قرینه بیستم- حافظ ابن سمّان به طوری که در جلد 2 «الریاض النضره» ص 170 و «ذخایر العقبى» تالیف محبّ الدین طبرى ص 68 و «وسیلة المآل» تالیف شیخ احمد بن باکثیر مکّى، و مناقب خوارزمى ص 97، و «صواعق» ص 107 مذکور است، از حافظ دار قطنى از عمر روایت نموده که: دو تن از صحرا نشینان که با هم خصومت و نزاع داشتند نزد عمر آمدند، عمر به على علیه السّلام گفت:
بین این دو نفر حکم کن، یکى از آن دو گفت: این، قضاوت خواهد کرد بین ما؟(از روى استخفاف و تحقیر)، در این هنگام عمر از جا جست و گریبان آن مرد را گرفت و گفت: واى بر تو! میدانى این کیست؟! این، مولاى من و مولاى هر مؤمن است، و هر کس که این شخص مولاى او نباشد او مؤمن نیست!.
و باز از عمر روایت نموده که: مردى با او در مسئله اى منازعه نمود، عمر گفت: این شخص که نشسته (اشاره به على بن ابى طالب علیه السّلام نمود) بین من و تو (حکم) باشد، آن مرد گفت: این، شکم گنده (از روى استخفاف) عمر از جاى خود برخاست و گریبان او را گرفت به طوری که او را از زمین بلند نمود، سپس به او گفت: آیا میدانى که چه کسى را کوچک شمردى؟ این، مولاى من و مولاى هر مسلم است.
و در فتوحات اسلامیه جلد 2 ص 307 مذکور است: علی علیه السّلام یک بار بر مرد صحرا نشینى داورى فرمود، و آن مرد راضى به حکم آن جناب نشد! عمر بن خطاب گریبان او را گرفت و به او گفت: واى بر تو همانا او مولاى تو و مولاى هر مرد و زن مؤمن است، و طبرانى با بررسى در طریق روایت نموده که: به عمر گفته شد:
تو نسبت به على نوعى تعظیم و تکریم به جا می آورى که با احدى از اصحاب پیغمبر صلى اللّه علیه و آله نمى نمائى؟! گفت: همانا او مولاى من است، و این روایت را زرقانى مالکى در شرح المواهب ص 13 از دار قطنى نقل و ذکر نموده است.
بنابر این، مولویّت ثابته براى امیر المؤمنین علیه السّلام که عمر بدان اعتراف نمود نسبت به خود و نسبت به هر مؤمن هم وزن با همان مولویّتى که در روز غدیر خم بدان اعتراف کرده، و اعتراف خود را توأم به این جمله نمود که: هر کس، این وصىّ (یعنى على علیه السّلام) مولاى او نیست، او مؤمن نخواهد بود باین معنى که هر کس که اعتراف به مولویت آن جناب نکند، مؤمن نیست، یا به این معنى که: هر کس، مولاى علی علیه السّلام نباشد، یعنى محبّ و ناصر او نباشد، ولى آن چنان محبت و نصرتى که اگر از او منتفى شود- ایمان از او منتفى گردیده، این معنى مرتبط نخواهد بود مگر با ثبوت و تحقق خلافت براى او، زیرا محبت و نصرت عادى که مورد دستور و ترغیب (شارع مقدس) است و در بین تمام مسلمین برقرار است، با منتفى شدن آن ایمان منتفى نمیشود، و ممکن هم نیست چنین باشد زیرا معلوم است که مخالفت و دشمنى هاى متقابل که بین صحابه و تابعین وجود داشت تا حدى که در بعضى موارد منجر به دشنام دادن و گلاویز شدن آنها با یکدیگر مى گردید و کار به نبرد و جنگ منتهى مى شد، و حتى بعضى از این امور در محضر پیغمبر صلى اللّه علیه و آله واقع مى شد مع ذلک، آن جناب از آنها نفى ایمان نفرمود و آنها که معتقد به عدالت تمامى صحابه بودند با مشاهده آن مشاجرات و منازعات به احدى از آنها خورده نگرفتند، پس (راهى) باقى نماند جز اینکه (بگوئیم):
ولایتى که داراى این صفت است (یعنى نفى ایمان است) همان امامت است که ملازم با اولویتى است که مقصود ما است، خواه – عمر- به این سخن خود ناظر به حدیث غدیر باشد (کما اینکه آوردن حافظ محب الدین طبرى این روایت را در ذیل حدیث غدیر اشاره به آن دارد که استناد عمر در سخن خود به حدیث غدیر است) و خواه این کلمه را به عنوان یک حقیقت مهم و آشکار، که از نواحى مختلفه در نظر او ثابت و محقق بوده اظهار نموده باشد!.
دنباله سخن- ابن اثیر در جلد 4 «نهایه» ص 246 و حلبى در جلد 3 «سیره» ص 304 و بعض دیگر این روایت را به شخص مجهول نسبت داده و گفته اند که:
سبب این کلام پیغمبر صلى اللّه علیه و آله (من کنت مولاه فعلىّ مولاه) این بوده که: اسامة ابن زید به علی علیه السّلام گفت: تو مولاى من نیستى، منحصرا رسول خدا صلى اللّه علیه و آله مولاى من است، پس پیغمبر صلى اللّه علیه و آله فرمود: هر کس که من مولاى اویم، علی علیه السّلام مولاى او است.
کسى که این روایت مجهول را ذکر نموده، منظورش این بوده که حدیث مزبور را از عظمت آن فرود آورده و از آن سلب اهمیّت نماید به این منظور آن را به صورت یک قضیه کوچک و شخصى در آورده و چنین وانمود کرده که مختصر معارضه و نقارى بین دو نفر از افراد امّت دست داده بوده و رسول خدا صلى اللّه علیه و آله با این جمله از فرمایش خود آن را اصلاح فرموده، در حالی که او نمى داند خود را به نادانى میزند در اینکه روایات متواتره و احادیث بسیار زیادى در سبب بر افراختن این امر خطیر در مقابل پندار بى پایه و مایه (و مغرضانه) او وجود دارد که مقصود او را در هم می شکند، از نزول آیه تبلیغ تا اقدامات مهمه که در مقدّمه ابلاغ این امر صورت گرفت و وقایعى که مقارن ابلاغ آن وقوع یافت، به طوری که هیچ یک از این امور و وقایع با این مطلب بى اساس و دروغ سازش و مناسبتى ندارد، و مانند دلائل قطعیه مزبور است (در ردّ و تکذیب این روایت مجعول «موضوع اسامه») آیه کریمه الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ … که صراحت دارد به کمال دین و تمامى نعمت و خشنودى پروردگار به این آهنگ آشکار، و این عظمت (و اهمیّت) ناشى از ارزش اصلاح بین دو مرد که با یکدیگر مشاجره نموده اند، نیست.
وانگهى گوینده این داستان توجه نکرده که همین داستان بر فرض صحت آن بر تأکید معنى و حجیّت آن بر خصم (طرف مخالف) افزوده است:
فرض کنید، سبب این بیان آشکار (پیغمبر صلى اللّه علیه و آله) امرى است که این راوى (مجهول) ذکر نموده، ولى ما میگوئیم: آن معنى را که اسامه از کلمه مولى درباره رسول خدا صلى اللّه علیه و آله ثابت دانسته و نسبت به امیر المؤمنین علیه السّلام آن را انکار داشته، ناچار باید معنائى باشد که مستلزم برترى و فضیلت (خاصى) باشد نه معنائى که هر کس از آن بهره مند است حتى خود اسامه، و دارا بودن آن بین مسلمین موجب برترى نخواهد بود، در این صورت، این معنى که مورد انکار واقع شده و سپس با سخن پیغمبر صلى اللّه علیه و آله درباره علی علیه السّلام ثابت و محقق شده نیست مگر همان اولویت یا آنچه که جارى مجراى اولویت است از معانى مولى.! و میگوئیم:
همانا پیغمبر صلى اللّه علیه و آله چون می دانست که در میان امّت کسانى هستند که با پسر عم او معارضه و مشاجره با گفتار خواهند نمود و ممکن است که این مشاجره لفظى منتهى به امور ناروا و عواقب وخیمى شود که مورث ضدّیت با او و بر پاکردن دواهى و ناگوارى هائى در برابر رفتار اصلاحى او بعد از پیغمبر اکرم گردد از این رو، آن مجمع بزرگ را (در غدیر خم) تشکیل داد و در آن مجمع موقعیت و جایگاه وصىّ خود را در امر دین و قرب و منزلت او به او، و اهلیّت او را به جلالت و این که: احدى از افراد امّت را نمى رسد که با او (علی علیه السّلام) به گفتار یا کردارى مقابله (و معارضه) نماید، و آنچه در عهده دیگران است همان اطاعت و تبعیت و تسلیم در مقابل امر او و فروتنى در برابر مقام اوست، و آن جناب بعد از شخص پیغمبر صلى اللّه علیه و آله بر مسیر آن حضرت سیر میکند، به این منظور با این تشکیلات و تصریحات موانع و موجبات لغزش را از مسیر او بر طرف فرمود و سنن و مراسم فرمان بردارى را در مقابل او آشکار فرمود، و با خطبه که انشاء فرمود طرق طرفیت و ضدیت با او را (به هر عذر و بهانه) قطع فرمود، که ما از هر گونه جد و جهد در توضیح و بیان مفاد آن دریغ ننمودیم.
و همانند این روایت مجهول است، روایتى که احمد بن حنبل در ج 5 مسندش در ص 347 و چند نفر دیگر (از علماء حدیث) از بریده نقل کرده اند که او گفت:
با علی علیه السّلام در جنگ یمن همراه بودم شدت و غلظتى از او دیدم، پس از بازگشت به حضور رسول خدا صلى اللّه علیه و آله از او نام بردم و نکوهش او نمودم، ناگاه دیدم که چهره رسول خدا صلى اللّه علیه و آله متغیّر شد و فرمود: اى بریده آیا من به مؤمنین از خودشان اولى (سزاوارتر) نیستم؟ گفتم: بلى هستى یا رسول اللّه، فرمود:«من کنت مولاه فعلیّ مولاه».
گوئى راوى این داستان مانند راوى داستان قبلی خواسته صورت امر مزبور را کوچک و ناچیز جلوه دهد! به این منظور آن را در قالب یک قضیّه شخصى ریخته!
و ما بعد از اینکه حدیث غدیر را با طرق متواترش ثابت نمودیم دیگر اهمیّتى به این قبیل قضایا و روایات نمیدهیم، زیرا منتهاى چیزى که از این حدیث برآید مکرّر نمودن این لفظ است از رسول خدا صلى اللّه علیه و آله که گاه این حقیقت (اولویّت علی علیه السّلام) به صورت نوعى (در محضر عمومى) اعلام شده و گاه بصورت شخصى، تا اینکه بریده بداند آنچه را که از امیر المؤمنین علیه السّلام دیده و آن را درشتى پنداشته مجوّز آن نیست که درباره آن جناب سخن ناروا بگوید، بر اساس آنچه که در خور مقام و شأن حکامى است که امر رعیّت بآنها واگذار شده است، چنانکه هنگامی که حاکم اقدام بامرى میکند که متضمّن مصلحت عمومى است اگر آن اقدام در نظر فردى از افراد عادى ناخوش و نامطلوب برآید، او حق ندارد در این باره سخن بگوید و اعتراض و نکوهشى بنماید! زیرا در اجراء مصلحت عمومى نظر فردى تأثیرى ندارد و مرتبت و صلاحیت مقام ولایت بر توقعات و انتظارات شخصى و فردى حکومت و برترى دارد لذا پیغمبر صلى اللّه علیه و آله خواست بریده را به جاى خود بنشاند و او را ملزم فرماید که از حدّ خود تجاوز نکند در آنچه که براى أمیر المؤمنین علیه السّلام معین و مقرر گشته از ولایت عامّه نظیر آنچه که براى خود پیغمبر صلى اللّه علیه و آله با فرمایش آن جناب: «الست اولى بالمؤمنین من انفسهم» (آیا من به مؤمنین از خود آنها اولى (سزاوارتر) نیستم؟) ثابت و مدلّل گردیده است.
هذا بَیانٌ لِلنَّاسِ وَ هُدىً وَ مَوْعِظَةٌ لِلْمُتَّقِینَ (سوره آل عمران- آیه 138)
الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج1، ص: 666