اولین دایرةالمعارف دیجیتال از کتاب شریف «الغدیر» علامه امینی(ره)
۲۳ آذر ۱۴۰۳

اشعار ملک صالح

متن فارسی

ملک صالح به سال 495 پا بجهان نهاد، و فقیه عماره یمنی که شرح حالش بیاید، با قصائد فراوانی که در کتابش «النکت العصریه» درج شده، او را ثنا گستر بوده است، از جمله:
– هر آن درخشی که هویدا شود وانهید، جز درخشی که بر بارگاه او پرتو افکن شود.
– به بارگاه صالح بشتابید، نام او که شنیدید، نام دگران فراموش سازید.
– بدین درگاه بآرزوی مال و منال مپوئید، عظمت و شخصیت را زیر پا مگذارید.
– از این بارگاه ارجمندی و افتخار بجوئید، هر یک بفراخور مقدار خود کامیاب گردید.

و در شعبان سال 505 با قصیده دیگری بستایش صالح پرداخته و از جمله سروده:
– چکامه‌ام از سرزمین حجاز بپابوست آمد، کتاب و سنت با ترنمی خوش انگیزه شتابش بود.
– اگر از رنج راهم پرسی: آرزویم بخواب نرفت، امیدم بخطا نپیوست.
– آبهای گندیده گوارا نشد، در آبشخور سفله‌گان بار نیفکندم.

و در ستایش او گفته:
– پنداری سوز و گداز از سر گرفتم، از آن دم که راه هجران گرفتی؟
– جفا و هجرانت آرامش خاطرم گشت، سردی هجران سوز دل را فرو نشاند.
– دیگرم از پس چهل سال که شادابی عمر گذشت، عشق و دلدادگی قبیح است.
– گر چه برف پیری بر سرم ننشسته، صبح سفیدش بر عارضم دمیده.
– روزگار عیش و عشرت که بهردم جنایتی نه در خور عفو کردم.
– بزیر پی در سپردم، گنجینه عمرم دریغ نیامد، بی‌حساب خرج کردم.
– اما، زادگان «رزیک» بیاریم شتافتند، با احسان خود غریق رحمتم ساختند.

و از همین قصیده است:
– اگر صالح، کرانه دشت برنمی‌تافت، سیل احسانش از این سامان در می‌گذشت.
– در عین امیدواری، چنان بودم که از سراب به سوی شراب گریزانم.
– اما- بحمد اللّه- تلاشم یاوه نماند، امیدم به مصر ناامید نگشت.
– سپید بارگاهی زیارت کردم که ابر عطایش کاخ آرزوی بر باد رفتگان آباد سازد.

و از همین سروده:
– فرزندت ناصر عادل بپاداشتی که رسوم دیرین زنده کند، از آن پس کهتباهی گرفت.
– عدل و داد، در جهان بگسترانید، اینک گوسفندان با گرگ در چرایند.
– تو آفتاب حقیقتی، او پرتو آفتاب است.
– در صولت و عطوفت، هر دو، راه تو گرفت: بر دوستان آب گوارا بر دشمنان رنج و بلا افشاند.
– عمامه عزت از پیش و پس بیاویخت: شرافت نسب با دستاورد حسب درآمیخت.
– ملک و دولت با اراده آهنین نگهبان شد، خجسته و میمون آمد.
– یکه سواری که به هر مرز و بوم درآمد، قبه عظمت بر سما کشید تاج زعامت بر تارک افراشت.
– در جنگ و صلح، از هیبت و صولتش ترسان‏اند، چون تیغ تیز، در نیام هم رعب‏آور و هراس انگیز.

در قصیده دیگری چنین ستاید:
– تو که با صولت و قدرت توانی بر اوج بلندی پا نهی، این تلاش و تکاپو از چیست؟
– با زبان شمشیر، خطبه امارت بر خوان، که زبان شعر و ادب کوتاه است.

و در همین قصیده گوید:
– کفیل خلافت، صاحب غارت، زمانه را در زیر پی گرفت، حیله روزگار بی‌اثر ماند.
– هیبت او بر دل روزگار نشست، شک و تردید هم به حیرت و ابهام افتاد.
– بخشید بخاطر مکرمت، در خون کشید برای عبرت، دلها مرعوب صولت او گشت.
– دلیران، با تیغ آبدار و نیزه تابدار، خاضع و خاشع شدند، جز این چاره‌ای ندیدند.
– و چون «بهرام» و خاندانش به جهالت راه تمرد گرفتند، از در ستیز آمدند.
– ناصر عادل را چون خدنگ روان ساختی تا شیشه عمرشان بشکست، شکستیکه التیام نگیرد.
– شبانه تاخت آورد و اگر بر فلک اعلی می‌تاخت، دل در بر اختران می‌طپید.
– در آن شب سنان نیزه برق می‌زد، و از نوک آن آتش برمی‌جهید.
– بدین پندار که شجاعت و بی‌باکی مایه نجات است، اما بو شجاع بر سرشان کوبید که دیگر برنخاستند.
– شرابی نوشیدند که از مستی آن برنخیزند، جامی از شراب مرگ نی شراب انگور.

و از جمله این قصیده:
– خدا را زین هیبت و همت که چه جانها بر خاک هلاک نیفکند.
– شبانه چون ماه بر سرشان تاخت و در پیرامون او اخترانی که در گرد و غبار هیجا پنهان شدند.
– با جوانمردانی از بنی رزیک در دو جانب او، گویا آسیای مرگ بگردش آمد «1».

و در قصیده دیگری چنین ستایشگر شده است:
– آنها که از عشق لولیان گردن بلورین بر کناراند، از لذت دنیا بی‌خبراند.
– در عالم عشق و دلدادگی صفائی است که جز عاشقان قدر آن نشناسند.
– خدا نکند که عشق پریچهران از دل من برخیزد و نه بیخوابی شب به خواب نازم تبدیل شود.

و در همین قصیده گوید:
– اگر مالک روح و روان خود بودم، با اخلاص، جان در قدمت نثار می‌کردم.
– لکن «ملک صالح» روان من در اختیار گرفت، جانم در گرو جود و نوال اوست.
– چنان با بخت و اقبال کامور گشت که در کنارش نشست، با آنکه پادشهان در برابر او بر خاک نشینند.

و در قصیده دیگری ملک صالح و فرزندش و برادرش یکه تاز مسلمین را چنین ثنا گستر شده:

– تیغ تیز است که از نیام برآمد؟ یا چشم جادو است که جان ستان آمد؟
– در شگفتم که چشمان خمار بر تیغ شرربار فائق آمد، از میانه خون ما بریخت.
– آهووشان شیر بیشه را بخون کشیدند، غارتگرانی از کمین برجهیدند. که چون قامت رعنا را به پیچ و تاب آرند، جان عشاق را در خمار شربتی از لب و دندان و نسیمی از چهره چون گلستان، وانهند.
– سروهای نازت بطمع نیندازند، چرا که بر شدن بر تل این بوستان محال است، در میانشان شوخ چشمی است که چون خسرو صاحب قران فرمان نگاهش مطاع است، و از اینرو هر گاه دیده فرو دوزد، نظارگان گویند: چه فرمائی که بجان مطاع است.
– نازنینی مست و ملنگ، فربی سرین و لاغر میان، شوخ و شنگ، در اندامش آب روان می‌دود، قلبش چون سنگ خاره نرمی نگیرد.
– سوگند به جان «ملک صالح» یکتای بی‌همال، خصم متجاوزین پناه درماندگان، با کیفری سخت دژم با دستی گشاده و پر مرحمت، آنکه عترت پاک را یاری کرد، وه چه یاوری کامکار.
– مصر و قاهره بدو شرافت گرفت، دولت در روزگارش به قدرت و شوکت رسید، برای پاکان عترت، با عزم و اراده «ابن رزیک» فتحی نمایان آمد، و هم اراده فرزندش ناصر دین.
– چون ملک ناصر آشکار آید، خصال نیک او در شمار نیاید، آرزوی کوتاه در ساحت نوالش دراز آید، بزرگواری گشاده‌رو، عطایش از چپ و راست ریزان.
– جوانمردی که پایه همتش بر سماست، کی توان گفت که مقام ارجمندش تا کجاست؟ والاترین صفات کمالش در زیر پا، خدایش دین و دنیا بخشید، خلق روزگار به خدمتش گرائید.
– هماره سایه پدرش بر دوام باد. دولتش پاینده، کامکار و کامروا باد. هم برادران گرامیش و هم عموی بزرگوارش یکه سوار مسلمانان.

قصیده سروده که در آن ملک صالح را ثنا گفته و خاندان پیامبر را رثا:

– روا نباشد که بر شیدائی من ملامت آری، گر چه ناصحی مشفق و مهربانی.
– من آن شوریده زارم که با دلدادگی پیمان دارم، راهی به دلداری من نیست.
– شعله‌های درونی، سینه چون شیشه‌ام را در هم شکست، رقیب براز درونم پی برد.
– با آنکه از دیده‌ام پیمان گرفته بودم، راز درونم را بر ملا ساخت، کوس رسوائی ما بر سر هر بام زدند.
– دیده را بملامت در سپردم، سوز درون بمعذرت برخاست و هر چه بود بآتش کشید.

از همین قصیده است:
– ای دوستان! صلاح من در پرهیز از عشق و نواست تا شما چه گوئید؟
– اینک دردی بدل دارم که جای عشق و شوریدگی نماند، خمار شیدائی از سر بپراند.

– فراموشی چنان دست شیدائی از سرم کوتاه نمود که دیگر نغمه نافرمانی ساز نکنم.
– تاریکی شب که سایه‌گستر شود، شکیبائی از دل برود، انتقام امیدی خام است، اما غم و اندوه همدم.
– میدان سخن سخت و ناهموار باشد، اما نوحه‌سرای خاندان احمد، راهی بس هموار در پیش دارد.
– اینک که شمشیر تیز و سنان خونریز را نوبت جولان نیست، زبان خامه را بنصرت و یاری آزاد کن.
– حدیث از خاندان علی گوی و ستمی که بر آنان رفت. ترانه و غزل را شیوه دگر بیارای.
– خاندان «امیه» میراث رسول را بربود، بر خاندان محمد غارت آورد.
– با صاحبان مسند خلافت راه خلاف گرفتند، در قبال برهان بهتان زدند.
– قانع نشدند که خیل نفاق بتازند، دست ستم از آستین کین برآرند.
– بر مسند رسالت بر شوند، با آنکه ارث ابوسفیان نبود.
– سرانجام کار بی‌شرمی بدانجا کشاندند که داد کفر از ایمان گرفتند.
– زیادشان گستاخی از حد بدر برد، یزیدشان را به هلاک و دمار سپرد.
– آسیای خونی که خاندان حرب بگردش آورد، زادگان مروان آسیابان شدند.
– دریغ و افسوس بر این آزادگان که باران رحمت الهی و یار ستمدیدگان بودند.
– پیکر مبارکشان بر سر تپه‌ها چاک چاک، در بیابانها عریان بر خاک.
– امت سرگشته علیه آنان دست بهم دادند، بهشت برین فروختند، دوزخ و نفرین بجان خریدند.
– حق خلافت که با نصوص قرآنی و تأیید رسالت پناهی ویژه آنان بود، ضایع گشت.
– کاش سرورمان ملک صالح زنده بود، داد آنان از دشمنان می‌گرفت.
– همانکه با اخلاص و مودت، نام مختار از خاطر شیعیان برد. آیندگان بر گذشتگان پیشی گرفتند.

شاعر ما، ملک صالح، روز دوشنبه نوزدهم ماه مبارک رمضان، سال 556 شهید شد، و فقیه دانشمند، عماره یمنی با این قصیده‌اش سوگوار آمد:

– در میان شما صاحب خردی هست که واپرسم؟ منکه از خرد بیگانه گشتم.

– خبری شنیدم. کاش کر بودم. آنکه شنید از هوش بشد، آنکه گفت، زبانش در کام خشکید.

– پاسخی هست که بر مراد و آرزو باشد؟ خبر راست، دروغ برآید؟
– از شاهد اوضاع در بیمم: شاه نشین برقرار و نشیمن از شاه خالی است.
– بار سفر بست و زاده‌اش را بنیابت گذاشت؟ یا هجرت گزید که دیگر امید وصل نیست.

– بینم که چهره‌ها غبار گرفته، قطعی است که در عزای عزیزی بماتم نشسته.

در این قصیده گوید:

– اینکم واهلید که نه هنگام گریه و زاری است. بزودی سیلاب اشکم همراه ژاله روان باشد.
– مگوئید تا چند بر او زار و نالانی. ابر رحمتی بر سرم سایه گستر بود که از هم پاشید و رفت.
– از چه ننالیم و زار زار نموئیم؟ با آنکه فرزندانمان یتیم و بی‌نوا ماندند.
– کاش دانستمی- اینک که عطا و نوالش خاتمه یافت- خداوند گارمان با ما چه خواهد کرد؟
– آیا مهمان‏نوازی کند و غریب پروری تا بپاید؟ یا راه مهاجرت دیار در پیش گیرد؟

و از همین قصیده است:

– ای بارگاهی که صدر نشین آن بار سفر بست. قافله غم رو کرد، آلام و اسقام سمر گشت.
– کوهی سهمگین بر فراز تخت مکین بود که پایه حکومت بدو استوار و وزین بود.
– کوهسار با عظمت از چه بهم لرزید و در خاک فرو شد، با آنکه لرزه بر اندام هر ملک و دیار افکند؟
– راه بارگاه که بر بست، با آنکه فرمانش به هر مرز و بوم روان بود؟
– یگانه مرد مجاهد را از پیکار مشرکین واداشت، با آنکه سپاهش مهیا و سر بفرمان بود؟

– نیزه تابدارش که بهم در پیچید؟ که ناوک آن در هم شکست؟
– شمشیر هندی به سنگ زد، غلاف و حمایلش بی‌صاحب گشت؟
– زیور اسلام از گردنش باز کرد، اینک عاطل و باطل ماند؟
– زبان فضیلت در کام شکست، با آنکه خطیب محافل بود؟
– از پس سکوت و وقار، غوغا و فغان برخاست، تار و پود جسم را در هم گسیخت؟

– پنداری غار تبر قوم، شب تاز نبرد، تا غبار معرکه چون سیاهی شب نماید؟
– و نه در پهنه هیجا سنان نیزه‌اش درخشید، و نه ناوک دلدوزش قبای دشمن بخون آزین بست.
– و نه بر عرش زین لجام کشید تا در رکابش پیادگان بر سوار کاران فخر و ناز فروشند؟
– سنان نیزه‌اش در جوشن دشمن نخرامید، چونان که سمند تازی از شوق، بزیر رانش می‌خرامید؟
– نگاه مهر آمیزش بین حاضران نمی‌چرخید: بر مخلص نیک‏اندیش، یا خصم بدکیش؟
– محراب عبادت را با رحمت و نعمت، آوردگاه نبرد را با سطوت و نقمت پر نکرد؟
– در شگفتم که روزگار غدار، بر سر خود چه آورد: بی‌شک از عقل و خرد بیگانه بود.
– بعد از «طلایع» گیتی، بکدامین فرزند خود ناز و افتخار خواهد کرد؟
– آیا گردش زمانه را در عهده کفالت «هادی» خواهد سپرد، زیرا که خیمه و خرگاه بر ماه کشید؟ «1»

جنازه ملک صالح در قاهره مدفون شد، بعدها فرزند برومندش عادل، در سال 557 نهم صفر، تابوت پدر را از قاهره به مزار تازه بنیانی که در قرافه مصر «2»، برای او تأسیس شده بود، منتقل کرد. و راهروی زیرزمینی از کاخ وزارت تا کلبه سعید السعداء کشید، و در این باره، فقیه یمنی، عماره مزبور قصائدی پرداخت، از آن جمله:

– عرصه جود و کرم از این غم ویران شد، گورستان آباد و خرم گشت.
– بختهای نگون سراسیمه به تشییع برخاستند، دیده‌ها از گریه کور و نابینا شد.
– نعشی بر فراز دوشها بر شد که در آسمان کیهان «بنات نعش» از غم و اندوه درهم گسیخت.
– بزرگمردان در زیر جنازه او قد برافراشتند که از عظمت او قدهای افراشته پست و نگون بود.

و از همین قصیده است:

– گویا «تابوت موسی» است که از چپ و راست آن «سکینه» و رحمت روان است.
– اینک در کاخ وزارت امانت است، تا مزاری رفیع و شایسته بنیان شود.
– از این رو اهرام مصر و حرم الهی بخروش آمدند که از چنین شرافتی محروم ماندند.
– تربت مصر را برگزیدی، تربتی که لاله‌زار بلاد، بر گورستان آن رشک برد.
– خدای بر آن مردمی خشم گرفت که از جهالت و گستاخی بدین مرز و بوم هجوم آوردند.
– شگفت آوردی که «قدار» ناقه صالح را پی کرد. بهر عصری صالح و قدار در برابر هم قرار گیرند.
– ای «صالح» نیک‏پی، تو بخانه مجد و کرامت نزول اجلال کردی، قاتلین به دوزخ و نار پیوستند.
– گر چه قصاص شدند، اما خاک راه با مهر و ماه کی برابر توان گرفت.
– دشت و کوهساران بر آنان تنگ آمد، گاه باشد که صاحب خون بخوابد اما «خون» قرار و آرام نیابد.
– این پاداش نکو و اجر جزیل گوارایت باد، و هم شهادت که شیوه ابرار است.
– وصی رسول و عمویش حمزه با شهادت در خون طپیدند، و هم زاده بتول و جعفر طیار.

و در روز پنجشنبه که تابوت ملک صالح را به مزار مخصوصش بردند، گوید:

– اشک دیده را چون سیلاب بهاری روان ساخته، اما ناله جانسوز را در دل انباشته‌ای.
– از چیست که اشک ماتم- با آنکه زلال و صاف است- بر گونه‌ات آتشافروخته؟
– بمن منگر که از ناله و زاری خاموشی گرفتم، غم و رنج در کانون دل لانه دارد.
– بر من مخروش که آتش دل برخروشد تا سراپایت بآتش کشد، سینه‌ام در انفجار است.
– اگرت ناله و زاری اختیاری است، من از بیتابی، زمام دل از کف نهاده‌ام.
– صبح و شام چون گمشدگان بادیه می‌گریم، غمها بر دل هجوم آور است.
– از دیده‌ام پیمان گرفتم: قدری بیارمد، قلب فکارم خیانت کرد که کانونم در شور و انقلاب است.
– گوئی مصیبت نه چندان سهمگین است، اما غم که بر دل نشیند حقیر آن هم گرانبار است.

و از همین قصیده است:

– شاهی که خون هر جبار و سرکشی با دم شمشیر و ناوک سنان ریخت، خونش هدر آمد.
– دلها با بیم و امید بدرگاهش گرد آمدند، بیم از شمشیر، امید به درهم و دینار.
– در سایه بیم و امید است که هر دولتی پایدار آمد، روزگارش دوام گرفت.
– اگر بیم و امید: یعنی دینار و شمشیر از هم کناره گرفتند، دشمن عزیز و کامکار شد، دوست خاک‏نشین گشت.
– ای سرور آزادگان که شاهان عالم در برابرت بادب برخاستند، حل و عقد امورت در کف بود.
– فرمان مطاعت در همه جا روان. پیکها در اکناف گیتی دوان.
– منصب «کفالت» و «وزارت» هر دو به فضل و مقامت گویا شدند.
– مقام وزارت هر روز بدست بدست می‌شد، و هر لحظه با خطرها مواجه بود.
– تا آنکه بر درگاه تو نزول گرفت، درایت و تیز بینیت را شکوفا دید.
– مهمیز سفر بکنار افکند، بار و بنه بر زمین ریخت.
– خدا را از این رسم و آئین که آزاد کردی و رواج دادی، اما در سینه تاریخ و قید و بند قصائد در مهار شد.
– بزرگ آئین و شیمتی که طبع و قادم را شعله‌ور ساخت، یکه تاز میدان سخن را پشت سر نهادم.
– آری. اسب تازی از سیمای زیبایش منتخب نیاید، جز آنکه در میدان تمرین هنر نماید.
– ثنا و ستایش من در پیشگاهت معروف شد، از همه پیشی گرفتم و هیچگاه سستی نگرفتم.
– اگر در اثر این رنج و محنت از پای نشستم، و با کمترین مصیبت از پای بنشینند.
– تار و پود قلبم در مهر و ولای تو محکم است، پنهان و آشکارش گواه است.

و باز همین فقیه یمنی «عماره» در رثای ملک صالح و ثنای فرزندش ملک عادل، بسال 557 بر سر مزارش در «قرافه» مصر چنین سروده است:

– دیو مرگ، اجتماع دوستان درهم ریزد، شاخ‏تر و تازه بپوسد و بر باد رود.
– عمر گرانمایه هم، چون صفحات دفتر، روزی نگاشته شود، دگر روز محو و نابود گردد.

و از همین قصیده است:

– بدان هنگام که سال بپایان می‌رفت، شبهای آخر را در پشت سر می‌نهاد.
– در بیداء «قرافه» مأوی گرفتیم: اندوه و غم از چپ و راست بر جگرها تاختآورد.
– در پیشگاه خدای سخن، رخش قافیه را مهار بستیم، با آنکه اسب تازی و اشتر تیزرو از رفتار بازماندند.

– گفتیم: اینک نعمت سخن‏پروری بپای خودت ریزیم، تا حق نمک ادا کرده باشیم.
– خوشه‌های قافیه‌ات که چون مروارید منتخب آمد، در شاهوار معانیت که شاعران بسرقت برند.
– همه را یکسر بر مزارت افشاندیم، در حالیکه اشگ چون در بر رخسارمان می‌غلتید.

و در همین قصیده گوید:
– ای خاندان «رزّیک» آزمودیم و شما را برترین پناهگاهی یافتیم که اشتران تازی بدرگاهش دوانند.
– جویای دولت و عزت آمدیم، از اینرو بدین درگاه شدیم: گرامی‌ترین بارگاه. بی‌نیازترین دولت و پایگاه.
– با جود و نوال شما، عزت نفس آموختیم، بر چهره‌های خرم، غبار تملق ننشست.
– فسطاط مصر، از جود و عطای شما کعبه آمال گشت، از شام و عراق، شتابان به طواف ارکان آمدند.
– نه پرده این درگاه بر روی عامیان اعجم آویخته شد، و نه درهای این درگاه بر وی نگون بختان بسته آمد.
– دلها، جز بسوی شما پر نکشد، نعمتها، جز از دست و بال شما فرو نریزد.

الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج‏4، ص: 469

متن عربی

ولادته و وفاته، مدائحه و مراثیه:

ولد الملک الصالح سنة خمس و تسعین و أربعمائة، و مدحه الفقیه عمارة الیمنی الآتی ذکره بقصائد توجد فی کتابه النکت العصریّة ( «2») منها:

          دعوا کلّ برق شمتمُ غیر بارق             یلوحُ على الفسطاط صادقُ بشرهِ‏

             و زوروا المقامَ الصالحیَّ فکلُّ من             على الأرضِ یُنسى ذکرُه عند ذکرهِ‏

             و لا تجعلوا مقصودَکم طلبَ الغنى             فتجنوا على مجدِ المقامِ و فخرهِ‏

             و لکن سلوا منه العُلى تظفروا بها             فکلُّ امرئٍ یُرجى على قدرِ قدرهِ‏

 

و مدحه فی شعبان سنة (505) بقصیدة منها:

          قصدتک من أرضِ الحطیمِ قصائدی             حادی شراها سنّةٌ و کتابُ‏

             إن تسألا عمّا لقیت فإنّنی             لا مخفقٌ أملی و لا کذّابُ‏

             لم أنتجعْ ثَمَدَ النطافِ و لم أقفْ             بمذانبٍ وقفتْ بها الأذنابُ‏

 

و قال یمدحه:

          أ عندک أنّ وجدی و اکتئابی             تراجعَ مذ رجعتُ إلى اجتنابی‏

             و أنّ الهجرَ أحدثَ لی سلوّا             یسکّن بردُهُ حرَّ التهابی‏

             و أنّ الأربعینَ إذا تولّت             بریعانِ الصبا قَبُحَ التصابی‏

 

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏4، ص: 470

         و لو لم ینهنی شیبٌ نهانی             صباحُ الشیبِ فی لیلِ الشبابِ‏

             و أیّامٌ لها فی کلِّ وقتٍ             جنایاتٌ تجلّ عن العتابِ‏

             أُقضّیها و تُحَسبُ من حیاتی             و قد انفقتهنَّ بلا حسابِ‏

             و قد حالت بنو رزّیک بینی             و بین الدهرِ بالِمنن الرغابِ‏

 

و منها:

          و لولا الصالحُ انتاش القوافی             لکان الفضلُ مجتنبَ الجنابِ‏

             و کنتُ و قد تخیّرَهُ رجائی             کمن هجرَ السرابَ إلى الشرابِ‏

             و لم یخفقْ بحمدِ اللَّهِ سعیی             إلى مصرٍ و لا خاب انتخابی‏

             و لکن زرت أبلجَ یقتضیه             نداهُ عمارة الأملِ الخرابِ‏

 

و منها:

          أقمتَ الناصر ( «1») المحیی فأحیى             رسوماً کنَّ کالرسم الیبابِ‏

             و بثَّ العدلَ فی الدنیا فأضحى             قطیعُ الشاءِ یأنسُ بالذئابِ‏

             و أنت شهابُ حقٍّ و هو منه             بمنزلة الضیاء من الشهابِ‏

             سعى مسعاک فی کرمٍ و بأسٍ             و شبَّ على خلائقک العذابِ‏

             فأصبحَ معلمَ الطرفینِ لمّا             حوى شرفَ انتسابٍ و اکتسابِ‏

             و صنتَ المُلْکَ من عزماتِ بدرٍ             بمیمونِ النقیبةِ و الرکابِ‏

             بأورع لم یزلْ فی کلّ ثغرٍ             زعیمَ القبِّ مضروبَ القبابِ‏

             مخوفَ البأسِ فی حربٍ و سلمٍ             و حدُّ السیف یُخشى فی القرابِ‏

 

و قال یمدحه بقصیدة أوّلها:

          إذا قدرتَ على العلیاء بالغلبِ             فلا تعرّج على سعیٍ و لا طلبِ‏

             و اخطبْ بألسنةِ الأغمادِ ما عجزتْ             عن نیلِهِ ألسنُ الأشعارِ و الخطبِ‏

 

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏4، ص: 471

و یقول فیها:

          ألقى الکفیلُ أبو الغاراتِ کلکلَهُ             على الزمان و ضاعتْ حیلةُ النوَبِ‏

             و داخلت أنفسَ الأیامِ هیبتُهُ             حتى استرابت نفوسُ الشکِّ و الریبِ‏

             بثَّ الندى و الردى زجراً و تکرمةً             فکلُّ قلبٍ رهینُ الرعبِ فی الرعبِ‏

             فما لحاملِ سیفٍ أو مثقّفةٍ             سوى التحمّلِ بین الناسِ من إربِ‏

             لمّا تمرّد بهرامٌ و أسرته             جهلًا و راموا قراعَ النبعِ بالغَربِ‏

             صدعت بالناصر المحیی زجاجتهم             و للزجاجة صدعٌ غیرُ منشعبِ‏

             أسرى إلیهم و لو أسرى إلى الفلک ال             أعلى لخافت قلوب الأنجم الشهبِ‏

             فی لیلةٍ قدحتْ زرقُ النصالِ بها             ناراً تشبُّ بأطرافِ القنا الأشبِ‏

             ظنّوا الشجاعةَ تُنجیهم فقارعَهم             أبو شجاعٍ قریعُ المجدِ و الحسبِ‏

             سقُوا بأسکر سکراً لا انقضاءَ له             من قهوةِ الموتِ لا من قهوةِ العنبِ‏

 

و منها:

          للَّهِ عزمةُ محیی الدین کم ترکتْ             بتربة الحیِّ من خدِّ امرئٍ تربِ‏

             سما إلیهم سموَّ البدرِ تصحبُهُ             کواکبُ من سحابِ النقعِ فی حجبِ‏

             فی فتیةٍ من بنی رزّیک تحسبهُمْ             عن جانبیه رحىً دارتْ على قطبِ‏

 

و قال یمدحه بقصیدة منها:

          هل القلبُ إلّا بَضعةٌ یتقلّبُ             له خاطرٌ یرضى مراراً و یغضبُ‏

             أم النفسُ إلّا وهدةٌ مطمئنّةٌ             تفیضُ شعابُ الهمِّ منها و تنضبُ‏

             فلا تُلزِمنَّ الناسَ غیرَ طباعِهمْ             فتتعبَ من طول التعابِ و یتعبوا

             فإنّک إن کشّفتَهمْ ربما انجلى             رمادُهمُ من جمرةٍ تتلهّبُ‏

             فتارکْهمُ ما تارکوک فإنّهم             إلى الشرِّ مذ کانوا من الخیرِ أقربُ‏

 

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏4، ص: 472

         و لا تغترر منهمْ بحسنِ بشاشةٍ             فأکثرُ إیماضِ البوارقِ خُلّبُ‏

             و أصغِ إلى ما قلتُهُ تنتفعْ به             و لا تطّرحْ نصحی فإنّی مجرِّبُ‏

             فما تنکُر الأیّامُ معرفتی بها             و لا إنّنی أدرى بهنّ و أدربُ‏

             و إنّی لأقوامٍ جذیلٌ محکّکٌ             و إنّی لأقوامٍ عُذیقٌ مرجّبُ‏

             علیمٌ بما ترضى المروءةُ و التقى             خبیرٌ بما آتی و ما أتجنّبُ‏

             حلبتُ أفاویقَ الزمانِ براحةٍ             تدرُّ بها أخلافُه حین تحلبُ‏

             و صاحبت هذا الدهَر حتى لقد غدتْ             عجائبُه من خبرتی تتعجّبُ‏

             و دوّختُ أقطارَ البلادِ کأنّنی             إلى الریح أُعزى أو إلى الخضر أُنسبُ‏

             و عاشرتُ أقواماً یزیدون کثرةً             على الألف أو عدّ الحصى حین یحسبُ‏

             فما راقنی فی روضهم قطُّ مرتعٌ             و لا شاقنی فی وِردِهم قطُّ مشربُ‏

             ترانی و إیّاهمْ فریقین کلّنا             بما عنده من عزّة النفسِ معجبُ‏

             فعندهمُ دنیا و عندی فضیلةٌ             و لا شکَّ أنّ الفضل أعلى و أغلبُ‏

             على أنّ ما عندی یدومُ بقاؤه             علیَّ و یفنى المالُ عنهمْ و یذهبُ‏

             أُناسٌ مضى صدرٌ من العمرِ عندَهمْ             أُصعّدُ ظنّی فیهمُ و أُصوِّبُ‏

             رجوتُ بهم نیلَ الغنى فوجدتُهُ             کما قیلَ فی الأمثالِ عنقاء مغربُ‏

             و کسّل عزمَ المدحِ بعد نشاطِهِ             ندى ذمِّه عندی من المدحِ أوجبُ‏

             کأنّ القوافی حین تُدعى لشکرِهمْ             على الجمرِ تمشی أو على الشوکِ تُسحبُ‏

             أفوه بحقٍّ کلّما رمتُ ذمَّهمْ             و ما غیرُ قولِ الحقِّ لی قطُّ مذهبُ‏

             و أصدق إلّا أن ارید مدیحَهُمْ             فإنّی على حکمِ الضرورةِ أکذبُ‏

             و لو علموا صدقَ المدائحِ فیهمُ             لکانتْ مساعیهمْ تهشُّ و تطربُ‏

             و لکن دروا أنّ الذی جاء مادحاً             بغیرِ الذی فیهم یسبّ و یثلبُ‏

             و ما زال هذا الأمرُ دأبی و دأبَهم             أ غالب لومی فیهمُ و هو أغلبُ‏

             إلى أن أذلّتنی اللیالی و أعتبتْ             و ما خلتُها بعد الإساءةِ تعتبُ‏

             فهاجرتُ نحو الصالحِ الملکِ هجرةً             غدتْ سبباً للأمن و هو المسبّبُ‏

 

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏4، ص: 473

و قال یمدحه من قصیدة:

          هی البدرُ من سنّة البدرِ أملحُ             و غرّتُها من غرّةِ الصبحِ أصبحُ‏

             منعّمةٌ تسبی العقولَ بصورةٍ             إلى مثلها لبُّ الجوانحِ یجنحُ‏

             کأنّ الظباءَ العفرَ یحکین جیدَها             و مقلتَها فی حین ترنو و تسنحُ‏

             کأنّ اهترازَ الغصن من فوق ردفِها             هضیمٌ بأعلى رملةٍ یترنّحُ‏

             تعلّمتُ من حبّی لها عزّةَ الهوى             و قد کنتُ فیه قبلَها أتسمّحُ‏

             و هیّج نارَ الوجدِ و الشوقِ قولُها             أحتى إلى الجوزاءِ طرفُکَ یطمحُ‏

             فلا جفنَ إلّا ماؤه ثَمَّ یسفحُ             و لا نارَ إلّا زندُها ثَمَّ یقدحُ‏

             و ما علمتْ أنّی إذا شفّنی الهوى             إلیها بدعوى الصبر لا أتبجّحُ‏

             و إنّ اعترافی بالتأخّر حیث لا             یقدِّمنی فضلٌ أجلُّ و أرجحُ‏

             أ لم ترَ فضل الصالح الملکِ لم یدعْ             على الأرضِ من یثنی علیه و یمدحُ‏

             کأنّ مساعی جملةِ الخلقِ جملةً             غدت بمساعیه الحمیدةِ تشرحُ‏

             تجمّعَ فیهِ ما تفرّقَ فی الورى             على أنّه أسنى و أسمى و أسمحُ‏

             یُرجّى الندى منه فیغنی و یسمح             و یخشى الردى منه فیعفو و یصفحُ‏

             له کلَّ یومٍ منّةٌ مستجدّةٌ             یضوع جمیلُ الذکرِ منها و ینفحُ‏

 

و قال یمدحه من قصیدة:

          من کان لا یعشق الأجیادَ و الحدقا             ثمّ ادّعى لذّة الدنیا فما صدقا

             فی العشق معنىً لطیفٌ لیس یعرفه             من البریّةِ إلّا کلُّ من عشقا

             لا خفّف اللَّهُ عن قلبی صبابتَهُ             للغانیاتِ و لا عن طرفیَ الأرقا

 

و یقول فیها:

          لو کنتُ أملکُ روحی و ارتضیتُ بها             بذلتُها لکِ لا زوراً و لا ملقا

 

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏4، ص: 474

         و إنّما الصالح الهادی تملّکَها             بفیضِ جودٍ رعى آماله و سقى‏

             و اقتادها الحظُّ حتى جاورتْ ملکاً             تمسی ملوکُ اللیالی عندهُ سُوَقا

 

و قال یمدحه و ولده و أخاه فارس المسلمین:

          أَ بیضٌ مجرّدةٌ أم عیونْ             تسلّ و أجفانهنّ الجفونْ‏

 

عجبت لها قضباً باتره

تصول بها المُقَلُ الفاتره

فتغدو لأرواحنا واتره‏

          ظباءٌ فتکن بأسد العرینْ             و غائرةٌ خرجت من کمینْ‏

 

إذا ما هززن رماحَ القدودْ

حمین النفوس لذیذ الورود

حیاض اللمى و ریاض الخدود

          فلا تطمعنّک تلک الغصونْ             فإنّ کثیب نقاها مصونْ‏

 

و فیهنّ فتّانةٌ لم تزلْ

أوامر مقلتها تُمتثلْ

و من أجل سلطانها فی المقلْ‏

          تقول لها أعین الناظرینْ             إذا ما رنت ما الذی تأمرینْ‏

 

منعّمةٌ ردفها مخصبُ

و ما اهتزَّ من خصرها مجدبُ

مقسّمة کلّها یعجبُ‏

          فجسمٌ جرى فیه ماءٌ معینْ             و قلبٌ غدا صخرةً لا تلینْ‏

 

أما و على الصالح الأوحدِ

ردى المعتدی و ندى المجتدی

و جعد العقوبة سَبط الیدِ

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏4، ص: 475

         و من نصر العترةَ الطاهرینْ             و نعم النصیرُ لهم و المعینْ‏

 

لقد شرفتْ مصرُ و القاهرة

بأیّام دولتِهِ القاهرة

و أصبح للدولةِ الطاهرة

          بعزم ابن رزّیک فتحٌ مبینْ             و عزمُ ابنه ناصرِ الناصرینْ‏

 

إذا ما بدا المَلِک الناصرُ

بدت شیمٌ مالها حاصرُ

یطول بها الأمل القاصرُ

          کریم السجیّةِ طلقُ الجبینْ             برى اللَّهُ کلتا یدیه یمینْ‏

 

فتىً شأو همّته لا ینالْ

فما ذا عسى فی علاهُ یُقالْ

و قد حاز أنهى صفاتِ الکمالْ‏

          و خوّله اللَّهُ دنیاً و دینْ             و أصخى له کلُّ خلقٍ یدینْ‏

 

فلا زال ظلُّ أبیه مدیدْ

مدى الدهر فی دولةٍ لا تمیدْ

و بلّغ فی نفسه ما یریدْ

          و إخوته السادة الأکرمینْ             و فی عمِّهم فارسُ المسلمینْ‏

 

و قال یمدح الصالح و یرثی أهل البیت علیهم السلام:

          شأنُ الغرامِ أجلُّ أن یلحانی             فیه و إن کنت الشفیقَ الحانی‏

             أنا ذلک الصبُّ الذی قطعتْ به             صلةُ الغرامِ مطامعُ السلوانِ‏

             ملئت زجاجةُ صدرِهِ بضمیرِهِ             فبدت خفیّةُ شأنِهِ للشانی‏

             غدرت بموثِقها الدموعٌ فغادرتَ             سرّی أسیراً فی یدِ الإعلانِ‏

             عنّفتُ أجفانی فقامَ بعذرِها             وجدٌ یبیحُ ودائعَ الأجفانِ‏

 

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏4، ص: 476

و منها:

          یا صاحبیَّ و فی مجانبةِ الهوى             رأیُ الرشادِ فما الذی تریانِ‏

             بی ما یذود عن التسبّبِ أوّله             و یزیلُ أیسرُهُ جنونَ جنانی‏

             قبضت على کفِّ الصبابةِ سلوةً             تنهى النهى عن طاعةِ العصیان‏

             أُمسی و قلبی بین صبرٍ خاذلٍ             و تجلّدٍ قاصٍ و همٍّ دانِ‏

             قد سهّلت حزنَ الکلامِ لِنادِبٍ             آلَ الرسولِ نواعبَ الأحزانِ‏

             فابذل مشایعةَ اللسانِ و نصرَهُ             إن فاتَ نصرُ مهنّدٍ و سنانِ‏

             و اجعل حدیثَ بنی الوصیّ و ظلمهم             تشبیبَ شکوى الدهرِ و الخذلانِ‏

             غصبتْ أمیّةُ إرثَ آلِ محمدٍ             سفهاً و شنّت غارةَ الشنآنِ‏

             و غدت تخالفُ فی الخلافِة أهلَها             و تُقابلُ البرهانَ بالبهتانِ‏

             لم تقتنع أحلامُها برکوبِها             ظهرَ النفاقِ و غاربَ العدوانِ‏

             و قعودُهمْ فی رتبةٍ نبویّةٍ             لم یبنِها لهمُ أبو سفیانِ‏

             حتى أضافوا بعد ذلک أنّهم             أخذوا بثارِ الکفرِ فی الإیمانِ‏

             فأتى زیادٌ فی القبیحِ زیادةً             ترکتْ یزیدَ یزیدُ فی النقصانِ‏

             حربٌ بنو حربٍ أقاموا سوقَها             و تشبّهتْ بهمُ بنو مروانِ‏

             لهفی على النفرِ الذین أکفُّهمْ             غیثُ الورى و معونةُ اللهفانِ‏

             أشلاؤهمْ مِزقٌ بکلِّ ثنیّةٍ             و جسومُهْم صرعى بکلّ مکانِ‏

             مالت علیهم بالتمالئِ أمّةٌ             باعتْ جزیلَ الربحِ بالخسرانِ‏

             دُفِعوا عن الحقِّ الذی شهدت لهمْ             بالنصِّ فیه شواهدُ القرآنِ‏

             ما کان أولاهمْ به لو أُیِّدوا             بالصالحِ المختارِ من غسّانِ‏

             نساهمُا لمختارَ صدقُ ولائه             کم أوّلٌ أربى علیه الثانی‏

 

و قضى شاعرنا الملک الصالح شهیداً یوم الإثنین تاسع عشر من شهر رمضان سنة ستّ و خمسین و خمسمائة، و رثاه الفقیه عمارة الیمنی بقصیدة أولها:

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏4، ص: 477

         أفی أهل ذا النادی علیمٌ أسائله             فإنّی لِما بی ذاهبُ اللبِّ ذاهلُه‏

             سمعت حدیثاً أحسد الصمّ عنده             و یُذهل واعیه و یخرس قاتلُه ( «1»)

             فهل من جوابٍ یستغیث به المنى             و یعلو على حقِّ المصیبةِ باطلُه‏

             و قد رابنی من شاهد الحال أنّنی             أرى الدست منصوباً و ما فیه کافلُه‏

             فهل غابَ عنهُ و استناب سلیلَهُ             أم اختار هجراً لا یُرجّى تواصلُه‏

             فإنّی أرى فوقَ الوجوهِ کآبةً             تدلُّ على أنّ الوجوهَ ( «2») ثواکلُه‏

 

و یقول فیها:

          دعونی فما هذا أوانُ بکائِهِ             سیأتیکمُ طلُّ البکاء و وابلُه‏

             و لا تنکروا حزنی علیه فإنّنی             تقشّعَ عنّی وابلٌ کنت آملُه‏

             و لِم لا نبکّیه ( «3») و نندبُ فقدَه             و أولادُنا أیتامه و أراملُه‏

             فیا لیتَ شعری بعد حسنِ فعالِه             و قد غاب عنّا ما بنا اللَّهُ فاعلُه‏

             أ یکرمُ مثوى ضیفِکم و غریبکمْ             فیمکثُ أم تطوى ببینٍ مراحلُه‏

 

و منها:

          فیا أیّها الدستُ الذی غابَ صدرُه             فماجتْ بلایاه و هاجتْ بلابلُه‏

             عهدتُ بکَ الطوَد الذی کان مَفزعاً             إذا نزلتْ بالملک یوماً نوازلُه‏

             فمن زلزلَ الطوَد الذی ساخَ فی الثرى             و فی کلِّ أرضٍ خوفُه و زلازلُه‏

             و من سدَّ باب الملک و الأمرُ خارجٌ             إلى سائرِ الأقطارِ منه و داخلُه‏

             و من عوّقَ الغازی المجاهدَ بعد ما             أُعِدّت لغزو المشرکین جحافلُه‏

 

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏4، ص: 478

         و من أکرهَ الرمحَ الردینیَّ فالتوى             و أرهقه حتى تحطّم عاملُه‏

             و من کسرَ العضبَ المهنّدَ فاغتدى             و أجفانهُ مطروحةٌ و حمائلُه‏

             و من سلبَ الإسلامَ حلیةَ جیدِهِ             إلى أن تشکّى وحشةَ الطرقِ عاطلُه‏

             و من أسکتَ الفضلَ الذی کان فضلُه             خطیباً إذا التفّت علیه محافلُه‏

             و ما هذه الضوضاءُ من بعد هیبةٍ             إذا خامرتْ جسماً تخلّتْ مفاصلُه‏

             کأنّ أبا الغارات لم ینشِ غارةً             یریک سوادَ اللیل فیها قساطلُه‏

             و لا لمعتْ بین العجاجِ نصولُه             و لا طرّزتْ ثوبَ الفِجاج مناصلُه‏

             و لا سار فی عالی رکابَیْهِ موکبٌ             ینافسُ فیه فارسَ الخیلِ راجلُه‏

             و لا مرحتْ فوق الدروعِ یراعُه             کما مرحتْ تحت السروجِ صواهلُه‏

             و لا قُسّمتْ ألحاظُه بین مخلصٍ             جمیلِ السجایا أو عدوٍّ یُجاملُه‏

             و لا قابلَ المحرابَ و الحربَ عاملًا             من البأسِ و الإحسانِ ما اللَّهُ قابلُه‏

             تعجّبتُ من فعلِ الزمانِ بنفسِهِ             و لا شکَّ إلّا أنّه جُنَّ عاقلُه‏

             بمن تفخرُ الأیّامُ بعد طلائعٍ             و لم یکُ فی أبنائِها من یُماثلُه‏

             أَ تُنزِل بالهادی الکفیلِ صروفَها             و قد خیّمتْ فوق السماکِ منازلُه‏

             و تسعى المنایا منه فی مهجةِ امرئٍ             سعت هِممُ الأقدارِ فیما تحاولُه‏

 

و رثاه بقصیدة أخرى منها:

          تنکّد بعد الصالحِ الدهرُ فاغتدتْ             مجالسُ أیّامی و هنّ غیوبُ‏

             أ یجدبُ خدّی من ربیعِ مدامعی             و ربعیَ من نعمى یدیهِ خصیبُ‏

             و هل عنده أنّ الدخیلَ من الجوى             مقیمٌ بقلبی ما أقامَ عسیبُ‏

             و إنْ برقتْ سنّی لذکرِ حکایةٍ             فإنّ فؤادی ما حییتُ کئیبُ‏

 

و رثاه بقصیدة أوّلها:

          طمعُ المرءِ فی الحیاة غرورُ             و طویلُ الآمالِ فیها قصیرُ

 

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏4، ص: 479

         و لکم قدّر الفتى فأتتْهُ             نُوَبٌ لم یُحِطْ بها التقدیرُ

 

و منها:

          فضَّ ختمَ الحیاةِ عنک حِمامٌ             لا یراعی إذناً و لا یستشیرُ

             ما تخطّى إلى جلالِک إلّا             قَدَرٌ أمره علینا قدیرُ

             بذرتْ عمرَکَ اللیالی سفاهاً             فسیعلمنْ ما جنى التبذیرُ

 

و قال:

          لیتَ یومَ الإثنینِ لم یتبسّم             من محیّاه للّیالی ثُغورُ

             طلعتْ شمسُهُ بیومٍ عبوسٍ             حیَّر الطیرَ شرُّه المستطیرُ

             و تجلّى صباحُهُ عن جبینٍ             إثمدُ اللیل فوقَه مذرورُ

             صَبَحَ المجدَ فی صبیحةِ ذاک ال            – یومِ غبراءُ صیلمٌ عنقفیرُ ( «1»)

             بلغَ الدهرُ عندها ما تمنّى             و علیها کان الزمانُ یدورُ

             حادثٌ ظلّت الحوادثُ ممّا             شاهدتْهُ من جورِهِ تستجیرُ

             ترجفُ الأرضُ حین یذکر عنه             و تکاد السماءُ منه تمورُ

             طبّق الأرضَ من مصابِ أبی الغا             راتِ خطبٌ له النجومُ تغورُ

 

و منها:

          لک رضوان زائرٌ و لقومٍ             هلکوا فیه منکرٌ و نکیرُ

             حفظتْ عهدَکَ الخلافةُ حفظاً             أنت منها به خلیقٌ جدیرُ

             أحسنتْ بعدکَ الصنیعةَ فینا             فاستوتْ منک غیبةٌ و حضورُ

             و أبى اللَّهُ أن یتمَّ علیها             ما نوى حاسدٌ لها أو کفورٌ

 

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏4، ص: 480

         ضیّقوا حفرةَ المکیدةِ لکن             ضاقَ بالناکثینَ ذاک الحفیرُ

             و تجرّوا على القصورِ بغدرٍ             و سراجُ الوفاء فیها ینیرُ

             حَرَمٌ آمنٌ و شهرٌ حرامٌ             هتکتْ منهما عرىً و ستورُ

             لا صیامٌ نهاهمُ لا إمامٌ             طاهرٌ تُربُ أخمصیهِ طهورُ

             أخفروا ذمّةَ الهدى بعد علمٍ             و یقینٍ أنّ الإمامَ خفیرُ

             و إذا ما وفتْ خدورُ البوادی             بذمامٍ فما تقول القصورُ

             غضِبَ العاضدُ الإمامُ فکادتْ             فَرَقاً منه أن تذوبَ الصخورُ

             أدرک الثأرَ من عداهُ بعزمٍ             لم یکنْ فی النشاطِ منه فتورُ

             و استقامتْ بنصرِهِ و هداهُ             حجّةُ اللَّهِ و استمرَّ المریرُ

 

دُفِن الملک الصالح بالقاهرة، ثمّ نقل ولده العادل سنة سبع و خمسین و خمسمائة فی تاسع صفر تابوت أبیه من القاهرة إلى مشهد بُنی له فی القرافة ( «1») فی وزارته، و حفر سرداباً یوصل فیه من دار الوزارة إلى دار سعید السعداء، و عمل فیه الفقیه عمارة الیمنی قصائد منها:

          خربتْ ربوعُ المکرماتِ لراحلٍ             عمرتْ به الأجداثُ و هی قفارُ

             نعشُ الجدودِ العاثراتِ مشیّعٌ             عمیتْ برؤیةِ نعشهِ الأبصارُ

             نعشٌ تودُّ بناتُ نعشٍ لو غدت             و نظامُها أسفاً علیه نثارُ

             شخصَ الأنامُ إلیه تحتَ جنازةٍ             خفضتْ برفعةِ قدرِها الأقدارُ

 

و منها:

          و کأنّها تابوتُ موسى أُودِعتْ             فی جانبیهِ سکینةٌ و وقارُ

             أوطنْتَهُ دارَ الوزارةِ ریثما             بُنیت لنقلتِهِ الکریمةِ دارُ

 

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏4، ص: 481

         و تغایر الهَرَمان و الحَرَمان فی             تابوتِه و على الکریمِ یُغارُ

             آثرتَ مصراً منه بالشرفِ الذی             حسدتْ قرافتَها له الأمصارُ

             غضبَ الإلهُ على رجالٍ أقدموا             جهلًا علیه و آخرین أشاروا

             لا تعجبنْ لقُدارِ ناقةِ صالحٍ             فلکلِّ عصرٍ صالحٌ و قُدارُ ( «1»)

             أُحلِلْتَ دارَ کرامةٍ لا تنقضی             أبداً و حلَّ بقاتلیکَ بوارُ

             وقع القصاصُ بهمْ و لیسوا مقنعاً             یرضى و أین من السماءِ غبارُ

             ضاقت بهم سعةُ الفجاجِ و ربّما             نام الولیُّ و لا ینامُ الثارُ

             فتهنَّ بالأجر الجزیلِ و میتةٍ             درجتْ علیها قبلَکَ الأخیارُ

             مات الوصیُّ بها و حمزةُ عمُّهُ             و ابنُ البتولِ و جعفرُ الطیّارُ

و قال فی یوم الخمیس و قد نُقل الصالح إلى تربته بالقرافة:

          یا مُطلقَ العبراتِ و هی غزارُ             و مقیّدَ الزفراتِ و هی حرارُ

             ما بالُ دمعِکَ و هو ماءٌ سافحٌ             یُذکى به من حدِّ وجدِکَ نارُ

             لا تتّخذنی قدوةً لک فی الأسى             فلدیَّ منهُ مشاعرٌ و شعارُ

             خفِّضْ علیک فإنَّ زندَ بلیّتی             وارٍ و فی صدری صدىً و أُوارُ

             إن کان فی یدِک الخیارُ فإنّنی             وَلهانُ لم أُتْرَکْ و ما أختارُ

             فی کلِّ یومٍ لی حنینُ مضلّةٍ             یودى لها بعد الحوارِ حوارُ

             عاهدتُ دمعی أن یقرَّ فخاننی             قلبٌ لسائلِهِ الهمومُ قرارُ

             هل عند محتقرٍ یسیرَ بلیّةٍ             إنّ الصغارَ من الهمومِ کبارُ

 

و منها:

          حتى إذا شیّدْتها و نصبْتها             علماً یُحَجُّ فناؤه و یُزارُ

 

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏4، ص: 482

و منها:

          أ کفیلَ آلِ محمدٍ و ولیَّهمْ             فی حیث عُرفُ ولیِّهمْ إنکارُ

 

و منها:

          و لقد و فى لک من صنائعکِ امرؤٌ             بثنائِهِ تستسمعُ السمّارُ

             أوفى أبو حسنٍ بعهدِکَ عندما             خذلتْ یمینٌ أُختَها و یسارُ

             غابت حُماتُکَ واثقین و لم تغبْ             فکأنّهم بحضورِه حضّارُ

 

و منها:

          ملکٌ جنایةُ سیفِهِ و سنانِهِ             فی کلّ جبّارٍ عصاه جُبارُ

             جمعت له فرقُ القلوبِ على الرضا             و السیفُ جامعهنَّ و الدینارُ

             و هما اللذان إذا أقاما دولةً             دانتْ و کان لأمرِها استمرارُ

             و إذا هما افترقا و لم یتناصرا             عزَّ العدوُّ وَ ذلّتِ الأنصارُ

             یا خیرَ من نُقِضتْ له عُقَدُ الحبى             و غدا إلیه النقضُ و الإمرارُ

             و مضت أوامرُه المطاعةُ حسبما             یقضى به الإیرادُ و الإصدارُ

             إنّ الکفالةَ و الوزارةَ لم یزلْ             یومى إلیک بفضلِها و یُشارُ

             کانت مسافرةً إلیک و تبعد ال             أخطارُ ما لم تُرکَبِ الأخطارُ

             حتى إذا نزلتْ علیک و شاهدتْ             ملِکاً لزند الملْکِ منه أُوارُ

             ألقت عصاها فی ذُراک و عُرِّیتْ             عنها السروجُ و حُطَّتِ الأوکارُ

             للَّه سیرتُکَ التی أطلقتَها             و قیودُها التأریخ و الأشعارُ

             جلّت فصلّى خاطری فی مدحِها             و کبتْ ورائی قُرّحٌ و مهارُ

             و الخیلُ لا یرضیک منها مخبرٌ             إلّا إذا ما لزّها المضمارُ

             و مدائحی ما قد علمتَ و طالما             سبقت و لم یبلل لهنّ عذارُ

 

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏4، ص: 483

         إن أخّرتْنی عن جنابکِ محنةٌ             بأقلَّ منها تُبسَطُ الأعذارُ

             فلدیَّ من حسنِ الولاء عقیدةٌ             یرضیک منها الجهرُ و الإسرارُ

 

و قال یرثیه و یمدح ولده الملک الناصر العادل بن الصالح، و أنشدها فی مشهده بالقرافة فی شعبان سنة سبع و خمسین و خمسمائة:

          أرى کلَّ جمع بالردى یتفرّقُ             و کلَّ جدیدٍ بالبلى یتمزّقُ‏

             و ما هذه الأعمارُ إلّا صحائفٌ             تؤرَّخُ وقتاً ثمّ تُمحى و تُمحَقُ‏

 

و منها:

          و لمّا تقضّى الحولُ إلّا لیالیاً             تضافُ إلى الماضی قریباً و تلحقُ‏

             و عجنا بصحراءِ القرافةِ و الأسى             یغرِّبُ فی أکبادِنا و یُشرِّقُ‏

             عقدنا على ربِّ القوافی عقائلًا             تغرُّ إذا هانت جیادٌ و أینُقُ‏

             و قلنا له خذْ بعضَ ما کنتَ منعِماً             به و قضاءُ الحقِّ بالحرِّ ألیقُ‏

             عقودُ قوافٍ من قوافیک تُنتقى             و درُّ معانٍ من معانیک یُسرَقُ‏

             نثرنا على حصباءِ قبرِکَ درَّها             صحیحاً و درُّ الدمع فی الخدّ یفلقُ‏

 

و یقول فیها:

          وجدناکمُ یا آلَ رُزّیکَ خیرَ من             تنصُّ إلیه الیعملات و تعنقُ‏

             وفدنا إلیکم نطلبُ الجاهَ و الغنى             فأُکرِمَ ذو مثوى و أُغنی مملقُ‏

             و علّمتمونا عزّةَ النفسِ بالندى             و ملقى وجوهٍ لم یَشنْها التملّقُ‏

             و صیّرتمُ الفسطاطَ بالجود کعبةً             یطوف برکنیها العراق و جِلّقُ ( «1»)

             فلا سِترُکم عن مرتَجٍ قطُّ مرتجٌ             و لا بابُکمْ عن معلقِ الحظِّ مغلقُ‏

             و لیس لقلبٍ فی سواکمْ علاقةٌ             و لا لیَدٍ إلّا بکم متعلّق