7 خلیفه خون بی گناهان را پایمال می کند.
کرابیسی در ادب القضاء با زنجیره ای درست از زبان سعید پسر مسیب آورده است که عبد الرحمن پسر ابو بکر گفت: اندکی پیش از کشته شدن عمر من گذارم بر هرمزان افتاد که با جفینه و ابو لؤلؤ راز می گفت و می شنید پس چون مرا دیدند برخاستند و از میان ایشان دشنه ای دو سر به زمین افتاد که دسته آن در میانش بود پس از آن، در دشنه ای که عمر با آن کشته شده بود نگریستند و دیدند همان است که او چگونگی اش را می گوید پس عبید اللّه پسر عمر برفت و شمشیرش را برگرفت و همین سخن را از عبد الرحمن بشنید پس به نزد هرمزان شد و او را کشت و جفینه را که دخت کوچک بولؤلؤ بود بکشت و خواست همه برده های مدینه را بکشد که جلوش را گرفتند و چون عثمان بر سر کار آمد عمرو پسر عاص به وی گفت: این پیش آمد در هنگامی رویداده که تو بر مردم
فرمانروائی نداشته ای پس خون هرمزان پایمال شد.
گزارش بالا را، هم طبری با اندکی دگرگونی در تاریخ خود 5/42 آورده و هم محب طبری در الریاض 2/150 چنان که ابن حجر نیز در الاصابة 3/619 آن را یاد کرده و آن را به همین گونه که ما آوردیم درست شمرده است.
و بلاذری در الانساب 5/24 از زبان مدائنی آورده است که غیاث پسر ابراهیم گفت: عثمان بر فراز منبر شد و گفت: هان ای مردم ما سخنرانان نبودیم و اگر زنده بمانیم و اگر خدا خواست برایتان به گونه ای که باید سخنرانی خواهیم کرد و این هم از خواست خدا بود که عبید اللّه پسر عمر خون هرمزان را بریزد و هرمزان نیز از مسلمانان بوده «1» و هیچ بازمانده ای به جز توده مسلمانان ندارد و من پیشوای شمایم و از وی گذشتم آیا شما هم می گذرید؟ گفتند آری «2» پس علی گفت: این تبهکار را بکش که کاری سهمناک به جای آورده و مسلمانی را بی گناه کشته است و به عبید اللّه نیز گفت: اگر روزی دستم بتو رسد در برابر هرمزان تو را خواهم کشت.
و یعقوبی در تاریخ خود 2/141 می نویسد: مردم درباره خون هرمزان و خودداری عثمان از کیفر دادن عبید اللّه پسر عمر سخن بسیار گفتند پس عثمان بر منبر شد و برای مردم سخنرانی کرد و گفت: باز خواست خون هرمزان با من است و من آن را برای خدا و برای عمر بخشیدم و آن را در برابر خون عمر رها کردم پس مقداد پسر عمرو برخاست و گفت راستی این که هرمزان همپیمان خدا و برانگیخته او بوده و تو را نمی رسد که آن چه از آن خدا و برانگیخته او است ببخشی. گفت ببینیم و ببینید سپس عثمان عبید اللّه پسر عمر را از مدینه به کوفه فرستاد و او را در خانه ای فرود آورد که آن جا را به نام وی کوفک پسر عمر
می نامیدند برخی از ایشان نیز در این باره گفته اند.
«ای ابو عمرو!- نام سر پوشیده عثمان- دو دل مباش که
عبید اللّه با کشتن هرمزان در گرو و دربند است»
و بیهقی در سنن کبری 8/61 آورده است که عبید اللّه پسر عبید پسر عمیر گفت:
چون عمر (ض) زخم خورد عبید اللّه پسر عمر بر هرمزان بر جست و او را بکشت پس عمر را گفتند که عبید اللّه پسر عمر هرمزان را کشت گفت: چرا او را کشت؟ گفت: می گوید او پدرم را کشته گفته شد چگونه؟ گفت پیش از این دیدم که با ابو لؤلؤ تنها بود و وی را به کشتن پدرم برانگیخت عمر گفت من نمی دانم این چیست بنگرید هرگاه من مردم از عبید اللّه بخواهید که گواه و پشتوانه سخنی که درباره هرمزان می گوید- که او مرا کشته- بیارد اگر گواهی آورد، که خون او در برابر خون من ریخته شده و اگر گواهی نیاورد عبید اللّه را در برابر هرمزان بکشید پس چون عثمان (ض) بر سر کار آمد گفتندش آیا سفارش عمر (ض) را درباره عبید اللّه به کار نمی بندی؟ گفت: باز خواست خون هرمزان با کیست؟ گفتند با تو ای فرمانروای گروندگان! گفت من نیز از گناه عبید اللّه پسر عمر گذشتم.
و در طبقات ابن سعد 5/8 تا 10 چاپ لیدن آمده است که عبید اللّه برفت و دختر بولؤلؤ را که خویش را مسلمان می خواند بکشت و عبید اللّه آن روز چنان خواست که هیچ برده ای را در مدینه نگذارد و همه را بکشد پس نخستین کسانی که با پیامبر به مدینه کوچیده بودند گرد آمدند و از سوی اینان آن چه را عبید اللّه انجام داده بود سهمناک شمرده بر او سخت گرفتند و از سر بردگان به دورش داشتند پس گفت البته به خدا ایشان و جز ایشان را- به برخی از مهاجران گوشه می زند- خواهم کشت پس عمرو پسر عاص همچنان با وی نرمی نمود تا شمشیر را از چنگ وی به در آورد و سعد نیز به نزد وی شد و هر یک از آن دو سر دیگری را گرفته و در این زد و خورد موی همدیگر را می کشیدند تا مردم در میان آن دو جدائی انداختند پس عثمان روی به ایشان نهاد و این در همان سه روزی بود که- برای
برگزیدن جانشین- رای زنی می شد- و پیش از آن که وی را فرمانروا بشناسند- پس وی سر عبید اللّه پسر عمر را گرفت و عبید اللّه نیز سر او را، سپس آن دو را از هم جدا کردند و آن روز زمین بر مردم تاریک شد و این بر دل مردم گران آمد و ترسیدند که با کشته شدن جفینه و هرمزان و دختر بولؤلؤ به دست عبید اللّه، گرفتاری ای از آسمان پدید آید.
و ابو وجزه آورده است که پدرم گفت: آن روز عبید اللّه را دیدم که با عثمان چنگ در موی یکدیگر افکنده بودند و عثمان می گفت «خدا تو را بکشد! مردی نماز گزار و دختری کوچک و یکی دیگر را که در پناه برانگیخته خدا (ص) بود کشتی، رها کردن تو درست نیست» و هم گفت: به شگفت آمدم از عثمان که چون به فرمانروائی رسید چگونه او را رها کرد تا سپس دانستم که عمرو پسر عاص پا در میانی کرده و او را از اندیشه اش برگردانیده است.
آورده اند که عمران پسر مناح گفت چون عبید اللّه پسر عمر، هرمزان و دختر ابو لؤلؤ را بکشت سعد پسر ابو وقاص با او در آویخت و هر یک موی دیگری را گرفته می کشیدند و سعد نیز در گیرو دار همین کار می گفت:
«جز تو هیچ شیری نیست که یک بار غرشی سر دهد
و از تو است که شیران زمین به سختی ها دچار می شوند و نابود می گردند» «1» پس عبید اللّه گفت:
«بدان من گوشتی نیستم که آسان از گلوی تو فرو روم
پس از همان گنجشگان زمین هر چه می خواهی بخور.»
پس عمرو پسر عاص. بیامد و چندان با عبید اللّه سخن گفت و با او نرمی نمود تا شمشیرش را از او گرفته در زندان افکندند و پس از آن که عثمان بر سر کار آمد وی را آزاد کرد
آورده اند که محمود پسر لبید می گفت: من گمان می کردم که عثمان چون بر سر کار آید عبید اللّه را خواهد کشت و این پندارم بر بنیاد آن گیرو داری بود که دیدم با وی داشت زیرا او و سعد بیش از همه یاران برانگیخته خدا (ص) با وی سرسختی می نمودند.
و از زبان مطلب پسر عبد اللّه آورده اند که علی به عبید اللّه پسر عمر گفت: دختر ابو لؤلؤ چه گناهی داشت که او را کشتی؟ و هم آورده اند که پیشنهاد علی و پیشنهاد بزرگ ترین یاران برانگیخته خدا- به هنگامی که عثمان اندیشه ایشان را پرسید- این بود که باید عبید اللّه را کشت، با این همه، عمرو پسر عاص با عثمان به سخن پرداخت تا وی را رها کرد و علی می گفت: اگر دستم به عبید اللّه پسر عمر رسد و توانائی داشته باشم او را به سزای کارش خواهم کشت.
و از زبان زهری آورده اند که چون عثمان به فرمانروائی رسید مهاجران و انصار را بخواند و گفت: پیشنهادی به من دهید درباره کشتن این کسی که چنین رخنه ای در کیش ما پدید آورده است پس همه مهاجران و انصار یک سخن و همداستان شده و عثمان را بر کشتن او دلیر می کردند و اندکی از مردم می گفتند:
خدا هرمزان و جفینه را از آمرزش خود دور گرداند، می خواهند عبید اللّه را به دنبال پدرش فرستند، پس سخن در این باره بسیار شد و عمرو پسر عاص گفت:
ای فرمانروای گروندگان! این پیش آمد پیش از آن که تو به فرمانروائی بر مردم رسی روی داده، پس چشم از او بپوش. مردم از سخن عمرو پسر عاص پراکنده شدند.
و از زبان ابن جریج آورده اند که عثمان اندیشه مسلمانان را در این باره بپرسید پس یک سخن گفتند که باید خونبهای هرمزان و دختر بولؤلؤ را پرداخت- و در برابر آن دو نباید عبید اللّه پسر عمر را کشت «1»- و آن دو، مسلمان شده
بودند و عمر برایشان درآمدی نهاده بود و در آینده که به علی پسر ابو طالب دست فرمانبری داده شد خواست عبید اللّه پسر عمر را بکشد و او از چنگ وی به سوی معاویه پسر ابو سفیان گریخت و همچنان با او بود تا در جنگ صفین کشته شد «1»
و طبری در تاریخ خود 5/41 می نویسد: چون دست فرمانبری به عثمان دادند او در گوشه مسجد بنشست و عبید اللّه پسر عمر را که در خانه سعد پسر ابو وقاص زندانی بود بخواند و سعد همان بود که چون وی هرمزان و جفینه و دختر بولؤلؤ را بکشت و می گفت: به خدا سوگند البته مردانی را که در ریختن خون پدرم دست داشتند- به مهاجران و انصار گوشه می زند- خواهم کشت همان گاه سعد به سوی وی برخاست و شمشیر را از دست وی باز ستاند و مویش را کشید تا بر زمینش افکند و در خانه خویش زندانی اش کرد تا عثمان او را به در آورد پس عثمان به گروهی از مهاجران و انصار گفت: درباره این کسی که چنین رخنه ای در اسلام پدید آورده است پیشنهادهائی به من دهید پس علی گفت:
من بر آنم که وی را بکشی پس یکی از مهاجران گفت: عمر دیروز کشته شد و پسرش امروز کشته شود؟ پس عمرو پسر عاص گفت: ای فرمانروای گروندگان! خداوند تو را بر کنار داشت از این که این پیش آمد به روزگار فرمانروائی تو
بر مسلمانان روی دهد. عثمان گفت: من اکنون سرپرست ایشانم و برای آن خونبهائی نهادم و پرداخت آن را از دارائی خویش به گردن گرفتم گزارشگر گفت مردی از انصار که او را زیاد پسر لبید بیاضی می گفتند چون عبید اللّه پسر عمر را می دید می گفت
«ای عبید اللّه تو در برابر پسر اروی «1»
هیچ گریزگاه و پناهگاه و زینهاری نداری.
دست خویش را به خون کسی آلودی که به خدا سوگند ریختن آن ناشایست و ناروا بود،
کشتن هرمزان کاری سهمناک بود
که بی هیچ انگیزه ای انجام گرفت. مگر آن که گوینده ای بگوید:
آیا هرمزان را در کشته شدن عمر، گناهکار می شمارید؟
رویدادها بر روی هم تل انبار شد و بی خرد کسی گفت:
آری من او را گناهکار می شمارم او بود که به این کار فرمان داد و پیشنهاد آن را کرد.
جنگ افزار آن بنده در درون خانه اش بود
و آن را زیر و رو می کرد و دستور به دستور، ارجمند شناخته می شود.»
گزارشگر گفت: پس عبید اللّه پسر عمر به نزد عثمان شد و از زیاد پسر لبید و سروده اش گله مندی نمود پس عثمان زیاد پسر لبید را بخواند و او را از این سخنان بازداشت و زیاد نیز درباره عثمان چنین سرود:
«ای ابو عمرو- نام سرپوشیده عثمان-
دو دل مباش که عبید اللّه با کشتن هرمزان در گرو و در بند است.
پس به راستی اگر گناه وی و افزارهای لغزش را ندیده بگیری
تو و او با یکدیگر همچون دو اسب خواهید بود که برای گروبندی به
کار گیرند
آیا از او می گذری؟ هنگامی که به نادرست از او بگذری
پس تو به آن چه گزارش می کنی نزدیک نیستی».
پس عثمان زیاد پسر لبید را بخواند و او را از این سخنان بازداشت
گزارش بالا را ابن اثیر هم در الکامل 5/31 یاد کرده است.
امینی گوید: از گزارش هائی که آوردیم بر روی هم بر می آید که خلیفه، عبید اللّه- کشنده هرمزان و جفینه دختر کوچک بولؤلؤ- را به سزای آدمکشی نرسانید با آن که بسیاری از یاران پیامبر در کیفر دادن او پا می فشردند و سرور ما فرمانروای گروندگان (ع) نیز با ایشان هماهنگی می نمود، با این همه و با آنکه پیشنهاد علی با آئین نامه پیامبر و نامه خداوندی همساز بود و خود بر بنیاد گفته چون و چرا ناپذیر پیامبر درستکار، استادترین پیروان وی در داوری شناخته می شد، باز هم پیشنهاد او و دیگر یاران پیامبر را ندیده گرفته و به پیشنهاد عمرو- پسر عاصی و نابغه- چسبید که- در ج 2 ص 120 تا 176 از چاپ دوم- سرگذشت او را به گستردگی آوردیم و از همان جا چگونگی گوهر و تبار و دانش و پابندی او به کیش ما را می توانی دریافت، آری دستور چنین کسی به کار بسته شد که به عثمان گفت: «این پیش آمد در هنگامی روی داده که تو بر مردم فرمانروائی نداشته ای و …»
با این که آن کس که در آن هنگام بر سر کار بوده- که همان خلیفه کشته شده باشد- در باز پسین دم از زندگی اش فرمان داد که اگر پسرش گواهی داد گر نیارد بر این که هرمزان پدر او را کشته، بایستی به کیفر کار خود کشته شود. و خیلی روشن است که او چنین گواهی نیاورد پس عبید اللّه تا هنگامی که رهایش کردند همچنان دربند این فرمان بود و گذشته از این خون جفینه و دختر بولؤلؤ را هم به گردن داشت.
آیا آئین اسلام گفته است که اگر خلیفه بخواهد آئین های کیفری خدا را روان گرداند باید پیش آمدها به هنگام فرمانروائی او روی داده باشد؟ تا پسر نابغه- عمرو- آن هیابانگ ها را راه بیاندازد؟ و اگر این خوابشان درست باشد پس دیگر چه
نیازی بوده است که خلیفه از مردم بخواهد بزهکار را ببخشند؟ و باز گرفتیم که خلیفه یک روزگار می تواند در جائی که کسی کشته شده و بازمانده ندارد چنین گذشتی کند یا از مردم چنین گذشتی بخواهد ولی آیا می تواند فرمانی را هم که به دستور خلیفه پیش از او باید روان گردانید پامال کند؟ و آیا مسلمانانی که درخواست چنین بخششی از ایشان شد و ایشان هم آن چه در دست شان نبود بخشیدند آیا روا بود چنان فرمان گذرا و بی چون و چرائی را پامال کنند؟ و اگر هم گرفتیم که روا بوده، آیا بخشش چند تن از ایشان بس بود که تبهکار بی کیفر بماند؟ یا می باید همه مسلمانان در این باره با ایشان هم آواز گردند؟ و تو می بینی در میان مسلمانان کسانی بوده اند که کیفر ندادن او را زمینه ای برای پرخاش و خرده گیری به عثمان گرفتند تا آن جا که وی چون دید مسلمانان جز کشتن عبید اللّه راهی را نمی پذیرند به او دستور داد تا به سوی کوفه کوچ کند و آن جا خانه و زمین به وی بخشید که همان است که به آن، کوفک پسر عمر می گفتند و این بر مسلمانان، گران و سهمگین آمد و در پیرامون آن سخن بسیار گفتند. «1»
و آن گاه فرمانروای گروندگان علی (ع) که سرور توده و داناترین ایشان به فرمان ها و آئین های کیفری بود با عبید اللّه دشمنی می نماید و او را بیم می دهد که در برابر این بزهکاری اش هرگاه بر وی دست یابد وی را بکشد. و هنگامی هم که بر سر کار می آید به پیگرد او می پردازد تا وی را بکشد پس او از نزد وی به شام- به سوی معاویه می گریزد و چنان چه در الکامل از ابن اثیر 3/32 می خوانیم در پیکار صفین کشته می شود. و در استیعاب از ابن عبد البر نیز آمده است که:
او پس از مسلمان شدن هرمزان، وی را بکشت و عثمان او را بخشید و چون علی بر سر کار آمد او بر خویشتن بترسید و به سوی معاویه گریخت تا در صفین کشته شد و در مروج الذهب 2/24 می خوانیم: که علی او را (در جنگ) بزد و جامه های آهنینی را که بر تن داشت بدرید چندان که شمشیر وی با آن چه در اندرون
او بود بیامیخت و به هنگامی که علی به پیگرد او پرداخت تا در برابر خون هرمزان او را بکشد و او بگریخت علی گفت: اگر امروز از چنگ من به در رفتی روز دیگر به در نروی.
و همه این ها می رساند که هم فرمانروای گروندگان (ع) با پی گیری و پافشاری می خواسته است که گناه او بخشیده نشود و هم گذشتن عثمان از او داوری روا و گذرا نبوده که بتوان از آن پیروی کرد و گرنه علی نه در پی آن بر می آمد که وی را بجوید و نه بر آن می شد که بکشدش. تا آن جا که در روز صفین نیز همان گناهش را به رخ او می کشد و آن گاه که عبید اللّه در برابر مردم آشکار می گردد علی او را آواز می دهد: و ای بر تو ای پسر عمر! برای چه با من جنگ می کنی؟ به خدا سوگند که اگر پدرت زنده بود با من نمی جنگید.
پاسخ داد خون عثمان را می جویم گفت: تو خون عثمان را می خواهی و خدا از تو خون هرمزان را می خواهد پس علی اشتر نخعی را بفرمود تا به سوی او بیرون شود «1»
این جا دیگر بهانه هائی که برای چشم پوشی از عبید اللّه و زنده گذاشتن او می آوردند به پایان می رسد با این همه، قاضی القضاة (داور داوران) سر خویش را از نهانگاه نیرنگ بازی به در آورده و به استاد خود ابو علی چنین بسته که او گفته: «2» عثمان با چشم پوشی از او خواست که کیش ما به ارجمندی رسد زیرا او ترسید که کشته شدن وی به گوش دشمنان خورده و بگویند: پیشوایشان را کشتند و فرزند او را هم کشتند و چگونگی رویداد را در نیافته به سرزنش مسلمانان برخیزند. پایان
آیا کسی هست از این مرد بپرسد کدام سرزنشی بر مسلمانان خواهد بود که دستور آئین خویش را به کار بسته و داوری خلیفه پیشین را درباره فرزند تبهکارش که خون بیگناهان را ریخت روان گردانند؟ و در کار کیش خدا هیچ گونه دلسوزی ای
به او گریبان گیر ایشان نشود (چون او از مرزهائی که خدای پاک نهاده بود گام فراتر نهاد و کسانی که از مرزهای خدا گام فراتر نهند ایشانند ستمگران) و هیچ هم پروای این نکردند که دیروز به داغ کشته شدن پدر دچار گردید و امروز خودش کشته می گردد و برای خاندانش داغ بر روی داغ می آید. آری چنین کاری در زمینه کیش ها مایه سرفرازی ای است که همه چشم به آن دارند زیرا انگیزه آن سخت سری در گرویدن است و روا داشتن بینش، و دلیری در راه خدا و نگهبانی بر مرزهای نامه خدا و آئین نامه پیامبرش (ص)، و گرفتن گرد آورده های کیش یگانه پرستی. و آن گاه کدام توده است که این همه انگیزه های گردن فرازی را در خود بنماید و فرازهای ستایش آمیز در پیرامون او پرداخته نشود و پیاپی آفرین وزه برایش گفته نیاید؟ آری سرزنش را تنها در جائی باید جست که در کار بستن دستورها سستی شود و- به بهانه های پوچ و ناچیز- آئین های کیفری را پایمال کنند و در پی هوس ها و دلخواسته ها روند. با این همه چه باید کرد که استاد ابو علی خوش داشته که در پشتیبانی از عثمان بهره ای داشته باشد و ناچار به پشتیبانی پرداخته است
و تازه آن چه خلیفه انجام داد گرهی کور برای کسانی پدید آورد که خواستند از شیوه او پیروی کنند زیرا برای پاک نمودن کار او- که با نامه خدا و آئین نامه پیامبر ناساز بود- به دست و پا افتادند و در روشنگری آن چه رویداد به آن باز می گردد به گل فرو ماندند، چندان که یکی پنداشت از این رو وی را بخشیده که سرپرست مردمان، می تواند چنین کاری کند و بر بنیاد این پندار، پیشوا می تواند به جای کشتن کشنده، با گرفتن خونبها از وی سازش نماید هر چند نمی تواند که یکسره او را ببخشد چون کیفر دادن او حق مسلمانان است زیرا مرده ریگ او نیز به ایشان می رسد و پیشوا نماینده ایشان است- در به پا داشتن آئین ها- و اگر چشم پوشی نماید حقی را که ایشان داشته اند از بیخ و بن نابود گردانیده و این روا نیست. و از همین روی نیز پدر و نیا نمی توانند به نمایندگی فرزند چشم پوشی نمایند هر چند می توانند کیفر ستمگر را به گونه ای رسا بخواهند، البته پیشوا نیز می تواند که با گرفتن
خونبها سازش نماید «1»
دیگری نیز می پندارد که عثمان از مسلمانان خواست عبید اللّه را ببخشند و آنان هم که بازماندگان مرد کشته شده بودند- چون بازمانده ای نداشت- درخواست او را پذیرفتند. و ما نمی دانیم آیا ایشان در جستجوی بازماندگان او در شهرهای ایران برآمدند؟ چون آن مرد و خاندانش ایرانی بوده اند- یا ایشان- برای داوری به این که بازماندگانی ندارد- همین را بس دانستند که کسی از ایشان را در مدینه نمی دیدند. و او در آن شهر، تنها بود و خانواده و خویشاوندانی نداشت، یا این که از پیش خود به این گونه داوری نمودند. و مگر چه زیانی بر ایشان داشت که کار را بر می گرداندند به بازماندگان او در کشور خودش و ایشان را زینهار می دادند تا به سراغ آن که کسی از ایشان را کشته بود بیایند و او را کیفر دهند یا از وی چشم بپوشند؟
و تازه کجا مسلمانان، درخواست عثمان را پذیرفتند؟ مگر نه سرور ایشان (ع) می گفت: این تبهکار را بکش و به سزای خود برسان که به راستی کاری سهمگین به جای آورده است و خلیفه پیشین نیز دستور داد که او را کیفر دهند و در میان توده مسلمانان کسی- جز عمر و عاص پسر نابغه- نبود که از وی پشتیبانی نماید یا از گناهش چشم بپوشد و دیدیم که به گزارش ابن سعد، زهری می گفته: مهاجران و انصار، یک سخن همداستان شده و عثمان را به کشتن او دلیر می گردانیدند.
سومی هم آمده است و فلسفه هائی می بافد که از زبان استاد ابو علی شنیدی.
و آیا چنان سرزنش ها و ننگ ها و دشنام هائی که بر بنیاد فلسفه ایشان با کشتن پسر عمر پدید می آمد، دامن گیر امویان شد که تنها در یک روز چنان کشتاری همگانی- در میان خاندان پاک پیامبر- به راه انداختند و پدر را که سرور جوانان بهشتیان بود با زادگان و بستگان وی از کودک شیرخوار و نوجوان گرفته تا پیر مرد و میانسال همه را سر بریدند؟
یکی دیگر هم پیدا شده و برای هرمزان، باز مانده ای تراشیده است به نام قماذبان. و بر آن رفته که او با پافشاری مسلمانان از گناه عبید اللّه در گذشت طبری در تاریخ خود 5/43 گزارشی از سری بازگو می کند که آن را شعیب از سیف پسر عمر و او از ابو منصور گرفته است که این گفت: شنیدم قماذبان رویداد کشته شدن پدرش را بازگو می کرد و می گفت: ایرانیانی که در مدینه بودند برخی با برخی رفت و آمد داشتند، یک بار فیروز (ابو لؤلؤ) به پدرم گذر کرد و با او دشنه ای دو سره بود، پدرم آن را از دست وی گرفت و گفت: در این شهرها چه می کنی؟ گفت: با این، کارد تیز می کنم «1» پس مردی وی را دید و چون عمر زخم خورد آن مرد گفت: من این کارد را دست هرمزان دیدم که آن را به فیروز داد پس عبید اللّه روی به هرمزان آورد و او را بکشت و چون عثمان بر سر کار آمد مرا خوانده وی را به دست من سپرد و گفت: ای پسرکم! این کشنده پدر تو است و تو برای پرداختن به او سزاوارتر از مائی پس برو و او را بکش پس من وی را بیرون بردم و در آن سرزمین هیچ کس نماند که همراه من نیاید جز آن که ایشان خواهش می کردند او را ببخشم پس من به ایشان گفتم: آیا من می توانم او را بکشم گفتند آری و عبید اللّه را دشنام دادند من گفتم آیا شما می توانید از کار من جلوگیری کنید؟ گفتند نه و باز او را به دشنام گرفتند پس من او را برای خدا و برای ایشان رها کردم پس مرا برداشتند و به خدا سوگند که من راه را تا به خانه نیامدم مگر بر روی سر و دست مردان.
اگر این باز مانده پنداری در آن جا بوده پس چرا- به گونه ای که در گزارش های درست آمده- عثمان بر فراز منبر گفت: «این مرد بازمانده ای ندارد که مرده ریگش به او رسد- مگر همه مسلمانان- و من نیز پیشوای شمایم»؟
و چرا به گزارش خود طبری در جای دیگر گفت: من سرپرست ایشانم و برای
آن خونبهائی نهادم که پرداخت آن را از دارائی خویش به گردن گرفتم؟ و اگر می دانست که چنان بازمانده ای هست چرا پیش از گفتگو با او، داوری کرد که به جای کیفر دادن کشنده باید خونبها پرداخت؟ و چرا پس از پیشنهاد خونبها، آن را به وی نپرداخت و بر دارائی خود هموار ساخت؟ و تازه سرانجام خونبها چه شد و با آن چه کردند؟ من نمی دانم.
و اگر مسلمانان پذیرفته بودند که کسی به نام قماذبان هست و هیچ کس هم در آن سرزمین نماند که همراه وی نیاید و او نیز سرانجام، کشنده پدرش را بخشید پس چه جای آن داشت که باز هم خلیفه به ایشان بگوید: من از او گذشتم آیا شما هم می گذرید؟- و یا به گزارش بیهقی: من از عبید اللّه پسر عمر گذشتم- و در هنگامی که بازمانده مردی که کشته شده زنده بود و راست راست راه می رفت دیگر چه جای آن داشت که خلیفه از مسلمانان بخواهد تا کشنده را ببخشند؟ و چه جای آن داشت که مسلمانان در چشم پوشی از او- و بخشیدن وی- با خلیفه هماهنگی نمایند؟ و چه جای آن داشت که سرور ما فرمانروای گروندگان برای سستی خلیفه در به کار بستن آئین کیفری، آن همه پرخاش و نکوهش روا دارد؟ و چه جای آن داشت که او (ع) به عبید اللّه بگوید: ای تبهکار! اگر روزی به چنگ من افتی تو را در برابر هرمزان خواهم کشت؟ و چه جای آن داشت که در آغاز فرمانروائی اش عبید اللّه را پیگرد نماید؟ و چه جای آن داشت که او- از بیم فرمانروای گروندگان- از مدینه به شام گریزد؟ و چه جای آن داشت که عمرو پسر عاصی به عثمان بگوید: این پیش آمد در هنگامی روی داده که تو فرمانروای مردم نبوده ای؟ و چه جای آن داشت که سعید پسر مسیب بگوید: خون هرمزان پایمال شد؟ و چه جای آن داشت که لبید پسر زیاد رو در روی عثمان بگوید، آیا می بخشی و هنگامی که به ناروا ببخشی …؟ و چه جای این گزارش بود که ملک العلماء حنفی در بدائع الصنائع 7/245 بازگو کرده و آن را پشتوانه دستور آئین گردانیده و می گوید: گزارش شده که چون
سرور ما عمر (ض) کشته شد هرمزان بیرون شد و دشنه در دست او بود پس عبید اللّه پنداشت آن که سرور ما عمر (ض) را کشته همین است پس او را بکشت و این رویداد را برای سرور ما عثمان (ض) بازگو کردند پس سرور ما علی (ع) به سرور ما عثمان گفت: عبید اللّه را بکش سرور ما عثمان خودداری کرد و گفت:
چگونه مردی را بکشم که دیروز پدرش کشته شده؟ چنین نخواهم کرد، آن مرد، یکی از مردمان روی زمین بوده و من سرپرست اویم و از کشنده اش گذشتم و خونبهایش را می پردازم؟
و باز چه جای آن داشت که استاد ابو علی بگوید: راستی این که هرمزان بازمانده ای نداشت تا خون او را بجوید و پیشوا، بازمانده بی بازماندگان است و بازماندگان می توانند ببخشند.
آری با نگرش به همین خرده گیری ها بوده که ابن اثیر در الکامل 3/32 گزارشی را که می رساند بازماندگان هرمزان عبید اللّه را بخشیدند، نادرست شمرده و می نویسد:- در چگونگی رهائی یافتن عبید اللّه- آن یکی گزارش، درست تر است زیرا علی چون به فرمانروائی رسید خواست وی را بکشد و او از چنگ وی به شام نزد معاویه گریخت و اگر رهائی او به دستور بازماندگان بود علی کاری به کار او نداشت.
و تازه پیش از همه این ها، زنجیره گزارش پر از کژی و کاستی و بیماری و جای چون و چرا است زیرا طبری آن را از نامه سری پسر یحیی به وی بازگو می کند که با این نسبت هرگز یادی از وی ندیده ایم جز آن که نسائی گزارشی از سیف بن عمر را از دهان او بازگو کرده و گفته: آسیب پذیری این گزارش شاید برای آن باشد که سری بازگوگر آن است «1» و ابن حجر نیز او را همان سری پسر اسماعیل همدانی کوفی می شمارد که یحیی پسر سعید او را دروغگو دانسته و گروهی از پاسداران گزارش ها، سخنانش را سست می شمارند. و ما بر آنیم که
وی همان سری پسر عاصم همدانی است که در بغداد زیستن گرفته و در سال 258 مرده و پسر جریر طبری نزدیک سی سال با وی همروزگار بوده و ابن خراش او را دروغ پرداز می خوانده و ابن عدی گزارش های او را بسیار سست می شمرده و گوید: وی گزارش دزدی می کرده و ابن حبان می افزاید: او گزارش هائی را که از رفتار و گفتار یاران پیامبر داشته به گونه گزارش هائی در می آورده که از رفتار و گفتار خود پیامبر رسیده، و پشتوانه گرفتن سخن او روا نیست و نقاش درباره یک گزارش می گوید: این را سری از پیش خود ساخته «1» پس این نام از آن دو تن دروغ ساز است که جدا کردن آن دو از یکدیگر- و نشاندادن آن که در این جا گزارشی از وی آمده- چندان ارزشی ندارد.
و یاد کردن او با نشانی «پسر یحیی» نیز برای چسباندن او است به یکی از نیاکانش- چنانکه ابن حجر در نامیدن او به پسر سهل این را یادآوری کرده «2»- و تازه اگر نگوئیم این کار گونه ای نیرنگ بازی و نهان داشتن کاستی گزارش است. و البته خوانندگان نپندارند که این مرد همان سری پسر یحیی است که به گزارش های او پشتگرمی دارند زیرا وی بسی پیش از این می زیسته و در سال 167 در گذشته «3» و طبری که آن گزارش را- از نامه سری به خویش- بازگو کرده، 57 سال پس از این به سال 224، تازه پای به جهان نهاده است.
دیگر از میانجیان زنجیره گزارش، شعیب پسر ابراهیم کوفی است که ناشناس مانده و ابن عدی گوید: شناخته نشده و ذهبی گوید: زنجیره گزارش او- از نوشته های سیف- گونه ای ناشناختگی دارد «4»
دیگری نیز سیف پسر عمر تمیمی بازگوگر گزارش های ساختگی است که چنان چه زندگی نامه اش در ص 136 گذشت او را رها کرده و از چشم ها انداخته و از بد کیشان می شمرند و همگی همداستان اند که گزارش های او سست و ناتوان است و گذشت که سیوطی، گزارشی با همین زنجیره یاد کرده و سپس می گوید: ساختگی است و در زنجیره آن، کسانی اند که گزارش هاشان سست است و بدترین ایشان سیف پسر عمر.
دیگری نیز ابو منصور است و این نام سرپوشیده از آن چند تن از کسانی است که گزارش هاشان سست شمرده شده و بر ایشان و گزارش هاشان پشتگرم نتوان بود.
بهانه ساختگی
راستی این که مهر عثمان، محب طبری را کور و کر ساخته و بهانه ساختگی دیگری- به جز آن چه یاد شد- آورده و در ریاض النضره 2/150 به گونه دو پاسخ آن را گنجانیده است: نخست این که هرمزان با ابو لؤلؤ در آن کار همدست بوده و یاری اش داده و هر چند کسی که کار بر دست او انجام شده تنها بولؤلؤ بوده، با این همه، کسی که دیگری را در کشتن پیشوای دادگر، یاری دهد کشتن او- از دیدگاه گروهی از پیشوایان- روا است و به اندیشه بسیاری از آئین شناسان، کسی که دستور به کشتن دیگری دهد و آن که فرمان وی را به کار بندد هر دو باید کشته شوند و عبید اللّه پسر عمر نیز همین را نشان بی گناهی خود گرفت و گفت: عبد الرحمن پسر بوبکر، وی را آگاه ساخته که او دید ابو لؤلؤ و جفینه و هرمزان به جائی درآمده و به گفتگو پرداختند و میان ایشان دشنه ای دو سر بود که دسته آن در میانش جای داشت و فردای همین نشست بود که عمر کشته شد پس عثمان، عبد الرحمن پسر عوف را بخواست و در این باره از وی پرسش کرد او گفت بنگرید اگر این کارد هم دو سره باشد جز این گمانی نمی رود که
ایشان بر کشتن او همداستان شده بودند پس چون در کارد نگریستند دیدند به همان گونه است که عبد الرحمن می گوید. و از همین روی بود که عثمان، عبید اللّه پسر عمر را نکشت چون بر بنیاد آن زمینه ها، دید که نباید وی را کشت یا در کشتن وی دو دل شد و بایسته بودن آن را برای همین دو دلی نپذیرفت.
پاسخ دوم: راستی این که عثمان ترسید با کشتن وی آشوبی بزرگ برخیزد زیرا تیمیان و عدویان پشتیبانش بوده از کشتن وی جلوگیری می کردند و امویان نیز گرایش به وی داشتند تا جائی که عمرو پسر عاص گفت: «دیروز فرمانروای گروندگان کشته شد و امروز پسرش کشته آید؟ نه سوگند به خدا که هرگز چنین نخواهد شد» و سپس به سرکشان گرائید. و عثمان که چنین دید برای آرام کردن آشوب، بهره برداری کرد و گفت: کار او با من است و من بازماندگان هرمزان را از وی خشنود می نمایم.
امینی گوید: همدست شمردن هرمزان با ابو لؤلؤ در کشتن خلیفه- و آن هم بی هیچ چون و چرا- تنها بر بنیاد سخنی بوده است که عبد الرحمن پسر بوبکر گفت: «که من دیدم آن دو با هم در گوشی سخن می گفتند و نزد ابو لؤلؤ دشنه ای دو سر بود» و آن گاه گنهکار شمردن کسی بر بنیاد این داوری، دشوارتر است از گرفتن خورشید در مشت، زیرا این گمان نیز می رفته که آن دو در پیرامون کار دیگری که میان خودشان داشته اند گفتگو می کرده اند یا ابو لؤلؤ درباره همان کاری که می خواسته انجام دهد اندیشه او را پرسیده و هرمزان وی را- از انجام آن- باز داشته و باز او به سخن وی گوش نداده و فردا عمر را کشته و مانند این گمان ها. پس چگونه می توان هرمزان را سزاوار کیفری دانست با آنکه هر گونه دو دلی در گناه کار بودن کسی بایستی ما را از کیفر دادن او باز دارد «1»
گرفتیم که عبد الرحمن آن همدستی را دیده و با لافزنی گفته است که
در برابر چشم من چنان پیش آمدی روی داد. با این همه آیا در کیش خداوندی می توان مسلمانی را تنها با گواهی یک مرد کشت؟ آن هم در جائی که گواهان آئین پسندانه ای- همساز با آن لاف- نباشد؟ البته نه، و از همین روی بود که چون داستان از آغاز تا انجام- به گوش خود عمر رسید و دانست که بولؤلؤ با هرمزان گفتگوهائی نهانی داشته، گفت: من نمی دانم این چیست، بنگرید هرگاه من مردم از عبید اللّه بخواهید که گواهی به زیان هرمزان بیارد تا دانسته شود که او مرا کشته اگر گواه آورد، که خون او- در برابر خون من- ریختنی بوده و اگر گواهی نتوانست بیارد در برابر هرمزان خون عبید اللّه را بریزید.
و تازه گرفتیم که عبید اللّه گواهی بر همدستی هرمزان داشته ولی آیا می توانست سرخود به کیفر دادن وی برخیزد؟ یا باید کار او را با همه بازماندگان در میان بگذارد زیرا گمان آن بود که کسی از دیگران، گناه وی را ببخشد و بگذریم از این که می گویند کیفر دادن گنهکاران، با فرمانروا یا نماینده او است و توده دانشوران نیز برداشتشان همساز با این دستور است «1»
و باز اگر عبید اللّه- یا کسی که آئین کیفری را درباره او به کار نبست- چنین بهانه ای داشت البته آن را- در برابر توده پرخاشگر- آشکار می ساخت و نه سرور ما فرمانروای گروندگان می گفت: این تبهکار را بکش. و نه او را بیم می داد که چون بر وی دست یابد او را بکشد و نه در آغاز فرمانروای اش او را می خواست تا بکشد و نه عبید اللّه از او به سوی معاویه می گریخت و نه عثمان به این دستاویز بسنده می کرد که «کار خونخواهی با من است و همه مسلمانان بازماندگان آن کشته هستند» و نه به چشم پوشی از گناه وی و درخواست بخشش برای او از مسلمانان می کوشید و نه میان یاران پیامبر که همان جا بودند گفتگو بر سر آن پیش آمد در می گرفت و نه سعد پسر ابو وقاص به سوی او
برمی خاست و شمشیر را از دست او می ستاند و از مویش گرفته به زمین می افکند و در خانه خویش زندانی می کرد.
و تازه گرفتم که چنین بهانه ای برای عبید اللّه درباره هرمزان درست باشد ولی در کشتن دختر خردسال و تیره روز بولؤلؤ و در ترساندن همه بردگان- به کشتن ایشان- چه بهانه ای برای او دست و پا توان کرد؟
2- من نمی دانم محب این سرگذشت شگفت انگیز را از کجا آورده که تیمیان و عدویان برپاخاسته و از کشتن عبید اللّه جلوگیری می نمودند و توده امویان هم به گونه ای یک جا به سوی ایشان گرویدند تا فرمانروای تازه از ایشان بترسد.
و این چه فرمانروائی است که از نخستین روزش دستخوش بیم و هراس بوده؟ و اگر در آغاز فرمانروائی اش چنین سستی و ناتوانی ای از وی آشکار گردد پس از آن با کدام کر و فر و شکوه است که کار توده را می گرداند و آدمکشان را سزا می دهد و آئین های کیفری را بر پای می دارد؟ زیرا هر کس به سزای تبهکاری اش کشته شود و هر که آئین های کیفری درباره او به کار بسته آید ایل و تباری دارد که برای او به خشم می آیند و آنان نیز هم پیمانانی دارند که برای خشنود ساختن ایشان آماده می باشند.
در نامه هائی که سرگذشت ها و گزارش ها را بازگو می کند هیچ گونه نشانه ای از آن لاف که محب بهانه جوی آورده، نیست وگرنه سعد پسر ابو وقاص در روزی که به سوی عبید اللّه برخاست و مویش را گرفت و کشید و در خانه خویش زندانی اش کرد سزاوارتر بود که بترسد با آن که در آن روز نه هیچ یک از تیمیان دیده شد که سر راه بر سعد بندد و نه هیچ کدام از عدویان بر او پرخاش نمود و نه هیچ یک از امویان- بر سر آن کار- دشمنی نمود. ولی محب می خواهد که آن استخوان پوسیده ها را به جنبش و تکان آرد!
وانگهی اگر راستی کسانی را که او یاد کرده، در پامال کردن این دستور کیفری خدا، چندان پافشاری داشته اند که خلیفه ناچار شده برای پرهیز از تند و
تیزی خشم ایشان درخواستشان را بپذیرد، این گناهی است که با دادگری یاران پیامبر نمی سازد با آن که توده سنیان، در دادگری ایشان همداستان اند. و باز اگر خلیفه- در انجام آن چه می خواست به جای آرد- از پرخاش و نکوهش سرزنشگران می هراسید پس چرا از پرخاش های یاران پیامبر در سرانجام روزگارش- که انگیزه ای جز پیش آمدهای وابسته به خودش نداشت- پروا نکرد تا آن جا که کار به نابودی خودش کشید؟ آیا در آغاز ترسو بود و سپس دلیر گردید؟
از محب طبری بپرس!
الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 8، ص: 191