اولین دایرةالمعارف دیجیتال از کتاب شریف «الغدیر» علامه امینی(ره)
۲۱ مهر ۱۴۰۴

سخن امیرالمؤمنین(ع) هنگام تبعید ابوذر به ربذه

متن فارسی

سخن امیر مؤمنان هنگامی که ابوذر را به سوی ربذه بیرون کردند
ای ابوذر! تو برای خدا خشم گرفتی پس به همان کسی امیدوار باش که برای او خشم گرفتی، این گروه از تو بر دنیای خویش ترسیدند و تو از ایشان بر دینت ترسیدی، پس آن چه را از تو بر آن می ترسند در دست ایشان رها کن و برای حفظ آن چه از ایشان بر آن می ترسی بگریز که چه بسیار نیازمندند ایشان به آن چه ایشان را از دستبرد به آن منع کردی (که همان دین تو است) و چه بسیار بی نیازی تو از آن چه ایشان تو را از دسترسی به آن باز داشتند (که همان دنیا است) و فردا خواهی دانست که چه کس سود برده و چه کس بیشتر رشک برده. و اگر آسمان ها و زمین بر بنده ای بسته باشد و سپس از نافرمانی خدا بپرهیزد خداوند راه رهائی از آن دو را برای او قرار می دهد. جز به حق انس مگیر و جز از باطل به وحشت میا که اگر تو دنیای ایشان را می پذیرفتی تو را دوست می داشتند و اگر چیزی از آن برای خود جدا می کردی تو را در امان می داشتند «1»
ابن ابی الحدید در شرح 2/375 تا 387 داستان بوذر را به گستردگی آورده و آن را مشهور و تأیید شده می داند و این هم عین سخنانش:
پیشامد ابوذر و تبعید او به ربذه یکی از رویدادهائی است که موجب نکوهش عثمان گردید و این کلام را ابو بکر احمد بن عبد العزیز جوهری در کتاب سقیفه از عبد الرزاق از پدرش از عکرمه از ابن عباس نقل کرده که گفت: چون ابوذر به ربذه تبعید شد عثمان دستور داد میان مردم جار زدند که هیچ کس نه با ابوذر سخن گوید و نه او
را بدرقه کند به مروان بن حکم نیز دستور داد که او را بیرون ببرد او نیز بیرونش برد همه ی مردم نیز از وی پرهیز کردند مگر علی و برادرش عقیل و حسن و حسین و عمار. که ایشان با وی بیرون شده بدرقه اش کردند و حسن با ابوذر به سخن پرداخت و مروان به او گفت. هان حسن! مگر نمی دانی که امیر مؤمنان از گفتگو با این مرد منع کرده اگر نمیدانی بدان. علی به مروان حمله کرد و با تازیانه اش میان دو گوش شتر وی کوفت و گفت دور شو خدا تو را به آتش اندازد مروان خشمگین به سوی عثمان برگشت و گزارش کار را به او داد و او نیز بر علی خشمگین شد. ابوذر بایستاد و آن گروه با وی وداع کرده ذکوان مولای ام هانی دختر ابو طالب نیز که با ایشان بود و حافظه ای نیرومند داشت سخنان ایشان را هنگام بدرود به خاطر سپرد علی گفت:
ابوذر! تو برای خدا خشم گرفتی و این دسته از تو بر دنیای خویش ترسیدند و تو از ایشان بر دین خود ترسیدی تو را با کین توزی های خویش بیازمودند و به دشت بی آب و گیاه تبعید کردند به خدا اگر آسمان ها و زمین بر بنده ای بسته باشد و سپس از نافرمانی خدا بپرهیزد خداوند راه گریزی از آن برای وی قرار می دهد.
ای ابوذر! جز با حق انس مگیر و جز از باطل وحشت مکن.
سپس به همراهانش گفت: عمویتان را بدرود کنید و به عقیل گفت: برادرت را بدرود کن عقیل به سخن پرداخت و گفت ای ابو ذر چه بگوئیم تو می دانی که ما دوستت داریم و تو نیز ما را دوست داری پس تقوی پیشه کن که تقوی رستگاری است و شکیبا باش که شکیبائی بزرگواری است و بدان که اگر شکیبائی بر تو گران آید از بی تابی است و اگر سلامت را کند رو بشماری نومیدی نموده ای.
نومیدی و بی تابی را واگذار.
سپس حسن به سخن پرداخت و گفت: ای عمو! اگر نبود که شایسته نیست تودیع کننده خاموشی گزیند و بدرقه کننده بر گردد، سخن کوتاه می شد هر چند که افسوس بسیار گردد از این دسته به تو چیزها رسید که می بینی پس دست دنیا را از خود- با یاد از تهی شدن آن- بازدار و سختی ها و دشواری های آن را با امیدواری به آینده ی آن، و شکیبا باش تا چون پیامبرت را دیدار می کنی از تو خشنود باشد.
سپس حسین به سخن پرداخت و گفت: ای عمو! خداوند توانائی دارد که آن چه را می بینی دگرگون سازد، خداوند هر روز در کاری است این دسته تو را از دسترسی به دنیای خویش بازداشتند و تو ایشان را از دستبرد به دینت بازداشتی چه بی نیازی تو از آن چه ایشان از آن بازت داشتند و چه نیازمندند ایشان به آن چه تو از آن بازشان داشتی، از خدا یاری و شکیبائی بخواه و آن را از بیتابی و آزمندی گواراتر شمار زیرا شکیبائی از دینداری و بزرگواری است، نه آزمندی روزی را پیش می اندازد و نه بی تابی مرگ را به تأخیر می افکند.
سپس عمار خشمگین به سخن پرداخت و گفت: هر کس تو را نگران کند خدا آرامش از دل او ببرد و هر کس تو را بترساند خدا او را بترساند و خدا او را امان ندهد به خدا سوگند که اگر دنیای ایشان را می خواستی تو را در امان می داشتند و اگر به کارهاشان خشنودی می دادی دوستت می داشتند و مردم از گفتن آن چه تو گفتی باز نماندند مگر برای خرسندی به دنیا و بی تابی از مرگ، گرایش به سمتی یافتند که قدرت گروهشان بر آن بود- که سلطنت از کسی است که چیرگی یابد- پس دین خود را به ایشان بخشیدند و آن گروه نیز از دنیاشان به آنان دادند و زیانکار دنیا و آخرت شدند که آن است زیان آشکار.
ابوذر خدا بیامرز که پیری بزرگ بود بگریست و گفت: ای خاندان رحمت! خدا شما را بیامرزد شما را که می دیدم با دیدن شما به یاد رسول (ص) می افتادم مرا در مدینه به جز شما کسی نبود که دلم به او آرام گیرد یا برایش اندوه بخورم همان گونه که بودن من در شام بر معاویه گران می آمد بودنم در حجاز نیز بر عثمان گران آمد و خوش نداشت که در یکی از دو شهر «1» با برادر یا پسر خاله اش همسایه باشم و کار مردم را در فرمانبری از او تباه کنم پس مرا به شهری فرستاد که نه یاوری در آن دارم و نه پشتیبانی- بجز خدا- که جز خدا نیز هیچ یاوری نخواهم و با خدا هیچ هراسی ندارم.
این دسته که به مدینه رسیدند علی به نزد عثمان شد و عثمان گفت چه تو را بر آن داشت که پیک مرا بر گردانی و دستور مرا کوچک بشماری علی گفت: پیک تو می خواست مرا بر گرداند و من نیز او را برگرداندم و دستور تو را نیز خرد نشمردم گفت مگر به تو نرسید که من از هم سخنی با ابوذر منع کرده ام گفت آیا هر دستوری از تو که مستلزم معصیت هم باشد باید ما فرمان بریم؟ عثمان گفت: داد مروان را از خویش بده گفت برای چه کاری؟ گفت برای این که دشنامش دادی و شترش را کشیدی گفت در مورد شتر او که شتر من در برابر آن، اما این که به من ناسزا بگوید به خدا سوگند هر ناسزائی به من بگوید من همانند آن را نثار خودت خواهم کرد به گونه ای که در آن دروغی هم بر تو نبسته باشم عثمان در خشم شد و گفت: چرا او تو را دشنام ندهد؟ مگر تو بهتر از او هستی علی گفت آری به خدا سوگند هم از او هم از تو. سپس برخاست و بیرون شد و عثمان در پی بزرگان مهاجر و انصار و امویان فرستاد و شکایت علی را به ایشان کرد آنان گفتند تو بر او فرمانروائی داری و اصلاح آن بهتر است گفت من نیز همین را دوست دارم پس به نزد علی شدند و گفتند چه شود اگر به نزد مروان شوی و از او عذر بخواهی گفت هرگز من نه سراغ مروان می روم و نه از او عذر می خواهم ولی اگر عثمان خواهد به نزد خودش شوم پس به نزد عثمان برگشتند و او را خبر کردند و عثمان در پی او فرستاد تا همراه با هاشمیان به نزد او شدند و علی به سخن پرداخت و خدا را حمد و ثنا گفت و سپس گفت: اما آن چه از سخن با ابوذر و تودیع او بر من خشم گرفتی به خدا قسم من خیال بدرفتاری با تو و سرپیچی از فرمان تو را نداشتم و می خواستم حق او را بگزارم در مورد مروان هم چون او می خواست مرا از ادای حقی که خدا بر من واجب کرده بود باز دارد من برش گردانیدم و کار من در برابر کار او. اما آنچه میان من و تو گذشت بخاطر آن بود که تو مرا بر سر خشم آوردی و غضب سخنی بر زبان من آورد که خود نمی خواستم.
عثمان به سخن پرداخت و پس از حمد و ثنای خدا گفت: اما آن چه از تو بر خود من گذشت که آن را به تو بخشیدم آن چه هم از تو بر مروان گذشت خداوند آن را بر تو عفو کرد. اما آن چه بر سر آن سوگند یاد کردی پس تو نیکوکار راستگوئی پس دستت را نزدیک بیاور پس دست او را بگرفت و به سینه چسبانید
و چون برخاست قریش و امویان به مروان گفتند: یعنی تو مردی هستی که علی، شترت را بزند و از وی تو دهنی بخوری؟ با آن که تیره ی وائل برای دفاع از یک شتر خود را به هلاکت دادند و تیره های ذبیان و عبس برای سیلی ای که به یک اسب خورده بود و تیره های اوس و خزرج برای یک تکه ریسمانی که بارها را با آن محکم می بندند. آن گاه با این همه آیا آن چه را از علی بر سر تو آمد بر خویش هموار می کنی؟ مروان گفت به خدا اگر هم می خواستم پاسخ او را بدهم قدرت بر این کار نداشتم.
ابن ابی الحدید می نویسد: بدان آن چه بیشتر سرگذشت نویسان و دانشمندان اخبار بر آنند این است که عثمان ابوذر را نخست به شام تبعید کرد و چون معاویه از وی شکایت کرد وی را به مدینه خواست و سپس از مدینه به ربذه تبعید کرد زیرا او در مدینه نیز به همان گونه رفتار می کرد که در شام معمولش بود. و اصل این پیشامد آن بود که چون عثمان خزانه های اموال را به مروان بن حکم و جز او بخشید و چیزی از آن را نیز ویژه ی زید بن ثابت گردانید ابوذر میان مردم و در راه ها و خیابان ها می گفت: گرد آرندگان گنج ها «1» را مژده ده به کیفری دردناک. این سخن را با صدائی بلند می خواند و این آیت بر زبان می راند: و کسانی که زر و سیم را تل انبار می کنند و در راه خدا انفاق نمی نمایند بشارت ده ایشان را به کیفری دردناک. این خبر را بارها به عثمان رسانیدند و او خاموش ماند تا سپس یکی از غلامانش را به نزد او فرستاد که کاری را که خبرش به من رسیده ترک کن ابوذر گفت: آیا عثمان مرا منع می کند که نامه ی خدا را بخوانم و ایراد آن کس را که دستور خدا را ترک کرده بگویم؟ بخدا اگر با خشمگین ساختن عثمان، خدا را خشنود گردانم نزد من محبوب تر و بهتر است تا با خشمگین کردن خدا، عثمان را خشنود گردانم. عثمان از این سخن در خشم شد و آن را نگاه داشت و شکیبائی و خودداری نمود تا یک روز که مردم پیرامونش بودند گفت: آیا امام می تواند چیزی از بیت المال وام بگیرد و چون توانگر شد بپردازد؟ کعب الاحبار
گفت ایرادی ندارد ابو ذر گفت: ای زارده ی یهودیان! تو به ما دین ما را می آموزی؟
پس عثمان گفت چه بسیار به من گزند می رسانی و به یاران من می آویزی. به شام رو پس او را به آن جا تبعید کرد و ابوذر در آن جا نیز کارهائی را که معاویه می کرد نکوهش می نمود تا یک روز معاویه سیصد دینار زر برای او فرستاد و ابو ذر به پیک وی گفت: اگر اینها از حقوق من است که امسال از آن محرومم داشته اید می پذیرم و اگر عطیه است مرا نیازی به آن نیست و آن را به وی برگردانید سپس معاویه کاخ سبز را در دمشق بساخت و ابو ذر گفت: معاویه! اگر این را از مال خدا ساخته ای خیانت کرده ای و اگر از مال خودت است که اسراف است و ابو ذر در شام می گفت: به خدا کارهائی پدید آمده که نیکو نمی دانم و به خدا سوگند که اینها نه بر پایه ی کتاب خدا است نه بر بنیاد سنت رسولش و به خدا من می بینم نور حقی خاموش می شود و باطلی زنده و راستگوئی تکذیب می شود و گزینشی که بر پایه ی تقوی نیست و نیکمردی که به زیان او همه چیز را بخود اختصاص دهند پس حبیب بن مسلمه فهری به معاویه گفت: ابو ذر شام را بر شما تباه کرده اگر نیازی به آن دارید مردم آن را دریابید.
و شیخ ما ابو عثمان جاحظ در کتاب سفیانیه آورده است که جلام بن جندل غفاری گفت: من در روزگار خلافت عثمان غلام معاویه بودم بر دو منطقه قنسرین و عواصم. پس روزی به نزد او شدم تا در باره ی کارم از او پرسش کنم که ناگاه آوای فریادگری از در خانه ی او به گوشم رسید که می گفت: قطار شتران با باری از آتش آمد خدایا لعنت کن آن امر بمعروف کنندگانی را که خود کار نیکو نمی کنند و لعنت کن آن نهی از منکر کنندگان را که خود کار زشت بجا می آرند.
معاویه خود را برای بدی و شرارت آماده کرد و رنگش دگرگون گردید و گفت ای جلام این فریادگر را می شناسی گفتم نه گفت کیست که چاره ی جندب بن جناده (ابو ذر) را برای من بکند که هر روز به نزد ما می آید و درب کاخ ما همان فریادی را که شنیدی سر می دهد سپس گفت: او را بر من وارد کنید پس گروهی رفته ابو ذر را رانده بیاوردند تا پیش روی او بایستاد معاویه به وی گفت: ای دشمن خدا و رسول هر روز می آئی تا آن چه می کنی بکنی اگر من کسی از یاران محمد
را بی اجازه امیر مؤمنان عثمان می کشتم البته تو را می کشتم ولی من درباره تو از او اجازه می گیرم جلام گفت: من دوست داشتم ابوذر را ببینم چون او از قبیله ی من بود پس وی رو به معاویه کرد و دیدم که مردی است گندمگون و چالاک و تیز خاطر با گونه هائی فرو رفته و پشت خمیده. رو به معاویه کرد و گفت من دشمن خدا و رسول او نیستم بلکه تو و پدرت دشمنان خدا و رسولید نمایش به مسلمانی می دهید و کفر را در درون خود نگاه داشته اید و راستی که رسول (ص) بارها بر تو لعنت فرستاد و نفرینت کرد که سیر نشوی از رسول شنیدم می گفت: هنگامی که سرپرستی توده با کسی افتد که سیاهی، بسیاری از چشمش را گرفته باشد «1» و حلقومی فراخ دارد که می خورد و سیر نمی شود، آن گاه توده باید با او راه پرهیز پیش گیرد «2» معاویه گفت: آن کس من نیستم بوذر گفت بلکه تو همانی و این را رسول (ص) به من خبر داد و چون بر وی می گذشتم از او شنیدم می گفت خدایا او را لعنت کن و جز با خاک سیرش مکن و شنیدم می گفت: پائین تنه ی معاویه در آتش است معاویه بخندید و دستور داد او را حبس کردند و درباره او با عثمان مکاتبه کرد و عثمان به معاویه نوشت: «جندب (ابوذر) را بر ناهموارترین و دشوارترین مرکب ها سوار کن» پس او را با کسی فرستاد که شبانه روز او را راه می آورد و او را بر شتری پیر و سالخورد که پالان آن روانداز نداشت سوار کرد تا او را به مدینه رسانید و گوشت ران هایش از رنج راه بریخت و چون رسید عثمان به او گفت به هر سرزمینی خواهی برو او گفت به مکه روم گفت نه گفت به بیت المقدس گفت نه گفت به یکی از دو شهر (مصر و بصره) گفت نه ولی من تو را تبعید می کنم به ربذه پس به آنجا تبعیدش کرد و همچنان در آن جا بود تا در گذشت
و در روایت واقدی آمده که چون ابوذر بر عثمان در آمد او به وی گفت:
خدا هیچ چشمی را با دیدار قین متنعم نسازد آری و هیچ روز آن را زیوری
نبیند و هنگامی که به او برخوریم درود ما خشم است
ابوذر گفت: من هرگز نامی به عنوان قین برای خود نشناختم و به روایت دیگر عثمان گفت: ای جنیدب خدا هیچ چشمی را با دیدار تو متنعم نسازد و ابوذر گفت:
من جندبم و پیامبر مرا عبد اله نامید و من نیز همان نام را که پیامبر بر من نهاده بود اختیار کردم عثمان گفت توئی که پنداری ما می گوئیم دست خدا بسته است و خدا بی چیز است و ما توانگر؟ ابوذر گفت اگر چنین نمی گفتید مال خدا را به بندگان او انفاق می کردید ولی من شنیدم رسول (ص) می گفت: چون فرزندان ابو العاص به سی مرد رسند مال خدا را مایه ی غلبه و ثروتمندی خود می گردانند و بندگان او را بردگان و دین او را مایه ی تبهکاری. عثمان از حاضران پرسید آیا شما هم این را از رسول (ص) شنیده اید گفتند نه عثمان گفت وای بر تو ابوذر بر پیامبر دروغ می بندی ابو ذر گفت: آیا نمی دانید من راست می گویم گفتند نه بخدا نمی دانیم عثمان گفت: علی را برای من بخوانید چون بیامد عثمان به ابوذر گفت:
حدیثی را که درباره فرزندان ابو العاص خواندی برای او بازگو کن. او آن را بازگو کرد و عثمان به علی گفت آیا این را از پیامبر شنیده ای گفت نه ولی ابوذر راست می گوید گفت از کجا می دانی راست می گوید گفت چون من از پیامبر شنیدم می گفت: آسمان سایه بر سر نیفکند و زمین در بر نگرفت کسی را که راستگوتر از ابوذر باشد حاضران گفتند: این سخن را ما نیز همگی از رسول شنیده ایم ابو ذر گفت از قول رسول برای شما حدیث نقل می کنم و شما مرا متهم به ناراستی می دارید؟ گمان نمی کردم زندگی من به آن جا کشد که چنین چیزی از یاران محمد (ص) بشنوم.
و واقدی در خبری دیگر به اسناد خود از صهبان مولای اسلمیان آورده است که گفت روزی که ابوذر را بر عثمان وارد کردند وی را دیدم، عثمان به وی گفت توئی که چنین و چنان کردی؟ ابوذر گفت: تو را خیرخواهی نمودم و گمان خیانت به من بردی و رفیقت (معاویه) را خیرخواهی نمودم و گمان خیانت به من برد عثمان گفت دروغ می گوئی و می خواهی آشوب کنی و دوستدار فتنه ای شام را بر ما شوراندی ابوذر گفت شیوه ی دو رفیقت (بو بکر و عمر) را پیش گیر تا هیچ کس
را بر تو جای سخن نباشد عثمان گفت: بی مادر! تو را چه به این کارها؟ بوذر گفت:
به خدا که هیچ عذری برای من نمی یابی مگر امر بمعروف و نهی از منکر. عثمان خشمگین شد و گفت: به من بگوئید با این پیر دروغگو چه کنم؟ بزنمش یا حبسش کنم یا بکشمش؟ که او همداستانی توده ی مسلمان را به پراکندگی کشانیده یا از سرزمین اسلام تبعیدش کنم علی که در میان حاضران بود به سخن پرداخت و گفت: من به تو همان پیشنهادی را می کنم که مؤمن خاندان فرعون (درباره ی موسی به ایشان) کرد و گفت: اگر دروغگو باشد که دروغش به زیان خودش است و اگر راستگو باشد بهری از آن چه به شما وعده می کند به شما خواهد رسید به راستی خداوند کسی را که افراط کار و دروغگو باشد هدایت نمی کند عثمان در پاسخ وی سخنی درشت بر زبان راند و علی نیز پاسخی همانند آن داد که از آن دو شرم داریم دو جوابشان را یاد کنیم.
واقدی گفت: سپس عثمان مردم را از همنشینی و هم سخنی با ابوذر منع کرد و چند روز که بر این شیوه گذشت سپس او را آوردند و در برابر وی ایستاد، ابوذر گفت: وای بر تو عثمان مگر تو پیامبر و بو بکر و عمر را ندیده ای آیا شیوه ی تو مانند شیوه ی ایشان است؟ آیا تاخت و تاز و سختگیری تو بر من به شیوه ی گردنکشان نیست؟ عثمان گفت: بیرون شو از نزد ما و از شهرهای ما ابوذر گفت:
چه بسیار دشمن دارم همسایگی با تو را ولی بگو کجا روم گفت: هر جا می خواهی گفت: پس من به سرزمین شام که جای جهاد در راه خداست می روم گفت من که تو را از شام به این جا کشاندم برای آن بود که آن جا را تباه کردی آیا به آن جا بازت گردانم گفت: پس به عراق می روم گفت نه، اگر تو به آن جا روی در میان گروهی فرود می آئی که کارشان ناسازگاری و ایجاد پراکندگی است و بر پیشوایان و فرمانروایان طعن می کنند گفت پس به مصر شوم گفت نه گفت پس به کجا روم گفت: به بیابان ابوذر گفت: پس از کوچیدن به مرکز اسلام، بیابان نشینی پیشه کنم؟ گفت آری ابوذر گفت: به بیابان نجد بیرون شوم عثمان گفت بلکه به دورترین نقطه ی شرق برو- هر چه دورتر و دورتر- از همین سوی خود برو و از ربذه گام فراتر منه پس او به سوی آن جا شد.
و نیز واقدی از زبان مالک بن ابی الرجال و از موسی بن میسره آورده است که ابو الاسود دؤلی گفت: من دوست می داشتم بوذر را ببینم تا علت رفتنش را به ربذه بپرسم پس به نزد وی شدم و از او پرسیدم مرا خبر نمی دهی که آیا به میل خود از مدینه بیرون شدی یا به زور تبعیدت کردند؟ گفت: من در یکی از سرحدات مسلمانان بودم و ایشان را کفایت می کردم پس مرا به مدینه راندند و گفتم آن جا شهری است که خود و یارانم به آن جا کوچیده ایم ولی از مدینه نیز مرا به این جا که می بینی تبعید کردند. سپس گفت: شبی به روزگار رسول (ص) در مسجد خوابیده بودم که او (ص) بر من بگذشت و نوک پائی بمن زد و گفت: نبینم که در مسجد بخوابی گفتم: پدرم و مادرم فدایت باد خواب بر چشمم چیره شده خوابم برد. گفت: چه می کنی آن گاه که تو را از این جا بیرون کنند گفتم: آن گاه به شام می روم که سرزمین مقدس است و جای جهاد در راه خدا گفت: چه می کنی که از آن جا نیز بیرونت کنند گفتم: بر می گردم به مسجد (الحرام) گفت از آن جا نیز بیرونت کنند چه می کنی گفتم شمشیر را می گیرم و ایشان را با آن می زنم گفت: «آیا تو را راهی بهتر از این ننمایم؟ به هر جا برانندت با ایشان برو و بشنو و فرمانبر باش» من هم شنیدم و فرمانبردم و می شنوم و فرمان می برم و به خدا سوگند عثمان در حالی حق را دیدار می کند که در مورد من بزهکار است.
سپس ابن ابی الحدید اختلافی را که در مورد قصه ی ابوذر هست یاد کرده و حدیث بخاری را که در ص آوردیم از قول ابو علی آورده و گوید: ما می گوئیم هر چند این گونه اخبار هم روایت شده ولی شهرت و کثرت آنها مانند آن اخبار نخستین نیست و توجیهی که برای عذر آوردن از سوی عثمان و خوش بینی به کار او می توان کرد این است که بگوئیم او از اختلاف کلمه ی مسلمانان ترسید و گمان قوی بر آن یافت که تبعید ابوذر به ربذه هم برای ریشه کن کردن ماده ی تباهی بهتر است و هم برای برکندن آزمندی ها از دل کسانی که کمر به اختلاف انداختن بسته بودند این بود که برای رعایت مصلحت او را تبعید کرد و چنین کاری برای امام جایز است. و این سخن یاران ماست از معتزلیان. و پذیرفتن آن با داشتن خوی های نیک سزاوارتر است زیرا شاعر گفته:
«هرگاه از دوستت لغزشی سر زد در پی آن باش که برای لغزشش عذری بتراشی»
و یاران ما این گونه توجیه و تأویل ها را درباره ی کسانی مانند عثمان می پذیرند که احوال او شایسته ی توجیه و تأویل باشد اما در مورد کسانی مانند معاویه و همگنانش که این شایستگی را ندارند هر چند هم صحبت پیامبر را دریافته باشند چنین توجیه و تأویل هائی را روا نمی دارند و اگر احوال و کارهای کسانی چنان باشد که نتوان آن را راست انگاشت و نادرستی آن را چاره نمود دلیلی برای توجیه آن نیست. پایان.
بسیار دشوار است که میان این دو خلیفه (عثمان و معاویه) و میان کارهاشان جدائی بنهیم زیرا هر دو از یک ریشه بر آمده و در کارهاشان با یکدیگر برادر و برابرند، که هیچ یک از راه دیگری سر بر نمی تابد و اکنون اندکی تأمل کن تا در آینده از حقیقت جریان آگاهت گردانیم.
با من بیائید تا دیده ی کاوشگرانه را به کار گیریم
امینی گوید: می دانی که ابوذر در ایمان به حق چه مقامی داشته و بر مبنای عقیدتی اش چه استوار و جایگاه او در جهان فضیلت چه والا بوده؟ دانش او به کجا رسیده و در راستگوئی تا چه پایگاهی بر رفته و در پارسائی و بزرگی و سختگیری در کار خدا چه محلی را اشغال کرد و حضرت بر انگیخته ی خدا او را در چه مرتبه ای می شناخته؟ اگر نمی دانی بیا و بنگر:

الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 8، ص: 424

متن عربی

کلمة أمیر المؤمنین لمّا أُخرج أبو ذر إلی الربذة

 «یا أبا ذر إنّک غضبت للَّه فارجُ من غضبت له، إنّ القوم خافوک علی دنیاهم و خفتهم علی دینک، فاترک فی أیدیهم ما خافوک علیه، و اهرب منهم بما خفتهم علیه، فما أحوجهم إلی ما منعتهم، و ما أغناک عمّا منعوک، و ستعلم من الرابح غداً، و الأکثر

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 8، ص: 424

حسداً، و لو أنّ السماوات و الأرضین کانتا علی عبد رتقاً ثمّ اتّقی اللَّه لجعل اللَّه له منهما مخرجاً، لا یؤنسنّک إلّا الحقّ، و لا یوحشنّک إلّا الباطل، فلو قبلت دنیاهم لأحبّوک، و لو قرضتَ منها لأمّنوک» «3».

ذکر ابن أبی الحدید فی الشرح «4» (2/375- 387) تفصیل قصّة أبی ذر و رآه مشهوراً متضافراً، و إلیک نصّه قال:

 

واقعة أبی ذر و إخراجه إلی الربذة أحد الأحداث التی نقمت علی عثمان، و قد روی هذا الکلام أبو بکر أحمد بن عبد العزیز الجوهری فی کتاب السقیفة «5» عن عبد الرزاق، عن أبیه، عن عکرمة، عن ابن عبّاس، قال: لمّا أُخرج أبو ذر إلی الربذة أمر عثمان فنودی فی الناس: أن لا یکلّم أحد أبا ذر و لا یشیّعه، و أمر مروان بن الحکم أن یخرج به فخرج به، و تحاماه الناس إلّا علیّ بن أبی طالب علیه السلام و عقیلًا أخاه و حسناً و حسیناً علیهما السلام و عمّاراً، فإنّهم خرجوا معه یشیّعونه، فجعل الحسن علیه السلام یکلّم أبا ذر، فقال له مروان: إیهاً یا حسن ألا تعلم أنّ أمیر المؤمنین قد نهی عن کلام هذا الرجل؟ فإن کنت لا تعلم فاعلم ذلک. فحمل علیّ علیه السلام علی مروان فضرب بالسوط بین أُذنی راحلته و قال: «تنحّ نحّاک اللَّه إلی النار». فرجع مروان مغضباً إلی عثمان فأخبره الخبر فتلظّی علی علیّ علیه السلام، و وقف أبو ذر فودّعه القوم و معه ذکوان مولی أُم هانی بنت أبی طالب، قال ذکوان: فحفظت کلام القوم- و کان حافظاً- فقال علیّ علیه السلام:

 «یا أبا ذر إنّک غضبت للَّه، إنّ القوم خافوک علی دنیاهم، و خفتهم علی دینک، فامتحنوک بالقلی و نفوک إلی الفلا، و اللَّه لو کانت السموات و الأرض علی عبد رتقاً ثمّ

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 8، ص: 425

اتّقی اللَّه لجعل له منها مخرجاً؛ یا أبا ذر لا یؤنسنّک إلّا الحقّ، و لا یوحشنّک إلّا الباطل».

ثمّ قال لأصحابه: «ودّعوا عمّکم». و قال لعقیل: «ودّع أخاک»، فتکلّم عقیل فقال: ما عسی ما نقول یا أبا ذر؟ و أنت تعلم أنّا نحبّک و أنت تحبّنا، فاتّق اللَّه فإنّ التقوی نجاة، و اصبر فإنّ الصبر کرم، و اعلم أنّ استثقالک الصبر من الجزع، و استبطاءک العافیة من الیأس، فدع الیأس و الجزع.

ثمّ تکلّم الحسن فقال: «یا عمّاه لو لا أنّه لا ینبغی للمودّع أن یسکت و للمشیّع أن ینصرف لقصر الکلام و إن طال الأسف، و قد أتی من القوم إلیک «6» ما تری، فضع عنک الدنیا بتذکّر فراغها، و شدّة ما اشتدّ منها برجاء ما بعدها، و اصبر حتی تلقی نبیّک صلی الله علیه و آله و سلم و هو عنک راضٍ».

ثمّ تکلّم الحسین علیه السلام فقال: «یا عمّاه إنّ اللَّه تعالی قادر أن یغیّر ما قد تری، و اللَّه کلّ یوم هو فی شأن، و قد منعک القوم دنیاهم و منعتهم دینک، فما أغناک عمّا منعوک، و أحوجهم إلی ما منعتهم! فاسأل اللَّه الصبر و النصر، و استعذ به من الجشع و الجزع، فإنّ الصبر من الدین و الکرم، و إنّ الجشع لا یُقدّم رزقاً، و الجزع لا یؤخّر أجلًا».

ثمّ تکلّم عمّار مغضباً فقال: لا آنس اللَّه من أوحشک، و لا آمن من أخافک. أما و اللَّه لو أردت دنیاهم لأمّنوک، و لو رضیت أعمالهم لأحبّوک، و ما منع الناس أن یقولوا بقولک إلّا الرضا بالدنیا و الجزع من الموت، و مالوا إلی ما سلطان جماعتهم علیه، و الملک لمن غلب، فوهبوا لهم دینهم و منحهم القوم دنیاهم، فخسروا الدنیا و الآخرة، ألا ذلک هو الخسران المبین.

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 8، ص: 426

فبکی أبو ذر رحمه اللَّه- و کان شیخاً کبیراً- و قال: رحمکم اللَّه یا أهل بیت الرحمة إذا رأیتکم ذکرت بکم رسول اللَّه صلی الله علیه و آله و سلم، مالی بالمدینة سکن و لا شجن غیرکم، إنّی ثقلتُ علی عثمان بالحجاز کما ثقلتُ علی معاویة بالشام، و کره أن أُجاور أخاه و ابن خاله بالمصرین «1» فأفسد الناس علیهما، فسیّرنی إلی بلد لیس لی به ناصر و لا دافع إلّا اللَّه، و اللَّه ما أُرید إلّا اللَّه صاحباً، و ما أخشی مع اللَّه وحشة.

و رجع القوم إلی المدینة فجاء علیّ علیه السلام إلی عثمان فقال له: ما حملک علی ردّ رسولی و تصغیر أمری؟ فقال علیّ علیه السلام: «أمّا رسولک فأراد أن یردّ وجهی فرددته، و أمّا أمرک فلم أصغّره»، قال: أما بلغک نهیی عن کلام أبی ذر؟ قال: «أوَ کلّما أمرت بأمر معصیة أطعناک فیه؟» قال عثمان: أقد مروان من نفسک. قال: «مِمّ ذا؟» قال: من شتمه و جذب راحلته. قال: «أمّا راحلته فراحلتی بها، و أمّا شتمه إیّای فو اللَّه لا یشتمنی شتمة إلّا شتمتک مثلها لا أکذب علیک». فغضب عثمان و قال: لِمَ لا یشتمک؟ کأنّک خیر منه؟ قال علیّ: «إی و اللَّه و منک». ثمّ قام فخرج، فأرسل عثمان إلی وجوه المهاجرین و الأنصار و إلی بنی أُمیّة یشکو إلیهم علیّا علیه السلام، فقال القوم: أنت الوالی علیه و إصلاحه أجمل. قال: وددت ذاک. فأتوا علیّا علیه السلام فقالوا: لو اعتذرت إلی مروان و أتیته. فقال: «کلّا أمّا مروان فلا آتیه و لا أعتذر منه، و لکن إن أحبّ عثمان أتیته». فرجعوا إلی عثمان فأخبروه، فأرسل عثمان إلیه فأتاه و معه بنو هاشم، فتکلّم علیّ علیه السلام فحمد اللَّه و أثنی علیه ثمّ قال: «أمّا ما وجدت علیّ فیه من کلام أبی ذر و وداعه فو اللَّه ما أردت مساءتک و لا الخلاف علیک و لکن أردت به قضاء حقّه. و أمّا مروان فإنّه اعترض یرید ردّی عن قضاء حقّ اللَّه عزّ و جلّ فرددته، ردّ مثلی مثله، و أمّا ما کان منّی إلیک فإنّک أغضبتنی فأخرج الغضب منّی ما لم أرده».

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 8، ص: 427

فتکلّم عثمان فحمد اللَّه و أثنی علیه ثمّ قال: أمّا ما کان منک إلیّ فقد وهبته لک، و أمّا ما کان منک إلی مروان فقد عفا اللَّه عنک، و أمّا ما حلفت علیه فأنت البرُّ الصادق، فأدنِ یدک. فأخذ یده فضمّها إلی صدره، فلمّا نهض قالت قریش و بنو أُمیّة لمروان: أ أنت رجل جبهک علیُّ و ضرب راحلتک؟ و قد تفانت وائل فی ضرع ناقة، و ذبیان و عبس فی لطمة فرس، و الأوس و الخزرج فی نسعة «1» أ فتحمل لعلیّ علیه السلام ما أتاه إلیک؟ فقال مروان: و اللَّه لو أردت ذلک لما قدرت علیه.

فقال ابن أبی الحدید «2»: و اعلم أنّ الذی علیه أکثر أرباب السیرة و علماء الأخبار و النقل أنّ عثمان نفی أبا ذر أوّلًا إلی الشام ثمّ استقدمه إلی المدینة لمّا شکا منه معاویة، ثمّ نفاه من المدینة إلی الربذة لمّا عمل بالمدینة نظیر ما کان یعمل بالشام.

أصل هذه الواقعة: أنّ عثمان لمّا أعطی مروان بن الحکم و غیره بیوت الأموال و اختصّ زید بن ثابت بشی ء منها، جعل أبو ذر یقول بین الناس و فی الطرقات و الشوارع: بشّر الکانزین «3» بعذاب ألیم، و یرفع بذلک صوته و یتلو قوله تعالی: (وَ الَّذِینَ یَکْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّةَ وَ لا یُنْفِقُونَها فِی سَبِیلِ اللَّهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ أَلِیمٍ

). فرفع ذلک إلی عثمان مراراً و هو ساکت. ثمّ إنّه أرسل إلیه مولی من موالیه أن انتهِ عمّا بلغنی عنک، فقال أبو ذر: أ ینهانی عثمان عن قراءة کتاب اللَّه تعالی، و عیب من ترک أمر اللَّه تعالی؟ فو اللَّه لأن أُرضی اللَّه بسخط عثمان أحبّ إلیّ و خیر لی من أن أُسخط اللَّه برضا عثمان، فأغضب عثمان ذلک و أحفظه فتصابر و تماسک، إلی أن قال عثمان یوماً و الناس حوله: أ یجوز للإمام أن یأخذ من المال شیئاً قرضاً فإذا أیسر قضی؟ فقال کعب الأحبار: لا بأس بذلک. فقال أبو ذر: یا ابن الیهودیّین أ تعلّمنا دیننا؟ فقال

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 8، ص: 428

عثمان: قد کثر أذاک لی و تولّعک بأصحابی، الحق بالشام. فأخرجه إلیها، فکان أبو ذر ینکر علی معاویة أشیاء یفعلها فبعث إلیه معاویة یوماً ثلاثمائة دینار، فقال أبو ذر لرسوله: إن کانت من عطائی الذی حرمتمونیه عامی هذا أقبلها، و إن کانت صلة فلا حاجة لی فیها. و ردّها علیه. ثمّ بنی معاویة الخضراء بدمشق فقال أبو ذر: یا معاویة إن کانت هذه من مال اللَّه فهی الخیانة، و إن کانت من مالک فهی الإسراف، و کان أبو ذر یقول بالشام: و اللَّه لقد حدثت أعمال ما أعرفها، و اللَّه ما هی فی کتاب اللَّه و لا سنّة نبیّه صلی الله علیه و آله و سلم، و اللَّه إنّی لأری حقّا یُطفأ، و باطلًا یُحیا، و صادقاً مکذّباً، و أثرةً بغیر تقی، و صالحاً مستأثراً علیه. فقال حبیب بن مسلمة الفهری لمعاویة: إنّ أبا ذر لمفسد علیکم الشام فتدارک أهله إن کان لک فیه حاجة.

و روی شیخنا أبو عثمان الجاحظ فی کتاب السفیانیّة عن جلام بن جندل الغفاری قال: کنت غلاماً لمعاویة علی قنسرین و العواصم فی خلافة عثمان، فجئت إلیه یوماً أسأله عن حال عملی إذ سمعت صارخاً علی باب داره یقول: أتتکم القطار تحمل النار، اللّهمّ العن الآمرین بالمعروف و التارکین له، اللّهمّ العن الناهین عن المنکر المرتکبین له. فازبأرّ «1» معاویة و تغیّر لونه و قال: یا جلام أ تعرف الصارخ؟ فقلت: اللّهمّ لا. قال: من عَذیری من جندب بن جنادة یأتینا کلّ یوم فیصرخ علی باب قصرنا بما سمعت، ثمّ قال: ادخلوه علیّ، فجی ء بأبی ذر بین قوم یقودونه حتی وقف بین یدیه، فقال له معاویة: یا عدوّ اللَّه و عدوّ رسوله تأتینا فی کلّ یوم فتصنع ما تصنع، أما إنّی لو کنت قاتل رجل من أصحاب محمد من غیر إذن أمیر المؤمنین عثمان لقتلتک و لکنّی أستأذن فیک. قال جلام: و کنت أُحبُّ أن أری أبا ذر لأنّه رجل من قومی، فالتفتّ إلیه فإذا رجل أسمر ضرب «2» من الرجال خفیف العارضین فی ظهره

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 8، ص: 429

حناء «1»، فأقبل علی معاویة و قال: ما أنا بعدوّ للَّه و لا لرسوله، بل أنت و أبوک عدوّان للَّه و لرسوله، أظهرتما الإسلام و أبطنتما الکفر، و لقد لعنک رسول اللَّه صلی الله علیه و آله و سلم و دعا علیک مرّات أن لا تشبع، سمعت رسول اللَّه صلی الله علیه و آله و سلم یقول: «إذا ولی الأُمّة الأَعْیَن «2» الواسع البلعوم الذی یأکل و لا یشبع فلتأخذ الأُمّة حذرها منه» «3». فقال معاویة: ما أنا ذاک الرجل. قال أبو ذر: بل أنت ذلک الرجل أخبرنی بذلک رسول اللَّه صلی الله علیه و آله و سلم و سمعته یقول و قد مررت به: «اللّهمّ العنه و لا تشبعه إلّا بالتراب». و سمعته صلی الله علیه و آله و سلم یقول: «است معاویة فی النار». فضحک معاویة و أمر بحبسه، و کتب إلی عثمان فیه، فکتب عثمان إلی معاویة: أن احمل جندباً إلیّ علی أغلظ مرکب و أوعره، فوجّه به مع من سار به اللیل و النهار و حمله علی شارف لیس علیها إلّا قتب حتی قدم به المدینة و قد سقط لحم فخذیه من الجهد.

فلمّا قدم بعث إلیه عثمان: الحق بأیّ أرض شئت قال: بمکة؟ قال: لا. قال: بیت المقدس؟ قال: لا. قال: بأحد المصرین؟ قال: لا، و لکنی مسیّرک إلی الربذة، فسیّره إلیها، فلم یزل بها حتی مات.

و فی روایة الواقدی: أنّ أبا ذر لمّا دخل علی عثمان قال له:

          لا أنعمَ اللَّهُ بقَینٍ عینا             نعم و لا لقّاه یوماً زینا

تحیّة السخط إذا التقینا

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 8، ص: 430

فقال أبو ذر: ما عرفت اسمی قیناً قطُّ. و فی روایة أخری: لا أنعم اللَّه بک عیناً یا جنیدب. فقال أبو ذر: أنا جندب و سمّانی رسول اللَّه صلی الله علیه و آله و سلم عبد اللَّه، فاخترت اسم رسول اللَّه صلی الله علیه و آله و سلم الذی سمّانی به علی اسمی، فقال له عثمان: أنت الذی تزعم أنّا نقول: ید اللَّه مغلولة و أنّ اللَّه فقیر و نحن أغنیاء؟ فقال أبو ذر: لو کنتم لا تقولون هذا لأنفقتم مال اللَّه علی عباده، و لکنّی أشهد أنّی سمعت رسول اللَّه صلی الله علیه و آله و سلم یقول: «إذا بلغ بنو أبی العاص ثلاثین رجلًا جعلوا مال اللَّه دولًا، و عباده خولًا، و دینه دخلًا». فقال عثمان لمن حضر: أ سمعتموها من رسول اللَّه؟ قالوا: لا. قال عثمان: ویلک یا أبا ذر أ تکذب علی رسول اللَّه؟ فقال أبو ذر لمن حضر: أما تدرون أنّی صدقت؟ قالوا: لا و اللَّه ما ندری. فقال عثمان: ادعوا لی علیّا. فلمّا جاء قال عثمان لأبی ذر: اقصص علیه حدیثک فی بنی أبی العاص. فأعاده، فقال عثمان لعلیّ علیه السلام: أ سمعت هذا من رسول اللَّه صلی الله علیه و آله و سلم؟ قال: «لا و قد صدق أبو ذر» فقال: کیف عرفت صدقه؟ قال: لأنّی سمعت رسول اللَّه صلی الله علیه و آله و سلم یقول: «ما أظلّت الخضراء و لا أقلّت الغبراء من ذی لهجة أصدق من أبی ذر» فقال من حضر: أمّا هذا فسمعناه کلّنا من رسول اللَّه. فقال أبو ذر: أحدّثکم أنّی سمعت هذا من رسول اللَّه صلی الله علیه و آله و سلم فتتّهموننی؟ ما کنت أظنُّ أنّی أعیش حتی أسمع هذا من أصحاب محمد صلی الله علیه و آله و سلم.

و روی الواقدی فی خبر آخر بإسناده عن صهبان مولی الأسلمیین، قال: رأیت أبا ذر یوم دخل به علی عثمان فقال له: أنت الذی فعلت و فعلت؟ فقال أبو ذر: نصحتک فاستغشتنی و نصحت صاحبک فاستغشّنی. قال عثمان: کذبت و لکنّک ترید الفتنة و تحبّها و قد أنغلت الشام علینا. قال له أبو ذر: اتّبع سنّة صاحبیک لا یکن لأحد علیک کلام. فقال عثمان: مالک و ذلک لا أُمّ لک؟ قال أبو ذر: و اللَّه ما وجدت لی عذراً إلّا الأمر بالمعروف و النهی عن المنکر. فغضب عثمان و قال: أشیروا علیّ فی هذا الشیخ الکذّاب، إمّا أن أضربه أو أحبسه أو أقتله، فإنّه قد فرّق جماعة المسلمین، أو أنفیه من أرض الإسلام. فتکلّم علیّ علیه السلام و کان حاضراً فقال: «أُشیر علیک بما قال

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 8، ص: 431

مؤمن آل فرعون: (وَ إِنْ یَکُ کاذِباً فَعَلَیْهِ کَذِبُهُ وَ إِنْ یَکُ صادِقاً یُصِبْکُمْ بَعْضُ الَّذِی یَعِدُکُمْ إِنَّ اللَّهَ لا یَهْدِی مَنْ هُوَ مُسْرِفٌ کَذَّابٌ

). فأجابه عثمان بجواب غلیظ و أجابه علیّ علیه السلام بمثله و لم نذکر الجوابین تذمّماً منهما.

قال الواقدی: ثمّ إنّ عثمان حظر علی الناس أن یقاعدوا أبا ذر و یکلّموه فمکث کذلک أیّاماً ثمّ أُتی به فوقف بین یدیه، فقال أبو ذر: ویحک یا عثمان أما رأیت رسول اللَّه صلی الله علیه و آله و سلم و رأیت أبا بکر و عمر؟ هل هدیک کهدیهم؟ أما إنّک لتبطش بی بطش جبّار. فقال عثمان: اخرج عنّا من بلادنا. فقال أبو ذر: ما أبغض إلیّ جوارک! فإلی أین أخرج؟ قال: حیث شئت. قال: أخرج إلی الشام أرض الجهاد. قال: إنّما جلبتک من الشام لما قد أفسدتها، أ فأردّک إلیها؟ قال: أ فأخرج إلی العراق؟ قال: لا إنّک إن تخرج إلیها تقدم علی قوم أُولی شقّة «1» و طعن علی الأئمّة و الولاة. قال: أ فأخرج إلی مصر؟ قال: لا، قال: فإلی أین أخرج؟ قال: إلی البادیة. قال أبو ذر: أصیر بعد الهجرة أعرابیّا؟ قال: نعم. قال أبو ذر: فأخرج إلی بادیة نجد. قال عثمان: بل إلی الشرق الأبعد أقصی فأقصی، امض علی وجهک هذا فلا تَعدُوَنّ الربذة، فخرج إلیها.

و روی الواقدی أیضاً عن مالک بن أبی الرجال، عن موسی بن میسرة: أنّ أبا الأسود الدؤلی قال: کنت أُحبُّ لقاء أبی ذر لأسأله عن سبب خروجه إلی الربذة، فجئته فقلت له: ألا تخبرنی: أخرجت من المدینة طائعاً أم أُخرجت کرهاً؟ فقال: کنت فی ثغرٍ من ثغور المسلمین أغنی عنهم فأُخرجت إلی المدینة، فقلت: دار هجرتی و أصحابی، فأُخرجت من المدینة إلی ما تری، ثمّ قال: بینا أنا ذات لیلة نائم فی المسجد علی عهد رسول اللَّه صلی الله علیه و آله و سلم إذ مرّ بی علیه السلام فضربنی برجله و قال: «لا أراک نائماً فی المسجد» فقلت: بأبی أنت و أُمّی غلبتنی عینی

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 8، ص: 432

فنمت فیه. قال: «فکیف تصنع إذا أخرجوک منه؟» قلت: إذاً ألحق بالشام فإنّها أرض مقدّسة و أرض الجهاد. قال: «فکیف تصنع إذا أخرجت منها؟» قلت: أرجع إلی المسجد قال: «فکیف تصنع إذا أخرجوک منه؟» قلت: آخذ سیفی فأضربهم به، فقال: «ألا أدلُّک علی خیر من ذلک؟ انسَق «1» معهم حیث ساقوک و تسمع و تطیع». فسمعت و أطعت و أنا أسمع و أُطیع، و اللَّه لیلقینّ اللَّه عثمان و هو آثم فی جنبی.

ثمّ ذکر ابن أبی الحدید الخلاف فی أمر أبی ذر، و حکی عن أبی علی حدیث البخاری الذی أسلفناه (ص 295) فقال: و نحن نقول: هذه الأخبار و إن کانت قد رویت لکنّها لیست فی الاشتهار و الکثرة کتلک الأخبار، و الوجه أن یقال فی الاعتذار عن عثمان و حسن الظنّ بفعله: إنّه خاف الفتنة و اختلاف کلمة المسلمین فغلب علی ظنّه أنّ إخراج أبی ذر إلی الربذة أحسم للشغب و أقطع لأطماع من یشرئبُّ إلی شقّ العصا، فأخرجه مراعاةً للمصلحة و مثل ذلک یجوز للإمام، هکذا یقول أصحابنا المعتزلة و هو الألیق بمکارم الأخلاق، فقد قال الشاعر:

          إذا ما أتت من صاحبٍ لک زلّةٌ             فکن أنت محتالًا لزلّته عذرا

و إنّما یتأوّل أصحابنا لمن یحتمل حاله التأویل کعثمان، فأمّا من لم یحتمل حاله التأویل و إن کانت له صحبة سالفة کمعاویة و أضرابه فإنّهم لا یتأوّلون لهم، إذا کانت أفعالهم و أحوالهم لا وجه لتأویلها و لا تقبل العلاج و الإصلاح. انتهی.

من المستصعب جدّا التفکیک بین الخلیفتین و بین أعمالهم، فأنّهما من شجرةٍ واحدة، و هما فی العمل صنوان، لا یشذّ أحدهما عن الآخر، فتربّص حتی حین، و سنوقفک علی جلیّة الحال.