرح نفسی من الدابّة فَرَقاً، فلمّا قرب منّی ثنى السنان و حسر لثامه، فإذا المتنبّی- الشاعر المعروف- و أنشدنی:

نثرنا رءوساً بالأُحیدبِ منهمُ             کما نُثِرتْ فوق العروسِ الدراهمُ‏

 

ثمّ قال: کیف ترى هذا القول؟ أَحَسن هو؟ فقلت له: ویحک! قد قتلتنی

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏3، ص: 510

یا رجل. قال ابن جنّی: فحکیت أنا هذه الحکایة بمدینة السلام لأبی الطیّب، فعرفها و ضحک لها.

و توفّیت للصنوبری بنت فی حیاته، رثاها زمیله کشاجم و عزّاه بقوله:

أتأسى یا أبا بکرِ             لموتِ الحُرّةِ البِکرِ

و قد زوّجتَها قَبْراً             و ما کالقبرِ من صِهرِ

و عُوِّضتَ بها الأجرَ             و ما للأجرِ من مَهْرِ

زفافٌ أُهدِیَتْ فیهِ             من الخِدْرِ إلى القبرِ

فتاةٌ أسبلَ اللَّهُ             علیها أسبغَ السترِ

ورده أشبه النعم            – ةَ فی الموقعِ و القَدْرِ

و قد یختارُ فی المکرو             هِ للعبدِ و ما یدری‏

فقابلْ نعمةَ اللَّهِ ال            – تی أولاکَ بالشکرِ

و عزِّ النفسَ ممّا فا             ت بالتسلیمِ و الصبرِ

 

و کتب المترجَم على کلّ جانبٍ من جوانب قبّة قبرها الستّة بیتین، توجد الأبیات فی تاریخ ابن عساکر «1» (1/456، 457).