اولین دایرةالمعارف دیجیتال از کتاب شریف «الغدیر» علامه امینی(ره)
۲۱ مهر ۱۴۰۴

شرح حال ابن بشاره غروی

متن فارسی

ابو الرضا شیخ محمّد على پسر بشاره، از خاندان موحى خیقانى نجفى، و یگانه مردى بوده که بحق بی‌همتا و نابغه بوده، و از شخصیتهاى نادر دنیاى فضیلت، و استاد توانایى در فنون شعر و ادب بود، و فضل و ادب را از پدرش- علامه شاعر مفلق شیخ بشاره- اخذ کرده، و با نوابغ علم و اساتید بیان معاصر بود، و از همه آنها استفاده کرد، و بمقام والاى فضل و دانش رسید، چندانکه همه زبان تحسین گشوده، و او را ستوده‌اند. و او از رجال این حلقه شریفه علما محسوب می‌شود، و شعر و ادب نام او را جاویدان نگاه داشته، و آثار گرانبهاى علمى و ادبى او را -همچون گوهرانى در سینه تاریخ- ثبت کرده است، که همواره بر سر زبانها و مورد شکرانها است. از آثار او، «نشوة السلافة و محل الاضافه» است، که سید حسن پسر امیر رشید- که از این پس شرح حالش خواهد آمد- آنرا تقریظ کرده، و هم‏چنین شیخ احمد نحوى حلى در تقریظ آن چنین سروده است:

– اى دارنده فضل و مکارم و سرورى و مجد و بزرگوارى و شرف.
– اى ادیب بی‌مانند توانایى، که بر دشمنان هجوم می‌برى، و دارنده کمال و هنر و ظرافت هستى.
– این چه گوهرى است، که در دهان صدف کاغذ و دفترى نهادى، که همه گهرها را به رشک آوردى.
– زهیر، هرگاه از ازهار و گلهاى این باغ آگاه می‌بود، آرزو می‌کرد که دامنى از گلهایت پر کند.
– بو و عطر «عرف» جان پرور این گلها را، که صاحب «عرف الطیب» «1» بشنود، زبان اعتراف به والایى آن می‌گشاید.
– هرگاه على (سید على خان صاحب سلافة العصر) «2» می‌دانست، که تو بدین نیکوئى آنرا جمع کرده‌اى، فضیلت و برترى این اثر را از تو می‌دانست.
– و اظهار می‌داشت که تألیف من، همچون ته مانده جام باده، و از آن تو، حبابهاى جوشان آن است.
– کجاست جویندگان و پژوهندگان، که از میوه فضل و دانش و نکات و لطایف، آثار او را دریابد؟
– من این کتاب را، بطور درهم ریخته و نا مرتب تألیف کردم، لکن او مطالبى بر آن بیفزود، و حقّا که محل اضافه کردن بود (اشاره به کتاب «نشوة السلافة و محل الاضافة».

یکى دیگر از آثارش «نتایج الافکار» است، که مدرس یگانه سید نصر اللّه حائرى، در ابیات زیر آنرا تقریظ کرده است:
– این کتاب نیکو، مرا به شگفتى واداشته، چندانکه راهى بر معرفى آن نمی‌شناسم.
– معنى استوار را با الفاظ روان جمع کرده، و در میان همه آثار نیکو، برجسته است.
– این کتاب، جز باغ با صفا و با طراوتى نیست، لکن گلهایش از نوع شقایق نیستند.
– «صاد» هاى این باغ و دفتر، همچون آبدان، «همزه» هایش چون مرغانند که با آواز خوش می‌خوانند.
– بسا عاشقان، که از نفحات و نسیم پاکش، اخبار «لوى و عقیق» را شنیده‌اند.
– ظرفهاى زیباى معانیش، چنان تابنده و روح افزاست، که باده صافى را شرمسار می‌کند.
– قلم نویسنده، چنان جامه‌هاى آراسته دوخته، و اندامش را زینت داده، که تو گویى درختزار دلربایى است.
– سرور گرانمایه‌اى، که همواره با اندیشه درست، روزگار می‌گذراند.
– نصر اللّه (گوینده اشعار)، در طول روزگاران، یار و همدم اوست، چه همدم و یار نیکوئى دارد.

از جمله آثارش «شرح نهج البلاغه» و «ریحانة النحو» است، که شیخ احمد نحوى حلى در قصیده‌اى مدحیه آنرا یاد کرده و ستوده است. قصیده چنین شروع می‌شود:
– اى آفتاب دلفروز روز، پرده‌هاى مرا یکسو زدى، و نهانم را آشکار کردى.
– و اى گلهاى زیباى اختران، تیرگى مرا بر ملا کرده، شرمنده‌ام کردید.
– آفتابى که زیبایى چهره‌اش، از جمال خورشید آسمان و دلربایى آهوان زیباتر است.

و در آن قصیده می‌گوید:
– تو از آل موح هستى، و ستاره آسمانهاى بلند و ماه جهانتاب بخشش و افتخار است.
– از خاندان بزرگوارانى هستى، که دلاورى و توانائی‌شان، ارسطوره اسکندر را از یادها برده است.
– جود و عطایشان، یاد جعفر و فضل ربیع برمکى را، از خاطرها سترده است.
– هیچ عصرى، از شهرت و نامشان خالى نبوده، و مانند هلال ماه، بر جبین اعصار درخشیده‌اند.
– مخصوصا آن شخصیت بزرگوارى، که همه بزرگان، در برابر دانش و برترى بلا انکار او، سر تعظیم فرود می‌آورند.
– اوست که «نهج البلاغه» را جامه شرح پوشانده، و هر نکته پوشیده آن را آشکار کرده است.
– من از کتاب «ریحانة النحو» در عجبم، که چگونه در طول روزگاران، پژمرده و کهنه نشده است.
– «سلافة» «1» را رها کنید، زیرا که در این کتاب، هر بیتى، باده‌اى مسکر است.
– و از تیمیه هم سخن نگوئید «2»، زیرا که اوقیانوس شعر شاعر ما، انواع گوهر را به ساحل خود انداخته است.
– «دمیة القصیر» «3» که اثر بزرگان علما است، در جنب آثار او، دیگر همچون گردنبندى بر گردن نکورویان، جلوه ندارد.
– اى دارنده شرافت ریشه‌دار، و اى معدن کرامت فراوان، و اى آیت آشکار،
– این عروس اندیشه و شعر زیبا را که اخلاص دوستى آنرا آراسته، اینک تقدیم می‌دارم. این را بگیر، و پوزش تقصیرم بپذیر.
– به رغم دشمنان، همواره در راه هدایت سیر کن، و دامن افتخار و کمال خود را بر کیوان بگستر.

سید علامه مدرس حائرى، اشعار متنوعى در ستایش شاعر ما «ابن بشاره» دارد، که از آن جمله اشعار زیر است:
– سلام و درودى، که دامن پرناز خود را بر اختران درخشند گسترده است.
– سلامى که مخصوص آن فرزند بشاره (ابن بشاره) باد، آن کسى که در تابانى و زیبایى، همتاى صبحگاهان است.
– جوانمردى که باران کرمش، شکوفه‌هاى آرزو و امانى هواداران را شکوفا ساخته است:
– و با نیروى خرد و تدبیر، مشکلات چشمگیر را از بین برده است.
– با سخنان روان و یا بخششهاى فراوانش، «برقس بن ساعده» سبقت گرفته است.
– اندیشه‌اش، در روى زمین، لکن عزم و اراده‌اش، بر فراز سیارات، مسکن دارد.
– شعرش، همچون گلها شاداب و نشاط بخش است، لکن نه گلهایى که پس از شگفتن بپژمرد.
– پس از تو، باغ سعادت افسرده و پژمرده خواهد شد، و نوحه سوگوارى سر خواهد داد.
– دیگر این باغ جهان، پس از تو- اى آسمان بزرگوارى- همه عالم را در نظر من، دژم و ناپسند کرده است.
– اما نوشته‌هاى تو، از آسیب این دهر، مرا نگاهداشته و افسون کرده است. و من جز آنها، جادوگر دیگرى نمی‌شناسم.
– همواره جامه‌هاى بزرگوارى، به نشان زیباى مجد و شکوه شما، مزین است.

و از اشعار دیگر اوست:
– سلامى همچون گلهاى باغ که شبنم بر رخش نشسته باشد، سلامى همانند مروارید که دریا در بر گرفته است،
– این سلام، مخصوص آن سرورى باد، که فرزند بشاره است (ابن بشاره) آن کسى که شعر، از بیان فضلش شکوفا می‌شود.
– ابرهاى بخشش، که همت و اندیشه‌هایش از اختران آسمان فراتر رفته است، و همه عالم را برده و چاکر خویش کرده است.
– آن جوانمردى که گوى سبقت را در میان مکارم برده، و دانشهایى را اندوخته است که به شمار نمی‌آید.
– دانشمندانى چون قطب الدین، رازى، عضد الدین و صدر را، در مقایسه با او، چه مقامى تواند بود؟
– مناقبى تابنده، و مواهبى چون ابر بارنده دارد. منازلش، همه سرسبز، و شمشیرهایش، همه سرخ است.
– در سبقت بر دانشوران، همه راههاى فضیلت را بپیموده، و با همت والاى خویش، بر مسند افتخار نشسته است.
– از این پس، باید بگویم که از پس دورى و فراق شما، احوال من مانند باغهاى اندوه زایى است، که از فراق باران پژمرده و نادان است.
– خدا می‌داند، که چه شبهاى خوبى در محضر شما سپرى شده، و گلها هرگز از تماشاى باغ وصل شما دل نمی‌کندند.
– سرچشمه این لذتها، چقدر صاف و خوشگوار بوده. و یک تماشاى آن، خاشاک از دیدگانم می‌ربود، راحت و آرامم می‌بخشید.
– یک روزم، از بهره‌گیرى نوشته‌هاى شما، بریده و محروم مباد، چرا که انتشار آثار شما، مردگان را چون صحراى محشر زنده می‌کند.

از اشعار دیگر او، شعرى است که در تهنیت عید قربان سروده و گفته است.
– بهار، جامه زیباى گلها را بر زمین بگسترد، و بوى خوش عطر «دارى» «1» را در جهان پراکند.
– دختران شاخ، با جنبش نسیم، به رقص و پایکوبى برخاستند.
– و برگ درختان، همچون خوانندگانى بر فراز مسند شاخساران، سرود بی‌مانند سردادند.
– و سایه درختان که بر روى جویباران می‌خزد، گویى رخ نیکوان را در گونه جویباران رقم زده است.
– پس بشتاب، که باده اندوه گسار بنوشیم، و هرگز پى بهانه و عذر مگرد.
– باده تازه و مسرت بخشى که حبابهایش، گوئیا دستبند ساق سیمبران است.
– یا مانند حروفى است که بدست مرد برجسته‌اى همچون «ابن بشاره» بخوبى و زیبایى نوشته شده است.
– در خطوط چهره‌اش، آب خوشرویى همواره جارى است. و اما در پیش دشمنان، آتش قهرش شعله می‌کشد.
– سرورى که در افق مکارم، همچون ماه می‌تابد و گره بر ابروان نمی‌آورد.
– با شادى و خوشرویى، آرزوى آرزومندان و دوستان را بر می‌آورد، و با آن قهر، آرزوى دشمنان را می‌گذارد.
– راد مردى خردمند، که مادر فضایل، چنو در روزگاران نزاده است.
– هوشمندى که انگشتان هنرمندش، پرده از رخ عروس معانى برداشته است.
– اما دریغا که گردش روزگار، آرزومندان جوارش را از نزدیکى به او بازداشته است.
– نعمتهایى در وجود او هست، که همچون باران پر برکتى- بی‌آنکه صدمه‌اى بزند- به همه جا می‌رسد.
– و چهره‌اش،- چون باغهاى بهارى- شکفته و شاداب است، که هیچ پژمانى و افسردگى نمی‌بیند.
– و تا زمانى که حوادث و خطرات عالم، چنگ بر جان مردم می‌زند، او ناخنان قلم را، چیده و آماده دارد. (با سلاح قلم به جنگ مصائب می‌رود).
– مرکب قلم اوست، که درد دردمندان را درمان می‌کند، و سختیها را از آنان برطرف می‌سازد.
– او از تبار خاقان، و از کسانى است که چهره چون ماهشان، در غبار درد و ملال، پرتو افشانى می‌کند.
– دلاورانى که وقتى بهنگام نبرد حمله می‌بردند، شمشیر بر گردن هر حمله کننده‌اى فرود می‌آورند.
– و آنگاه که چشم فرو می‌بندند، و از حمله باز می‌ایستند، آب گواراى آرام بر جویها بر می‌گردد، و همه جا را زیبایى و آرامش فرا می‌گیرد.
– آثار و اخبارشان، با خط سیاه، در پیشانى سفید هر بامدادى بچشم می‌خورد.
– اى کسى که قهرت، چون صخره‌هاى استوار، محکم، و مهرت، چون نسیم نوازشگر، لطیف است.
– مکارم بلند تو، چنان برجسته است، که گویى فراز نیزه بلند کمانداران، همه جا به چشم می‌خورد.
– اینک عید اضحى (عید النحر)، با چهره گشاده و بشاش، بر تو روى آورده، و لطافت نسیمش، گوئیا لطافت این شعر من است.
– عیدى که با مسرت فرا رسیده، و آغاز و انجامش، همه خوش و فرخنده است.
– و پیوسته، انگشت مردم شما را همچون هلالى که در آستان افطار مورد استقبال است- به شما اشاره می‌کند.
– و تو، پیوسته در جامه پرنیانى فضایل، با همه افتخاراتت، جاویدان باشى. در قصیده‌اى که خطاب به او سروده و فرستاده، «جناس مذیل» را در سرتاسر قصیده بکار گرفته است:
– بجان تو سوگند. که اشگ دیده‌ام جارى است، چرا که شرنگ فراق را سر کشیده‌ام.
– درمانى، جز آنکه شهد وصال را بنوشم، ندارم. و آیا، کسى، مرا در بدست آوردن این شهد، دست می‌گیرد؟
– دلم، تشنه دیدار تو است. و شعرم، ستایش ترا همواره می‌رساند.
– همّت من، چون شیر درّنده‌اى پیش می‌رود، و بى آن، من در صدد تضرع نمی‌آمدم.
– رنگ رخسارم زرد، و اشگ دیده‌ام خونین، و دیدگانم به دیدن خیال رخسار شما قانع است.
– از روزى که شما رفتید، روزم چون شب تیره است. آیا آن روزگاران شیرین، باز می‌گردد؟
– اى مولاى من، من بآنچه تو بپسندى، خرسندم، و همواره از فضایل شما بهره می‌گیرم.
– اى آنکه با تبار شایسته و اصیل، نداى آهسته و نجواى دردمندان و حاجتمندان را می‌شنوى.
– و در عین حال، شیر دلاورى هستى که شمشیر دشمنان، در پیشت- کند است، و چشمه جوشان فضیلتها هستى.
– چشم بیمناکان، با وجود تو به خواب آرام می‌رود، و مرغان، سرود مدح ترا سر می‌دهند.
– دریاى دانشت، بر همه لبریز است. و همه، چشم طمع بدان دوخته‌اند.
– باران بخششت، در همه ایام جارى است، و حال آنکه باران آسمان، بعضى از فصول می‌بارد.
– مجلس و مجمع تو، مانند درختان «سلم» و «ضال» «1»، پر برکت و پر میوه و کج شده است.
– شمشیرى دارى، که بهنگام جنگ، خون می‌فشاند، و چشمى، که از ترس خدا، اشک می‌بارد.
– عبادتت، از ریاى مردم پیراسته، و طبعت، از هواى نفس بدور است.
– شعرت، همچون جام باده، صاف و لطیف، و جامع همه ارزشهاى شعرى است.
– دلى دارى، که در جنگ با دشمنان، محکم و بنیرو است. و چهره‌ات، در ظلمت حوادث، برّاق و خوشرو.
– احسان تو، ستایش آزاد و بیریاى سخنگویان را بر می‌انگیزد، و نیزه آهنین اراده‌ات، همواره برافراشته است.
– با دشمنان نیز مدارا می‌کنى، با بخشایش بیکران پاداش می‌دهى، و از هول حوادث نمی‌نالى.
– علم فراوان دارى، که جهل را یکسو می‌زند و می‌زداید، و بیماریهاى کشنده را درمان می‌کنى.
راد مردى که مردم نمی‌توانند خرده‌اى براو بگیرند، و بذر محبّت و عشق او در دلها کاشته شده است.
آنچه را خدا نمی‌پسندد، دشمن می‌دارد، و نمی‌بینید که چگونه دندان طمع را کنده است.
– خداى، او را از چشم زخم هر بیننده‌اى نگاه بدارد، چرا که جمال او، عقل و خرد را افسون می‌کند.

و هنگامى که گلاب بر او هدیه آورده‌اند، این اشعار را گفته:
– اى آن سرورى که امروز از «ایاس» «1» نیز، با هوشتر و زیرکتر هستى،
– من گلابى بسوى تو می‌فرستم، که از بوى مشک خوشبوتر است.
– این گلاب را، که از آتش دل فراهم آمده، بپذیر.

باز از اشعارى که به او نوشته و فرستاده است:
– سلام، سلامى که اولش بدایت، و پایانش نهایت ندارد.
– سلام بر «على ابن بشاره»، آن سرورى که در کمالات، به فراترین غایت رسیده است.
– آن جوانمردى که آثار بشاشت، در چهره‌اش برق می‌زند، و از سرشت پاک او نشان می‌دهد.
– آن شخصیت والا قدر نکو خوى، که به همه دلها حکم می‌راند.
– نیکوکارى را از آباء و اجداد، به ارث برده و بجاى گذاشته، و این روایت انتقالى است، که همه وسائط آن درست است.
– هرگاه در خشکسالى، کسى از او تقاضاى احسان کند، او باغ حمایت را بر روى او می‌گشاید، و دستگیرى می‌کند.
– آنگاه که شب، پرده سیاه بر همه چیز بکشد، تدبیر تابان او، همچون صبح می‌تابد، و مشکلات را برطرف می‌کند.
– آنجا که در میدان بحث، در حسرت دیدار دلاورى هستى، جز او کسى پرچم بر نیفراشته است، و جز او، در این میدان نمایان نیست.
– چهره او، در زیبایى مانند ماه است، و در این تشبیه و همانندى، هیچ شکى نیست،
– بر پیمان خود وفادار، و در راه آرمان کوشنده و بردبار، و سلامت درونش در اوج آرزوهاى ما است.
– و کجا در این روزگار، ما کسى را با چنین اوصافى می‌یابیم که مدح کنیم؟
– چگونه می‌توان نامش را بصراحت بزبان آورد، نامى را که عنایت خدا آن را بر اعلاى عرش نگاشته است؟
– پس پروردگارا، او را همچنان از روى لطف بنواز، و فکرش را استوار، و از گزند گمراهان مصونش بدار.
– از انعام خود، جامه فکرى آراسته‌اى بر او بپوشان، جامه حمایت و نگهدارى.

و دیگر قصائدى که در دیوان شریف سید مدرس در ضمن شرح حال شاعر مورد بحث ما از او نقل شد. و همه از مقام والایى که او در فضایل و برتریها دارد حکایت می‌کند و آراستگى او را به اخلاق نیکو و ملکات فاضله نشان می‌دهد.

از اشعار این بشاره شعرى است که در کتابش «نشوة السلافة» در مدح پیشوایمان امیر مؤمنان علیه السّلام آورده و این شعر را همانند قصیده سید على خان مدنى که ذکرش (در ص 350) گذشت سروده است:
1- من از ظلمت شبانگاه دلارا می‌دارم چرا که در آنست که شهابها و اختران آشکار می‌شوند.
– و طیف و نور آسمانى بدیدارم می‌آید و در واپسین دم شب چهره می‌نماید.
– این پوشش تاریکى شب است که عشق را از رقیبان می‌پوشاند و از دیده نگهبانان نگه می‌دارد.
– تاریکى شبانه از آن گلهاى وصال که جان را زنده می‌کند پاسدارى می‌کند.
5- بسا شبا که تا بصبح با تاریکیش ساختم و با عشق پاک بی‌آلایشم بسر آوردم.
– تا آنگاه که شهابها ناپدید گشته و اختران روى به افول گذاشتند.
– و صبح با پرتوهاى تابناکش دامن گسترد و تاریکى با پرتو افکنى او کنار رفت.
مرا از ترس دشمنان نجات داد و آرامگاهى خلوت آماده نمود.
– همین شب هرگاه سپر مرا بشکافد را مشگه و گلگشتى برایم فراهم می‌شود.
10- این شب است که پیش از این موسى از جانب طور باستقبال نور رفت.
– او بامید دریافت قبسى پیش رفت تا بنزدیکى آن آتش رفت.
و از کنار غربى ساحل ندایى شنید که منم پروردگار آفریننده بزرگ و بی‌همتا.
– راز این آتش موسى همانا حیدر است این دانشور بلیغ با کفایت.
– هرگاه جنگ پیش روى او رخ می‌داد بر می‌خاست و هرگز پشت نمی‌کرد.
15- چه پهلوانانى که با تیغ او تکه تکه شده و چه گرگهایى که بنیروى بازوانش قطعه قطعه گردیدند.
– او پسر عموى مصطفى و کسى است که از درختستان او بهترین نهالها سرکشیده.
– گنجینه علم الهى و آفتاب هدایت و وجودى است که فروغ رخشانش کاستى پذیر نیست.
– او مهبط وحى است که کسى به فضل او نمی‌رسد و به کنه ذاتش خرد و هم پى نمی‌برد.
– او دنیا را طلاق داد و هرگز بدان خشنود نشد و آنرا پسند نکرد و خوراک و پوشاک بر خود نگزید.
20- شبها را با عبادت و تقدیس خدا بروز می‌آورد و محراب و مجلس بوجودش مباهات می‌کردند.
– دریاى بیکران بخشش و کرم و فرمانرواى سرشناس ولایت بزرگیها و مکارم بود.
– آنگاه که بر فراز منبر می‌رفت زبان مردم از ملاحظه بلاغتش لال و الکن می‌گردید.
– از الفاظ و کلمات چنان حکمتى نمایان می‌ساخت که دانشوران توانا و زبردست را در حیرت می‌افکند.
– خوشا بر آن مراتب بلندى که او نایل گردیده که کیوان و اطلس (فلک نهم) نیز بر پاى آن نتوانند رسید.
– همه جمع شوندگان، بر مزار او مشرف می‌شوند، و هرگز پرچمهایش کهنه و مندرس نمی‌شود.
– هرگاه کسى از روى انکار، گفته مرا نپذیرد، خواهم گفت: «اى دوست، اینجا شهادتگاه مقدسى است» «1».
– آیا نمی‌بینید، که چگونه از این جایگاه، نورى می‌تابد، و دیده و جان عالمیان را، روشن می‌سازد؟
– بخدا سوگند که هرگاه حیدر کرار على مرتضى- صلوات اللّه علیه- نبوده، در روى زمین، پناهگاهى براى مردم یافته نمی‌شد.
– فضایل او را، هیچ نثر نویس و شعر سراینده‌اى، نمی‌تواند در سخن خویش بگنجاند و معرفى کند،
– هرگاه همه درختان زمین، قلم، و دریاهاى خروشان، مرکب باشند،
– و در فضایل او، منظومه‌هاى غرایى پرداخته شود، که همچون شاخساران لطیف بخرامند،
– شعر من که در ستایش تو ساخته شده، گویى در پرنیانى زیبا- که هیچ دیبایى را با آن یاراى برابرى نیست- تقدیم تست.
– فرداى قیامت، از تو امید پاداش دارم، چرا که حق دوستار و هوادار تو، هرگز پامال نمی‌شود.
– درود خداى بر تو باد، تا آفتاب در تابش است و تاریکیها را می‌زداید.
– از اشعار او، ابیاتى است در تقریظ مطول، بدین قرار:
– مطول، دریایى بیکرانه و خروشان است، که توصیف من، آنرا نمی‌تواند بیان کند.
– اهل معانى، در بلاغت، آنرا بمنزله فرقان می‌شناسند، و در دلائل «1» و مطالب آن، اعجاز نمایان است.

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏11، ص: 492

متن عربی

الشاعر

أبو الرضا الشیخ محمد علی بن بشارة من آل موحی الخیقانی النجفی، أوحدیٌّ حقّت له العبقریّة و النبوغ، و فذّ من أفذاذ الفضیلة، برع فی فنون الشعر و الأدب، ورث فضله الکثار و أدبه الموصوف عن أبیه العلّامة الشاعر المفلق الشیخ بشارة، و عاصر نوابغ العلم و أساتذة البیان و أخذ منهم، و نال من الفضل حظّه الوافر، و نصیبه المقدّر، فأطروه و أثنوا علیه، و عدَّ من رجال تلک الحلقة، و أبقى شعره و أدبه له ذکرى خالدة، و سجّلت آثاره القیّمة العلمیّة و الأدبیّة فی صفحة التاریخ له غرراً و درراً تُذکر و تُشکر، منها نشوة السلافة و محلّ الإضافة، قرّظها السید حسین ابن الأمیر رشید الآتی ذکره، و قال الشیخ أحمد النحویّ الحلّی مقرّظاً إیّاها:

یا أخا الفضل و المکارم و السؤ             دد و المجدِ و العُلى و الشرافه‏

و الأدیب الأریب المصقع المد             ره ربّ الکمال ربّ الظرافه‏

أیّ درٍّ أودعتَ فی صدفِ الطر             سِ غدا الدرُّ حاسداً أوصافه‏

لو رأى هذه الریاضَ زهیرٌ             لتمنّى من زهرهنّ اقتطافه‏

لو درى عرفَهنّ صاحبُ عرفِ الطی            – بِ أبدى لطیبهنّ اعترافه‏

لو رأى جمعها علیٌّ «2» رأى الفض            – ل على جمعه لکمْ و الأنافه‏

قال جمعی صبابةٌ فی إناءٍ             من سُلاف و ذا حبابُ السلافه‏

 

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏11، ص: 493

أیّ مستمتعٍ لذی الفضل فیها             و بشتّى نکاتها و اللطافه‏

جئتها طاوی الحشا فأضافت            – نی و قالت: هذا محلّ الإضافه‏

و منها: نتائج الأفکار، قرّظها المدرّس الأوحد السید نصر اللَّه الحائری بقوله:

حیَّر عقلی ذا الکتابُ الأنیق             فلیس للوصف إلیه طریقْ‏

رقیقُ لفظٍ جزلُ معنىً له             کلّ مجامیع البرایا رقیقْ‏

ما هو إلّا روضةٌ غضّةٌ             شقیقُها لیس له من شقیقْ‏

صاداتُها الغدرانُ همزاتُها             حمائمٌ تشدو بلحنٍ أنیقْ‏

کم نشق العشّاقُ من نفحِها             نسیمَ أخبار اللوى و العقیقْ‏

کم قد جلت أکؤسُ ألفاظِها             معانیاً یخجلُ منها الرحیقْ‏

رصّعها صوبُ یراعِ الذی             أصبح دوحُ الفضلِ فیه وریقْ‏

مولىً جلیلُ القدرِ فی شأنِه             قد اغتدى صاحبَ فکرٍ دقیقْ‏

لا زال نصرُ اللَّهِ طولَ المدى             له رفیقاً فهو نعمَ الرفیقْ‏

و منها: شرح نهج البلاغة، و ریحانة النحو. ذکرهما الشیخ أحمد النحویّ الحلّی فی قصیدته التی مدحه بها أوّلها:

برزَتْ فیا شمسَ النهارِ تستّری             خجلًا و یا زهرَ النجوم تکدّری‏

فهی التی فاقت محاسنُ وجهِها             حسنَ الغزالةِ و الغزالِ الأحورِ

 

یقول فیها:

من آل موحٍ شهبِ أفلاکِ العُلى             و بدورِ هالاتِ الندى و المفخرِ

و هم الغطارفةُ الذین لبأسِهمْ             ذُهِل الورى عن سطوةِ الإسکندرِ

و هم البرامکةُ الذین بجودِهمْ             نسی الورى فضلَ الربیعِ و جعفرِ

لم یخلُ عصرٌ منهمُ أبداً فهم             مثلُ الأهلّةِ فی جباهِ الأعصُرِ

 

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏11، ص: 494

لا سیّما العلَم الذی دانت له ال             أعلامُ ذو الفضل الذی لم ینکرِ

و لقد کسا نهج البلاغة فکره             شرحاً فأظهر کلّ خافٍ مضمرِ

و عجبت من ریحانةِ النحو التی             لم یذوِ ناضرَها مرور الأعصرِ

فذروا السلافةَ «1» إنّ فی دیوانه             فی کلِّ بیتٍ منه حانةَ مسکرِ

و دعوا الیتیمةَ «2» إنَّ بحر قریضِهِ             قذفت سواحلُه صنوفَ الجوهرِ

ما دمیةُ القصرِ «3» التی جمع الأُلى             کخرائدٍ برزت بأحسنِ منظرِ

یا صاحبَ الشرفِ الأثیل و معدنَ ال             کرمِ الجزیلِ و آیةَ المستبصرِ

خذها إلیک عروسَ فکرٍ زفّها             صدقُ الودادِ لکم و عذرُ مقصّرِ

فاسلکْ على رغم العدى سبلَ العُلى             و اسحبْ على کیوانِ ذیل المفخرِ

 

و منها: دیوان شعره الذی وصفه السید المدرّس الحائری بقوله:

دیوان نجل المقتدى بشاره             لسائر الشعر غدا إکلیلا

ما هو إلّا جنّةٌ قد أزهرت             و ذلّلت قطوفها تذلیلا

 

و قوله فیه:

ألا قد غدا دیوان نجلِ بشارةٍ             طرازَ دواوینِ الأنامِ بلا ریبِ‏

مهذّبةٌ أبیاتُه کخلائقی             فلیس به عیبٌ سوى عدمِ العیبِ‏

 

و للسید العلّامة المدرّس الحائری عدّة قواف فی الثناء على شاعرنا ابن بشارة منها:

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏11، ص: 495

سلامٌ یسحبُ الأذیالَ تیهاً             على هام الدراری الثاقباتِ‏

أخصُّ به شقیقَ الصبحِ بشراً             سلیلَ بشارة ذی المنقباتِ‏

فتىً أضحت بغیثِ نداه تزهو             أزاهیرُ الأمانی للعفاةِ

و راحت فی صباح الرأی منه             تجابات «1» دیاجی المشکلاتِ‏

شأى قسّا بلفظٍ راق رصفاً             و معنىً بالهبات الوافراتِ‏

له فکرٌ بأدنى الأرض لکن             له عزمٌ بأعلى النیّراتِ‏

و نظمٌ یشبه الأزهارَ لو لم             تعد بعد النضارةِ ذابلاتِ‏

و بعد فإنَّ روضَ العیشِ أضحى             هشیماً ذا نواحٍ شاحباتِ‏

و قد کانت نواحیه قدیماً             بطلّ البشر منکم زاهیاتِ‏

و أمسى یا شهابَ سما المعالی             مریدَ الوجدِ مخترقاً جهاتی‏

فعوّذنی بکتبک من أذاه             فما لی غیرها من راقیاتِ‏

و لا زالت جلابیبُ المعالی             بمجدِکمُ المبجّلِ معلماتِ‏

 

و منها قوله:

سلامٌ کزهرِ الروض إذ جاده القطرُ             و کالدرِّ فی اللألاءِ إذ حازه البحرُ

أخصّ به المولى سلیل بشارةٍ             أخی الفضلِ من فی مدحهِ یزدهی الشعرُ

سحاب الندى السهمُ الذی فاقتِ السها             عزائمُه و انقاد قنّا له الدهرُ

فتىً فاز بالقدح المعلّى من العُلى             و حاز علوماً لا یُحیط بها الحصرُ

فما القطبُ ما الرازی و ما جوهریُّهمْ             إذا ما به قیسوا و ما العضدُ ما الصدرُ

مناقبُهُ غرٌّ مواهبُهُ حیاً             منازلُهُ خضرٌ مناصلُهُ حمرُ

طوى سبل العلیاءِ فی متنِ سابقٍ             لهمّته القعساءِ عِثْیَرُهُ الفخرُ

و بعدُ: فإنَّ الحالَ من بعدِ بُعدکم             کحالِ ریاض الحزنِ فارقها القطرُ

 

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏11، ص: 496

فللّه لیلاتٌ تقضّتْ بقربِکمْ             و لم یندَ من روضاتِ وصلِکمُ الزهرُ

و إذ موردُ اللذّاتِ صافٍ و ناظری             یزیلُ قذاه منظرٌ منکمُ نضرُ

فلا تقطعوا یوماً عن الصبِّ کتبَکمْ             ففی نشرِها للمیْتِ من بعدکمْ نشرُ

و لا برحتْ تبدو بأفقِ جبینِکمْ             نجومُ السعودِ الزهرُ ما نجم الزهرُ

 

و منها قوله مهنّئاً له بعید النحر:

نشر الربیعُ مطارفَ الأزهارِ             فی طیِّها نفحاتُ مسکٍ داری «1»

 و خرائدُ الأغصانِ بالأکمام قد             رقصت بتشبیبِ النسیمِ الساری‏

و صوادحُ الأوراقِ فی الأوراقِ قد             غنّت بأعوادٍ بلا أوتارِ

و الظلّ ظلَّ محاکیاً بدبیبِه             خطَّ العذارِ بوجنةِ الأنهارِ

فبدارِ نجلُ خمرة تجلو العنا             عنّا و لا ترکنْ إلى الأعذارِ

بکرٌ إذا ما قلّدت بحبابها             حلّت یمینَ مدیرِها بسوارِ

شمسٌ یطوف بأفق مجلسِنا بها             قمرٌ تقلّد نحرُه بدراری‏

سلب السلافَ مذاقَها و فعالهَا             برضابِه و بطرفِه السحّارِ

ساق تخالُ الثغرَ منه لآلئاً             أو أُقحواناً لاحَ غبِّ قطارِ

أو أحرفاً رقمت بکفِّ المجتبى             أعنی سلیلَ بشارة المغوارِ

ماءُ الطلاقةِ فی أسرّةِ وجهِه             یجری و نارُ سطاه ذاتُ شرارِ

مولى بأُفقِ سما المناقبِ قد بدا             قمراً و لکنْ لم یرع بسرارِ

فبذاک یثمر قصد کلّ مؤمّل             و بهذه تُصلى مُنى الفخّارِ

شهمٌ لبیبٌ لم تلد أمّ العُلى             ندّا له فی سائرِ الأعصارِ

ندسٌ «2» بدیعُ بنانِه قد راح عن             وجهِ المعانی کاشفَ الأستار

 

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏11، ص: 497

و لقد غدا صرف الزمان یُصدُّ عن             من نحوه أضحى مرید جوارِ

نعمٌ تعمُّ عمومَ هطّال الحیا             لکنّها جلّت عن الأضرارِ

و شمائلٌ کالروض لو لا أنّه             یذوی لفقد العارض المدرارِ

أقلامه قد قلّمت ما طال لل             أخطابِ و الأخطارِ من أظفارِ

و دواته أدوت و داوت کاشحاً             و مؤمّلًا جدواه ذا إعسارِ

من آلِ خاقانَ الذین وجوهُهمْ             عند اسودادِ النقعِ کالأقمارِ

قومٌ إذا شاموا الصوارمَ أغمدتْ             فی جیدِ کلِّ مملّکٍ کرّارِ

و إذا همُ اعتقلوا الذوابل فی الوغى             آبتْ نواضرُ بالنجیعِ الجاری‏

أخبارُهمْ بسوادِ کلِّ دجنّةٍ             حُرِّرْنَ فوق بیاضِ کلِّ نهارِ

یا من له بأسٌ یحاکی الصخرَ فی             خُلُقٍ أرقَّ من النسیمِ الساری‏

و عُلًا تناسقَ کابراً عن کابرٍ             یحکی أنابیبَ القنا الخطّارِ

وافاک عیدُ النحر طلقاً وجهُهُ             یحکی رقیقُ نسیمِه أشعاری‏

عیدٌ یعود علیکمُ بمسرّةٍ             محمودةِ الإیرادِ و الإصدارِ

لا زالت الأیدی تشیرُ إلیکمُ             شبهَ الهلالِ عشیّة الإفطارِ

و بقیت ترفل من علاک بحلّةٍ             فضفاضةٍ قد طرّزت بفخارِ

 

و له مراسلًا إیّاه لازماً الجناس المذیّل قوله:

لعمرک إنّ دمعَ العین جارٍ             لأنّی حنظل التفریق جارعْ‏

و ما لی غیر شهد الوصلِ شافٍ             فهل لی فی اجتناءٍ منه شافعْ‏

و قلبی للوصولِ إلیک صادٍ             و نظمی بالثناءِ علیک صادعْ‏

و همّی لیثُه الفتّاکُ ضارٍ             و لولاه لما أمسیتُ ضارعْ‏

و لونی أصفرٌ و الدمعُ قانٍ             و طرفی منکمُ بالطیف قانعْ‏

و مذ غبتم فصبحی شبهُ قارٍ             لدیَّ و إصبعی للسنِّ قارعْ‏

 

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏11، ص: 498

و إنّی للتواصلِ منک راجٍ             فهل ذاک الزمانُ العذبُ راجعْ‏

و إنّی بالذی تهواه راضٍ             أیا مولىً لدرِّ الفضل راضعْ‏

فیا لک من کریمِ الأصل سامٍ             لهمسِ المجتدین نداهُ سامعْ‏

هزبرٌ عنه سیفُ الضدِّ نابٍ             و ینبوعُ الفضائلِ منه نابعْ‏

و طرفُ الخائفِ المذعورِ ساجٍ             بمغناه و طیرُ المدحِ ساجعْ‏

و بحرُ علومِه للناسِ طامٍ             فکلٌّ منهم بالریِّ طامعْ‏

و غیثُ نداه طولَ الدهر هامٍ             و غیثُ الأفقِ بعضَ العامِ هامعْ‏

و معشره أُولو سَلَم و ضالٍ «1»             لدیهم سابق الکرماء ضالعْ‏

له سیفٌ غداة الحربِ دامٍ             و طرفٌ خشیةَ الجبّارِ دامعْ‏

و نسکٌ من ریاءِ الخدعِ خالٍ             و طبعٌ للخلاعةِ راحَ خالعْ‏

و شعرٌ رائقٌ کشرابِ جامٍ             لحسن نفائس الأشعار جامعْ‏

و قلبٌ قُلَّبٌ فی الحربِ ساطٍ             و وجهٌ فی ظلام الخطب ساطعْ‏

و إحسانٌ لحرِّ المدحِ شارٍ             و رمحُ عزیمةٍ ما زال شارعْ‏

حلیمٌ للعدى بالصفحِ جازٍ             و من هولِ الحوادث غیر جازعْ‏

و زاکٍ علمُه للجهلِ نافٍ             و طبٌّ إن یضرّک فهو نافعْ‏

و شهمٌ ما له فی الناسِ زارٍ             لحبِّ هواه فی الأحشاءِ زارعْ‏

لما لا یرتضیه اللَّهُ قالٍ             أ لَم ترَه لضرسِ هواه قالعْ‏

وقاه اللَّهُ نظرةَ کلِّ راءٍ             فإنَّ جمالَه للعقل رائعْ‏

 

و منها قوله حینما أهدى إلیه ماء ورد:

یا أیّها المولى الذی             هو من إیاس «2» الیوم أذکى‏

 

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏11، ص: 499

وجّهتُ نحوَکَ ماءَ وَر             دٍ من أریجِ المسکِ أذکى‏

فاقبله من حبٍّ جوا             ه فی حشاه النارُ أذکى‏

 

و منها قوله مراسلًا إیّاه:

سلامٌ لا لأوّله بدایه             و لا یُلفَى لآخره نهایه‏

على ابن بشارةَ المولى الذی قد             تجاوزَ فی المعالی کلَّ غایه‏

فتىً برقُ البشاشةِ فی المحیّا             على طیبِ الأُرومة منه آیه‏

جلیلُ القدرِ محمودُ السجایا             على کلّ القلوبِ له الولایه‏

روى الإحسان عن جدٍّ فجدٍّ             و قد صحّت له تلک الروایه‏

فلو وافاه یوم الجدبِ عافٍ             أباح له حمى روض الرعایه‏

إذا ما جُنَّ للإشکال لیلٌ             ترى مثلَ الصباحِ الطلقِ رأیه‏

و إن حسرتْ لثاماً حربُ بحثٍ             فلیس لها بکفِّ سواه رایه‏

له وجهٌ حکاهُ البدرُ حسناً             و ما من ریبة فی ذی الحکایه‏

وفیّ العهد زاکی الجدّ مولى             سلامةُ ذاتِه أقصى مُنایه‏

و لمّا کان فی ذا العصر فرداً             مدحناه بعنوان الکنایه‏

و أنّى یمکنُ التصریحُ باسمٍ             بأعلى العرش خطّته العنایه‏

فسدّدْ رأیَهُ یا ربّ لطفاً             و جنّبه الضلالةَ و الغوایه‏

و ألبسه من الإنعام برداً             موشّىً بالکلاءة و الحمایه‏

 

إلى غیرها من قصائد توجد فی دیوان الشریف السید المدرّس فی ثناء المترجم له، و هی تُعرب عن مکانته العالیة فی الفضائل و الفواضل، و تحلّیه بنفسیّات کریمة و ملکات فاضلة.

و من شعر شاعرنا- ابن بشارة- قوله فی کتابه نشوة السلافة یمدح به مولانا أمیر المؤمنین علیه السلام، جارى به قصیدة السید علی خان المدنی المذکورة (ص 350):

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏11، ص: 500

من ظلمةِ اللیلِ لیَ المأنسُ             إذ فیه تبدو الشهُبُ الکنّسُ‏

و الطیفُ یأتینی به زائراً             و تارةً صاحبُه یغلسُ «1»

و لم نراقب من رقیب الهوى             خوفاً و لا تبصرنا الحرَّسُ‏

و من ریاض الوصل کم نجتَنی             زواهراً تُحیى بها الأنفسُ‏

کم لیلةٍ بتُّ بظلمائِها             معانقاً للحبِّ لا أدنسُ «2»

حتى هوت للغربِ شهبُ الدجى             و النجمُ فی إسرائه ینعسُ «3»

و انتشر الصبح بأنوارِهِ             و انجابَ عن أضوائهِ الحندسُ «4»

فارقنی خشیة أعدائهِ             و قد خلا من جمعنا المعرسُ «5»

لا أقبل الصبحُ بإسفارِه             لأنّه الفضّاحُ و الأوکسُ‏

و اللیل لو جنَّ به جنّتی             و جنّتی طاب بها المأنسُ‏

موسى رأى النارَ به سابقاً             من جانب الطور لها غرنسُ‏

و قد أتاها طالباً جذوةً             حتى دنا من قربها یقبسُ‏

نودی بالشاطئ غربیّها             أنا الإلهُ الخالقُ الأقدسُ‏

و نارُ موسى سرُّها حیدرٌ             العالم الخنذیذُ و الدهرسُ «6»

و الأسدُ المغوار یومَ الوغى             تَفْرقُ من صولته الأشوسُ «7»

لو قامت الحرب على ساقها             قام إلیها و هو لا ینکسُ‏

 

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏11، ص: 501

کم قدَّ فی صارمِهِ فارساً             و صیّر السید له ینهسُ «1»

هو ابنُ عمِّ المصطفى و الذی             قد طابَ من دوحتِهِ المغرسُ‏

عیبةُ علمِ اللَّهِ شمسُ الهدى             و نورُه الزاهرُ لا یُطمَسُ‏

مهبطُ وحیٍ لم یُنَلْ فضلُه             و کنهُهُ فی الوهمِ لا یُحدَسُ‏

قد طلّق الدنیا و لم یرضَها             ما همُّه المطعمُ و الملبسُ‏

یقطّع اللیلَ بتقدیسِهِ             یزهو به المحرابُ و المجلسُ‏

و فی الندى بحرٌ بلا ساحلٍ             و فی المعالی الأصیدُ الأرأسُ‏

إذا رقى یوماً ذُرى منبرٍ             و ألسنُ الخلقِ له خرّسُ‏

یریک من ألفاظِهِ حکمةً             یحتارُ فیها العالمُ الکیّسُ‏

فیا لها من رُتبٍ نالها             من دونها کیوانُ و الأطلسُ‏

قد شُرِّفتْ کوفانُ فی قبرِهِ             و لم تکن أعلامُها تدرسُ‏

إن أنکر الجاحدُ قولی أَقُلْ             یا صاح هذا المشهدُ الأقدسُ «2»

أما ترى النورَ به مشرقاً             قرّت به الأعینُ و الأنفسُ‏

و اللَّهِ لو لا حیدرٌ لم یکنْ             فی الأرضِ دیّارٌ و لا مکنسُ‏

فلیس یحصی فضله ناثرٌ             أو ناظمٌ فی شعِره منبسُ‏

لو کان ما فی الأرضِ أقلامُه             و الأبحرُ السبعُ له مغمسُ‏

سمعاً أبا السبطین منظومةً             غرّاء من غصنِ النقا أمیسُ‏

تختال من مدحِک فی حلّةٍ             لم یَحِکها فی نسجِها السندسُ‏

أرجو بها منک الجزا فی غدٍ             فإنَّ من والاک لا یبخسُ‏

صلّى علیک اللَّه ما أشرقت             شمس الضحى و انکشف الحِندسُ‏

 

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏11، ص: 502

و من شعره فی تقریظ المطوّل للتفتازانی قوله:

إنَّ المطوّلَ بحرٌ فاضَ ساحلُه             فلا یحیطُ به وصفی و إنجازی‏

فرقان أهل المعانی فی بلاغتِهِ             و فی الدلائلِ منه أیّ إعجاز