عبد اللّه بن عمر چنین گفت:
… معاویه! پیش از تو خلفائی بودند و پسرانی داشتند که پسرت بهتر از آنان نیست، و آنان نظری را که تو درباره پسرت داری درباره پسرانشان نداشتند و چنین تصمیمی نگرفتند و در مورد کار حکومت علاقه و دوستی کسی را دخالت ندادند بلکه برای زمامداری این امت هر که را بهتر می شناختند برگزیدند. این که اخطار می کنی وحدت مسلمانان را بهم نزنم و جمعشان را نپراکنم و خونشان را نریزم، من چنین کاری نمی کنم انشاء اللّه، بلکه اگر مردم همرأی گشتند آنچه را پسندیده بود و مورد اتفاق امت محمد (ص) قرار گرفته بود می پذیرم.
معاویه او را دعا کرد و گفت: تو مخالفت و سرکشی نخواهی کرد. سپس مطالبی شبیه آنچه به عبد اللّه بن عمر گفته بود به عبد الرحمن بن ابی بکر گفت.
عبد الرحمن در جوابش چنین گفت:
تو با این گستاخی یی که با کار یزید کردی بخدا قسم تصمیم گرفتیم ترا محول
به خدا کنیم و به او واگذاریم. قسم به آنکه جانم در دست او است باید تعیین خلافت را به شورا واگذاری و گرنه آن را زیر و رو خواهم کرد. و برخاست که برود. اما معاویه گوشه لباسش را گرفته گفت: یواش! خدایا! به هر طوری که می خواهی شر او را از من دور ساز. مبادا نظرت را برای شامیان اظهار کنی چون می ترسم آسیبی به تو برسانند. آنگاه آنچه را به عبد اللّه بن عمر گفته بود به ابن زبیر گفت و افزود که تو روباه حیله گری هستی که از این سوراخ به آن سوراخ می روی تو این دو نفر را تحریک کردی و به مخالفت کشاندی. ابن زبیر گفت: تو می خواهی برای یزید بیعت بگیری؟ اگر با او بیعت کردیم به نظر تو از کدامیک از شما دو نفر باید فرمان ببریم؟! از تو یا از او؟! اگر از خلافت خسته شده ای استعفا بده و با یزید بیعت کن تا ما هم با او بیعت کنم.
سخن بسیار رد و بدل شد. از جمله معاویه به او گفت: می دانم که خودت را به کشتن خواهی داد. سرانجام آنان را از حضور خویش مرخص کرد، و سه روز از دیدار مردم خودداری نمود و هیچ بیرون نیامد. و چهارمین روز بدر شد و دستور داد منادی مردم را بانگ دهد که برای یک کار عمومی اجتماع کنند. مردم در مسجد گرد آمدند. آن چند نفر را گرد منبر نشاند، و خدا را سپاس و ثنا خوانده از یزید نام آورد و از فضل و کمال و قرآندانیش، و گفت: مردم مدینه! در صدد بیعت گیری برای یزید بر آمده ام و شهر و دهی نگذاشته ام که تقاضای بیعت برای او را نفرستاده باشم. مردم همگی بیعت کردند و تسلیم شدند و فقط مدینه تأخیر داشته و کم لطفی نموده است. آن عده از اهالی مدینه از بیعت خود داری کرده اند که بایستی زودتر و بیشتر از دیگران به این خویشاوندشان خدمت می نمودند بخدا اگر کسی را سراغ می داشتم که برای مسلمانان بهتر از یزید می بود قطعا برای او بیعت می گرفتم.
در این هنگام، حسین برخاسته گفت: بخدا سوگند کسی را که به لحاظ پدر و مادر و از حیث شخصیت بهتر از یزید است رها و اهمال کرده ای. معاویه پرسید: مثل این است که منظورت خودت می باشد؟ گفت: آری. معاویه گفت: حالا می گویم، این که گفتی به لحاظ مادر بر او برتری داری بجان خودم مادرت برتر
از مادر او است و اگر فقط یک زن قرشی بود برترین زن قریش بود تا چه رسد به اینکه دختر رسول خدا (ص) است، بعلاوه فاطمه را دینداری است و سابقه ایمان و کردار ستوده، بنابراین مادرت برتر از مادر او است. اما درباره پدرت، پدرت پدرش را برای داوری و فیصله به درگاه خدا برد و خدا به نفع پدرش و علیه پدرت حکم صادر کرد. حسین گفت: همین نادانی تو برایت کافی است که زندگانی زود گذر دنیا را بر سرای جاویدان ترجیح می دهی!
معاویه به حرفش چنین ادامه داد: این که گفتی تو شخصا از یزید بهتری بخدا یزید برای امت محمد مفیدتر از تو است.
حسین گفت: این حرفت، همان بهتان و ناروا گوئی است. یزید عرقخور هوسباز هرزگی جوی از من بهتر است؟!
معاویه گفت: آهسته! دست از دشنام به پسر عمویت بردار. چون اگر پیش او از تو بد بگویند به تو بد نخواهد گفت. سپس رو به مردم کرده گفت:
مردم! می دانید که پیامبر خدا (ص) بدون تعیین جانشین در گذشت، و مسلمانان مصلحت چنین دیدند که ابوبکر را به خلافت بردارند و بیعتی که با وی شد بیعت هدایت (و مطابق موازین دین) بود، و او به قرآن و سنت پیامبر (ص) عمل کرد، و وقتی اجلش فرار رسید عمر را به جانشینی تعیین کرد و او نیز به کتاب خدا و سنت پیامبرش عمل کرد و چون مرگش نزدیک شد تصمیم گرفت تعیین خلیفه را به شورای شش نفره که از میان مسلمانان انتخاب کرد واگذارد. بنابراین، ابو بکر به طرزی عمل کرد که پیامبر خدا نکرده بود و عمر به طرزی عمل کرد که ابو بکر نکرده بود، و هر یک نظر به مصلحت مسلمانان چنان کردند. به همین جهت من مصلحت چنین دیدم که چون سابقا اختلاف و کشمکش هائی در این خصوص بروز کرد برای یزید بیعت بگیرم. «1»
الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 10، ص: 351