ابوجهل پسر هشام به نزد رسول خدا (ص) آمد و دید در سجده است، سنگى در دست داشت و میخواست آن را به سوى وى پرتاب کند پس چون دست خود را بلند کرد گوئى سنگ به دستش چسبید و آنچه را میخواست نتوانست به جاى آرد پس ابوطالب گفت:
«اى فرزندان غالب! به هوش آئید و به پارهاى از این گفتار، از گمراهى باز ایستید
و گرنه من بیم آن دارم که بدیهائى سهمناک در میان خانه شما به یکدیگر بر بخورند
و آنگاه- سوگند به خداى خاوران و باختران- که این براى دیگران درس عبرتى خواهد شد
همان سان که کسانى که پیش از شما بودند سزاى خود را چشیدند – مگر از عاد و ثمود چه بر جاى ماند؟
یک روز بامداد، بادى سخت بر سر ایشان رفت، همانگاه که شتر خداوندگار عرش به آب خوردن سرگرم بود
تا از زخمى که آن مرد کبود چشم بر آن زد خشمى از خداوند، بر ایشان فرود آمد
یک روز بامداد؛ شمشیرى هندى و آبداده، ماهیچه کلفت پشت پاشنه شتر را گزید
و شگفتتر از این در کار شما شگفتیهائى است در چسبیدن آن سنگ
به کف دست کسى که از بدکنشى بر پاى خاست تا به آن شکیباى راستگوى پرهیزگار گزندى رساند
و خداوند- بر خلاف میل آن بیخرد ستمگر- سنگ را کف دست وى نگاه داشت.
همان احمقچه مخزومى شما (ابوجهل) که از گمراهى گمراهان به پرتگاه و بیراهه افتاد و کیش خدا را راست نشمرد» دیوان ابوطالب ص 13 شرح ابن ابى الحدید 3/314
الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج7، ص: 453