– اینک که حرمت عدل و داد از میان رفته، چندی از ملامت و نکوهش زبان باز گیر تا عشق و جوانی من کامروا گردد.
– از این مغرور گشتی که با شعله عشقم تار و پودت را به آتش نکشیدهام و با داغ هجران دیدهات را نگریاندهام؟
– خدایت خیر دهاد. امروزم با خیرهسری به ملامت برخاستهای؟ کاش ایام شوریدگی و شیدائی به ملامت برمیخاستی.
– آنروز که با ناله اشتران همنوا بودم و با قمری شاخساران، ترنم میگرفتم.
– بر حوادث روزگار میتاختم و با مرگ حاضر دست بگریبان میشدم.
– برای شیدا زدگان، هر گونه رنجی را ناچیز میشمردم و هر گونه شکوهای- گر چه کوتاه- فراوان.
– در کنار کلبه درهم ریخته معشوق مات و مبهوت میایستادم، گویا انتظار میبردم سلام مرا پاسخ دهد.
– به یاد آن شبها که با پریچهران لاغر میان دیدار میکردم، همانها که خون معشوق را میریزند و دامن خود را از جنایت بری میشناسند.
– آهنگ رحیل میکنم، چشمان جادویش به سوی وصل میخواندم، و چون طالب وصل گردم، اعراض کرده میراندم.
– اگر گویم دردآلود خمارم، چشمان خمارش را برانگیزد که سخن در دهانم بشکند.
– من بزاری ناله برکشم که وای از آتش دل، که او را بنکوهش سپارم.
– او فریاد برکشد که ای وای بر تو از آتش رخسارم.
– همت گمارم که دل از عشق او برگیرم، چون کبک در برابرم بخرامد و قرار از کفم برباید.
– قلبی داشتم که در راه جدائی و هجران از کف دادهام: ندانم در کدامین ره گم کردهام.
– این روزگار هجر که بر من دراز نماید، خواهد عمر مرا کوتاه بگرداند.
– بگذار تا معشوقه جفاکار خونت حلال داند و با امت ستمکار خونریز محشور آید.
– او از امت سیه کار خونآشام الهام گیرد و من چون سرورانم راه صبر و شکیبائی پیش گیرم.
– نه این است که سوک آنان جانگدازتر از سوک من است؟
– ای سروران من- به هنگام درماندگی- و ای ذخیره روزگاران سختی و واماندگی.
– حزب ستمکاران با خدا بجنگ برخاستند و به هر چاهی که خود در افتادند دیگران را به دنبال خود کشاندند.
– دلهائی که با آئین جاهلیت خو گرفتند و از آئین حق نفرت فزودند.
– در پاسخ جدتان احمد، چه عذر و بهانهای خواهند داشت.
– با آنکه وصیت رسول درباره قرآن و عترت، مشهورترین حدیثی است که زیب منابر خود سازند.
– اما نه. دنیا با زر و زیور متجلّی شد و آنان به سویش تاختند. این است که دلها را باژگون بینی.
و نیز درباره خاندان رسول سراید:
– صبحگاهان که تبم برید، از گردم پراکنده شدند، و چون بحران تب فزود، صدا به شیون برکشیدند.
– درنگ نیاوردند تا حق پرستاری ادا کرده باشند، حتی چندان نپائیدند که جانم از تن برآید.
– رهایم کردند تا در مرگ من تعجیل کنند، خوشبختانه از این تنهائی آرامش و راحتم رسید، گاه شود که نیکی و احسان بدون اراده اتفاق افتد.
– من بزودی از این عالم رخت برکشم و شما نیز از پی من در آئید، و ندانید چه عذابی در کمین است؟
– آنجا که داوری بر عهده کسی است که گذشتگان و بازماندگان را گرد آورد.
– داد از این مردم! کاش در میان ایشان پا بدوران ننهاده بودم. چه گونه در ریختن خون بیپروایند؟
– چه بسیارشان آزمون ساختم، چونانکه مقاومت سپر را در برابر پیکان بیازمایند.
– دستم بگرفت و ندانسته در حلقه پریچهران رهایم کرد.
– دیدم از میانه، اسیر چشمان تو هستم، آیا شود که آزادم سازی؟
– جنون من، از عشق و شیدائی تو است، نه از آفت جن. خدا را، یا وصل محبوب، یا افسون طبیب.
– جز اینم دوائی نیست که آتش عشق را با وصل معشوق چاره سازد، یا به وعده دل خوش کند و یا آبی بر این دل تفتیده پا شد.
– و یا خواب ناز را به چشمانم باز گرداند و از کابوس شبگیرم وارهاند.
– چه شد که خواب هم با اولین دانههای اشک، از گوشه چشمانم فرو ریخت.
– و دگر باز نیاید؟ آری امیدی نیست اشک ریخته به جای خود باز نگردد.
– آهووشی که با سوگند مؤکد، پیمان وصلش گرفتم، و آنگاه اسیر دامش گشتم.
– اگر سودای حرب بر سر ندارد، پس این «حرب» سر خیل بنی امیه است که راه خیانت را هموار کرده است.
– جمعی از زادگان «امیة» که پا از دائره اسلام بیرون نهادند.
– آنچه را به ناحق گرد آورده بودند، در راه نفاق انفاق کردند و کفر پنهان رواج گرفت.
– آری، شیوه دنیای فریب، این است که تنها از جفای عشاق ناله سر میدهد.
– نه پندارم که این روزگار فریبکار، روزی با خاندان زهد کنار آید، چون مال و منال دنیا، گردنگیر مردمان است.
– از این است که خاندان احمد: فرزندان علی، آواره هر شهر و دیاراند.
– در حجاز، با آن دولت و مکنت- فقیر و درمانده، در شام، اسیر دست بسته، در عراق به خاک و خون غلطانند.
– زمین پهناور از پناه دادن آنان دریغ دارد، گویا درهای آسمان هم باز نگردد.
– ای زادگان احمد، اگر در ستایشتان سخن کوتاه کنم، و یا تا سر حد امکان در ثنا گستری مبالغه ورزم، هر دو یکسان است:
– هیچگاه به مقام عظمت شما دست نیابم، جز اینکه لطف شما دستگیر من باشد.
– فرشتگان ملا أعلی، با ساکنان زمین، با هم بمقابله برخاستهاند:
– آنان فضل و کمال شما را میستایند، و اینان بر ستیز و عناد خود میفزایند.
– حق شما را بردند و پندارند- خاک بر دهانشان- که سزاوار آنند.
– دست بدست پیمان خلافت بستند تا هماره بر ظلم و ستم بپایند.
– آنان شمشیر کین بروی شما از نیام برکشیدند و ما به حمایت، نوک قلم را بر صفحه اوراق روان کردیم.
– گویا مینگرم بروز رستاخیز که آرزو کرده گویند: کاش در دنیا بودند.
– که راه توبه پیش گیرند، آنگاه که ساقی کوثرشان از کنار حوض براند.
– همانگاه که بنگرند علی سالار محشر است و دشمنان را به دوزخ میسپارد.
– این است سزای کفران و ناسپاسی، بچشید عذابی که با دست خود افروختید.
و این قصیده را در مدح حاکم به امر اللّه سروده و در روز عاشورا انشاد کرده است:
– چشمان خمار آلودش را به من دوخت و خدنگی از مژگان رها کرد، و من نیز.
– اینک در چشمانم خمار عشق بینم و ندانم حال او چون است؟ عشق یکجانبه بیعدالتی خدای عشق است.
– اگر درد عشق را در سینه پنهان سازم، دیدگانم شاهد و گویاست.
– راز عشق را هم میتوان در دیده نهفت، ولی از خواب که بیگانه شد، رازش بر ملا افتاد.
– بیاد آن شبهای دراز که با یاد تو کوتاه شد، و گاهی خورشید دمید که ابرها به یکسو رفت.
– تمام شب را بیدار ماندم، اگر واپرسی که از چه؟ گویم: خواب به چشمم راه نکرد.
– سیاهی شب، شبح خود را بر رخ روز افکند، و این روز است که از تیرگی، روی شب را سیاه کرده.
– آن سان که در ماه محرم، فروغ عاشورا پستی گرفته به سیاهی گرائید، از آن رو که حرام آن ماه را حلال شمردند.
– دودمان بنی امیه طوفانی از طغیان و ستم برانگیختند که چشمه خورشید را تیره کرد.
– سر دودمانشان را گوئید که اینک آنچه در دل نهان داشتم برملا کردم.
– روزگار از سیرت شما کاژی و کژی گرفت، اینک با دست نگهبانش راستی یافت.
– سنت مصطفی بدست مردی از خاندانش تازه و تجدید شد، دین حنیف را حاکم آمد.
– شما مجلسیان که بر جد او (حاکم) از دیده اشک میبارید، بگذارید که شمشیر آبدارش از خون دشمنان بگرید.
– آنکه رخ برتابد، دین و دنیایش تباه باشد، نه تو او را بر جای نهی و نه خدایش رحمت آرد.
– چنان سوی دوزخ در شتاب است که پنداری از پیشدستی دیگران بیمناک است.
– اینک که شما رکن زندگی باشید، دیگران کار خود را به چه کس حوالت توانند.
– دولت علویت بکام باد، حاکم دوران در خانه سعد و فرخندگی جای دارد.
(تا آخر قصیده)
و از اشعار صوری این چند بیت است:
– ترا به آن خدا که با دهان شیرینت گفت، شرنگ عذاب در کامم ریزد.
– به آن خدا که رخسارهات را از رنگ گل نقاب بست.
– و آنکه در دهانت چشمه انگبین برآورد.
– و از طلعت زیبایت جز دوری و هجران نصیبی عطایم نکرد.
– چشمان دلفریبت با این دل دردمند چه گفت که چنین رام شد؟
– با اشک چشمم چه رازی در میان نهاد که چون سیلاب روان گشت.
– ای آهوی رعنا که با تیر نگاهش دل مرا خست.
– سایهات پاینده باد بر این عاشق زار که همیشه در تب و تاب است.
این چند بیت، در دیوان صوری ثبت است. و نسبت آن به شاعر «صنوبری» چنانکه در کشکول شیخ بهائی ج 1 ص 23 آمده بیمورد است. شیخ بهائی در این شعر خود، از صوری الهام گرفته که گوید:
– ای ماه تابان که از دوریش دل آب گشت، از آنگاه که رخت سفر بست، صبر و قرار از دلم رخت بربست.
– ترا به خدایت سوگند. چشمانت با این دل دردمند چه گفت که اینسانش به کمند بربست.
و از اشعار صوری است:
– چون ماه تابان پرده از رخ برکشند، و چونان هلال از زیر نقاب برآیند، بسان شاخ سرو رعنا و طناز خرامند، مانند گاو وحشی با گوشه چشمان سیاه مینگرند.
– گیسوی خود را بر سر و دوش فرو هشتند و دنیا را در دیدگان ما سیاه کردند.
– چه شبها که خورشید رخسارشان دمید و تاریکی شب را در حیرت فرو برد.
– اینان- هر گاه بخواهند- با گیسوی چون شبه در سیاهی شب فرو روند و با پرتو رخسارشان، روزی پرفروغ بیارایند.
و همو در سوگ ابن المعلم، استاد امت، ابو عبد اللّه محمد بن محمد بن نعمان مفید در گذشته بسال 413 گوید:
– پاینده آنکه مردمان را با فضل بیکران خود نواخته و مرگ را با عدل و انصاف، نصیب همگان ساخته.
– مفید با دریائی از علم بیکران رفت و مادر دهر چو او نخواهد زاد.
در کتاب «بدایع البدایة» «1» سند از بکار بن علی ریاحی آورده که عبد المحسن صوری به دمشق آمد، مجدی شاعر نزد من آمده ورود او را اطلاع داده گفت:
اگر مایل باشی باتفاق از او دیدن کنیم و سلامی باز دهیم؟ پذیرفتم و با هم به زیارتش رفتیم. صوری همه وقت در بازار گندم فروشان برای دید و بازدید مینشست، در مقابل جایگاه او، دکان پنبهفروشی بود که مرد کوری صاحب آن بود، موقعی که دیده بدیدارش تازه کردیم، متوجه شدیم که پیر زالی فرتوت بر در دکه پنبهفروش ایستاده مرد کور با او گرم سخن است و آن پیر فرتوت، با سکوت کامل، سخن او را به خاطر میسپرد. مجدی بلادرنگ سرود:
– پیر فرتوت سراپا گوش شده که چه گوید.
و عبد المحسن بلا تأمل اضافه کرد:
– بسان موش صحرائی که آوای غول شنود.
مجدی بدو گفت: «بخدا سوگند که نیک آوردی، دو تشبیه در نیم خط شعر! همیشه در پناه خدا باشی».
یکی از دوستان صوری، کتابی به عاریت میگیرد، و باز گرداندن آن به درازا میکشد، شاعر ما این دو بیت لطیف را درباره او میسراید که در دیوان او ثبت است:
– کتاب من چه جنایتی مرتکب گشته که به زندان ابد محکوم گشته؟
– آزادش کن که واپرسم در این روزگار دراز به چه رنج و دردی مبتلا گشته؟
شاعر خوشپرداز، احمد بن سلمان فجری به شاعر ما عبد المحسن صوری نوشت:
– ای دوست عزیز! چرا مانند طایر شکسته بال بزانو در آمدهای؟
– اگر فکر میکنی که تناوری باعث سنگینی گشته و از طی سفر بازت داشته.
– این دریا را نبینی که صخرههای کوه رضوی و بریدههای کوه ثبیر را بر پشت خود بار کرده؟
– اگر از راه خشکی بار سفر بندی نپندارم که پشت شتر را بشکنی.
– و اگر دوستانت جور و جفای ترا بجان میخرند، نظیر آنان در جای دگر هم یافت میشود.
– راه بیفت، باشد که با دیدار کریمان دردهای سینه را شفا بخشی.
– آنها که بدیدارشان مأنوس گشتهای، تنها خلق جهان نیستند و نه شهری که در آن پابند ماندهای، تنها شهر جهان است.
عبد المحسن در پاسخ او نوشت:
– خدایت پاداش نیک دهد که با خیرخواهی پندی آراسته آوردی، اما چه سود که روزگارم نمانده.
– اینک سنین عمرم به هفتاد رسیده و برای زندگیم برنامهای تنظیم کرده که از سفر راه دور و دراز مانع گشته.
– از آن روز که مردم این سامان همت خود را کوتاه کردهاند، من نیز آرزوهای خود را کوتاه کردهام «1».
در وصف کودکی که نامش «مقاتل» بوده و درباره او شعر فراوانی سروده چنین گوید:
– رخسارش افسونی آموخته که از نیش عقرب زلفانش در امان است.
– ناصحانم بنکوهش گیرند که از او دل برگیر، اما گوشم ناشنواست.
– وداعش گفتم و سیلاب اشک بر پهنای سینهام روان بود.
– چون حال زارم بدید، پنداشت که سراپای وجودم اشکبار است.
– گفت: اینک که حالت بدین منوال است، بعد از فراق چون باشد؟
– این اشک را تباه مکن بروزگار جدائی فرصت بسیار است، گفتم: تباهتر از این، قلب زارم باشد که پیش تو خوار است.
و نیز در ستایش همین پسرک «مقاتل» گوید:
– قلبم مشکن که خداوندگار آن توئی، رازم فاش مکن که صاحب اختیارش تو باشی.
– ایام فراق هر چه دشوارتر، بر تو آسان گذرد، و هموار آن بر من سخت و ناگوار است.
– با شمشیر دو چشمت «1»، ای مقاتل جنگجو، چه خونها که نریختی.
– گویم آرامش و تسلا، امید آن نبرم. خواهم صبر و تحمل، توان آن نباشد.
و همو در ثنای پسرک زبان بمعذرت گشاید و چنین سراید:
– نه راه آشتی گیرد که عار است، نه و نه راه جدائی پوید که توانش نیست.
– برق نگاهت سلطان وجود من است، بدو بر گو: روا نباشد دوستان را با ناوک دلدوز هدف تیر بلا سازند.
– آتش رخسارت به هر رهگذر افروختی، اینک دل عشاقت در سوز و گداز است.
– زلفان دلاویزت ببازی نتوان گرفت، ویژه اینک که شکن در شکن است.
– این دگر ناگوار است که در صلح و آشتی بدین حد خام و بیتجربه باشی.
* شاعر ما، علاوه بر ادب فراوان و نظم بدیع، چونان عبد المنعم، فرزندی گرانمایه از خود بیادگار نهاده است که شرح حالش را ثعالبی یاد کرده است.
الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج4، ص: 308