فقیه، نجم الدین، ابو محمد، عمارة بن ابى الحسن على بن زیدان بن احمد، حکمى یمنى از فقهاى شیعه امامیه و مدرسین و مؤلفین آنان و از شهیدان راه تشیع است.
علم کامل، و فضل شامل او با ادبى والا و شعرى دلربا و شیوا زیور یافته است: چون نظمى سراید، ندانى که در و گهر در سلک کشد، یا طلاى ناب در قالب شعر ریزد.
اشعار آبدارش در عین روانى متین و محکم، پر ارج و با رونق است، از همه بالاتر، مهر و ولاى پیوسته است به عترت وحى و خاندان طه، و اعتقاد به امامت و پیشوائى آنان، بدان حد راسخ و پا برجا که جان شریفش را در راه مذهب خود فدا کرد.
تألیفات گرانمایه، و آثار علمى و ادبى او، جاویدانه نام او را بر صفحات تاریخ ثبت کرده است، از جمله «نکت عصریه» در اخبار وزراء مصر، تاریخ یمن، کتابى در فرائض مواریث، دیوان شعر، قصیدهاى بنام «شکایة المتظلم و نکایة المتألم» (شکواى دادخواه و انتقام یک دردمند، از ستمگر بدخواه)، سروده و به صلاح الدین ایوبى گسیل داشته.خود، در کتاب «نکت عصریه «1»» ص 7 راجع به نسب خود گوید:
اما جرثومه نسبم از قحطان است، از قبیله حکم بن سعد العشیرة مذحجى و اما وطنم، یمن است در تهامه، شهر مرطان، از وادى وساع، که فاصلهاش تا مکه از جانب جنوب یازده روز است، در همانجا تولد یافته و تربیت شدهام، ساکنان آن سامان، باقیماندگان عرب تهامهاند.
ریاست و زعامتشان به مشیب بن سلیمان میرسد که از جانب مادر، جد من است، و هم به زیدان به احمد که جد پدرى من باشد، جدم زیدان میگفت:
در میان اسلاف خود، یازده تن از اجداد خود را میشناسم که هر یک دانشورى مصنف بوده است در علوم مختلفه.
و من خود عمویم على بن زیدان را دیدهام و هم خالویم محمد بن مشیب، و ریاست قبیله حکم بن سعد العشیرة بدین دو پیوسته میشد …
تا آنجا که گوید: روزى ببرادرم یحیى گفتم: کدام شاعر درباره جدت:
مشیب بن سلیمان و زیدان بن احمد چنین سروده است:
اذا طرقتک احداث اللیالى و لم یوجد لعلّتها طبیب
و اعوز من یجیرک من سطاها فزیدان یجیرک و المشیب
– هر گاه حوادث روزگارت در تاریکى شب حلقه بر در کوبد، و درمان نیابى.
– کسى نباشد که از سطوت زمانهات پناه بخشد، زیدان و مشیب تو را پناه بخشند.
– این دو پناه درماندگاناند، املاک از دست رفتهام به من باز گرداندند، آن روز که چهره زمانه دژم بود.
و قاما عند خذلانى بنصرى قیاما تستکین به الخطوب
– آن روز که یار و یاورى نبود، بیارى من برخاستند، چونان که دردمندى و درماندگى از پاى بنشست.
پاسخ داد: این شاعر، سلطان على فرزند حبابه فرودى بود که اقوامش بر او ستم کرده از آب و ملکش اخراج کرده بودند، و او را تحت کفالت برادرش سلامه درآوردند، لذا بر این دو جد بزرگوارمان درآمد، و این دو با جماعتى از خویشان خود راه برگرفتند و سلامه را از کفالت املاک عزل کرده، على را بر سر کار خود مسلط ساختند، و میان او و اقوامش را به اصلاح آوردند.
جدم زیدان و مشیب، در این راه پنجاه هزار دینار طلا به مصرف رساندند، چه از اموالى که به شاعر صله دادند، و یا مصارفى که در تجهیز سپاه، به خاطر نصرت و یارى او خرج کردند، و یا اسبان تازى و شتران عربى که به سوى او گسیل داشتند.
یحیى میگفت: مدبر شاعر، حکمى، در قصیده طولانى خود، به پدر و خالوى من اشاره دارد که گوید:
– پدران شما، املاک ابن حبابه را بدورد کردند، بعد از آنکه سر رشته امور از کفش خارج بود.
– مشیب، دست به شمشیر کین برد و کار بسامان آورد، زیدان با صولت درآمد و آب رفته بجو آورد.
– اینک شما دو تن محکم و استوار نمودید آنچه را پدرانتان اساس و بنیان نهادند، از این رو است که فرزند، پدر را ماند.
پدرم میگفت: عمویت على بیمار شد، چندانکه مشرف بر هلاک بود، ولى بعد که شفا یافت و از بستر بیمارى برخاست، من قصیدهاى را بر او خواندم که مردى از قبیله بنى الحارث بنام سلم بن شافع سروده بود.
این مرد بر ما میهمان شد تا از على عمویت در پرداختن دیهاى که از عهده پرداخت آن عاجز مانده بود، یارى بگیرد، ولى چون ما به پرستارى او مشغول و سرگرم بودیم، آن مرد حارثى نامراد به خانه خود برگشت، و قصیدهاى گسیل داشت که از جمله این ابیات است:
اذا أودى ابن زیدان علىّ فلا طلعت نجومک یا سماء
و لا اشتمل النّساء على جنین و لا روّى الثّرى للسّحب ماء
على الدّنیا و ساکنها جمیعا اذا أودى ابو الحسن العفاء
– اگر سایه ابن زیدان على، از سرما کوتاه شود. اى آسمان! دگرت اختر مباد.
– و نه زنان کودکى در برگیرند، و نه زمین از آب باران سیراب شواد.
– خاک بر سر دنیا و اهل دنیا یکسر، اگر ابو الحسن على از میان ما برواد.
گوید: عمویم على بعد از شنیدن قصیده بگریه درآمد، دستور فرمود تا آن مرد حارثى را احضار کنیم، هزار دینار بدو صله داد، و دیه مقتول را هم پرداخت، و این بعد از ششماه بود، و هر گاه او را میدید، اکرام و احترام میکرد و بر قدر و منزلت او میافزود.
عماره، سخن را در جود و سماحت عمش على بن زیدان و دامنه وسیع ثروت او بدرازا کشانده و از شجاعت و دلیرى او قصهها سر کرده و سپس میگوید:
سال 529 بحد بلوغ رسیدم، و سال 31 بفرمان پدرم همراه وزیر مسلم بن سخت جانب زبید گرفتم، در آنجا منزل گزیدم و چهار سال رحل اقامت افکندم و از مدرسه جز براى نماز جمعه خارج نگشتم.
سال پنجم بزیارت پدر و مادرم رفته و باز در مراجعت، سه سال در زبید اقامت کردم، جمعى از طلاب نزد من فقه شافعى و فرائض و مواریث قرائت میکردند، من خود کتابى در فرائض تصنیف کردهام.
در سال 39، پدرم همراه پنج تن از برادرانم به زبید آمدند، در خدمت والدم قسمتى از اشعار خود را خواندم، نیکو شمرد و گفت: تو خود میدانى که ادب، نعمتى از نعمتهاى الهى است که بر تو فرو ریخته، مبادا با ناسزا گوئى مردم، نعمت ادب را کفران و ناسپاسى کنى، مرا سوگند داد، که هیچگاه مسلمانى را حتى با یک فرد بیت هجو نگویم، و من سوگند یاد کردم.
ی کنوبت همراه ملکه آزاده، مادر فاتک شاه زبید، به حج رفتم، نوبت دیگر به مکه مشرف شدم، و آن در سال 549 بود که در موسم این سال امیر الحرمین هاشم ابن فلتیه وفات کرد، و فرزندش قاسم بن هاشم را تولیت امارت داد. و او مرا به عنوان سفیر به سوى مصر گسیل داشت.من در ماه ربیع الاول از سال 550 به مصر درآمدم و در آن هنگام، خلیفه مصر، امام فائز بن ظافر بود، و وزیر او ملک صالح، طلایع بن رزیک. و چون براى عرض سلام شرفیاب گشتم در رواق طلائى از قصر خلیفه بود، و همانجا این قصیده خود را با این سر آغاز انشاد کردم:
الحمد للعیس بعد العزم و الهمم حمدا یقوم بما اولت من النّعم
لا اجحد الحقّ، عندى للرّکاب ید تمنّت اللجم فیها رتبة الخطم
قرّبن بعد مزار العزّ من نظرى حتّى رأیت امام العصر من امم
و رحن من کعبة البطحاء و الحرم وفدا الى کعبة المعروف و الکرم
– ثنا و ستایش از آن عزم و همت است و از آن پس شایسته اشتران نجیب که ما را بخدمت رساندند، ثنائى در خور نعمت.
– کفران نباشد، شتران رهوار بر من منتى دارند، منتى که لگام اسب آرزو کند تا مهار اشترى گردد.
– بارگاه عزت دور مینمود، در نظرم کوتاه کردند، با همت کاروان اینک در حضور پیشواى عصر باشم.
– از کعبه بطحا و حرم الهى راه برگرفتند، به کعبه احسان و کرم میهمان آمدند.
فهل درى البیت أنّى بعد فرقته ما سرت من حرم الّا الى حرم
حیث الخلافة مضروب سرادقها بین النّقیضین: من عفو و من نقم
و للامامة انوار مقدّسة تجلو البغیضین: من عدل و من ظلم
و للنّبوّة أبیات ینصّ لنا على الخفّیین: من حکم و من حکم
و للمکارم اعلام تعلّمنا مدح الجزیلین: من بأس و من کرم
و للعلى ألسن تثنى محامدها على الحمیدین: من فعل و من شیم
و رایة الشّرف البذّاخ ترفعها ید الرّفیعین: من مجد و من همم
– ندانم خانه خدا دانست که بعد از مفارقت آن حرم، جانب این حرم گرفتم؟
– جائى که سرا پرده خلافت میان دو مرز مخالف: عفو و انتقام بر فلک فراز است.
– آنجا که پرتو پیشوائى چنان پاک و مقدس باشد که چهره دو دشمن: عدل و ستم باز شناسیم.
– نبوت و رسالت را خاندانى است که بالصراحة بیان سازد، دو امر مخفى: فرمان آسمانى، حکمت الهى.
– مکارم اخلاق را بیرقها است که نمودار سازد چگونه ثنا گوئیم بر دو نامتناهى: قدرت لا یزال، کرم سرشار.
– افتخار و عظمت را زبانهاست که ستایش کند از دو نیکو مظهر: کردار نیک، پندار نیک.
– و این پرچم معالى و آزادگى است که فراز شد با دو دست ارجمند: نژاد پاک، همت والا.
اقسمت بالفائز المعصوم معتقدا فوز النّجاة و أجر البرّ فى القسم
– سوگند بمقام منیع خلافت، و اعتقادم اینکه فوز و رستگارى، و پاداش سوگند راست دریابم.
– سوگند که وزیر صالح او، دین و دنیا را پناه داد، غمها از چهرهها بزدود.
– جامه افتخارش بر تن که تار و پودش ساخته شمشیر و قلم باشد.
وجوده او جد الایام ما اقترحت وجوده أعدم الشّاکین للعدم
– شمع وجودش هر چه زمانه آرزو داشت بیافرید، بذل و نوالش ریشه فقر و مستمندى ببرید.
– نیزههاى تابدار، گردن کشورى ببند کشید که بینى ثریا بارجمندى برکشید.
– مقام و رفعتى بینم عظیم الشأن که در خیال نگنجد، با آنکه بیدارم، پندارم خواب بینم.
– روزى از ایام عمر که در آرزوهاى طلائى هم پیشبینى نمیکردم، و نه پاى همت بدان رفعت و ارجمندى میرسید.
– کاش اختران آسمان فرو میشدند تا بعنوان ستایش و مدح در سلک نظم کشم، کلمات در خور ثنا و ستایشتان نیست.
– عصاى وزارت بر دست او است، وزارتى که در خیر خواهى خلافتمتهم نیست.
– میان وزارت و خلافت عاطفه مهرى است که از فکر ارجمند مایه گیرد، نى خویشى و قرابت.
– آن یک خلیفه، این یک وزیر، سایه عدالتشان بر سر اسلام و امت بر دوام باد.
– چون دست فیض گشایند، فیضان نیل را در برابر آن ارجى نماند، عطاى باران چه باشد، دیگر جاى سخن نیست.
به خاطر دارم که صالح، کرارا میگفت: أعد! أعد، و کارگزاران، و اعیان امیران و بزرگان مصر، هر یک به نحوى تحسین و تمجید میکردند، خلعتهاى زیادى از جامههاى زرباف خلافت بر سرم ریختند، صالح 500 دینار عطا کرد، و یکى از کارگزاران از حضور سیده شریفه دخت امام 500 دینار دیگر عطا کرد، و اموال را تا منزل من حمل کردند.
سپس مرسوم و وظیفهاى برایم مقرر کردند که پیش از آن براى کسى مقرر نشده بود، امراء دولت بافتخار من، مجالس سور و ولیمه ترتیب دادند، صالح وزیر، براى مجالست احضارم کرد، و در سلک ندیمان و مونسان خود برکشید، پیاپى پاداش وصله بر من ریخت، چندانکه در جود و احسانش غرق گشتم.
در خدمت صالح با اعیان اهل ادب برخورد کرده انس ورزیدم، مانند:
شیخ جلیس ابو المعالى، ابن حباب «1»، موفق بن خلال صاحب دفتر انشاء، ابو الفتح محمود بن قادوس «2»، المهذب ابو محمد، حسن بن زبیر، و هیچیک، از نامبردگان نیست جز اینکه در فضائل انسانى و زعامت و ریاست نصیبى وافر دارد.
در ص 69 گوید: موقعى که «شاور» در رواق طلا جلوس کرد، شعرا و خطبا و جماعتى از مردم دیگر- جز عدهاى قلیل- همگان بپا خاستند و زادگان رزیک را بباد ناسزا و دشنام گرفتند، در آن موقع، ضرغام مدیر تشریفات دربار، و یحیى ابن خیاط سپهسالار لشکر بود، و میان من و «شاور» دوستى و صفائى محکم و استوار از پیشین زمان برقرار بود، روز دوم جلوسش، که همگان حاضر و ناظر بودند، قصیدهاىانشاد کردم که ابتدایش چنین شروع میشود:
صحّت بدولتک الایّام من سقم و زال ما یشتکیه الدّهر من ألم
زالت لیالى بنى رزیّک و انصرمت و الحمد و الذمّ فیها غیر منصرم
کأنّ صالحهم یوما و عادلهم فى صدر ذا الدّست لم یقعدو لم یقم
هم حرّکوها علیهم و هى ساکنة و السّلم قد تنبت الاوراق فى السلم
کنّا نظنّ و بعض الظّنّ مأثمة بأنّ ذلک جمع غیر منهزم
فمذ وقعت وقوع النّسر خانهم من کان مجتمعا من ذلک الرّخم
– دولت زمانه از دردمندى شفا یافت، شکوه روزگار فرو کشید.
– شبهاى زادگان «رزیک» بزوال آمد، اما ستایش و نکوهش زوال نپذیرد.
– پندارى نه «صالح» و نه فرزندش «عادل» در صدر این شاهنشین نه نشستند و نه برخاستند.
– پنداشتیم- و برخى پندارها مایه گناه است- که این قدرت زوال نپذیرد.
– از آن هنگام که مانند شاهین بر سر شکارت فرود آمدى، جمع کلاغان راه خیانت گرفتند.
ضرغام مدیر تشریفات، در این شعر بر من خرده میگرفت و میگفت: من در نظر تو از کلاغان باشم؟
– آنان نه دشمنى بودند که گامشان بلرزد، جز اینکه در سیل بنیان کنت نابود شدند.
– من که دیگران را عظمت نهم، غیر از اینم هدف نباشد که شأن ترا ارجمند سازم، مرا معذور دار، نکوهش مفرما.
– اگر بینى که شبهاى انس آنان را پاس میدارم، بخاطر دار که دیرى از آن روزگار برنگذشته.
– اگر دهان به نکوهش آنان باز کنم، جوانمردیت سخن در دهانم بشکند.
– و خدا به نیکى و احسان فرمان دهد، و فحش و دشنام ناروا شمارد.
شاور و دو فرزندش از من تقدیر کردند که تا چه حد نسبت به خاندان رزیک پاس وفا داشتهام. (سخنان خود شاعر پایان پذیرفت)
عماره، با شهامتى کامل از حریم مقدسات انسانى دفاع میکرد، و پاس احترام و منادمت دوستان سابق و ولى نعمت خود را بحق رعایت میکرد، در موارد متعددى با اولیاء امور و نو دولتان پرغرور بمقابله برخاست، بدان حد که تقدیر و تمجید همگان را برانگیخت:
از جمله، روزى با ابو سالم یحیى بن احدب بن ابى حصیبه شاعر، در کاخ لؤلؤ، در خدمت نجم الدین ایوب بن شادى حضور داشتند، و این اجتماع بعد از وفات خلیفه عاضد بود. ابن ابى حصیبه، قصیدهاى براى شاد باش نجم الدین انشاد کرد و گفت:
یا مالک الارض لا أرضى له طرفا منها و ما کان منها لم یکن طرفا
قد عجّل اللّه هذى الدّار تسکنها و قد أعدّ لک الجنّات و الغرفا
تشرّفت بک عمّن کان یسکنها فالبس بها العزّ و لتلبس بک الشّرفا
کانوا بها صدفا و الدّار لؤلؤة و أنت لؤلؤة صارت لها صدفا
– اى شاه گیتى! و نه در خورت انم که گویم شاه مصرى، که مصرت در آستین باشد.
– اینک در این کاخ دلپذیر بیارام، بوستانها و کاخهاى دگر از پى مهیا باشد.
– این کاخ دلاویز از تو شرافت؟؟؟ نى ساکنان پیشین، با این کاخ، جامه عزت و ارجمندى در پوش که کاخ را هم جامه شرافت باشد.
– آنان در این کاخ چون صدف بودند و کاخ لؤلؤ. اینک تو لؤلوئى و کاخت صدف باشد.
فقیه عماره قصیدهاى بر رد او گفت از این قرار:
أثمت یا من هجا السّادات و الخلفا و قلت ما قلته فى ثلبهم سخفا
جعلتهم صدفا حلّوا بلؤلؤة و العرف ما زال سکنى اللؤلؤ الصّدفا
و انّما هى دار حلّ جوهرهم فیها و شفّ فأسناها الّذى وصفا
فقال: لؤلؤة. عجبا ببهجتها و کونها حوت الاشراف و الشّرفا
فهم بسکناهم الآیات اذ سکنوا فیها و من قبلها قد أسکنوا الصّحفا
– خطا گفتى. اى که سادات و خلفا را بر شمارى. آنچه در عیب آنانگفتى یاوه بود.
– گفتى چون صدف در میان لؤلؤ جا کردند، اى نادان. همه دانند که لؤلؤ را جاى در صدف بود.
– کافى است که گوهر جانشان در آن مأوى داشت، ببالید و شفاف شد، ستایش همگان بر گوهر جان بود.
– از آن گفت: لؤلوئى باشد: در شاهوار، که از جلوه آن در شگفت شد، جلوهاى که از شرافت ساکنان برفزود.
– آیات خدا بودند که روزى چند در این کاخ شریف مأوا گرفتند، از آن پیش مأوایشان مصحف شریف الهى بود.
و الجوهر الفرد، نور لیس یعرفه من البریّة الّا کلّ من عرفا
لو لا تجسّمه فیهم لکان على ضعف البصائر للأبصار مختطفا
فالکلب یا کلب أسنى منک مکرمة «1» لانّ فیه حفاظا دائما و وفا
– جوهر فرد را تابشى چو خورشید است، اما جز خردمندان در نیابند.
– اگر در وجود اینان تجسم نمییافت، پرتو آن جوهر فرد، چشمها را خیره میساخت.
– اى سگ! و سگ از تو کرامت و معرفتش بیش باشد، چرا که در پاس ولى نعمت خود باوفا و بردوام باشد.
مقریزى گوید: خدا را بر این شیر مرد باوفا که بحق و حقیقت پاس ولى نعمت خود بداشت، فقیه عماره، هماره چنین بود، و بهمین جهت بود که در راه جانبدارى از دوستان و ندیمان پیشین مقتول شد، که سیره دوستان مخلص همین است. خدایش رحمت کناد و گناهانش بیامرزاد.
فقیه عماره، قصائدى دارد که در رثا و ماتم خلفاى فاطمى سروده، باشد که حق نعمت را ادا کرده باشد، از جمله قصیدهاى که چنین شروع میگردد:
لا تندبن لیلى و لا أطلالها یوما و ان ظعنت بها أجمالها
و اندب هدیت قصور سادات عفت قد نالهم ریب الزّمان و نالها
درست معالمها لدرس ملوکهم و تغیّرت من بعدهم أحوالها
– دیگر بر معشوقهات لیلى اشک میفشان ناله مزن و نه بر خاکستر اجاق، اگر چه از جوارت خیمه بر کند.
– ناله بزن سیلاب اشک روان کن بر سادات این کاخ که پى سپر انقلاب زمانه گشتند.
– آثار و نشانش کهنه شد، از آنرو که کاخنشینان کهنه گشتند، از پس آنان اوضاع و احوال دگرگون شد.
و از همین قصیده است:
رمیت یاد هر کفّ المجد بالشّلل وجیده بعد حسن الحلى بالعطل
– اى روزگار. بازوى مجد و شرافت شکستى، زر و زیور از سینهاش باز کردى.
– در راه و روش چنان لغزیدى که از پا فتادى، اگر با قدرت بر سر پا خاستى از لغزش خود معذرت بجوى.
– بینى ارجمندت را بریدى، اینک انگشت ندامت بدندان گیر، از شرمسارى سر بالا مکن.
– با شتاب، اساس مکرمت و سخاوت منهدم کردى، آرامتر. آرامش و نرمش بهترین شیوه رفتار است.
– واى بر من از آتش دل و بر آرزومندان یکسر که گرامیترین دولت روزگار از پا در آمد.
– جانب مصر گرفتم، پستان پر شیرش بنمود چندان مکرمت و کمال دوشیدم که از آرزوها فزون بود.
– جوانمردانى که آلاف الوف عطا کردند، کمال جوانمردى بین که من دست سؤال برنکشیدم.
– بر کنار شاهنشین نشیمن داشتم، آنگاه که خیل لشکر صف به صف بودند.
– از امیران لشکر کرامت و مهر دیدم، صفائى که عارضه کدورتها بشست.
– اى که در مهر خاندان فاطمهام بنکوهش گیرى، نکوهشت باد، اگر درنکوهش من سستى گیرى.
– خدا را. لختى در رواقهاى قصر زرین و کاخ لؤلؤ بگرد و با من ناله و زارى سر کن. نه بر پهنه جمل و صفین.
– به ساکنان قصر بر گو بخدا سوگند، جراحت دل التیام نگیرد، در دم شفا نیابد.
– سپاه فرنگ با آل على امیر مؤمنان، کى بدتر از این میکرد.
– تفاوت جز این بود که آنان باسیرى میبردند و شما باسیرى میفروشید.
– در اکناف قصر چرخیدم، همه جا را وحشتبار دیدم، پیش از این قبله آمال میهمانان بود.
– از بیم خردهگیران، رخ برتافتم، اما چهره مهرم رخ برنتابید.
– از تأسف اشک بر رخسارم دوید که پایگاه رفعتتان مهجور و خالى بود.
– بر فتوت و آزادگى شما میگریم و مینالم، روزگار بگشت، آزادگى شما در صفحه گیتى برقرار ماند.
– رواق مهمانخانهات بزمگه واردین بود، اینک در و دیوارش وحشت آفرین است.
– عید فطر، از آن روز که عظمت شما قربانى شد، از گردش روزگار گلهها دارد.
– دیگر از سالى دو دست جامه خبر نباشد، نو کهنه شد، کهنهها پوسید.
– مراسم شاد باشى که در روز خلیج انجام میگرفت. شکوه و جلالتان بر اشتران بار میشد.
– سالگرد هر سال، عید فطر واضحى، چه داد و دهشهاى وافر که از شما بر سر همگان نبارید.
– بساط زمین در عید «غدیر» رقصان بود، چونان که نیزههاى آبدار تابدار در دست نگهبانان میرقصید.
– خیل تکاور با ساز و برگ زرین صف میکشید، چونان که عروسان در زیب و زیور صف بیارایند.
– خوان غذا بر طبقهاى گران حمل میشد، بر دوش خدمتگذاران باشتاب.
– احسان و کرم ویژه این رعایا نبود، بلکه دورترین امتها بهرهمند بود.
– وظیفه مقرر، ذمیان یهود و نصارى در بر گرفت، هم مهاجران، هم پیک و قاصدان.
– نساجى «طراز» که در شهر «تنیس» عظمت یافت، بذل و نوالش شامل دولتها و ملتها بود.
– جوامع دینى از احسان شما برخوردار شد، هر آنکه در علم و عمل صدر محافل بود.
– روزگار که هماره سرکش و غدار است، بدست شما در بند شد، اینک افسار و بند فرو ریخت.
– بحق سوگند که کینهخواه شما برستاخیز رستگار نشود، و نه از عذاب برهد، مگر مهر کیش شما.
– و نه با سوز و تشنگى آب نوشد، از دست پیامبر، بهترین جهانیان خاتم رسولان.
– و نه بهشت عدن را دیدار کند آنکه پیمان «عاضد بن على» سرور مؤمنین بشکست.
– پیشوایان من. رهبران من. ذخیره فرداى من و هر کس در گرو اعمال خویش است.
– بخدا سوگند که حق ثنا و ستایش ادا نکردم، چرا که فضل وجودشان چون ژاله بهارى بود.
– اگر دامنه سخن گسترش یابد، خدا را شکر که من شرمسار ایشان نباشم.
– راه نجاتند و رستگارى، هم بدنیا و هم آخرت، مهر آنان اساس دین و کردار است.
– پرتو هدایت، مشعل تاریکى، باران رحمت بهنگام خشکسالى.
– سرورانى که از نور خدائى سرشته باشند، از اینرو تاریکى نگیرند.
– به خدا سوگند که از مهر آنان دست نکشم، مادام که بر پهنه زمین گام نهم.
شاعر صاحب ترجمه، به خاطر انشاء همین قصیده همراه جمعى که متهم به توطئه بودند مقتول شد.
گفتند: جماعتى علیه صلاح الدین با فرنگیان مکاتبه میکردند تا با کمک آنان فرزند عاضد را بر تخت بنشانند، در میان این جماعت یک نفر از سپاهیان بود که از اهالى مصر نبود، نزد صلاح الدین شد و او را از ماجراى توطئه آگاه کرد.
صلاح الدین همه را حاضر کرد، اعتراف کردند، دستور داد بر چوبه دارشان بکشند، روز شنبه ماه رمضان سال 599 در قاهره، همه را بردار کشیدند، روز توقیفشان یکشنبه 23 ماه شعبان بود.
همراه فقیه عماره، قاضى القضاة ابو القاسم هبة اللّه بن عبد اللّه بن کامل هم مصلوب شد. و ابن عبد القوى داعى الدعاة (رئیس مبلغان خلافت فاطمى) که بر گنجینههاى قصر خلافت واقف بود، مورد شکنجه قرار گرفت تا محل آنرا بر ملا کند، امتناع کرد و جان بر سر اینکار گذاشت، و گنجینهها تباه شد.
از جمله مصلوبین: عویرس ناظر دفتر، شبریا دبیر اسرار، عبد الصمد منشى یکى از امراء مصر، نجاح حمامى، منجم نصرانى که توطئهگران را تشویق میکرد که موفق شده کارشان بسامان میرسد.
صفدى در «غیث منسجم» گوید: بعید نمینماید که قاضى فاضل، در هلاکت عماره سعایت کرده باشد، زیرا صلاح الدین درباره عماره با او مشورت کرد، قاضى گفت: تبعید شود. صلاح الدین گفت: ممکن است پنهانى باز شود، قاضى گفت: تنبیه و تأدیب شود، صلاح الدین گفت: سگ این لحظه سکوت میکند، لحظه دیگر پارس میکند. قاضى گفت: او را بکش. صلاح الدین گفت: شاهان که اراده کنند، عمل خواهند کرد.
صلاح الدین با شتاب بپا خاست و دستور دار کشیدن او را با قاضى عویرس و گروهى از همراهانشان صادر کرد، و چون خواستند که او را بر چوبهدار ببندند استدعا کرد تا او را از کنار خانه قاضى ببرند، تصور میکرد که او را از قتل برهاند، قاضى را که چشم بدو افتاد، برخاست و در بر روى خود ببست، عماره چنین سرود:
عبد العزیز قد احتجب انّ الخلاص من العجب
– قاضى عبد العزیز در حجاب شد، دیگر رهائى بسیار شگفت مینماید.
عماد الدین کاتب در «خریده» گوید: تاج الدین کندى، ابو الیمن بعد از مصلوب شدن عماره چنین سرود:
عمارة فى الاسلام ابدى خیانة و بایع فیها بیعة و صلیبا
و أمسى شریک الشّرک فى بغض احمد و أصبح فى حبّ الصّلیب صلیبا
و کان خبیث الملتقى ان عجمته تجدمنه عودا فى النّفاق صلیبا
سیلقى غدا ما کان یسعى لنفسه و یسقى صدیدا فى لظى و صلیبا
– عماره در اسلام راه خیانت گرفت، با یهود و نصارى همگام شد.
– در کین أحمد با مشرکان شریک آمد، در مهر صلیب استوار شد.
– چنان سخت کوش که اگر با دندان بخائى، در زیر دندان چون فولاد نر باشد.
– برستاخیز، آنچه کاشت میدرود، آتش و خونابهاش شراب باشد.
شاعر، نزد خاندان رزیک مکانت و منزلتى بس عظیم داشت، اشعار فراوانى در مدح آنان سروده که در دیوانش، و هم در کتاب «نکت عصریه» درج است.
در نکت مینویسد که ملک صالح سه هزار دینار یعنى سه بدره زر بدو فرستاد و با خط خود بر نوشت:
قل للفقیه عمارة یا خیر من قد حاز فهما ثاقبا و خطابا
اقبل نصیحة من دعاک الى الهدى قل «حطّة» و ادخل الینا البابا
تجد الائمّة شافعین و لا تجد الّا لدینا سنّة و کتابا
و علىّ أن أعلى محلّک فى الورى و اذا شفعت الىّ کنت مجابا
و تعجّل الآلاف و هى ثلاثة ذهبا و قلّ لک النّضار مذابا
– به فقیه عماره بر گو: ایکه از فهم و دانش، سخن و خطابه برخوردارى.
– پند ناصحت بر گوش گیر که راهت نماید. بگو: خواهان آمرزشم، قدم در راه گذار.
– پیشوایانت شافع محشر باشند، اینجا جز کتاب و سنت حاکم نباشد.
– پیمان بندم که مقامت رفیع گردانم، شفاعتت هر چه باشد، پذیرا گردم.
– اینک سه بدره زر بحساب بر گیر، تبر مذاب لایق مقدار تو نباشد.
فقیه عماره در پاسخش نوشت:
حاشاک من هذا الخطاب خطابا یا خیر أملاک الزّمان نصابا
لکن اذا ما أفسدت علماؤکم معمور معتقدى و صار خرابا
و دعوتم فکرى الى اقوالکم من بعد ذاک أطاعکم و أجابا
فاشدد یدیک على صفاء محبّتى و امنن علىّ و سدّ هذا البابا
– این نه در خور مقام منیعت باشد که مرا بهترین مردم دانى، ایکه بر پادشاهان سر و افسر باشى.
– داعیان و مبلّغانت معموره قلبم خراب کردند، ایمانم بباد فنا دادند.
– اینک که خود، اندیشهام را بخدمت باز خوانى اجابت کنم، راه اطاعت پیش گیرم.
– استوار و محکم بر صفاى مهرم چنگ بر زن، منت پذیرم، اما دهان داعیان را استوار بر بند.
فقیه عماره فرزندان متعدد داشت، 6 تن پسران او در حال حیات او دار فانى را وداع گفتند، عماره درباره یکایک آنها مرثیهها سرود که سر آغاز آن قصیدهها در اصل کتاب (الغدیر عربى یاد شده) و چون ترجمه آن مایه ملال بود، از ترجمه خوددارى شد.
در خاتمه کتاب و خاتمه شرح حال شاعر، این چند بیت که از سرودههاى همین شاعر است درج میشود:
یا ربّ هیّیء لنا من امرنا رشدا و اجعل معونتک الحسنى لنا مددا
و لا تکلنا الى تدبیر انفسنا فالنّفس تعجز عن اصلاح ما فسدا
أنت الکریم و قد جهّزت من أملى الى ایادیک وجها سائلا و یدا
و للرّجاء ثواب أنت تعلمه فاجعل ثوابى دوام السّترلى ابدا
– بار خدایا، اسباب رشد و صلاح مهیا کن، با نصرت خود ما را مدد فرما.
– ما را به خود وا مگذار که ما از اصلاح مفاسد عاجز و ناتوانیم.
– کریم و بخشندهاى، از اینرو آرزوها بسیج شد، دست گدائى فراز کردیم چشم امید به نعمت وافرت دوختیم.
– امیدوارى هم پاداش نیکى دارد، و تو بهتر دانى. پاداش من پردهپوشى بر گناهان و معایب است، عطا فرما «1».
و آخر دعوانا أن الحمد للّه ربّ العالمین
الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج4، ص: 548