اولین دایرةالمعارف دیجیتال از کتاب شریف «الغدیر» علامه امینی(ره)
۲۳ آذر ۱۴۰۳

ابوطالب قریش را به خاطر گم شدن پیامبر(ص) تهدید کرد

متن فارسی

ابن سعد واقدی در الطبقات الکبری( 186 / 1 ط مصر و ص 135 ط لیدن) داستان آمدن قریش به نزد ابوطالب را درباره کار پیامبر آورده و آنگاه گوید آنان بیزار شدند و رمیدند (یعنی از سخنان محمد) و خشم‌گرفتند و برخاستند و می گفتند بر خدایان خویش شکیبایی نماییدکه این چیزی است خواستنی. و گویند که گوینده این سخن عقبه بن ابی معیط بود و هم گفتند که دیگر هرگز به نزد او بر نگردیم و هیچ بهتر از آن نیست که به ناگهان محمد را بکشیم. پس چون شامگاه همان شب فرا رسید رسول خدا (ص) گم شد و ابوطالب و عموها به خانه‌اش آمدند و وی را نیافتند. پس او جوانانی از هاشمیان و مطلبیان را گردآورد و سپس گفت هر کدام از شما پاره آهنی برنده برگیرید و از پی من بیایید و چون من پای به مسجد الحرام نهادم هر کدام از شما جوانان نگاه کند و بنشیند کنار بزرگی از بزرگان ایشان (و او را بکشد) که آن ابن حنظلیه – یعنی ابوجهل – هم در میانشان است زیرا اگر محمد کشته شده باشد البته او در توطئه حاضر بوده است. جوانان گفتند چنین کنیم. پس زید بن حارثه بیامد و ابوطالب را به آن گونه ‌دید و او از وی پرسید ای زید برادرزاده ام را نیافتی؟ گفت آری من‌پیشتر با او بودم. ابوطالب گفت هرگز به خانه ام بر نگردم تا او را ببینم. پس زید شتابزده بیرون شد تا به نزد رسول خدا (ص) رسید که در خانه ای نزدیک کوه صفا بود و یارانش نیز با او بودند و گفتگو می کردند، پس او را از گزارش آگاه ساخت و رسول خدا (ص) به نزد ابوطالب آمد. او گفت برادرزاده کجا بودی پیش آمدت خیر بود؟ گفت آری گفت پس به خانه ات درآی. پس‌رسول خدا (ص) درآمد و چون بامداد شد ابوطالب چاشت را نزد پیامبر (ص)خورد و سپس دست او را گرفت و نزدیک انجمن های قرشیان بر پای داشت. جوانان‌هاشمی و مطلبی نیز با او بودند پس گفت ای گروه قریش می دانید چه تصمیمی‌داشتم؟ گفتند نه پس ایشان را از تصمیم دیروزی اش آگاه کرد و جوانان را گفت آنچه در دست دارید بدر آرید پس چون به در آوردند همه دیدند که دردست هر کدامشان پاره آهنی برنده است پس گفت بخدا سوگند که اگر او را کشته‌بودید یک تن از شما را بر جای نمی گذاشتم تا ما و شما همه نابود شویم پس آن گروه درمانده و سرشکسته شدند ودرمانده تر و سرشکسته تر از همه نیز بوجهل بود .

به عبارتی دیگر: فقیه حنبلی ابراهیم بن علی بن محمد دینوری در کتاب خود نهایه الطلب به اسناد خویش از زبان عبد الله بن مغیره بن معقب آورده است که او گفت ابوطالب رسول خدا (ص) را گم کرد پس‌به گمانش رسید که برخی از قرشیان، به ناگهان او را کشته اند. پس در پی هاشمیان فرستاد و گفت ای هاشمیان بگمانم که برخی از قرشیان محمد را به ‌ناگهان کشته اند پس هر یک از شما پاره آهنی برنده برگیرد و بنشیند کنار یکی از بزرگان قریش و چون من گفتم محمد را می خواهم هر کدام از شما مردی را که کنارش نشسته بکشد رسول خدا که آن هنگام در خانه ای نزدیک صفا بود از انجمنی که ابوطالب ساخته بود آگاهی یافت پس به نزد ابوطالب که در مسجد بود شد و چون ابوطالب او را دید دستش را گرفت و گفت ای گروه قریش من محمد را گم کردم و پنداشتم که کسی از شما ناگهان او را کشته اید پس هر یک از هاشمیان را که حاضر بود بفرمودم تا پاره آهنی برنده برگیرد و هر کدام در کنار یکی از بزرگان شما بنشیند و چون گفتم محمد را می خواهم هر یک از ایشان، مردی را که کنارش است بکشد، پس هاشمیان را گفت تا آنچه در دست دارند بنمایند و ایشان چنین کردند و قرشیان‌که آن را دیدند از رسول خدا (ص) دربیم شدند سپس ابوطالب این اشعار را بسرود: ” قرشیان را – هر جا که فرودآیند – از زبان من این پیام برسان: – همانان را که درونشان لبریز از فریبکاری است – که به راستی سوگند می‌خورم به اسب های دونده و بانگ کننده و به آنچه می خوانند دارندگان نامه ها و دانشوران که خاندان محمدرا سرپرست و نگهبانی هست و مهر قلبی و درونی من ویژه آنان است من کسی نیستم که از فرزندان و خویشان خود ببرم. هر چند بیدادگری ها کار را به کشتار . آیا توده ایشان – فهریان – دستور به کشتن محمد می دهند؟ چنین دستوری بیهوده است نه سوگندبه پدرت که قریش نه پیروز شدند و نه هنگامی که به مشورت نشستند تصمیم به کاری نیکو گرفتند پسرک برادرم وای میوه دلم و ای سپید ابر بخشنده ای‌که پر از باران رحمت است و پس از او هنگامی که احمد را گور در برگرفته فرزندان از سرچشمه اش چندان بنوشندتا سیراب شوند ای سرور ای سرور خاندان قصی گویا که پیشانی ات ماه فروزان است ” نگاهی به دیگر سوی: شیخ ما مجلسی در بحار 31 / 9 می نویسد: ” گرد آرنده دیوان – یعنی دیوان ابوطالب – نیز مانند گزارش بالا را با زنجیره ای پیوسته آورده وآنگاه اشعار را چنین آورده ” پس اشعار را یاد کرده که 20 بیت بیش از آن است که ما آوردیم و در دیوان چاپی‌سرور ما ابوطالب نیز افزونی ها را نمی یابیم .

به عبارت سوم سید فخار بن معد در کتاب خود الحجه ص 61 می نویسد: شیخ حافظ ابو الفرج عبد الرحمن بن محمد بن جوزی محدث بغدادی که به کافر بودن ابوطالب عقیده داشته‌در سال 591 مرا در واسط از شهرهای عراق آگاه ساخت به اسناد خود از واقدی که گفت: ابوطالب بن عبد المطلب در هیچ شامگاه و بامدادی از پیامبر دور نمی شد و در برابر دشمنان وی پاسدار او بود و می ترسید که ناگاه او را بکشند. پس یک روز او را گم کرد و ندید و شامگاه نیز که فرا رسید باز او را ندید. بامدادان در جاهایی که گمان می کرد او باشد به جستجویش پرداخت و باز هم‌او را نیافت. پس دلش به درد آمد و گفت: آه فرزندم. آنگاه غلامان خود و کسانی را که در دل با ایشان پیوندی داشت فراهم آورد و به ایشان گفت: دیروز و امروز محمد را گم کرده ام و جز این گمانی نمی برم که قریش بر او نیرنگ زده و وی را به ناگاه کشته اندو اکنون تنها همین یک سمت مانده که در آن به جستجو نپرداخته ام و آنجا نیز بعید می دانم او را بیابم . پس 20 مرد از بندگان خویش برگزید و گفت بروید و کاردهایی آماده کنید و هر یک‌بروید و در کنار یکی از بزرگان قریش بنشینید پس اگر من آمدم و محمد را همراه داشتم کاری نکنید و آرامش پیشه‌کنید تا در کنار شما بایستم، و اگر آمدم و محمد همراه من نبود هر کدام از شما، همان مرد از بزرگان قریش راکه کنار او است با کارد بزند. پس ایشان برفتند و کاردهایشان را تیز کردند تا از برندگی آن خشنود شدند و ابوطالب در همان سمت که می خواست به راه افتاد و وابستگان او از تبارش نیز با وی بودند پس محمد را یافت که در پایین های مکه در کنار تخته سنگی ایستاده و نماز می خواند. پس خود را بر روی او افکند و او را ببوسید و دستش‌را گرفت و گفت برادرزاده نزدیک بود دودمانت را به باد نیستی دهی، برخیز با من برویم. پس دست او را بگرفت و بمسجد آمد . قریش در انجمن خویش نزدیک کعبه نشسته بودند چون او را دیدند که دست پیامبر (ص) را در دست‌رفته و می آید گفتند اینک ابوطالب محمد را نزد شما آورده و لابد خبری است. پس چون در کنار ایشان ایستاد در حالی که خشم از چهره اش نمایان بود به غلامان خود گفت آنچه را در دست دارید آشکار سازید. ایشان چنین کردند و ناگاه همه چشمشان به کاردها افتاد و گفتند ای ابوطالب این ها چیست؟ گفت همان است که می بینید . من دو روز است که محمد را می جستم و نمی دیدم پس ترسیدم که شما با پاره ای کارها نیرنگی برای او زده باشید، پس اینان را بفرمودم تا همین جاها که می بینید بنشینند و به ایشان گفتم اگر من آمدم‌و محمد با من نبود هر کدام از شما باید کسی را که پهلویش نشسته بزند هر چند هاشمی باشد و در این باره هیچ اجازه دیگری هم از من نگیرید . گفتند ای ابوطالب آیا چنین کاری می خواستی بکنی؟ گفت آری به خدای‌این – کعبه را نشان داد – سوگند. مطعم‌ بن عدی بن نوفل بن عبد مناف که از هم‌ پیمانانش بود گفت چیزی نمانده بود تبارت را بر باد دهی گفت چنین است پس‌برفت و می گفت (خطاب به پیامبر) برو پسرکم که هیچگونه خواری و زبونی‌بر تو نیست برو به این گونه دیده ات را روشن دار به خدا سوگند که دست اینان همه هرگز بتو نرسد تا من در میان گور به خاک سپرده شوم و در آن بستر بخسبم مرا به راه راست خواندی ودانستم که تو نیکخواه منی و البته که‌تو راست گفتی و از همان گذشته ها درستکار بوده ای و کیشی را به یادآوری که ناگزیر از بهترین کیش های‌آفریدگان است پس قریش روی به سوی ابوطالب گرداندند و به گله گذاری و نرم کردن او پرداختند ولی او به انجمن ایشان در نیامد و نگاهی بر آنان نیفکند .
امینی گوید: بزرگ مرد مکه را خوش می آید که همه تبارش را در راه پیامبر اسلام بر باد دهد و آماده است تا همه پیوندهای گروهی و پیمان هائی که میان خود و قریش دارد به خاطر دین لگدکوب کند پس خداوند زنده بدارد این گرایش خدائی و این پیوند همکیشی را که از پیوندهای خویشاوندی نیز برتر بوده است.

(الغدیر فی الکتاب و السنة و الادب  ج 7 ص 469 )

 

متن عربی

   الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 7، ص: 469

5- أبو طالب و فقده النبیّ صلی الله علیه و آله و سلم:

ذکر ابن سعد الواقدی فی الطبقات الکبری ( «1» (1/186 طبع مصر و (ص 135) طبع لیدن حدیث ممشی قریش إلی أبی طالب فی أمره صلی الله علیه و آله و سلم إلی أن قال: فاشمأزّوا و نفروا منها- یعنی من مقالة محمد- و غضبوا و قاموا و هم یقولون: اصبروا علی آلهتکم، إنّ هذا لشی ء یُراد، و یقال المتکلّم بهذا عقبة بن أبی معیط. و قالوا: لا نعود إلیه أبداً، و ما خیرٌ من أن نغتال محمداً. فلمّا کان مساء تلک اللیلة فقد رسول اللَّه صلی الله علیه و آله و سلم و جاء أبو طالب و عمومته إلی منزله فلم یجدوه، فجمع فتیاناً من بنی هاشم و بنی المطلّب ثمّ قال: لیأخذ کلّ واحد منکم حدیدة صارمة، ثمّ لیتبعنی إذا دخلت المسجد، فلینظر کلّ فتی منکم فلیجلس إلی عظیم من عظمائهم فیهم ابن الحنظلیة- یعنی أبا جهل- فإنّه لم یغب عن شرّ إن کان محمد قد قُتل، فقال الفتیان: نفعل، فجاء زید بن حارثة فوجد أبا طالب علی تلک الحال؛ فقال: یا زید أحسست ابن أخی؟ قال: نعم کنت معه آنفاً. فقال أبو طالب: لا أدخل بیتی أبداً حتی أراه؛ فخرج زید سریعاً حتی أتی رسول اللَّه صلی الله علیه و آله و سلم و هو فی بیت عند الصفا و معه أصحابه یتحدّثون، فأخبره الخبر، فجاء رسول اللَّه صلی الله علیه و آله و سلم إلی أبی طالب، فقال: یا بن أخی أین کنت؟ أ کنت فی خیر؟ قال: نعم. قال: ادخل بیتک، فدخل

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 7، ص: 470

رسول اللَّه صلی الله علیه و آله و سلم. فلمّا أصبح أبو طالب غدا علی النبیّ صلی الله علیه و آله و سلم، فأخذ بیده فوقف به علی أندیة قریش و معه الفتیان الهاشمیّون و المطّلبیّون فقال: یا معشر قریش هل تدرون ما هممت به؟ قالوا: لا. فأخبرهم الخبر، و قال للفتیان: اکشفوا عمّا فی أیدیکم فکشفوا، فإذا کلّ رجل منهم معه حدیدة صارمة. فقال: و اللَّه لو قتلتموه ما بقیت منکم أحداً. حتی نتفانی نحن و أنتم، فانکسر القوم و کان أشدّهم انکساراً أبو جهل.

لفظ آخر:

و أخرج الفقیه الحنبلی إبراهیم بن علیّ بن محمد الدینوری فی کتابه نهایة الطلب «1» بإسناده عن عبد اللَّه بن المغیرة بن معقب، قال: فقد أبو طالب رسول اللَّه صلی الله علیه و آله و سلم فظنّ أنّ بعض قریش اغتاله فقتله، فبعث إلی بنی هاشم فقال: یا بنی هاشم أظنّ أنّ بعض قریش اغتال محمداً فقتله، فلیأخذ کلّ واحد منکم حدیدة صارمة و لیجلس إلی جنب عظیم من عظماء قریش، فإذا قلت: أبغی محمداً. قتل کلّ منکم الرجل الذی إلی جانبه. و بلغ رسول اللَّه جمع أبی طالب و هو فی بیت عند الصفا، فأتی أبا طالب و هو فی المسجد، فلمّا رآه أبو طالب أخذ بیده ثمّ قال: یا معشر قریش، فقدت محمداً فظننت أنّ بعضکم اغتاله فأمرت کلّ فتی شهد من بنی هاشم أن یأخذ حدیدةً و یجلس کلّ واحد منهم إلی عظیم منکم، فإذا قلت: أبغی محمداً قتل کلّ واحد منهم الرجل الذی إلی جنبه، فاکشفوا عمّا فی أیدیکم یا بنی هاشم فکشف بنو هاشم عمّا فی أیدیهم فنظرت قریش إلی ذلک فعندها هابت قریش رسول اللَّه صلی الله علیه و آله و سلم، ثمّ أنشأ أبو طالب:

          ألا أبلغ قریشاً حیث حلّت             و کلّ سرائر منها غرور

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 7، ص: 471

         فإنّی و الضوابحُ عادیاتٌ «1»             و ما تتلو السفاسرة الشهور «2»

             لآلِ محمدٍ راعٍ حفیظٌ             و ودّ الصدر منِّی و الضمیرُ

             فلستُ بقاطعٍ رحمی و ولدی             و لو جرّت مظالمها الجزورُ

             أ یأمر جمعُهم أبناءَ فهرٍ             بقتل محمدٍ و الأمرُ زورُ

             فلا و أبیک لا ظفرتْ قریشٌ             و لا أمَّت رشاداً إذ تشیرُ

             بُنیّ أخی و نوطُ القلبِ منِّی             و أبیضُ ماؤه غدقٌ کثیرُ

             و یشرب بعده الولدان ریّا             و أحمد قد تضمّنه القبورُ

             أیا بن الأنف أنف بنی قصیّ «3»             کأنَّ جبینَکَ القمرُ المنیرُ

لفت نظر:

قال شیخنا العلّامة المجلسی فی البحار «4» (9/31): روی جامع الدیوان- یعنی دیوان أبی طالب- نحو هذا الخبر مرسلًا ثمّ ذکر الأشعار هکذا…

فذکر الأشعار و فیها زیادة عشرین بیتاً علی ما ذکر، و هی لا توجد فی الدیوان المطبوع لسیّدنا أبی طالب.

لفظ ثالث:

و قال السیّد فخار بن معد فی کتابه الحجّة «5» (ص 61): و أخبرنی الشیخ الحافظ أبو الفرج عبد الرحمن بن محمد ابن الجوزی المحدّث البغدادی- و کان ممّن یری کفر أبی طالب و یعتقده- بواسط العراق سنة إحدی و تسعین و خمسمائة بإسناد له إلی الواقدی،

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 7، ص: 472

قال: کان أبو طالب بن عبد المطّلب لا یغیب صباح النبیّ و لا مساءه، و یحرسه من أعدائه و یخاف أن یغتالوه، فلمّا کان ذات یوم فقده فلم یره، و جاء المساء فلم یره، و أصبح الصباح فطلبه فی مظانّه فلم یجده فلزم أحشاءه، و قال: وا ولداه، و جمع عبیده و من یلزمه فی نفسه فقال لهم: إنّ محمداً قد فقدته فی أمسنا و یومنا هذا و لا أظنّ إلّا أنّ قریشاً قد اغتالته و کادته، و قد بقی هذا الوجه ما جئته، و بعید أن یکون فیه. و اختار من عبیده عشرین رجلًا، فقال: امضوا و أعدّوا سکاکین و لیمض کلّ رجل منکم و لیجلس إلی جنب سیّد من سادات قریش، فان أتیت و محمد معی فلا تُحدثُنّ أمراً و کونوا علی رسلکم حتی أقف علیکم، و إن جئت و ما محمد معی فلیضرب کلّ منکم الرجل الذی إلی جانبه من سادات قریش. فمضوا و شحذوا سکاکینهم حتی رضوها، و مضی أبو طالب فی الوجه الذی أراده و معه رهطه من قومه فوجده فی أسفل مکّة قائماً یصلّی إلی جنب صخرة فوقع علیه و قبّله و أخذ بیده و قال: یا بن أخ قد کدت أن تأتی علی قومک، سر معی، فأخذ بیده و جاء إلی المسجد و قریش فی نادیهم جلوس عند الکعبة، فلمّا رأوه قد جاء و یده فی ید النبیّ صلی الله علیه و آله و سلم قالوا: هذا أبو طالب قد جاءکم بمحمد إنّ له لشأناً، فلمّا وقف علیهم و الغضب فی وجهه قال لعبیده: أبرزوا ما فی أیدیکم فأبرز کلّ واحد منهم ما فی یده. فلمّا رأوا السکاکین قالوا: ما هذا یا أبا طالب؟ قال: ما ترون؛ إنِّی طلبت محمداً فلم أره منذ یومین فخفت أن تکونوا کدتموه ببعض شأنکم، فأمرت هؤلاء أن یجلسوا حیث ترون و قلت لهم: إن جئت و لیس محمد معی فلیضرب کلّ منکم صاحبه الذی إلی جنبه و لا یستأذنّی فیه، و لو کان هاشمیّا، فقالوا: و هل کنت فاعلًا؟ فقال: أی و ربّ هذه و أومی إلی الکعبة، فقال له المطعم بن عدی بن نوفل بن عبد مناف و کان من أحلافه: لقد کدت تأتی علی قومک؟ قال هو ذلک. و مضی به و هو یقول:

          اذهب بُنیَّ فما علیک غضاضةٌ             اذهب و قرَّ بذاک منک عیونا

 

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 7، ص: 473

         و اللَّه لن یصلوا إلیک بجمعِهمْ             حتی أُوسَّدَ فی التراب دفینا

             و دعوتنی و علمت أنّک ناصحی             و لقد صدقتَ و کنتَ قبلُ أمینا

             و ذکرت دیناً لا محالة أنَّه             من خیرِ أدیان البریّة دینا «1»

فرجعت قریش علی أبی طالب بالعتب و الاستعطاف و هو لا یحفل بهم و لا یلتفت إلیهم.

قال الأمینی: هذا شیخ الأبطح یروقه أن یُضحّی کلّ قومه دون نبیّ الإسلام و قد تأهّب لأن یطأ القومیّات کلّها و الأواصر المتّشجة بینه و بین قریش بأخمص الدین، فحیّاها اللَّه من عاطفة إلهیّة، و آصرة دینیّة هی فوق أواصر الرحم.