ملک صالح به سال 495 پا بجهان نهاد، و فقیه عماره یمنی که شرح حالش بیاید، با قصائد فراوانی که در کتابش «النکت العصریه» درج شده، او را ثنا گستر بوده است، از جمله:
– هر آن درخشی که هویدا شود وانهید، جز درخشی که بر بارگاه او پرتو افکن شود.
– به بارگاه صالح بشتابید، نام او که شنیدید، نام دگران فراموش سازید.
– بدین درگاه بآرزوی مال و منال مپوئید، عظمت و شخصیت را زیر پا مگذارید.
– از این بارگاه ارجمندی و افتخار بجوئید، هر یک بفراخور مقدار خود کامیاب گردید.
و در شعبان سال 505 با قصیده دیگری بستایش صالح پرداخته و از جمله سروده:
– چکامهام از سرزمین حجاز بپابوست آمد، کتاب و سنت با ترنمی خوش انگیزه شتابش بود.
– اگر از رنج راهم پرسی: آرزویم بخواب نرفت، امیدم بخطا نپیوست.
– آبهای گندیده گوارا نشد، در آبشخور سفلهگان بار نیفکندم.
و در ستایش او گفته:
– پنداری سوز و گداز از سر گرفتم، از آن دم که راه هجران گرفتی؟
– جفا و هجرانت آرامش خاطرم گشت، سردی هجران سوز دل را فرو نشاند.
– دیگرم از پس چهل سال که شادابی عمر گذشت، عشق و دلدادگی قبیح است.
– گر چه برف پیری بر سرم ننشسته، صبح سفیدش بر عارضم دمیده.
– روزگار عیش و عشرت که بهردم جنایتی نه در خور عفو کردم.
– بزیر پی در سپردم، گنجینه عمرم دریغ نیامد، بیحساب خرج کردم.
– اما، زادگان «رزیک» بیاریم شتافتند، با احسان خود غریق رحمتم ساختند.
و از همین قصیده است:
– اگر صالح، کرانه دشت برنمیتافت، سیل احسانش از این سامان در میگذشت.
– در عین امیدواری، چنان بودم که از سراب به سوی شراب گریزانم.
– اما- بحمد اللّه- تلاشم یاوه نماند، امیدم به مصر ناامید نگشت.
– سپید بارگاهی زیارت کردم که ابر عطایش کاخ آرزوی بر باد رفتگان آباد سازد.
و از همین سروده:
– فرزندت ناصر عادل بپاداشتی که رسوم دیرین زنده کند، از آن پس کهتباهی گرفت.
– عدل و داد، در جهان بگسترانید، اینک گوسفندان با گرگ در چرایند.
– تو آفتاب حقیقتی، او پرتو آفتاب است.
– در صولت و عطوفت، هر دو، راه تو گرفت: بر دوستان آب گوارا بر دشمنان رنج و بلا افشاند.
– عمامه عزت از پیش و پس بیاویخت: شرافت نسب با دستاورد حسب درآمیخت.
– ملک و دولت با اراده آهنین نگهبان شد، خجسته و میمون آمد.
– یکه سواری که به هر مرز و بوم درآمد، قبه عظمت بر سما کشید تاج زعامت بر تارک افراشت.
– در جنگ و صلح، از هیبت و صولتش ترساناند، چون تیغ تیز، در نیام هم رعبآور و هراس انگیز.
در قصیده دیگری چنین ستاید:
– تو که با صولت و قدرت توانی بر اوج بلندی پا نهی، این تلاش و تکاپو از چیست؟
– با زبان شمشیر، خطبه امارت بر خوان، که زبان شعر و ادب کوتاه است.
و در همین قصیده گوید:
– کفیل خلافت، صاحب غارت، زمانه را در زیر پی گرفت، حیله روزگار بیاثر ماند.
– هیبت او بر دل روزگار نشست، شک و تردید هم به حیرت و ابهام افتاد.
– بخشید بخاطر مکرمت، در خون کشید برای عبرت، دلها مرعوب صولت او گشت.
– دلیران، با تیغ آبدار و نیزه تابدار، خاضع و خاشع شدند، جز این چارهای ندیدند.
– و چون «بهرام» و خاندانش به جهالت راه تمرد گرفتند، از در ستیز آمدند.
– ناصر عادل را چون خدنگ روان ساختی تا شیشه عمرشان بشکست، شکستیکه التیام نگیرد.
– شبانه تاخت آورد و اگر بر فلک اعلی میتاخت، دل در بر اختران میطپید.
– در آن شب سنان نیزه برق میزد، و از نوک آن آتش برمیجهید.
– بدین پندار که شجاعت و بیباکی مایه نجات است، اما بو شجاع بر سرشان کوبید که دیگر برنخاستند.
– شرابی نوشیدند که از مستی آن برنخیزند، جامی از شراب مرگ نی شراب انگور.
و از جمله این قصیده:
– خدا را زین هیبت و همت که چه جانها بر خاک هلاک نیفکند.
– شبانه چون ماه بر سرشان تاخت و در پیرامون او اخترانی که در گرد و غبار هیجا پنهان شدند.
– با جوانمردانی از بنی رزیک در دو جانب او، گویا آسیای مرگ بگردش آمد «1».
و در قصیده دیگری چنین ستایشگر شده است:
– آنها که از عشق لولیان گردن بلورین بر کناراند، از لذت دنیا بیخبراند.
– در عالم عشق و دلدادگی صفائی است که جز عاشقان قدر آن نشناسند.
– خدا نکند که عشق پریچهران از دل من برخیزد و نه بیخوابی شب به خواب نازم تبدیل شود.
و در همین قصیده گوید:
– اگر مالک روح و روان خود بودم، با اخلاص، جان در قدمت نثار میکردم.
– لکن «ملک صالح» روان من در اختیار گرفت، جانم در گرو جود و نوال اوست.
– چنان با بخت و اقبال کامور گشت که در کنارش نشست، با آنکه پادشهان در برابر او بر خاک نشینند.
و در قصیده دیگری ملک صالح و فرزندش و برادرش یکه تاز مسلمین را چنین ثنا گستر شده:
– تیغ تیز است که از نیام برآمد؟ یا چشم جادو است که جان ستان آمد؟
– در شگفتم که چشمان خمار بر تیغ شرربار فائق آمد، از میانه خون ما بریخت.
– آهووشان شیر بیشه را بخون کشیدند، غارتگرانی از کمین برجهیدند. که چون قامت رعنا را به پیچ و تاب آرند، جان عشاق را در خمار شربتی از لب و دندان و نسیمی از چهره چون گلستان، وانهند.
– سروهای نازت بطمع نیندازند، چرا که بر شدن بر تل این بوستان محال است، در میانشان شوخ چشمی است که چون خسرو صاحب قران فرمان نگاهش مطاع است، و از اینرو هر گاه دیده فرو دوزد، نظارگان گویند: چه فرمائی که بجان مطاع است.
– نازنینی مست و ملنگ، فربی سرین و لاغر میان، شوخ و شنگ، در اندامش آب روان میدود، قلبش چون سنگ خاره نرمی نگیرد.
– سوگند به جان «ملک صالح» یکتای بیهمال، خصم متجاوزین پناه درماندگان، با کیفری سخت دژم با دستی گشاده و پر مرحمت، آنکه عترت پاک را یاری کرد، وه چه یاوری کامکار.
– مصر و قاهره بدو شرافت گرفت، دولت در روزگارش به قدرت و شوکت رسید، برای پاکان عترت، با عزم و اراده «ابن رزیک» فتحی نمایان آمد، و هم اراده فرزندش ناصر دین.
– چون ملک ناصر آشکار آید، خصال نیک او در شمار نیاید، آرزوی کوتاه در ساحت نوالش دراز آید، بزرگواری گشادهرو، عطایش از چپ و راست ریزان.
– جوانمردی که پایه همتش بر سماست، کی توان گفت که مقام ارجمندش تا کجاست؟ والاترین صفات کمالش در زیر پا، خدایش دین و دنیا بخشید، خلق روزگار به خدمتش گرائید.
– هماره سایه پدرش بر دوام باد. دولتش پاینده، کامکار و کامروا باد. هم برادران گرامیش و هم عموی بزرگوارش یکه سوار مسلمانان.
قصیده سروده که در آن ملک صالح را ثنا گفته و خاندان پیامبر را رثا:
– روا نباشد که بر شیدائی من ملامت آری، گر چه ناصحی مشفق و مهربانی.
– من آن شوریده زارم که با دلدادگی پیمان دارم، راهی به دلداری من نیست.
– شعلههای درونی، سینه چون شیشهام را در هم شکست، رقیب براز درونم پی برد.
– با آنکه از دیدهام پیمان گرفته بودم، راز درونم را بر ملا ساخت، کوس رسوائی ما بر سر هر بام زدند.
– دیده را بملامت در سپردم، سوز درون بمعذرت برخاست و هر چه بود بآتش کشید.
از همین قصیده است:
– ای دوستان! صلاح من در پرهیز از عشق و نواست تا شما چه گوئید؟
– اینک دردی بدل دارم که جای عشق و شوریدگی نماند، خمار شیدائی از سر بپراند.
– فراموشی چنان دست شیدائی از سرم کوتاه نمود که دیگر نغمه نافرمانی ساز نکنم.
– تاریکی شب که سایهگستر شود، شکیبائی از دل برود، انتقام امیدی خام است، اما غم و اندوه همدم.
– میدان سخن سخت و ناهموار باشد، اما نوحهسرای خاندان احمد، راهی بس هموار در پیش دارد.
– اینک که شمشیر تیز و سنان خونریز را نوبت جولان نیست، زبان خامه را بنصرت و یاری آزاد کن.
– حدیث از خاندان علی گوی و ستمی که بر آنان رفت. ترانه و غزل را شیوه دگر بیارای.
– خاندان «امیه» میراث رسول را بربود، بر خاندان محمد غارت آورد.
– با صاحبان مسند خلافت راه خلاف گرفتند، در قبال برهان بهتان زدند.
– قانع نشدند که خیل نفاق بتازند، دست ستم از آستین کین برآرند.
– بر مسند رسالت بر شوند، با آنکه ارث ابوسفیان نبود.
– سرانجام کار بیشرمی بدانجا کشاندند که داد کفر از ایمان گرفتند.
– زیادشان گستاخی از حد بدر برد، یزیدشان را به هلاک و دمار سپرد.
– آسیای خونی که خاندان حرب بگردش آورد، زادگان مروان آسیابان شدند.
– دریغ و افسوس بر این آزادگان که باران رحمت الهی و یار ستمدیدگان بودند.
– پیکر مبارکشان بر سر تپهها چاک چاک، در بیابانها عریان بر خاک.
– امت سرگشته علیه آنان دست بهم دادند، بهشت برین فروختند، دوزخ و نفرین بجان خریدند.
– حق خلافت که با نصوص قرآنی و تأیید رسالت پناهی ویژه آنان بود، ضایع گشت.
– کاش سرورمان ملک صالح زنده بود، داد آنان از دشمنان میگرفت.
– همانکه با اخلاص و مودت، نام مختار از خاطر شیعیان برد. آیندگان بر گذشتگان پیشی گرفتند.
شاعر ما، ملک صالح، روز دوشنبه نوزدهم ماه مبارک رمضان، سال 556 شهید شد، و فقیه دانشمند، عماره یمنی با این قصیدهاش سوگوار آمد:
– در میان شما صاحب خردی هست که واپرسم؟ منکه از خرد بیگانه گشتم.
– خبری شنیدم. کاش کر بودم. آنکه شنید از هوش بشد، آنکه گفت، زبانش در کام خشکید.
– پاسخی هست که بر مراد و آرزو باشد؟ خبر راست، دروغ برآید؟
– از شاهد اوضاع در بیمم: شاه نشین برقرار و نشیمن از شاه خالی است.
– بار سفر بست و زادهاش را بنیابت گذاشت؟ یا هجرت گزید که دیگر امید وصل نیست.
– بینم که چهرهها غبار گرفته، قطعی است که در عزای عزیزی بماتم نشسته.
در این قصیده گوید:
– اینکم واهلید که نه هنگام گریه و زاری است. بزودی سیلاب اشکم همراه ژاله روان باشد.
– مگوئید تا چند بر او زار و نالانی. ابر رحمتی بر سرم سایه گستر بود که از هم پاشید و رفت.
– از چه ننالیم و زار زار نموئیم؟ با آنکه فرزندانمان یتیم و بینوا ماندند.
– کاش دانستمی- اینک که عطا و نوالش خاتمه یافت- خداوند گارمان با ما چه خواهد کرد؟
– آیا مهماننوازی کند و غریب پروری تا بپاید؟ یا راه مهاجرت دیار در پیش گیرد؟
و از همین قصیده است:
– ای بارگاهی که صدر نشین آن بار سفر بست. قافله غم رو کرد، آلام و اسقام سمر گشت.
– کوهی سهمگین بر فراز تخت مکین بود که پایه حکومت بدو استوار و وزین بود.
– کوهسار با عظمت از چه بهم لرزید و در خاک فرو شد، با آنکه لرزه بر اندام هر ملک و دیار افکند؟
– راه بارگاه که بر بست، با آنکه فرمانش به هر مرز و بوم روان بود؟
– یگانه مرد مجاهد را از پیکار مشرکین واداشت، با آنکه سپاهش مهیا و سر بفرمان بود؟
– نیزه تابدارش که بهم در پیچید؟ که ناوک آن در هم شکست؟
– شمشیر هندی به سنگ زد، غلاف و حمایلش بیصاحب گشت؟
– زیور اسلام از گردنش باز کرد، اینک عاطل و باطل ماند؟
– زبان فضیلت در کام شکست، با آنکه خطیب محافل بود؟
– از پس سکوت و وقار، غوغا و فغان برخاست، تار و پود جسم را در هم گسیخت؟
– پنداری غار تبر قوم، شب تاز نبرد، تا غبار معرکه چون سیاهی شب نماید؟
– و نه در پهنه هیجا سنان نیزهاش درخشید، و نه ناوک دلدوزش قبای دشمن بخون آزین بست.
– و نه بر عرش زین لجام کشید تا در رکابش پیادگان بر سوار کاران فخر و ناز فروشند؟
– سنان نیزهاش در جوشن دشمن نخرامید، چونان که سمند تازی از شوق، بزیر رانش میخرامید؟
– نگاه مهر آمیزش بین حاضران نمیچرخید: بر مخلص نیکاندیش، یا خصم بدکیش؟
– محراب عبادت را با رحمت و نعمت، آوردگاه نبرد را با سطوت و نقمت پر نکرد؟
– در شگفتم که روزگار غدار، بر سر خود چه آورد: بیشک از عقل و خرد بیگانه بود.
– بعد از «طلایع» گیتی، بکدامین فرزند خود ناز و افتخار خواهد کرد؟
– آیا گردش زمانه را در عهده کفالت «هادی» خواهد سپرد، زیرا که خیمه و خرگاه بر ماه کشید؟ «1»
جنازه ملک صالح در قاهره مدفون شد، بعدها فرزند برومندش عادل، در سال 557 نهم صفر، تابوت پدر را از قاهره به مزار تازه بنیانی که در قرافه مصر «2»، برای او تأسیس شده بود، منتقل کرد. و راهروی زیرزمینی از کاخ وزارت تا کلبه سعید السعداء کشید، و در این باره، فقیه یمنی، عماره مزبور قصائدی پرداخت، از آن جمله:
– عرصه جود و کرم از این غم ویران شد، گورستان آباد و خرم گشت.
– بختهای نگون سراسیمه به تشییع برخاستند، دیدهها از گریه کور و نابینا شد.
– نعشی بر فراز دوشها بر شد که در آسمان کیهان «بنات نعش» از غم و اندوه درهم گسیخت.
– بزرگمردان در زیر جنازه او قد برافراشتند که از عظمت او قدهای افراشته پست و نگون بود.
و از همین قصیده است:
– گویا «تابوت موسی» است که از چپ و راست آن «سکینه» و رحمت روان است.
– اینک در کاخ وزارت امانت است، تا مزاری رفیع و شایسته بنیان شود.
– از این رو اهرام مصر و حرم الهی بخروش آمدند که از چنین شرافتی محروم ماندند.
– تربت مصر را برگزیدی، تربتی که لالهزار بلاد، بر گورستان آن رشک برد.
– خدای بر آن مردمی خشم گرفت که از جهالت و گستاخی بدین مرز و بوم هجوم آوردند.
– شگفت آوردی که «قدار» ناقه صالح را پی کرد. بهر عصری صالح و قدار در برابر هم قرار گیرند.
– ای «صالح» نیکپی، تو بخانه مجد و کرامت نزول اجلال کردی، قاتلین به دوزخ و نار پیوستند.
– گر چه قصاص شدند، اما خاک راه با مهر و ماه کی برابر توان گرفت.
– دشت و کوهساران بر آنان تنگ آمد، گاه باشد که صاحب خون بخوابد اما «خون» قرار و آرام نیابد.
– این پاداش نکو و اجر جزیل گوارایت باد، و هم شهادت که شیوه ابرار است.
– وصی رسول و عمویش حمزه با شهادت در خون طپیدند، و هم زاده بتول و جعفر طیار.
و در روز پنجشنبه که تابوت ملک صالح را به مزار مخصوصش بردند، گوید:
– اشک دیده را چون سیلاب بهاری روان ساخته، اما ناله جانسوز را در دل انباشتهای.
– از چیست که اشک ماتم- با آنکه زلال و صاف است- بر گونهات آتشافروخته؟
– بمن منگر که از ناله و زاری خاموشی گرفتم، غم و رنج در کانون دل لانه دارد.
– بر من مخروش که آتش دل برخروشد تا سراپایت بآتش کشد، سینهام در انفجار است.
– اگرت ناله و زاری اختیاری است، من از بیتابی، زمام دل از کف نهادهام.
– صبح و شام چون گمشدگان بادیه میگریم، غمها بر دل هجوم آور است.
– از دیدهام پیمان گرفتم: قدری بیارمد، قلب فکارم خیانت کرد که کانونم در شور و انقلاب است.
– گوئی مصیبت نه چندان سهمگین است، اما غم که بر دل نشیند حقیر آن هم گرانبار است.
و از همین قصیده است:
– شاهی که خون هر جبار و سرکشی با دم شمشیر و ناوک سنان ریخت، خونش هدر آمد.
– دلها با بیم و امید بدرگاهش گرد آمدند، بیم از شمشیر، امید به درهم و دینار.
– در سایه بیم و امید است که هر دولتی پایدار آمد، روزگارش دوام گرفت.
– اگر بیم و امید: یعنی دینار و شمشیر از هم کناره گرفتند، دشمن عزیز و کامکار شد، دوست خاکنشین گشت.
– ای سرور آزادگان که شاهان عالم در برابرت بادب برخاستند، حل و عقد امورت در کف بود.
– فرمان مطاعت در همه جا روان. پیکها در اکناف گیتی دوان.
– منصب «کفالت» و «وزارت» هر دو به فضل و مقامت گویا شدند.
– مقام وزارت هر روز بدست بدست میشد، و هر لحظه با خطرها مواجه بود.
– تا آنکه بر درگاه تو نزول گرفت، درایت و تیز بینیت را شکوفا دید.
– مهمیز سفر بکنار افکند، بار و بنه بر زمین ریخت.
– خدا را از این رسم و آئین که آزاد کردی و رواج دادی، اما در سینه تاریخ و قید و بند قصائد در مهار شد.
– بزرگ آئین و شیمتی که طبع و قادم را شعلهور ساخت، یکه تاز میدان سخن را پشت سر نهادم.
– آری. اسب تازی از سیمای زیبایش منتخب نیاید، جز آنکه در میدان تمرین هنر نماید.
– ثنا و ستایش من در پیشگاهت معروف شد، از همه پیشی گرفتم و هیچگاه سستی نگرفتم.
– اگر در اثر این رنج و محنت از پای نشستم، و با کمترین مصیبت از پای بنشینند.
– تار و پود قلبم در مهر و ولای تو محکم است، پنهان و آشکارش گواه است.
و باز همین فقیه یمنی «عماره» در رثای ملک صالح و ثنای فرزندش ملک عادل، بسال 557 بر سر مزارش در «قرافه» مصر چنین سروده است:
– دیو مرگ، اجتماع دوستان درهم ریزد، شاختر و تازه بپوسد و بر باد رود.
– عمر گرانمایه هم، چون صفحات دفتر، روزی نگاشته شود، دگر روز محو و نابود گردد.
و از همین قصیده است:
– بدان هنگام که سال بپایان میرفت، شبهای آخر را در پشت سر مینهاد.
– در بیداء «قرافه» مأوی گرفتیم: اندوه و غم از چپ و راست بر جگرها تاختآورد.
– در پیشگاه خدای سخن، رخش قافیه را مهار بستیم، با آنکه اسب تازی و اشتر تیزرو از رفتار بازماندند.
– گفتیم: اینک نعمت سخنپروری بپای خودت ریزیم، تا حق نمک ادا کرده باشیم.
– خوشههای قافیهات که چون مروارید منتخب آمد، در شاهوار معانیت که شاعران بسرقت برند.
– همه را یکسر بر مزارت افشاندیم، در حالیکه اشگ چون در بر رخسارمان میغلتید.
و در همین قصیده گوید:
– ای خاندان «رزّیک» آزمودیم و شما را برترین پناهگاهی یافتیم که اشتران تازی بدرگاهش دوانند.
– جویای دولت و عزت آمدیم، از اینرو بدین درگاه شدیم: گرامیترین بارگاه. بینیازترین دولت و پایگاه.
– با جود و نوال شما، عزت نفس آموختیم، بر چهرههای خرم، غبار تملق ننشست.
– فسطاط مصر، از جود و عطای شما کعبه آمال گشت، از شام و عراق، شتابان به طواف ارکان آمدند.
– نه پرده این درگاه بر روی عامیان اعجم آویخته شد، و نه درهای این درگاه بر وی نگون بختان بسته آمد.
– دلها، جز بسوی شما پر نکشد، نعمتها، جز از دست و بال شما فرو نریزد.
الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج4، ص: 469