اولین دایرةالمعارف دیجیتال از کتاب شریف «الغدیر» علامه امینی(ره)
۲۳ آذر ۱۴۰۳

ارادت ابومحمد عونی نسبت به اهل بیت(ع)

متن فارسی

شاعر:
ابو محمد، طلحة بن عبید اللّه بن ابى عون غسانى «1» عونى.
نام عونى معروف و اشعارش بهر مرز و بوم بر سر زبانها مشهور و لطائف سروده هایش زینت بخش کتب ادبى است، و این خود، نویسنده را از معرفى نام و نشان و یاد آورى شخصیت و قدرت ادبى او در بنظم کشیدن جواهر آبدار و لالى گهربار، بی نیاز خواهد ساخت، چنانکه تاریخ حیات و قصائد و قطعات شعرش، گواه تشیع و خود باختگى او در محبت و ولاء اهل بیت است و حاجتمند بحث و تنقیب نخواهد بود.
کاروانها شعر عونى را به شهرها و آبادیها ارمغان بردند، و همگان قصائد شیوایش را با جان و دل پذیرفتند، تا آنجا که مداحان اشعار او را در مجالس دینى و بازارهاى جهان با صداى بلند انشاد کردند، از جمله، «منیر» شاعر، پدر احمد بن منیر که شرح حالش در شعراء قرن ششم خواهد آمد، شعر عونى را در بازارهاى شهر طرابلس می خواند و فضائل اهل بیت را آویزه گوش دوستان می ساخت.
اما ابن عساکر، که [أساء سمعا و أساء جابة «2»] سخنى کج شنیده و کج تعبیر کرده از اینکه نام اهل بیت با صداى بلند در بازارها برده شود، به خشم آمده، پیرایه اى بر سخن بسته تا نام شاعر را لکه دار سازد، گفته: «منیر شاعر در بازارهاى طرابلس با شعر عونى آواز خوانى می کرده».
بعد از روزگارى، ابن خلکان که بر این قصه واقف گشته و از این نداى حقبیشتر به خشم آمده، [زاد ضغثا على ابالة «1»] غوزى بالاى غوز نهاده و می نویسد: «شاعر منیر در بازارها آوازه خوانى می کرده» و بقیه سخن را حذف کرده است. البته روزى به حساب این دو نفر خواهند رسید و آن روز رستاخیز است که منیر شاعر، حق خود را از این دو نفر مؤرخ امین! باز خواهد گرفت، و خداوند در کمین ستمکاران است.
اینها همه و قصائد و قطعاتى که در این کتاب یاد شده و در آن ائمه دوازده گانه را نام می برد، گواه روشنى از مقام بلند و پایه ارجمند او در موالات و تشیع است، تا آنجا که کوته فکران و یا بهتر بگوئیم کینه وران، بخاطر اینکه اکثر مناقب را به نظم کشیده، او را به غلو نسبت داده اند چنانکه ابن شهر آشوب در «معالم العلماء» یاد کرده است.
البته آنکه بر مضامین اشعارش واقف شود، خواهد دید که عونى در جاده وسط: بین افراط و تفریط قدم می زده، و براى اهل بیت جز آنچه شایسته مقام والا بلکه دون مراتب آنان است، اثبات نمی کند، و نظم او منحصر در مناقبى است که احادیث مشهوره درباره آن در دست است، از این رو تهمت غالی گرى سخنى است جاهلانه یا از روى عناد.
در هر حال. تشیع عونى از دیر باز در زمان زندگى و بعد از مرگ او مشهور و معروف است، حتى موقعى که در بغداد سال 443 هجرى، میان شیعیان و سنیان فتنه بالا گرفت و کار به خونریزى کشید، از جمله فجایعى که دستهاى ستم پیشه مرتکب شد، این بود که گور جمعى از شیعیان بزرگ را شکافته و به آتش کشیدند، و از آن میان گور «عونى» و گور شاعر معروف «جذوعى» و گور ناشى صغیر على بن وصیف «2» بود که شرح حالش تحت شماره 23 گذشت.
عونى شاعر در فنون ادبى شعر و پرداختن شیوه هاى متنوع چیره دست بودو قالب الفاظ و جملات بسهولت و سادگى در دست او می چرخید، ابن رشیق در کتاب «عمده» ج 1 ص 154 می نویسد:
از انواع شعر، نوع شگفتى است که آنرا «قوادیسى» نامیده اند، قوادیس چینهاى سطل چرمى را گویند که زیرورو قرار می گیرد همانسان که قافیه شعر در این اسلوب بدیع، زیر و رو می شود: گاهى ضمه دارد و گاهى کسره، اول کسى که من شناخته ام در این فن ادبى گام نهاده، طلحة بن عبید اللّه عونى است در قصیده طولانى و مشهور از آن جمله:

کم للدمى الابکار بالجنبین من منازل‏
بمهجتى للوجد من تذکارها منازل‏
معاهد رعیلها مثعنجر الهواطل‏
لما ناى ساکنها فأدمعى هواطل‏

عونى در پیراستن مضامین شعرى، قدرت و تسلط کافى داشته تا آنجا که شعراى معاصر و غیر معاصر همگان ذوق لطیف او را ستوده و از ابتکارات ادبى او بهره ور گشته اند. گرچه نام او را بمیان نیاورده اند، ولى واقعیت گواهى زنده است که امتیاز اصلى متعلق به شاعر ماعونى مبتکر این مضامین است.
ابو سعید محمد بن احمد عبیدى در کتاب «الابانة» [پرده بردارى از سرقتهاى متنبى شاعر] ص 22 می نویسد:

* عونى گفته:
– فصل بهاران گذشت تابستان آمد و در پیشاپیش آن سپاه گرما که زمین را با شراره خود به آتش کشید.

کأن بالجو ما بى من جوى و هوى و من شحوب فلا یخلو من الکدر

– گویا فضاى جهان از حرارت عشق و سوز و گداز دلم رنگ گرفته که چنین تیره و تار است.

* و متنبى گوید (مقتول بسال 354 ه):

کأن الجو قاسى ما اقاسى فصار سواده فیه شحوبا «1»

– گویا فضاى جهان بدرد من مبتلاست که رنگ آن تیره و تار است.

* و در ص 64 «ابانه» گوید: و از شعر عونى است:
– اى یاران دیرین! رفتید و قلب مرا در سوز و گداز عشق و جوانى تنها گذاشتید.

أبکى وفاء کما و عهدکما کما یبکى المحب معاهد الاحباب‏

– می گریم بر وفاى شما و می مویم بر وعده هایتان، چونانکه دوست را یادگارى دوست می گریاند.
و متنبى گفته:

وفاء کما کالربع اشجاه طاسمه بأن تسعدا و الدمع أشجاه ساجمه «2»

– وفاى شما همچون دیار معشوق، عاشق زار غمزده را اصلا دهد: بیا تا بگرییم! و اشکها را چون ژاله روان سازد.

* و باز در ص 66 «ابانه» می نویسد:
عونى در ضمن قصیده که در ستایش و ثناى اهل بیت سروده چنین می گوید:
– همدمى نیست که با من همناله شود؟ چه گوارا و شیرین است اشکى که به دامن دارم.
– دختر زاده مصطفى را دوستارم، مشتاقانه و بى تاب بزیارت او روانم.
و ما قدمى فى سعیه نحو قبره بأفضل منه رتبة مرکب العقل‏

– گامهاى من که به سوى مرقدش در تب و تاب است، امتیازى کمتر از سر من ندارد که جایگاه عقل است.

* و متنبى گوید:
خیر أعضائنا الرؤس و لکن فضلتها بقصدها الاقدام‏

– شریفترین اعضاء سر و گردن است ولى با این کشش و کوششى که قدمها در دیدار دوست داشته، امتیاز بیشترى یافته.
امینى گوید: در همین مضمون، سرور شهیدمان سید نصر اللّه حائرى، از عونى شاعر اقتباس کرده که در قصیده با قافیه کاف، در ثناى تربت کربلاى شریف چنین می گوید:
اقدام من زار مغناک الشریف غدت تفاخر الرأس منه طاب مثواک‏«1»
– اى پاک مرقد! گامهاى آنکس که مرقد شریف ترا زیارت کند، تواند که با سر، بمفاخرت و مباهات برخیزد.

* بارى- اشعار و قصائد عونى، آنچه درباره اهل بیت سروده، چه در ثنا و ستایش و یا ماتم و سوگوارى، در کتاب «مناقب ابن شهر آشوب» و «روضة الواعظین فتال» و «صراط المستقیم بیاضى» پراکنده است و آنچه از چکامه هایش گرد آورى کرده ایم، از 350 بیت تجاوز می کند، علامه سماوى اشعار او را در دیوانى ثبت کرده و از جمله قصیده معروف به «مذهبه» است که در «مناقب» ابن شهر آشوب بطور ناقص و نامنظم یاد شده است.

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏4، ص: 180

متن عربی

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏4، ص: 180

الشاعر

أبو محمد طلحة بن عبید اللَّه بن أبی عون الغسّانی ( «1») العونی. لعلّ فی شهرة العونی و شعره السائر و طُرَفه ال مدوّنة فی الکتب، غنىً عن تعریفه و ذکر عبقریّته، و تفوّقه فی سرد القریض، و نبوغه فی نضد جواهر الکلام، کما أنّ فیما دُوِّن من تاریخ حیاته و ما یُؤثر عنه من جمل الشعر و مفصّلاته، کفایة للباحث عن إدلاء الحجّة على تشیّعه و تفانیه فی ولاء سادته و أئمّة دینه- صلوات اللَّه علیهم.

لقد سرى الرکبان بشعر العونی فطارت نبذه إلى مختلف الدیار، و لهج بها الناس فی أماکن قصیّة، و کان ینشدها المنشدون فی الأندیة و المجتمعات التی یُتحرّى فیها تشنیف الأسماع بذکر أهل البیت علیهم السلام و فضائلهم، و منهم الشاعر منیر والد الشاعر أحمد بن منیر المترجم فی شعراء القرن السادس، کان ینشد شعر العونی فی أسواق طرابلس فیقرِّط آذان الناس بتلکم الفضائل، لکن ابن عساکر ( «2»)- أساء سمعاً و أساء جابه ( «3»)- غاظه ذلک الهتاف بذکر أهل البیت علیهم السلام، فأراد أن یسمَ الرجل بما یشوِّه سمعته، فقال: إنّه کا ن یغنّی فی أسواق طرابلس بشعر العونی.

و جاء ابن خلّکان ( «4») بعد لأیٍ من عمر الدهر حتى وقف على تلک الأنشودة، فساءته أکثر ممّا ساءت ابن عساکر، فزاد ضغثاً على إبّاله ( «5»)، فطرح لفظة شعر العونی

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏4، ص: 181

و اکتفى بأنّ منیراً کان یغنّی فی الأسواق، و للمحاسبة مع الرجلین موقف نؤجِّله إلى یوم الحساب، فهنالک یستوفی منیر حقّه، و (إِنَّ رَبَّکَ لَبِالْمِرْصادِ) ( «1»).

و هذه کلّها و النبذ المدوّنة من شعره فی هذا الکتاب و فیها عدُّ الأئمّة الاثنی عشر، آیات باهرة لبلوغ العونی الغایة القصوى من الموالاة و التشیّع، حتى إنّ القاصرین أو الحانقین علیه رموه بالغلوِّ لِما ذکره ابن شهرآشوب فی المعالم ( «2») من أ نّه نظم أکثر المناقب، و الواقف على شعره جِدُّ علیم بأنّه کان یمشی على الوسط بین الإفراط و التفریط، فلا یُثبِت لأهل البیت علیهم السلام إلّا ما حقَّ لهم من المراتب و المناقب أو ما هو دون مقامهم، و لا ینظم إلّا ما ورد فی أحادیث أئمّة الدین من مناقبهم، و أمّا التهمة بالغلوّ فکلمة جاهل أو معاند.

و على أیٍّ فتشیّع العونی کان مشهوراً فی العصور المتقدِّمة، على عهده و بعد وفاته، حتى إنّه لمّا وقعت الفتنة بین الشیعة و السنّة فی بغداد سنة (443) و احتدم بینهما القتال، فکانت ممّا جاءت به ید الجور من الفظائع أ نّهم نبشوا قبور جماعة من الشیعة و طرحوا النیران فی ترابهم و منهم العونی المترجَم، و الناشئ علیّ بن وصیف الآنف ذکره ( «3»)، و الشاعر المعروف الجذوعی ( «4»).

کان العونی یتفنّن فی الشعر، و یأتی بأسالیبه و فنونه و بحوره، مقدرةً منه على تحویر القول و صیاغة الجمل کیف ما شاء و أحبَّ.

قال ابن رشیق فی العمدة ( «5») (1/154): و من الشعر نوع غریب یسمّونه

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏4، ص: 182

القوادیسی تشبیهاً بالقوادیس السانیة؛ لارتفاع بعض قوافیه فی جهةٍ و انخفاضها فی الجهة الأخرى، فأوّل من رأیته جاء به طلحة بن عبید اللَّه العونی فی قوله- و هی من قصیدة له مشهورة طویلة:

کم للدمى الأبکار بال            – جنتینِ من منازلِ‏

بمهجتی للوجدِ من             تذکارِها منازلُ‏

معاهدٌ رعیلُها             مثعنجرُ الهواطلِ ( «1»)

لمّا نأى ساکنها             فأدمعی هواطلُ‏

 

و للعونی معانی فخمة فی شعره استحسنها معاصروه و من بعده، فحذوا حذوه فی صیاغة تلک المعانی، لکنّ الحقیقة تشهد بأنّ الفضل لمن سبق. قال أبو سعید محمد ابن أحمد العبیدی فی الإبانة عن سرقات المتنبّی (ص 22): قال العونی:

مضى الربیعُ و جاءَ الصیفُ یقدمُه             جیشٌ من الحرِّ یرمی الأرضَ بالشررِ

کأنّ بالجو ما بی من جوىً و هوىً             و من شحوبٍ فلا یخلو من الکدرِ

 

قال المتنبّی المقتول (354):

کأنّ الجوّ قاسى ما أقاسی‏             فصار سوادُهُ فیهِ شحوبا ( «2»)

 

 

و قال فی (ص 64): قال العونی:

یا صاحبیَّ بعُدْتما فترکتُما             قلبی رهینَ صبابةٍ و نصابِ‏

أبکی وفاءَکما و عهدَکما کما             یبکی المحبُّ معاهدَ الأحبابِ‏

 

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏4، ص: 183

قال المتنبّی:

وفاؤکما کالربع أشجاه طاسمه ( «1»)             بأن تُسعدا و الدمع أشفاه ساجمه ( «2»)

 

و قال فی (ص 66): للعونی فی قصیدة له فی أهل البیت علیهم السلام:

ألا سیّدٌ یبکی بشجوی فإنّنی             لمستعذبٌ ماءَ البکاءِ و مُستحلی‏

أحبّ ابنَ بنتِ المصطفى و أزورُه             زیارةَ مهجورٍ یحنُّ إلى الوصلِ‏

و ما قدمی فی سعیِهِ نحو قبرِهِ             بأفضلَ منه رتبةً مرکبُ العقلِ‏

 

قال المتنبّی ( «3»):

خیرُ أعضائِنا الرؤوسُ و لکن             فضلتها بقصدِها الأقدامُ‏

 

قال الأمینی: و حذا حذو العونی فی المعنى سیّدنا الشهید السیّد نصراللَّه الحائری فی کافیّةٍ له فی تربة کربلاء المشرّفة، و قال:

أقدام من زارَ مغناکِ الشریفَ غدتْ             تفاخرُ الرأسَ منه طابَ مثواکِ«4»)

و شعره فی أهل البیت علیهم السلام مدحاً و رثاءً مبثوث فی المناقب لابن شهرآشوب، و روضة الواعظین لشیخنا الفتّال، و الصراط المستقیم لشیخنا البیاضی، و قد جمعنا من شعره ما یربو على ثلاثمائة و خمسین بیتاً، و جمعه و رتّبه العلّامة السماوی فی دیوان، و ممّا رتّبه قصیدته المعروفة بالمذهّبة توجد فی مناقب ابن شهرآشوب ناقصة الأطراف: