اولین دایرةالمعارف دیجیتال از کتاب شریف «الغدیر» علامه امینی(ره)
۲۳ آذر ۱۴۰۳

عاقبت عبدالله بن خلیفه طائی، یار حجر بن عدی

متن فارسی

«زیاد بن ابیه»، «بکیر بن حمران احمری» را فرستاد تا «عبد اللّه بن خلیفه طائی» را دستگیر کند، چرا که او را با «حجر» دیده بود. گروهی را به جستجوی او گماشتند، تا او را در «مسجد عدی بن حاتم» یافتند و از آنجا بیرون کردند. وقتی که می‌خواستند او را بیرون بیاورند، او با عزت نفسی که داشت خودداری کرد، پس با آنها به جنگ برخاست. پس به او آنقدر سنگ انداختند تا بیفتاد. خواهرش «میثاء» فریاد زد: ای قبیله «طی» آیا پسر خلیفه را تسلیم می‌کنید؟ زبانتان را باز کنید و نیزه‌هاتان را بکار گیرید. «احمری» که این فریاد را شنید، ترسید که قبیله «طی» جمع شوند و او را بکشند. لذا فرار کرد.

گروهی از زنان «طی» بیرون ریختند و او را در خانه‌ای بردند و «احمری» از آنجا فرار کرد تا به نزد «زیاد» رسید و گفت که قبیله «طی» بر سر من ریختند و نتوانستم با آنها روبرو شوم، لذا پیش تو آمدم.

زیاد پیش «عدی» کسی فرستاد، در حالی که او در مسجد بود. او را به زندان افکند، چرا که از جای «عبد اللّه» خبر داشت. «عدی» گفت: من چگونه کسی را پیش تو بیاورم که مردم او را کشته‌اند؟ گفت: بیاورید تا بکشندش. او بهانه آورد و گفت: من نمی‌دانم کجاست و چه کار می‌کند پس او را زندانی کرد.

دیگر از اهالی «مصر»، از قبیله‌های «یمن» و «مضر» و «ربیعه» کسی نماند مگر اینکه او را گرفته و پیش «زیاد» می‌آوردند و بازجوئی می‌کردند و در مورد «عبد اللّه» می‌پرسیدند، تا اینکه «عبد اللّه» خارج شد و مدتی در میان قبیله «بحتر» پنهان گردید. «عبد اللّه» به «عدی» پیام فرستاد که هرگاه دوست داری من بیایم و با تو پیمان ببندم. «عدی» در پاسخ گفت: «بخدا هرگاه تو زیر پاهای من بودی هرگز قدم از روی تو بر نمی‌داشتم و از تو نمی‌گذشتم». زیاد، عدی را خواست و به او گفت: «من تو را آزاد کردم به شرطی که او را به کوفه ببری و در میان کوههای «طی» اقامت کنید. او موافقت کرد، آنگاه برگشت و به «عبد اللّه بن خلیفه» پیغام داد: «خارج شو که هرگاه ببینم خشم او فرو نشسته است، با او صحبت می‌کنم تا از تو دست بردار شود، انشاء اللّه». سپس بطرف دو کوه «طی» بیرون آمد و پیش از مرگ «زیاد» در آنجا وفات کرد.

الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج‏11، ص: 62

متن عربی

عبد اللَّه بن خلیفة:

بعث زیاد بُکیر بن حمران الأحمری إلى عبد اللَّه بن خلیفة الطائی و کان شهد مع حُجر، فبعثه فی أُناس من أصحابه فأقبلوا فی طلبه فوجدوه فی مسجد عدیِّ بن حاتم فأخرجوه، فلمّا أرادوا أن یذهبوا به و کان عزیز النفس امتنع منهم فحاربهم و قاتلهم فشجّوه و رموه بالحجارة حتى سقط فنادت میثاء أُخته: یا معشر طیّئ أتسلمون ابن خلیفة لسانکم و سنانکم؟ فلمّا سمع الأحمریّ نداءها خشی أن تجتمع طیّئ فیهلک فهرب، فخرج نسوةٌ من طیّئ فأدخلنه داراً، و انطلق الأحمریّ حتى أتى زیاداً فقال: إنّ طیئاً اجتمعت إلیَّ فلم أطقهم فأتیتک، فبعث زیادٌ إلى عدیّ و کان فی المسجد فحبسه و قال: جئنی به و قد أُخبر عدیُّ بخبر عبد اللَّه، فقال عدیّ: کیف آتیک برجل قد قتله القوم؟ قال: جئنی حتى إن قد قتلوه. فاعتلَّ له و قال: لا أدری أین هو و لا ما فعل. فحبسه فلم یبق رجل من أهل المصر من أهل الیمن و ربیعة و مضر إلّا فزع لعدیّ، فأتوا زیاداً فکلّموه فیه. و أُخرِجَ عبد اللَّه فتغیّب فی بُحْتُر «1»، فأرسل إلى عدیّ إن شئت أن أخرج حتى أضع یدی فی یدک فعلتُ، فبعث إلیه عدیّ: و اللَّه لو کنتَ تحت قدمیّ ما رفعتهما عنک. فدعا زیادٌ عدیّا فقال له: إنّی اخلی سبیلک على أن تجعل لی لتنفیه من الکوفة و لتسیر به إلى جبلی طیّئ. قال: نعم. فرجع و أرسل إلى عبد اللَّه ابن خلیفة: أُخرُجْ فلو قد سکن غضبه لکلّمته فیک حتى ترجع إن شاء اللَّه. فخرج إلى الجبلین و مات بهما قبل موت زیاد.