اولین دایرةالمعارف دیجیتال از کتاب شریف «الغدیر» علامه امینی(ره)
۲۳ آذر ۱۴۰۳

قصاص و دیه ابولؤلؤ

متن فارسی

7 خلیفه خون بی گناهان را پایمال می کند.
کرابیسی در ادب القضاء با زنجیره ای درست از زبان سعید پسر مسیب آورده است که عبد الرحمن پسر ابو بکر گفت: اندکی پیش از کشته شدن عمر من گذارم بر هرمزان افتاد که با جفینه و ابو لؤلؤ راز می گفت و می شنید پس چون مرا دیدند برخاستند و از میان ایشان دشنه ای دو سر به زمین افتاد که دسته آن در میانش بود پس از آن، در دشنه ای که عمر با آن کشته شده بود نگریستند و دیدند همان است که او چگونگی اش را می گوید پس عبید اللّه پسر عمر برفت و شمشیرش را برگرفت و همین سخن را از عبد الرحمن بشنید پس به نزد هرمزان شد و او را کشت و جفینه را که دخت کوچک بولؤلؤ بود بکشت و خواست همه برده های مدینه را بکشد که جلوش را گرفتند و چون عثمان بر سر کار آمد عمرو پسر عاص به وی گفت: این پیش آمد در هنگامی رویداده که تو بر مردم
فرمانروائی نداشته ای پس خون هرمزان پایمال شد.
گزارش بالا را، هم طبری با اندکی دگرگونی در تاریخ خود 5/42 آورده و هم محب طبری در الریاض 2/150 چنان که ابن حجر نیز در الاصابة 3/619 آن را یاد کرده و آن را به همین گونه که ما آوردیم درست شمرده است.
و بلاذری در الانساب 5/24 از زبان مدائنی آورده است که غیاث پسر ابراهیم گفت: عثمان بر فراز منبر شد و گفت: هان ای مردم ما سخنرانان نبودیم و اگر زنده بمانیم و اگر خدا خواست برایتان به گونه ای که باید سخنرانی خواهیم کرد و این هم از خواست خدا بود که عبید اللّه پسر عمر خون هرمزان را بریزد و هرمزان نیز از مسلمانان بوده «1» و هیچ بازمانده ای به جز توده مسلمانان ندارد و من پیشوای شمایم و از وی گذشتم آیا شما هم می گذرید؟ گفتند آری «2» پس علی گفت: این تبهکار را بکش که کاری سهمناک به جای آورده و مسلمانی را بی گناه کشته است و به عبید اللّه نیز گفت: اگر روزی دستم بتو رسد در برابر هرمزان تو را خواهم کشت.
و یعقوبی در تاریخ خود 2/141 می نویسد: مردم درباره خون هرمزان و خودداری عثمان از کیفر دادن عبید اللّه پسر عمر سخن بسیار گفتند پس عثمان بر منبر شد و برای مردم سخنرانی کرد و گفت: باز خواست خون هرمزان با من است و من آن را برای خدا و برای عمر بخشیدم و آن را در برابر خون عمر رها کردم پس مقداد پسر عمرو برخاست و گفت راستی این که هرمزان همپیمان خدا و برانگیخته او بوده و تو را نمی رسد که آن چه از آن خدا و برانگیخته او است ببخشی. گفت ببینیم و ببینید سپس عثمان عبید اللّه پسر عمر را از مدینه به کوفه فرستاد و او را در خانه ای فرود آورد که آن جا را به نام وی کوفک پسر عمر
می نامیدند برخی از ایشان نیز در این باره گفته اند.
«ای ابو عمرو!- نام سر پوشیده عثمان- دو دل مباش که
عبید اللّه با کشتن هرمزان در گرو و دربند است»
و بیهقی در سنن کبری 8/61 آورده است که عبید اللّه پسر عبید پسر عمیر گفت:
چون عمر (ض) زخم خورد عبید اللّه پسر عمر بر هرمزان بر جست و او را بکشت پس عمر را گفتند که عبید اللّه پسر عمر هرمزان را کشت گفت: چرا او را کشت؟ گفت: می گوید او پدرم را کشته گفته شد چگونه؟ گفت پیش از این دیدم که با ابو لؤلؤ تنها بود و وی را به کشتن پدرم برانگیخت عمر گفت من نمی دانم این چیست بنگرید هرگاه من مردم از عبید اللّه بخواهید که گواه و پشتوانه سخنی که درباره هرمزان می گوید- که او مرا کشته- بیارد اگر گواهی آورد، که خون او در برابر خون من ریخته شده و اگر گواهی نیاورد عبید اللّه را در برابر هرمزان بکشید پس چون عثمان (ض) بر سر کار آمد گفتندش آیا سفارش عمر (ض) را درباره عبید اللّه به کار نمی بندی؟ گفت: باز خواست خون هرمزان با کیست؟ گفتند با تو ای فرمانروای گروندگان! گفت من نیز از گناه عبید اللّه پسر عمر گذشتم.
و در طبقات ابن سعد 5/8 تا 10 چاپ لیدن آمده است که عبید اللّه برفت و دختر بولؤلؤ را که خویش را مسلمان می خواند بکشت و عبید اللّه آن روز چنان خواست که هیچ برده ای را در مدینه نگذارد و همه را بکشد پس نخستین کسانی که با پیامبر به مدینه کوچیده بودند گرد آمدند و از سوی اینان آن چه را عبید اللّه انجام داده بود سهمناک شمرده بر او سخت گرفتند و از سر بردگان به دورش داشتند پس گفت البته به خدا ایشان و جز ایشان را- به برخی از مهاجران گوشه می زند- خواهم کشت پس عمرو پسر عاص همچنان با وی نرمی نمود تا شمشیر را از چنگ وی به در آورد و سعد نیز به نزد وی شد و هر یک از آن دو سر دیگری را گرفته و در این زد و خورد موی همدیگر را می کشیدند تا مردم در میان آن دو جدائی انداختند پس عثمان روی به ایشان نهاد و این در همان سه روزی بود که- برای
برگزیدن جانشین- رای زنی می شد- و پیش از آن که وی را فرمانروا بشناسند- پس وی سر عبید اللّه پسر عمر را گرفت و عبید اللّه نیز سر او را، سپس آن دو را از هم جدا کردند و آن روز زمین بر مردم تاریک شد و این بر دل مردم گران آمد و ترسیدند که با کشته شدن جفینه و هرمزان و دختر بولؤلؤ به دست عبید اللّه، گرفتاری ای از آسمان پدید آید.
و ابو وجزه آورده است که پدرم گفت: آن روز عبید اللّه را دیدم که با عثمان چنگ در موی یکدیگر افکنده بودند و عثمان می گفت «خدا تو را بکشد! مردی نماز گزار و دختری کوچک و یکی دیگر را که در پناه برانگیخته خدا (ص) بود کشتی، رها کردن تو درست نیست» و هم گفت: به شگفت آمدم از عثمان که چون به فرمانروائی رسید چگونه او را رها کرد تا سپس دانستم که عمرو پسر عاص پا در میانی کرده و او را از اندیشه اش برگردانیده است.
آورده اند که عمران پسر مناح گفت چون عبید اللّه پسر عمر، هرمزان و دختر ابو لؤلؤ را بکشت سعد پسر ابو وقاص با او در آویخت و هر یک موی دیگری را گرفته می کشیدند و سعد نیز در گیرو دار همین کار می گفت:
«جز تو هیچ شیری نیست که یک بار غرشی سر دهد
و از تو است که شیران زمین به سختی ها دچار می شوند و نابود می گردند» «1» پس عبید اللّه گفت:
«بدان من گوشتی نیستم که آسان از گلوی تو فرو روم
پس از همان گنجشگان زمین هر چه می خواهی بخور.»
پس عمرو پسر عاص. بیامد و چندان با عبید اللّه سخن گفت و با او نرمی نمود تا شمشیرش را از او گرفته در زندان افکندند و پس از آن که عثمان بر سر کار آمد وی را آزاد کرد
آورده اند که محمود پسر لبید می گفت: من گمان می کردم که عثمان چون بر سر کار آید عبید اللّه را خواهد کشت و این پندارم بر بنیاد آن گیرو داری بود که دیدم با وی داشت زیرا او و سعد بیش از همه یاران برانگیخته خدا (ص) با وی سرسختی می نمودند.
و از زبان مطلب پسر عبد اللّه آورده اند که علی به عبید اللّه پسر عمر گفت: دختر ابو لؤلؤ چه گناهی داشت که او را کشتی؟ و هم آورده اند که پیشنهاد علی و پیشنهاد بزرگ ترین یاران برانگیخته خدا- به هنگامی که عثمان اندیشه ایشان را پرسید- این بود که باید عبید اللّه را کشت، با این همه، عمرو پسر عاص با عثمان به سخن پرداخت تا وی را رها کرد و علی می گفت: اگر دستم به عبید اللّه پسر عمر رسد و توانائی داشته باشم او را به سزای کارش خواهم کشت.
و از زبان زهری آورده اند که چون عثمان به فرمانروائی رسید مهاجران و انصار را بخواند و گفت: پیشنهادی به من دهید درباره کشتن این کسی که چنین رخنه ای در کیش ما پدید آورده است پس همه مهاجران و انصار یک سخن و همداستان شده و عثمان را بر کشتن او دلیر می کردند و اندکی از مردم می گفتند:
خدا هرمزان و جفینه را از آمرزش خود دور گرداند، می خواهند عبید اللّه را به دنبال پدرش فرستند، پس سخن در این باره بسیار شد و عمرو پسر عاص گفت:
ای فرمانروای گروندگان! این پیش آمد پیش از آن که تو به فرمانروائی بر مردم رسی روی داده، پس چشم از او بپوش. مردم از سخن عمرو پسر عاص پراکنده شدند.
و از زبان ابن جریج آورده اند که عثمان اندیشه مسلمانان را در این باره بپرسید پس یک سخن گفتند که باید خونبهای هرمزان و دختر بولؤلؤ را پرداخت- و در برابر آن دو نباید عبید اللّه پسر عمر را کشت «1»- و آن دو، مسلمان شده
بودند و عمر برایشان درآمدی نهاده بود و در آینده که به علی پسر ابو طالب دست فرمانبری داده شد خواست عبید اللّه پسر عمر را بکشد و او از چنگ وی به سوی معاویه پسر ابو سفیان گریخت و همچنان با او بود تا در جنگ صفین کشته شد «1»
و طبری در تاریخ خود 5/41 می نویسد: چون دست فرمانبری به عثمان دادند او در گوشه مسجد بنشست و عبید اللّه پسر عمر را که در خانه سعد پسر ابو وقاص زندانی بود بخواند و سعد همان بود که چون وی هرمزان و جفینه و دختر بولؤلؤ را بکشت و می گفت: به خدا سوگند البته مردانی را که در ریختن خون پدرم دست داشتند- به مهاجران و انصار گوشه می زند- خواهم کشت همان گاه سعد به سوی وی برخاست و شمشیر را از دست وی باز ستاند و مویش را کشید تا بر زمینش افکند و در خانه خویش زندانی اش کرد تا عثمان او را به در آورد پس عثمان به گروهی از مهاجران و انصار گفت: درباره این کسی که چنین رخنه ای در اسلام پدید آورده است پیشنهادهائی به من دهید پس علی گفت:
من بر آنم که وی را بکشی پس یکی از مهاجران گفت: عمر دیروز کشته شد و پسرش امروز کشته شود؟ پس عمرو پسر عاص گفت: ای فرمانروای گروندگان! خداوند تو را بر کنار داشت از این که این پیش آمد به روزگار فرمانروائی تو
بر مسلمانان روی دهد. عثمان گفت: من اکنون سرپرست ایشانم و برای آن خونبهائی نهادم و پرداخت آن را از دارائی خویش به گردن گرفتم گزارشگر گفت مردی از انصار که او را زیاد پسر لبید بیاضی می گفتند چون عبید اللّه پسر عمر را می دید می گفت
«ای عبید اللّه تو در برابر پسر اروی «1»
هیچ گریزگاه و پناهگاه و زینهاری نداری.
دست خویش را به خون کسی آلودی که به خدا سوگند ریختن آن ناشایست و ناروا بود،
کشتن هرمزان کاری سهمناک بود
که بی هیچ انگیزه ای انجام گرفت. مگر آن که گوینده ای بگوید:
آیا هرمزان را در کشته شدن عمر، گناهکار می شمارید؟
رویدادها بر روی هم تل انبار شد و بی خرد کسی گفت:
آری من او را گناهکار می شمارم او بود که به این کار فرمان داد و پیشنهاد آن را کرد.
جنگ افزار آن بنده در درون خانه اش بود
و آن را زیر و رو می کرد و دستور به دستور، ارجمند شناخته می شود.»
گزارشگر گفت: پس عبید اللّه پسر عمر به نزد عثمان شد و از زیاد پسر لبید و سروده اش گله مندی نمود پس عثمان زیاد پسر لبید را بخواند و او را از این سخنان بازداشت و زیاد نیز درباره عثمان چنین سرود:
«ای ابو عمرو- نام سرپوشیده عثمان-
دو دل مباش که عبید اللّه با کشتن هرمزان در گرو و در بند است.
پس به راستی اگر گناه وی و افزارهای لغزش را ندیده بگیری
تو و او با یکدیگر همچون دو اسب خواهید بود که برای گروبندی به
کار گیرند
آیا از او می گذری؟ هنگامی که به نادرست از او بگذری
پس تو به آن چه گزارش می کنی نزدیک نیستی».
پس عثمان زیاد پسر لبید را بخواند و او را از این سخنان بازداشت
گزارش بالا را ابن اثیر هم در الکامل 5/31 یاد کرده است.
امینی گوید: از گزارش هائی که آوردیم بر روی هم بر می آید که خلیفه، عبید اللّه- کشنده هرمزان و جفینه دختر کوچک بولؤلؤ- را به سزای آدمکشی نرسانید با آن که بسیاری از یاران پیامبر در کیفر دادن او پا می فشردند و سرور ما فرمانروای گروندگان (ع) نیز با ایشان هماهنگی می نمود، با این همه و با آنکه پیشنهاد علی با آئین نامه پیامبر و نامه خداوندی همساز بود و خود بر بنیاد گفته چون و چرا ناپذیر پیامبر درستکار، استادترین پیروان وی در داوری شناخته می شد، باز هم پیشنهاد او و دیگر یاران پیامبر را ندیده گرفته و به پیشنهاد عمرو- پسر عاصی و نابغه- چسبید که- در ج 2 ص 120 تا 176 از چاپ دوم- سرگذشت او را به گستردگی آوردیم و از همان جا چگونگی گوهر و تبار و دانش و پابندی او به کیش ما را می توانی دریافت، آری دستور چنین کسی به کار بسته شد که به عثمان گفت: «این پیش آمد در هنگامی روی داده که تو بر مردم فرمانروائی نداشته ای و …»
با این که آن کس که در آن هنگام بر سر کار بوده- که همان خلیفه کشته شده باشد- در باز پسین دم از زندگی اش فرمان داد که اگر پسرش گواهی داد گر نیارد بر این که هرمزان پدر او را کشته، بایستی به کیفر کار خود کشته شود. و خیلی روشن است که او چنین گواهی نیاورد پس عبید اللّه تا هنگامی که رهایش کردند همچنان دربند این فرمان بود و گذشته از این خون جفینه و دختر بولؤلؤ را هم به گردن داشت.
آیا آئین اسلام گفته است که اگر خلیفه بخواهد آئین های کیفری خدا را روان گرداند باید پیش آمدها به هنگام فرمانروائی او روی داده باشد؟ تا پسر نابغه- عمرو- آن هیابانگ ها را راه بیاندازد؟ و اگر این خوابشان درست باشد پس دیگر چه
نیازی بوده است که خلیفه از مردم بخواهد بزهکار را ببخشند؟ و باز گرفتیم که خلیفه یک روزگار می تواند در جائی که کسی کشته شده و بازمانده ندارد چنین گذشتی کند یا از مردم چنین گذشتی بخواهد ولی آیا می تواند فرمانی را هم که به دستور خلیفه پیش از او باید روان گردانید پامال کند؟ و آیا مسلمانانی که درخواست چنین بخششی از ایشان شد و ایشان هم آن چه در دست شان نبود بخشیدند آیا روا بود چنان فرمان گذرا و بی چون و چرائی را پامال کنند؟ و اگر هم گرفتیم که روا بوده، آیا بخشش چند تن از ایشان بس بود که تبهکار بی کیفر بماند؟ یا می باید همه مسلمانان در این باره با ایشان هم آواز گردند؟ و تو می بینی در میان مسلمانان کسانی بوده اند که کیفر ندادن او را زمینه ای برای پرخاش و خرده گیری به عثمان گرفتند تا آن جا که وی چون دید مسلمانان جز کشتن عبید اللّه راهی را نمی پذیرند به او دستور داد تا به سوی کوفه کوچ کند و آن جا خانه و زمین به وی بخشید که همان است که به آن، کوفک پسر عمر می گفتند و این بر مسلمانان، گران و سهمگین آمد و در پیرامون آن سخن بسیار گفتند. «1»
و آن گاه فرمانروای گروندگان علی (ع) که سرور توده و داناترین ایشان به فرمان ها و آئین های کیفری بود با عبید اللّه دشمنی می نماید و او را بیم می دهد که در برابر این بزهکاری اش هرگاه بر وی دست یابد وی را بکشد. و هنگامی هم که بر سر کار می آید به پیگرد او می پردازد تا وی را بکشد پس او از نزد وی به شام- به سوی معاویه می گریزد و چنان چه در الکامل از ابن اثیر 3/32 می خوانیم در پیکار صفین کشته می شود. و در استیعاب از ابن عبد البر نیز آمده است که:
او پس از مسلمان شدن هرمزان، وی را بکشت و عثمان او را بخشید و چون علی بر سر کار آمد او بر خویشتن بترسید و به سوی معاویه گریخت تا در صفین کشته شد و در مروج الذهب 2/24 می خوانیم: که علی او را (در جنگ) بزد و جامه های آهنینی را که بر تن داشت بدرید چندان که شمشیر وی با آن چه در اندرون
او بود بیامیخت و به هنگامی که علی به پیگرد او پرداخت تا در برابر خون هرمزان او را بکشد و او بگریخت علی گفت: اگر امروز از چنگ من به در رفتی روز دیگر به در نروی.
و همه این ها می رساند که هم فرمانروای گروندگان (ع) با پی گیری و پافشاری می خواسته است که گناه او بخشیده نشود و هم گذشتن عثمان از او داوری روا و گذرا نبوده که بتوان از آن پیروی کرد و گرنه علی نه در پی آن بر می آمد که وی را بجوید و نه بر آن می شد که بکشدش. تا آن جا که در روز صفین نیز همان گناهش را به رخ او می کشد و آن گاه که عبید اللّه در برابر مردم آشکار می گردد علی او را آواز می دهد: و ای بر تو ای پسر عمر! برای چه با من جنگ می کنی؟ به خدا سوگند که اگر پدرت زنده بود با من نمی جنگید.
پاسخ داد خون عثمان را می جویم گفت: تو خون عثمان را می خواهی و خدا از تو خون هرمزان را می خواهد پس علی اشتر نخعی را بفرمود تا به سوی او بیرون شود «1»
این جا دیگر بهانه هائی که برای چشم پوشی از عبید اللّه و زنده گذاشتن او می آوردند به پایان می رسد با این همه، قاضی القضاة (داور داوران) سر خویش را از نهانگاه نیرنگ بازی به در آورده و به استاد خود ابو علی چنین بسته که او گفته: «2» عثمان با چشم پوشی از او خواست که کیش ما به ارجمندی رسد زیرا او ترسید که کشته شدن وی به گوش دشمنان خورده و بگویند: پیشوایشان را کشتند و فرزند او را هم کشتند و چگونگی رویداد را در نیافته به سرزنش مسلمانان برخیزند. پایان
آیا کسی هست از این مرد بپرسد کدام سرزنشی بر مسلمانان خواهد بود که دستور آئین خویش را به کار بسته و داوری خلیفه پیشین را درباره فرزند تبهکارش که خون بیگناهان را ریخت روان گردانند؟ و در کار کیش خدا هیچ گونه دلسوزی ای
به او گریبان گیر ایشان نشود (چون او از مرزهائی که خدای پاک نهاده بود گام فراتر نهاد و کسانی که از مرزهای خدا گام فراتر نهند ایشانند ستمگران) و هیچ هم پروای این نکردند که دیروز به داغ کشته شدن پدر دچار گردید و امروز خودش کشته می گردد و برای خاندانش داغ بر روی داغ می آید. آری چنین کاری در زمینه کیش ها مایه سرفرازی ای است که همه چشم به آن دارند زیرا انگیزه آن سخت سری در گرویدن است و روا داشتن بینش، و دلیری در راه خدا و نگهبانی بر مرزهای نامه خدا و آئین نامه پیامبرش (ص)، و گرفتن گرد آورده های کیش یگانه پرستی. و آن گاه کدام توده است که این همه انگیزه های گردن فرازی را در خود بنماید و فرازهای ستایش آمیز در پیرامون او پرداخته نشود و پیاپی آفرین وزه برایش گفته نیاید؟ آری سرزنش را تنها در جائی باید جست که در کار بستن دستورها سستی شود و- به بهانه های پوچ و ناچیز- آئین های کیفری را پایمال کنند و در پی هوس ها و دلخواسته ها روند. با این همه چه باید کرد که استاد ابو علی خوش داشته که در پشتیبانی از عثمان بهره ای داشته باشد و ناچار به پشتیبانی پرداخته است
و تازه آن چه خلیفه انجام داد گرهی کور برای کسانی پدید آورد که خواستند از شیوه او پیروی کنند زیرا برای پاک نمودن کار او- که با نامه خدا و آئین نامه پیامبر ناساز بود- به دست و پا افتادند و در روشنگری آن چه رویداد به آن باز می گردد به گل فرو ماندند، چندان که یکی پنداشت از این رو وی را بخشیده که سرپرست مردمان، می تواند چنین کاری کند و بر بنیاد این پندار، پیشوا می تواند به جای کشتن کشنده، با گرفتن خونبها از وی سازش نماید هر چند نمی تواند که یکسره او را ببخشد چون کیفر دادن او حق مسلمانان است زیرا مرده ریگ او نیز به ایشان می رسد و پیشوا نماینده ایشان است- در به پا داشتن آئین ها- و اگر چشم پوشی نماید حقی را که ایشان داشته اند از بیخ و بن نابود گردانیده و این روا نیست. و از همین روی نیز پدر و نیا نمی توانند به نمایندگی فرزند چشم پوشی نمایند هر چند می توانند کیفر ستمگر را به گونه ای رسا بخواهند، البته پیشوا نیز می تواند که با گرفتن
خونبها سازش نماید «1»
دیگری نیز می پندارد که عثمان از مسلمانان خواست عبید اللّه را ببخشند و آنان هم که بازماندگان مرد کشته شده بودند- چون بازمانده ای نداشت- درخواست او را پذیرفتند. و ما نمی دانیم آیا ایشان در جستجوی بازماندگان او در شهرهای ایران برآمدند؟ چون آن مرد و خاندانش ایرانی بوده اند- یا ایشان- برای داوری به این که بازماندگانی ندارد- همین را بس دانستند که کسی از ایشان را در مدینه نمی دیدند. و او در آن شهر، تنها بود و خانواده و خویشاوندانی نداشت، یا این که از پیش خود به این گونه داوری نمودند. و مگر چه زیانی بر ایشان داشت که کار را بر می گرداندند به بازماندگان او در کشور خودش و ایشان را زینهار می دادند تا به سراغ آن که کسی از ایشان را کشته بود بیایند و او را کیفر دهند یا از وی چشم بپوشند؟
و تازه کجا مسلمانان، درخواست عثمان را پذیرفتند؟ مگر نه سرور ایشان (ع) می گفت: این تبهکار را بکش و به سزای خود برسان که به راستی کاری سهمگین به جای آورده است و خلیفه پیشین نیز دستور داد که او را کیفر دهند و در میان توده مسلمانان کسی- جز عمر و عاص پسر نابغه- نبود که از وی پشتیبانی نماید یا از گناهش چشم بپوشد و دیدیم که به گزارش ابن سعد، زهری می گفته: مهاجران و انصار، یک سخن همداستان شده و عثمان را به کشتن او دلیر می گردانیدند.
سومی هم آمده است و فلسفه هائی می بافد که از زبان استاد ابو علی شنیدی.
و آیا چنان سرزنش ها و ننگ ها و دشنام هائی که بر بنیاد فلسفه ایشان با کشتن پسر عمر پدید می آمد، دامن گیر امویان شد که تنها در یک روز چنان کشتاری همگانی- در میان خاندان پاک پیامبر- به راه انداختند و پدر را که سرور جوانان بهشتیان بود با زادگان و بستگان وی از کودک شیرخوار و نوجوان گرفته تا پیر مرد و میانسال همه را سر بریدند؟
یکی دیگر هم پیدا شده و برای هرمزان، باز مانده ای تراشیده است به نام قماذبان. و بر آن رفته که او با پافشاری مسلمانان از گناه عبید اللّه در گذشت طبری در تاریخ خود 5/43 گزارشی از سری بازگو می کند که آن را شعیب از سیف پسر عمر و او از ابو منصور گرفته است که این گفت: شنیدم قماذبان رویداد کشته شدن پدرش را بازگو می کرد و می گفت: ایرانیانی که در مدینه بودند برخی با برخی رفت و آمد داشتند، یک بار فیروز (ابو لؤلؤ) به پدرم گذر کرد و با او دشنه ای دو سره بود، پدرم آن را از دست وی گرفت و گفت: در این شهرها چه می کنی؟ گفت: با این، کارد تیز می کنم «1» پس مردی وی را دید و چون عمر زخم خورد آن مرد گفت: من این کارد را دست هرمزان دیدم که آن را به فیروز داد پس عبید اللّه روی به هرمزان آورد و او را بکشت و چون عثمان بر سر کار آمد مرا خوانده وی را به دست من سپرد و گفت: ای پسرکم! این کشنده پدر تو است و تو برای پرداختن به او سزاوارتر از مائی پس برو و او را بکش پس من وی را بیرون بردم و در آن سرزمین هیچ کس نماند که همراه من نیاید جز آن که ایشان خواهش می کردند او را ببخشم پس من به ایشان گفتم: آیا من می توانم او را بکشم گفتند آری و عبید اللّه را دشنام دادند من گفتم آیا شما می توانید از کار من جلوگیری کنید؟ گفتند نه و باز او را به دشنام گرفتند پس من او را برای خدا و برای ایشان رها کردم پس مرا برداشتند و به خدا سوگند که من راه را تا به خانه نیامدم مگر بر روی سر و دست مردان.
اگر این باز مانده پنداری در آن جا بوده پس چرا- به گونه ای که در گزارش های درست آمده- عثمان بر فراز منبر گفت: «این مرد بازمانده ای ندارد که مرده ریگش به او رسد- مگر همه مسلمانان- و من نیز پیشوای شمایم»؟
و چرا به گزارش خود طبری در جای دیگر گفت: من سرپرست ایشانم و برای
آن خونبهائی نهادم که پرداخت آن را از دارائی خویش به گردن گرفتم؟ و اگر می دانست که چنان بازمانده ای هست چرا پیش از گفتگو با او، داوری کرد که به جای کیفر دادن کشنده باید خونبها پرداخت؟ و چرا پس از پیشنهاد خونبها، آن را به وی نپرداخت و بر دارائی خود هموار ساخت؟ و تازه سرانجام خونبها چه شد و با آن چه کردند؟ من نمی دانم.
و اگر مسلمانان پذیرفته بودند که کسی به نام قماذبان هست و هیچ کس هم در آن سرزمین نماند که همراه وی نیاید و او نیز سرانجام، کشنده پدرش را بخشید پس چه جای آن داشت که باز هم خلیفه به ایشان بگوید: من از او گذشتم آیا شما هم می گذرید؟- و یا به گزارش بیهقی: من از عبید اللّه پسر عمر گذشتم- و در هنگامی که بازمانده مردی که کشته شده زنده بود و راست راست راه می رفت دیگر چه جای آن داشت که خلیفه از مسلمانان بخواهد تا کشنده را ببخشند؟ و چه جای آن داشت که مسلمانان در چشم پوشی از او- و بخشیدن وی- با خلیفه هماهنگی نمایند؟ و چه جای آن داشت که سرور ما فرمانروای گروندگان برای سستی خلیفه در به کار بستن آئین کیفری، آن همه پرخاش و نکوهش روا دارد؟ و چه جای آن داشت که او (ع) به عبید اللّه بگوید: ای تبهکار! اگر روزی به چنگ من افتی تو را در برابر هرمزان خواهم کشت؟ و چه جای آن داشت که در آغاز فرمانروائی اش عبید اللّه را پیگرد نماید؟ و چه جای آن داشت که او- از بیم فرمانروای گروندگان- از مدینه به شام گریزد؟ و چه جای آن داشت که عمرو پسر عاصی به عثمان بگوید: این پیش آمد در هنگامی روی داده که تو فرمانروای مردم نبوده ای؟ و چه جای آن داشت که سعید پسر مسیب بگوید: خون هرمزان پایمال شد؟ و چه جای آن داشت که لبید پسر زیاد رو در روی عثمان بگوید، آیا می بخشی و هنگامی که به ناروا ببخشی …؟ و چه جای این گزارش بود که ملک العلماء حنفی در بدائع الصنائع 7/245 بازگو کرده و آن را پشتوانه دستور آئین گردانیده و می گوید: گزارش شده که چون
سرور ما عمر (ض) کشته شد هرمزان بیرون شد و دشنه در دست او بود پس عبید اللّه پنداشت آن که سرور ما عمر (ض) را کشته همین است پس او را بکشت و این رویداد را برای سرور ما عثمان (ض) بازگو کردند پس سرور ما علی (ع) به سرور ما عثمان گفت: عبید اللّه را بکش سرور ما عثمان خودداری کرد و گفت:
چگونه مردی را بکشم که دیروز پدرش کشته شده؟ چنین نخواهم کرد، آن مرد، یکی از مردمان روی زمین بوده و من سرپرست اویم و از کشنده اش گذشتم و خونبهایش را می پردازم؟
و باز چه جای آن داشت که استاد ابو علی بگوید: راستی این که هرمزان بازمانده ای نداشت تا خون او را بجوید و پیشوا، بازمانده بی بازماندگان است و بازماندگان می توانند ببخشند.
آری با نگرش به همین خرده گیری ها بوده که ابن اثیر در الکامل 3/32 گزارشی را که می رساند بازماندگان هرمزان عبید اللّه را بخشیدند، نادرست شمرده و می نویسد:- در چگونگی رهائی یافتن عبید اللّه- آن یکی گزارش، درست تر است زیرا علی چون به فرمانروائی رسید خواست وی را بکشد و او از چنگ وی به شام نزد معاویه گریخت و اگر رهائی او به دستور بازماندگان بود علی کاری به کار او نداشت.
و تازه پیش از همه این ها، زنجیره گزارش پر از کژی و کاستی و بیماری و جای چون و چرا است زیرا طبری آن را از نامه سری پسر یحیی به وی بازگو می کند که با این نسبت هرگز یادی از وی ندیده ایم جز آن که نسائی گزارشی از سیف بن عمر را از دهان او بازگو کرده و گفته: آسیب پذیری این گزارش شاید برای آن باشد که سری بازگوگر آن است «1» و ابن حجر نیز او را همان سری پسر اسماعیل همدانی کوفی می شمارد که یحیی پسر سعید او را دروغگو دانسته و گروهی از پاسداران گزارش ها، سخنانش را سست می شمارند. و ما بر آنیم که
وی همان سری پسر عاصم همدانی است که در بغداد زیستن گرفته و در سال 258 مرده و پسر جریر طبری نزدیک سی سال با وی همروزگار بوده و ابن خراش او را دروغ پرداز می خوانده و ابن عدی گزارش های او را بسیار سست می شمرده و گوید: وی گزارش دزدی می کرده و ابن حبان می افزاید: او گزارش هائی را که از رفتار و گفتار یاران پیامبر داشته به گونه گزارش هائی در می آورده که از رفتار و گفتار خود پیامبر رسیده، و پشتوانه گرفتن سخن او روا نیست و نقاش درباره یک گزارش می گوید: این را سری از پیش خود ساخته «1» پس این نام از آن دو تن دروغ ساز است که جدا کردن آن دو از یکدیگر- و نشاندادن آن که در این جا گزارشی از وی آمده- چندان ارزشی ندارد.
و یاد کردن او با نشانی «پسر یحیی» نیز برای چسباندن او است به یکی از نیاکانش- چنانکه ابن حجر در نامیدن او به پسر سهل این را یادآوری کرده «2»- و تازه اگر نگوئیم این کار گونه ای نیرنگ بازی و نهان داشتن کاستی گزارش است. و البته خوانندگان نپندارند که این مرد همان سری پسر یحیی است که به گزارش های او پشتگرمی دارند زیرا وی بسی پیش از این می زیسته و در سال 167 در گذشته «3» و طبری که آن گزارش را- از نامه سری به خویش- بازگو کرده، 57 سال پس از این به سال 224، تازه پای به جهان نهاده است.
دیگر از میانجیان زنجیره گزارش، شعیب پسر ابراهیم کوفی است که ناشناس مانده و ابن عدی گوید: شناخته نشده و ذهبی گوید: زنجیره گزارش او- از نوشته های سیف- گونه ای ناشناختگی دارد «4»
دیگری نیز سیف پسر عمر تمیمی بازگوگر گزارش های ساختگی است که چنان چه زندگی نامه اش در ص 136 گذشت او را رها کرده و از چشم ها انداخته و از بد کیشان می شمرند و همگی همداستان اند که گزارش های او سست و ناتوان است و گذشت که سیوطی، گزارشی با همین زنجیره یاد کرده و سپس می گوید: ساختگی است و در زنجیره آن، کسانی اند که گزارش هاشان سست است و بدترین ایشان سیف پسر عمر.
دیگری نیز ابو منصور است و این نام سرپوشیده از آن چند تن از کسانی است که گزارش هاشان سست شمرده شده و بر ایشان و گزارش هاشان پشتگرم نتوان بود.
بهانه ساختگی
راستی این که مهر عثمان، محب طبری را کور و کر ساخته و بهانه ساختگی دیگری- به جز آن چه یاد شد- آورده و در ریاض النضره 2/150 به گونه دو پاسخ آن را گنجانیده است: نخست این که هرمزان با ابو لؤلؤ در آن کار همدست بوده و یاری اش داده و هر چند کسی که کار بر دست او انجام شده تنها بولؤلؤ بوده، با این همه، کسی که دیگری را در کشتن پیشوای دادگر، یاری دهد کشتن او- از دیدگاه گروهی از پیشوایان- روا است و به اندیشه بسیاری از آئین شناسان، کسی که دستور به کشتن دیگری دهد و آن که فرمان وی را به کار بندد هر دو باید کشته شوند و عبید اللّه پسر عمر نیز همین را نشان بی گناهی خود گرفت و گفت: عبد الرحمن پسر بوبکر، وی را آگاه ساخته که او دید ابو لؤلؤ و جفینه و هرمزان به جائی درآمده و به گفتگو پرداختند و میان ایشان دشنه ای دو سر بود که دسته آن در میانش جای داشت و فردای همین نشست بود که عمر کشته شد پس عثمان، عبد الرحمن پسر عوف را بخواست و در این باره از وی پرسش کرد او گفت بنگرید اگر این کارد هم دو سره باشد جز این گمانی نمی رود که
ایشان بر کشتن او همداستان شده بودند پس چون در کارد نگریستند دیدند به همان گونه است که عبد الرحمن می گوید. و از همین روی بود که عثمان، عبید اللّه پسر عمر را نکشت چون بر بنیاد آن زمینه ها، دید که نباید وی را کشت یا در کشتن وی دو دل شد و بایسته بودن آن را برای همین دو دلی نپذیرفت.
پاسخ دوم: راستی این که عثمان ترسید با کشتن وی آشوبی بزرگ برخیزد زیرا تیمیان و عدویان پشتیبانش بوده از کشتن وی جلوگیری می کردند و امویان نیز گرایش به وی داشتند تا جائی که عمرو پسر عاص گفت: «دیروز فرمانروای گروندگان کشته شد و امروز پسرش کشته آید؟ نه سوگند به خدا که هرگز چنین نخواهد شد» و سپس به سرکشان گرائید. و عثمان که چنین دید برای آرام کردن آشوب، بهره برداری کرد و گفت: کار او با من است و من بازماندگان هرمزان را از وی خشنود می نمایم.
امینی گوید: همدست شمردن هرمزان با ابو لؤلؤ در کشتن خلیفه- و آن هم بی هیچ چون و چرا- تنها بر بنیاد سخنی بوده است که عبد الرحمن پسر بوبکر گفت: «که من دیدم آن دو با هم در گوشی سخن می گفتند و نزد ابو لؤلؤ دشنه ای دو سر بود» و آن گاه گنهکار شمردن کسی بر بنیاد این داوری، دشوارتر است از گرفتن خورشید در مشت، زیرا این گمان نیز می رفته که آن دو در پیرامون کار دیگری که میان خودشان داشته اند گفتگو می کرده اند یا ابو لؤلؤ درباره همان کاری که می خواسته انجام دهد اندیشه او را پرسیده و هرمزان وی را- از انجام آن- باز داشته و باز او به سخن وی گوش نداده و فردا عمر را کشته و مانند این گمان ها. پس چگونه می توان هرمزان را سزاوار کیفری دانست با آنکه هر گونه دو دلی در گناه کار بودن کسی بایستی ما را از کیفر دادن او باز دارد «1»
گرفتیم که عبد الرحمن آن همدستی را دیده و با لافزنی گفته است که
در برابر چشم من چنان پیش آمدی روی داد. با این همه آیا در کیش خداوندی می توان مسلمانی را تنها با گواهی یک مرد کشت؟ آن هم در جائی که گواهان آئین پسندانه ای- همساز با آن لاف- نباشد؟ البته نه، و از همین روی بود که چون داستان از آغاز تا انجام- به گوش خود عمر رسید و دانست که بولؤلؤ با هرمزان گفتگوهائی نهانی داشته، گفت: من نمی دانم این چیست، بنگرید هرگاه من مردم از عبید اللّه بخواهید که گواهی به زیان هرمزان بیارد تا دانسته شود که او مرا کشته اگر گواه آورد، که خون او- در برابر خون من- ریختنی بوده و اگر گواهی نتوانست بیارد در برابر هرمزان خون عبید اللّه را بریزید.
و تازه گرفتیم که عبید اللّه گواهی بر همدستی هرمزان داشته ولی آیا می توانست سرخود به کیفر دادن وی برخیزد؟ یا باید کار او را با همه بازماندگان در میان بگذارد زیرا گمان آن بود که کسی از دیگران، گناه وی را ببخشد و بگذریم از این که می گویند کیفر دادن گنهکاران، با فرمانروا یا نماینده او است و توده دانشوران نیز برداشتشان همساز با این دستور است «1»
و باز اگر عبید اللّه- یا کسی که آئین کیفری را درباره او به کار نبست- چنین بهانه ای داشت البته آن را- در برابر توده پرخاشگر- آشکار می ساخت و نه سرور ما فرمانروای گروندگان می گفت: این تبهکار را بکش. و نه او را بیم می داد که چون بر وی دست یابد او را بکشد و نه در آغاز فرمانروای اش او را می خواست تا بکشد و نه عبید اللّه از او به سوی معاویه می گریخت و نه عثمان به این دستاویز بسنده می کرد که «کار خونخواهی با من است و همه مسلمانان بازماندگان آن کشته هستند» و نه به چشم پوشی از گناه وی و درخواست بخشش برای او از مسلمانان می کوشید و نه میان یاران پیامبر که همان جا بودند گفتگو بر سر آن پیش آمد در می گرفت و نه سعد پسر ابو وقاص به سوی او
برمی خاست و شمشیر را از دست او می ستاند و از مویش گرفته به زمین می افکند و در خانه خویش زندانی می کرد.
و تازه گرفتم که چنین بهانه ای برای عبید اللّه درباره هرمزان درست باشد ولی در کشتن دختر خردسال و تیره روز بولؤلؤ و در ترساندن همه بردگان- به کشتن ایشان- چه بهانه ای برای او دست و پا توان کرد؟
2- من نمی دانم محب این سرگذشت شگفت انگیز را از کجا آورده که تیمیان و عدویان برپاخاسته و از کشتن عبید اللّه جلوگیری می نمودند و توده امویان هم به گونه ای یک جا به سوی ایشان گرویدند تا فرمانروای تازه از ایشان بترسد.
و این چه فرمانروائی است که از نخستین روزش دستخوش بیم و هراس بوده؟ و اگر در آغاز فرمانروائی اش چنین سستی و ناتوانی ای از وی آشکار گردد پس از آن با کدام کر و فر و شکوه است که کار توده را می گرداند و آدمکشان را سزا می دهد و آئین های کیفری را بر پای می دارد؟ زیرا هر کس به سزای تبهکاری اش کشته شود و هر که آئین های کیفری درباره او به کار بسته آید ایل و تباری دارد که برای او به خشم می آیند و آنان نیز هم پیمانانی دارند که برای خشنود ساختن ایشان آماده می باشند.
در نامه هائی که سرگذشت ها و گزارش ها را بازگو می کند هیچ گونه نشانه ای از آن لاف که محب بهانه جوی آورده، نیست وگرنه سعد پسر ابو وقاص در روزی که به سوی عبید اللّه برخاست و مویش را گرفت و کشید و در خانه خویش زندانی اش کرد سزاوارتر بود که بترسد با آن که در آن روز نه هیچ یک از تیمیان دیده شد که سر راه بر سعد بندد و نه هیچ کدام از عدویان بر او پرخاش نمود و نه هیچ یک از امویان- بر سر آن کار- دشمنی نمود. ولی محب می خواهد که آن استخوان پوسیده ها را به جنبش و تکان آرد!
وانگهی اگر راستی کسانی را که او یاد کرده، در پامال کردن این دستور کیفری خدا، چندان پافشاری داشته اند که خلیفه ناچار شده برای پرهیز از تند و
تیزی خشم ایشان درخواستشان را بپذیرد، این گناهی است که با دادگری یاران پیامبر نمی سازد با آن که توده سنیان، در دادگری ایشان همداستان اند. و باز اگر خلیفه- در انجام آن چه می خواست به جای آرد- از پرخاش و نکوهش سرزنشگران می هراسید پس چرا از پرخاش های یاران پیامبر در سرانجام روزگارش- که انگیزه ای جز پیش آمدهای وابسته به خودش نداشت- پروا نکرد تا آن جا که کار به نابودی خودش کشید؟ آیا در آغاز ترسو بود و سپس دلیر گردید؟
از محب طبری بپرس!

      الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 8، ص: 191

متن عربی

7- تعطیل الخلیفة القصاص

أخرج الکرابیسی فی أدب القضاء بسند صحیح إلی سعید بن المسیب أنّ عبد الرحمن بن أبی بکر قال: لمّا قتل عمر إنّی مررت بالهرمزان و جفینة و أبی لؤلؤة و هم نجیٌّ، فلمّا رأونی ثاروا فسقط من بینهم خنجر له رأسان نصابه فی وسطه، فنظروا إلی الخنجر الذی قتل به عمر فإذا هو الذی وصفه، فانطلق عبید اللَّه بن عمر

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 8، ص: 191

فأخذ سیفه حتی سمع ذلک من عبد الرحمن، فأتی الهرمزان فقتله و قتل جفینة [و قتل ] «1» بنت أبی لؤلؤة صغیرة و أراد قتل کلّ سبیّ بالمدینة فمنعوه؛ فلمّا استخلف عثمان قال له عمرو بن العاص: إنّ هذا الأمر کان و لیس لک علی الناس سلطان فذهب دم الهرمزان هدراً.

و أخرجه الطبری فی تاریخه «2» (5/42) بتغییر یسیر و المحبّ الطبری فی الریاض «3» (2/150)، و ذکره ابن حجر فی الإصابة (3/619) و صحّحه باللفظ المذکور.

و ذکر البلاذری فی الأنساب (5/24) عن المدائنی، عن غیاث بن إبراهیم: أن عثمان صعد المنبر فقال: أیّها الناس إنّا لم نکن خطباء و إن نَعِش تأتکم الخطبة علی وجهها إن شاء اللَّه، و قد کان من قضاء اللَّه أنّ عبید اللَّه بن عمر أصاب الهرمزان و کان الهرمزان من المسلمین «4» و لا وارث له إلّا المسلمون عامّة و أنا إمامکم و قد عفوت أ فتعفون؟ قالوا: نعم. فقال علیّ: «أَقِدِ الفاسقَ فإنّه أتی عظیماً، قتل مسلماً بلا ذنب». و قال لعبید اللَّه: «یا فاسق لئن ظفرت بک یوماً لأقتلنّک بالهرمزان».

و قال الیعقوبی فی تاریخه «5» (2/141): أکثر الناس فی دم الهرمزان و إمساک عثمان عبید اللَّه بن عمر، فصعد عثمان المنبر فخطب الناس، ثمّ قال: ألا إنّی ولیّ دم الهرمزان و قد وهبته للَّه و لعمر و ترکته لدم عمر. فقام المقداد بن عمرو فقال: إنّ الهرمزان مولی للَّه و لرسوله و لیس لک أن تهب ما کان للَّه و لرسوله. قال: فننظر و تنظرون، ثمّ أخرج

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 8، ص: 192

عثمان عبید اللَّه بن عمر من المدینة إلی الکوفة، و أنزله داراً فنُسِب الموضع إلیه- کُوَیْفة ابن عمر- فقال بعضهم.

          أبا عمرو «1» عبیدُ اللَّهِ رهنٌ             فلا تشکُکْ بقتلِ الهرمزان

 

و أخرج البیهقی فی السنن الکبری (8/61) بإسناد عن عبد اللَّه «2» بن عبید بن عمیر قال: لمّا طعن عمر رضی الله عنه وثب عبید اللَّه بن عمر علی الهرمزان فقتله، فقیل لعمر: إنّ عبید اللَّه بن عمر قتل الهرمزان. قال: و لم قتله؟ قال: إنّه قتل أبی. قیل: و کیف ذاک؟ قال: رأیته قبل ذلک مستخلیاً بأبی لؤلؤة و هو أمره بقتل أبی. قال عمر: ما أدری ما هذا، انظروا إذا أنا متّ فاسألوا عبید اللَّه البیّنة علی الهرمزان: هو قتلنی؟ فإن أقام البیّنة فدمه بدمی، و إن لم یقم البیّنة فأقیدوا عبید اللَّه من الهرمزان. فلمّا ولی عثمان رضی الله عنه قیل له: ألا تمضی وصیّة عمر رضی الله عنه فی عبید اللَّه؟ قال: و من ولیّ الهرمزان؟ قالوا: أنت یا أمیر المؤمنین. فقال قد عفوت عن عبید اللَّه بن عمر.

و فی طبقات ابن سعد «3» (5/8- 10) طبع لیدن: انطلق عبید اللَّه فقتل ابنة أبی لؤلؤة و کانت تدّعی الإسلام، و أراد عبید اللَّه ألّا یترک سبیاً بالمدینة یومئذٍ إلّا قتله. فاجتمع المهاجرون الأوّلون فأعظموا ما صنع عبید اللَّه من قبل هؤلاء و اشتدّوا علیه و زجروه عن السبی، فقال: و اللَّه لأقتلنّهم و غیرهم. یعرّض ببعض المهاجرین، فلم یزل عمرو بن العاص یرفق به حتی دفع إلیه سیفه، فأتاه سعد فأخذ کلّ واحد منهما برأس صاحبه یتناصیان «4»، حتی حجز بینهما الناس، فأقبل عثمان و ذلک فی الثلاثة الأیّام الشوری قبل أن یبایع له، حتی أخذ برأس عبید اللَّه بن عمر و أخذ عبید اللَّه برأسه ثمّ حُجز بینهما و أظلمت الأرض یومئذٍ علی الناس، فعظم ذلک فی صدور

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 8، ص: 193

الناس و أشفقوا أن تکون عقوبة حین قتل عبید اللَّه جُفَینة و الهرمزان و ابنة أبی لؤلؤة.

و عن أبی وجزة عن أبیه قال: رأیت عبید اللَّه یومئذٍ و إنّه لیناصی عثمان، و إنّ عثمان لیقول: قاتلک اللَّه قتلت رجلًا یصلّی و صبیّة صغیرة، و آخر من ذمّة رسول اللَّه صلی الله علیه و آله و سلم ما فی الحقّ ترکک. قال: فعجبت لعثمان حین ولی کیف ترکه! و لکن عرفت أنّ عمرو بن العاص کان دخل فی ذلک فلفته عن رأیه.

و عن عمران بن منّاح قال: جعل سعد بن أبی وقّاص یناصی عبید اللَّه بن عمر حیث قتل الهرمزان و ابنة أبی لؤلؤة، و جعل سعد یقول و هو یناصیه:

          لا أُسْدَ إلّا أنتَ تنهِتُ واحداً             و غالت أُسودَ الأرض عنک الغوائلُ «1»

 

فقال عبید اللَّه:

          تعلّمُ أنّی لحمُ ما لا تسیغه             فکلْ من خشاش الأرض ما کنت آکلا

 

فجاء عمرو بن العاص فلم یزل یکلّم عبید اللَّه، و یرفق به حتی أخذ سیفه منه، و حبس فی السجن حتی أطلقه عثمان حین ولی.

عن محمود بن لبید: کنتُ أحسب أنّ عثمان إن ولی سیقتل عبید اللَّه لما کنت أراه صنع به، کان هو و سعد أشدّ أصحاب رسول اللَّه صلی الله علیه و آله و سلم علیه.

و عن المطّلب بن عبد اللَّه قال: قال علیّ لعبید اللَّه بن عمر: «ما ذنب بنت أبی لؤلؤة حین قتلتها؟». قال: فکان رأی علیّ حین استشاره عثمان و رأی الأکابر من أصحاب رسول اللَّه علی قتله، لکن عمرو بن العاص کلّم عثمان حتی ترکه، فکان علیّ یقول: «لو قدرت علی عبید اللَّه بن عمر و لی سلطان لاقتصصت منه».

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 8، ص: 194

و عن الزهری: لمّا استخلف عثمان دعا المهاجرین و الأنصار فقال: أشیروا علیّ فی قتل هذا الذی فتق فی الدین ما فتق. فأجمع رأی المهاجرین و الأنصار علی کلمة واحدة یشجّعون عثمان علی قتله، و قال جلّ الناس: أبعد اللَّه الهرمزان و جفینة یریدون یُتبعون عبید اللَّه أباه. فکثر ذلک القول، فقال عمرو بن العاص: یا أمیر المؤمنین إنّ هذا الأمر قد کان قبل أن یکون لک سلطان علی الناس فأعرض عنه، فتفرّق الناس عن کلام عمرو بن العاص.

و عن ابن جریح: إنّ عثمان استشار المسلمین فأجمعوا علی دیتهما، و لا یقتل بهما عبید اللَّه بن عمر، و کانا قد أسلما، و فرض لهما عمر، و کان علیّ بن أبی طالب لمّا بویع له أراد قتل عبید اللَّه بن عمر فهرب منه إلی معاویة بن أبی سفیان، فلم یزل معه فقتل بصفین «1».

و ذکر الطبری فی تاریخه «2» (5/41) قال: جلس عثمان فی جانب المسجد- لمّا بویع- و دعا عبید اللَّه بن عمر، و کان محبوساً فی دار سعد بن أبی وقّاص، و هو الذی نزع السیف من یده بعد قتله جُفَینة و الهرمزان و ابنة أبی لؤلؤة، و کان یقول: و اللَّه لأقتلنّ رجالًا ممّن شرک فی دم أبی. یعرّض بالمهاجرین و الأنصار فقام إلیه سعد فنزع السیف من یده، و جذب شعره حتی أضجعه إلی الأرض، و حبسه فی داره حتی أخرجه عثمان إلیه، فقال عثمان لجماعة من المهاجرین و الأنصار: أشیروا علیّ فی هذا الذی فتق فی الإسلام ما فتق، فقال علیّ: «أری أن تقتله».

فقال بعض المهاجرین: قُتل عمر أمس و یُقتل ابنه الیوم؟ فقال عمرو بن العاص: یا أمیر المؤمنین إنّ اللَّه قد أعفاک أن یکون هذا الحدث کان و لک علی المسلمین سلطان، إنّما کان هذا الحدث و لا سلطان لک، قال عثمان: أنا ولیّهم و قد جعلتها دیة و احتملتها فی مالی،

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 8، ص: 195

قال: و کان رجل من الأنصار یقال له: زیاد بن لبید البیاضی إذا رأی عبید اللَّه بن عمر قال:

          ألا یا عبیدَ اللَّهِ ما لک مهربٌ             و لا ملجأٌ من ابن أروی «1» و لا خفرْ

             أصبتَ دماً و اللَّهِ فی غیرِ حلّهِ             حراماً و قتلُ الهرمزان له خطرْ

             علی غیر شی ءٍ غیر أنْ قالَ قائلٌ             أ تتّهمون الهرمزانَ علی عمرْ

             فقال سفیهٌ و الحوادث جمّةٌ             نعم اتّهمه قد أشار و قد أمرْ

             و کان سلاحُ العبدِ فی جوفِ بیتِهِ             یقلّبها و الأمرُ بالأمرِ یعتبرْ

 

قال: فشکا عبید اللَّه بن عمر إلی عثمان زیاد بن لبید و شعره، فدعا عثمان زیاد ابن لبید فنهاه، قال: فأنشأ زیاد یقول فی عثمان:

          أبا عمرو عبیدُ اللَّهِ رهنٌ             فلا تشکک بقتلِ الهرمزانِ

             فإنَّک إن غفرتَ الجرمَ عنه             و أسباب الخطا فَرَسا رهانِ

             أ تعفو إذ عفوت بغیر حقٍّ             فما لک بالذی تحکی یدانِ

 

فدعا عثمان زیاد بن لبید فنهاه و شذّبه. و ذکره ابن الأثیر فی الکامل «2» (5/31).

قال الأمینی: الذی یعطیه الأخذ بمجامع هذه النقول أنّ الخلیفة لم یُقِد عبید اللَّه قاتل الهرمزان و جفینة و ابنة أبی لؤلؤة الصغیرة، مع إصرار غیر واحد من الصحابة علی القصاص، و وافقهم علی ذلک مولانا أمیر المؤمنین علی علیه السلام، لکنه قدّم علی رأیه الموافق للکتاب و السنّة، و هو أقضی الأمّة بنص النبیّ الأمین و علی آراء الصحابة إشارة عمرو بن العاصی ابن النابغة- المترجم فی الجزء الثانی صفحة (120- 176) بترجمة ضافیة تعلمک حسبه و نسبه و علمه و دینه- حیث قال له: إنّ هذا الأمر کان

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 8، ص: 196

و لیس لک علی الناس سلطان … إلخ. علی حین أنّ من کانت له السلطة عندئذٍ، و هو الخلیفة المقتول، فی آخر رمق من حیاته حکم بأن یقتصّ من ابنه إن لم یقم البیّنة العادلة بأنّ الهرمزان قتل أباه، و من الواضح أنّه لم یقمها، فلم یزل عبید اللَّه رهن هذا الحکم حتی أطلق سراحه، و کان علیه مع ذلک دم جفینة و ابنة أبی لؤلؤة.

و هل یشترط ناموس الإسلام للخلیفة فی إجرائه حدود اللَّه وقوع الحوادث عند سلطانه؟ حتی یصاخ إلی ما جاء به ابن النابغة، و إن صحّت الأحلام فاستیهاب الخلیفة لما ذا؟ وهب أنّ خلیفة الوقت له أن یهب أو یستوهب المسلمین حیث لا یوجد ولیّ للمقتول، و لکن هل له إلغاء الحکم النافذ من الخلیفة قبله؟ و هل للمسلمین الذین استوهبهم فوهبوا مالا یملکون ردّ ذلک الحکم البات؟ و علی تقدیر أن یکون لهم ذلک، فهل هبة أفراد منهم وافیة لسقوط القصاص، أو یجب أن یوافقهم علیها عامّة المسلمین؟ و أنت تری أنّ فی المسلمین من ینقم ذلک الإسقاط و ینقد من فعله، حتی أنّ عثمان لمّا رأی المسلمین أنّهم قد أبوا إلّا قتل عبید اللَّه أمره فارتحل إلی الکوفة و أقطعه بها داراً و أرضاً، و هی التی یقال لها: کویفة ابن عمر، فعظم ذلک عند المسلمین و أکبروه و کثر کلامهم فیه «1».

و کان أمیر المؤمنین علی علیه السلام و هو سیّد الأمّة و أعلمها بالحدود و الأحکام یکاشف عبید اللَّه و یهدّده بالقتل علی جریمته متی ظفر به، و لمّا ولی الأمر تطلّبه لیقتله فهرب منه إلی معاویة بالشام، و قتل بصفّین، کما فی الکامل لابن الأثیر «2» (3/32). و فی الاستیعاب «3» لابن عبد البرّ: إنّه قتل الهرمزان بعد أن أسلم و عفا عنه عثمان، فلمّا ولی علیّ خشی علی نفسه فهرب إلی معاویة فقتل بصفّین.

و فی مروج

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 8، ص: 197

الذهب «1» (2/24): إنّ علیّا ضربه [ضربةً] «2» فقطع ما علیه من الحدید حتی خالط سیفه حشوة جوفه، و إنّ علیّا قال حین هرب فطلبه لیقید منه بالهرمزان: «لئن فاتنی فی هذا الیوم، لا یفوتنی فی غیره».

هذه کلّها تنمّ عن أنّ أمیر المؤمنین علیه السلام کان مستمرّا علی عدم العفو عنه، و أنّه لم یکن هناک حکم نافذ بالعفو یُتّبع، و إلّا لما طلبه و لا تحرّی قتله، و قد ذکّره بذلک یوم صفّین لمّا برز عبید اللَّه أمام الناس

فناداه علیّ: «ویحک یا ابن عمر علام تقاتلنی؟ و اللَّه لو کان أبوک حیّا ما قاتلنی». قال: أطلب «3» بدم عثمان. قال: «أنت تطلب بدم عثمان، و اللَّه یطلبک بدم الهرمزان»؛ و أمر علیّ الأشتر النخعی بالخروج إلیه «4».

إلی هنا انقطعت المعاذیر فی إبقاء عبید اللَّه و العفو عنه، لکن قاضی القضاة أطلع رأسه من مکمن التمویه، فعزا إلی شیخه، أبی علیّ أنّه قال «5»: إنّما أراد عثمان بالعفو عنه ما یعود إلی عزّ الدین، لأنّه خاف أن یبلغ العدوّ قتله فیقال: قتلوا إمامهم، و قتلوا ولده، و لا یعرفون الحال فی ذلک فیکون فیه شماتة. انتهی.

أولا تسائل هذا الرجل؟ عن أیّ شماتة تتوجّه إلی المسلمین فی تنفیذهم حکم شرعهم و إجرائهم قضاء الخلیفة الماضی فی ابنه الفاسق قاتل الأبریاء، و أنّهم لم تأخذهم علیه رأفة فی دین اللَّه لتعدّیه حدوده سبحانه (وَ مَنْ یَتَعَدَّ حُدُودَ اللَّهِ فَأُولئِکَ هُمُ الظَّالِمُونَ ) «6» و لم یکترثوا لأنّه فی الأمس أُصیب بقتل أبیه و الیوم یقتل هو

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 8، ص: 198

فتشتبک المصیبتان علی أهله، هذا هو الفخر المرموق إلیه فی باب الأدیان لأنّه منبعث عن صلابة فی إیمان، و نفوذ فی البصیرة، و تنمّر فی ذات اللَّه، و تحفّظ علی کتاب اللَّه و سنّة نبیّه صلی الله علیه و آله و سلم؟ و أخذ بمجامیع الدین الحنیف، فأیّ أمّة هی هکذا لا تنعقد علیها جمل الثناء و لا تفد إلیها ألفاظ المدح و الإطراء؟ و إنّما الشماتة فی التهاون بالأحکام، و إضاعة الحدود بالتافهات، و اتّباع الهوی و الشهوات، لکن الشیخ أبا علی راقه أن یکون له حظٌّ من الدفاع فدافع.

ثمّ إنّ ما ارتکبه الخلیفة خلق لمن یحتذی مثاله مشکلة ارتبکوا فی التأوّل فی تبریر عمله الشاذّ عن الکتاب و السنّة. فمن زاعم أنّه عفا عنه و لولیّ الأمر ذلک. و هم یقولون: إنّ الإمام له أن یصالح علی الدیة إلّا أنّه لا یملک العفو، لأنّ القصاص حقّ المسلمین بدلیل أنّ میراثه لهم، و إنّما الإمام نائب عنهم فی الإقامة، و فی العفو إسقاط حقّهم أصلًا و رأساً و هذا لا یجوز، و لهذا لا یملکه الأب و الجدّ و إن کانا یملکان استیفاء القصاص، و له أن یصلح علی الدیة «1».

و ثان یحسب أنّه استعفی المسلمین مع ذلک و أجابوه إلی طلبته و هم أولیاء المقتول إذ لا ولیّ له. و نحن لا ندری أنّهم هل فحصوا عن ولیّه فی بلاد فارس؟ و الرجل فارسیّ هو و أهله، أو أنّهم اکتفوا بالحکم بالعدم؟ لأنّهم لم یشاهدوه بالمدینة، و هو غریب فیها لیس له أهل و لا ذوو قرابة، أو أنّهم حکموا بذلک من تلقاء أنفسهم؟ و ما کان یضرّهم لو أرجعوا الأمر إلی أولیائه، فی بلاده فیؤمنوهم حتی یأتوا إلی صاحب ترتهم «2» فیقتصّوا منه أو یعفوا عنه؟

ثمّ متی أجاب المسلمون إلی طلبة عثمان؟ و سیّدهم یقول: «أقدِ الفاسق فإنّه أتی عظیماً». و قد حکم خلیفة الوقت قبله بالقصاص منه، و لم یکن فی مجتمع الإسلام

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 8، ص: 199

من یدافع عنه و یعفو إلّا ابن النابغة، و قد مرّ عن ابن سعد قول الزهری من أنّه أجمع رأی المهاجرین و الأنصار علی کلمة واحدة یشجّعون عثمان علی قتله.

و ثالث یتفلسف بما سمعته عن الشیخ أبی علی، و هل یتفلسف بتلک الشماتة و الوصمة و المسبّة علی بنی أمیّة فی قتلهم من العترة الطاهرة والداً و ما ولد و ذبحهم فی یوم واحد منهم رضیعاً و یافعاً و کهلًا و شیخاً سید شباب أهل الجنّة؟

و هناک من یصوغ لهرمزان ولیّا یسمّیه القماذبان، و یحسب أنّه عفا بإلحاح من المسلمین، أخرج الطبری فی تاریخه «1» (5/43) عن السری و قد کتب إلیه عن شعیب، عن سیف بن عمر، عن أبی منصور قال: سمعت القماذبان یحدّث عن قتل أبیه قال: کانت العجم بالمدینة یستروح بعضها إلی بعض، فمرّ فیروز بأبی و معه خنجر له رأسان فتناوله منه و قال: ما تصنع فی هذه البلاد؟ فقال أبس «2» به، فرآه رجل. فلمّا أُصیب عمر قال: رأیت هذا مع الهرمزان دفعه إلی فیروز، فاقبل عبید اللَّه فقتله، فلمّا ولی عثمان دعانی فأمکننی منه، ثمّ قال: یا بنیّ هذا قاتل أبیک و أنت أولی به منّا فاذهب فاقتله. فخرجت به و ما فی الأرض أحد إلّا معی إلّا أنّهم یطلبون إلیّ فیه فقلت لهم: أ لی قتله؟ قالوا: نعم. و سبّوا عبید اللَّه، فقلت: أ فلکم أن تمنعوه؟ قالوا: لا، و سبّوه. فترکته للَّه و لهم فاحتملونی، فو اللَّه ما بلغت المنزل إلّا علی رءوس الرجال و أکفّهم.

لو کان هذا الولیّ المزعوم موجوداً عند ذاک فما معنی قول عثمان فی الصحیح المذکور علی صهوة المنبر: لا وارث له إلّا المسلمون عامّة و أنا إمامکم؟ و ما قوله الآخر فی حدیث الطبری نفسه: أنا ولیّهم و قد جعلته دیة و احتملتها فی مالی؟ و لو کان یعلم بمکان هذا الوارث فلم حوّل القصاص إلی الدیة قبل مراجعته؟ ثمّ لما حوّله فلم لم یدفع الدیة إلیه و احتملها فی ماله؟ ثمّ أین صارت الدیة و ما فعل بها؟ أنا لا أدری!

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 8، ص: 200

و لو کان المسلمون یعترفون بوجود القماذبان و ما فی الأرض أحد إلّا معه و هو الذی عفا عن قاتل أبیه، فما معنی قول الخلیفة: و قد عفوت، أ فتعفون؟ و قوله فی حدیث البیهقی: قد عفوت عن عبید اللَّه بن عمر؟ و ما معنی استیهاب الخلیفة المسلمین و ولیّ المقتول حیّ یرزق؟ و ما معنی مبادرة المسلمین إلی موافقته فی العفو و الهبة؟ و ما معنی تشدید مولانا أمیر المؤمنین فی النکیر علی من تماهل فی القصاص؟ و ما معنی

قوله علیه السلام لعبید اللَّه «یا فاسق لئن ظفرت بک یوماً لأقتلنّک بالهرمزان»؟

و ما معنی تطلّبه لعبید اللَّه لیقتله إبّان خلافته؟ و ما معنی هربه من المدینة إلی الشام خوفاً من أمیر المؤمنین؟ و ما معنی قول عمرو بن العاصی لعثمان: إنّ هذا الأمر کان و لیس لک علی الناس سلطان؟ و ما معنی قول سعید بن المسیّب: فذهب دم الهرمزان هدراً؟ و ما معنی قول لبید بن زیاد و هو یخاطب عثمان: أ تعفو إذ عفوت بغیر حقّ.. الخ؟ و ما معنی ما رواه ملک العلماء الحنفی فی بدائع الصنائع (7/245) و جعله مدرک الفتوی فی الشریعة؟ قال: روی أنّه لمّا قُتِل سیّدنا عمر رضی الله عنه خرج الهرمزان و الخنجر فی یده، فظنّ عبید اللَّه أنّ هذا هو الذی قتل سیّدنا عمر رضی الله عنه فقتله، فرجع ذلک إلی سیّدنا عثمان رضی الله عنه

فقال سیّدنا علیّ رضی الله عنه لسیّدنا عثمان: «اقتل عبید اللَّه»

فامتنع سیّدنا عثمان رضی الله عنه و قال: کیف أقتل رجلًا قُتل أبوه أمس؟ لا أفعل؛ و لکن هذا رجل من أهل الأرض و أنا ولیّة أعفو عنه و أودی دیته.

و ما معنی قول الشیخ أبی علی: إنّه لم یکن للهرمزان ولیّ یطلب بدمه و الإمام ولیّ من لا ولیّ له، و للولیّ أن یعفو؟

و لبعض ما ذکر زیّفه ابن الأثیر فی الکامل «1» (3/32) فقال: الأول أصحّ فی إطلاق عبید اللَّه، لأنّ علیّا لمّا ولی الخلافة أراد قتله فهرب منه إلی معاویة بالشام، و لو کان إطلاقه بأمر ولیّ الدم لم یتعرّض له علیّ. انتهی.

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 8، ص: 201

و قبل هذه کلّها ما فی إسناد الروایة من الغمز و العلّة، کتبها إلی الطبری السری ابن یحیی الذی لا یوجد بهذه النسبة له ذکر قطّ، غیر أنّ النسائی أورد عنه حدیثاً لسیف بن عمر فقال: لعلّ البلاء من السری «1» و ابن حجر یراه السری بن إسماعیل الهمدانی الکوفی الذی کذّبه یحیی بن سعید و ضعّفه غیر واحد من الحفّاظ، و نحن نراه السری بن عاصم الهمدانی نزیل بغداد المتوفّی (258)، و قد أدرک ابن جریر الطبری شطراً من حیاته یربو علی ثلاثین سنة، کذّبه ابن خراش، و وهّاه ابن عدی «2»، و قال: یسرق الحدیث و زاد ابن حبّان «3»: و یرفع الموقوفات لا یحلّ الاحتجاج به، و قال النقاش فی حدیث: وضعه السری «4» فهو مشترک بین کذّابین لا یهمّنا تعیین أحدهما.

و التسمیة بابن یحیی محمولة علی النسبة إلی أحد أجداده کما ذکره ابن حجر فی تسمیته بابن سهل «5» هذا إن لم تکن تدلیساً، و لا یحسب القارئ أنّه السری بن یحیی الثقة لقدم زمانه و قد توفّی سنة (167) «6» قبل ولادة الطبری- الراوی عنه المولود سنة (224)- بسبع و خمسین سنة.

و فی الإسناد شعیب بن إبراهیم الکوفی المجهول، قال ابن عدی «7»: لیس بالمعروف و قال الذهبی: راویة کتب سیف عنه فیه جهالة «8».

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 8، ص: 202

و فیه سیف بن عمر التمیمی راوی الموضوعات، المتروک، الساقط، المتسالم علی ضعفه: المتّهم بالزندقة، کما مرّت ترجمته فی صفحة (84). و قد مرّ عن السیوطی «1» أنّه ذکر حدیثاً بهذا الطریق و قال: موضوع فیه ضعفاء أشدّهم سیف بن عمر.

و فیه: أبو منصور، مشترک بین عدّة ضعفاء لا یعوّل علیهم و لا علی روایتهم.

عذر مفتعل:

إنّ المحبّ الطبری أعماه الحبّ و أصمّه فجاء بعذر مفتعل غیر ما ذکر، قال فی ریاضه النضرة «2» (2/150): عنه جوابان:

الأوّل: أنّ الهرمزان شارک أبا لؤلؤة فی ذلک و مالأه، و إن کان المباشر أبا لؤلؤة وحده، و لکن المعین علی قتل الإمام العادل یباح قتله عند جماعة من الأئمّة، و قد أوجب کثیر عن الفقهاء القود علی الآمر و المأمور. و بهذا اعتذر عبید اللَّه بن عمر و قال: إنّ عبد الرحمن بن أبی بکر أخبره أنّه رأی أبا لؤلؤة و الهرمزان و جفینة یدخلون فی مکان یتشاورون و بینهم خنجر له رأسان مقبضه فی وسطه فقتل عمر فی صبیحة تلک اللیلة، فاستدعی عثمان عبد الرحمن فسأله عن ذلک فقال: انظروا إلی السکّین فإن کانت ذات طرفین فلا أری القوم إلّا و قد اجتمعوا علی قتله. فنظروا إلیها فوجدوها کما وصف عبد الرحمن، فلذلک ترک عثمان قتل عبید اللَّه بن عمر لرؤیته عدم وجوب القود لذلک، أو لتردّده فیه فلم یر الوجوب بالشک.

و الجواب الثانی: أنّ عثمان خاف من قتله ثوران فتنة عظیمة لأنّه کان بنو تیم و بنو عدی مانعین من قتله، و مانعین عنه، و کان بنو أُمیّة أیضاً جانحین إلیه، حتی قال

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 8، ص: 203

له عمرو بن العاص: قُتل أمیر المؤمنین عمر بالأمس، و یُقتل ابنه الیوم؟ لا و اللَّه لا یکون هذا أبداً، و مال فی بنی جمح، فلمّا رأی عثمان ذلک اغتنم تسکین الفتنة و قال: أمره إلیّ و سأرضی أهل الهرمزان منه.

قال الأمینی: إنّ إثبات مشارکة هرمزان أبا لؤلؤة فی قتل الخلیفة علی سبیل البتّ لمحض ما قاله عبد الرحمن بن أبی بکر من أنّه رآهما متناجیین و عند أبی لؤلؤة خنجر له رأسان دونه خرط القتاد، فإنّ من المحتمل أنّهما کانا یتشاوران فی أمر آخر بینهما، أو أنّ أبا لؤلؤة استشاره فیما یرید أن یرتکب فنهاه عنه الهرمزان، لکنّه لم یصغ إلی قیله فوقع القتل غداً، إلی أمثال هذین من المحتملات، فکیف یلزم الهرمزان و الحدود تُدرَأ بالشبهات «1»؟

هبّ أنّ عبد الرحمن شهد بتلک المشارکة، و ادّعی أنّه شاهد الوقفة بعینه، فهل یُقتل مسلم بشهادة رجل واحد فی دین اللَّه؟ و لم تنعقد البیّنة الشرعیّة مصافقة لتلک الدعوی، و لهذا لما أنهیت القضیّة من اختلاء الهرمزان بأبی لؤلؤة إلی آخرها إلی عمر نفسه قال: ما أدری هذا، انظروا إذا أنا متّ فاسألوا عبید اللَّه البیّنة علی الهرمزان، هو قتلنی؟ فإن أقام البیّنة فدمه بدمی، و إذا لم یقم البیّنة فأقیدوا عبید اللَّه من الهرمزان.

و هبّ أنّ البیّنة قامت عند عبید اللَّه علی المشارکة، فهل له أن یستقلّ بالقصاص؟ أو أنّه یجب علیه أن یرفع أمره إلی أولیاء الدم؟ لاحتمال العفو فی بقیّة الورثة مضافاً إلی القول بأنّه من وظائف السلطان أو نائبه، و علی هذا الأخیر الفتوی المطّردة بین العلماء «2».

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 8، ص: 204

علی أنّه لو کانت لعبید اللَّه أو لمن عطّل القصاص منه معذرة کهذه لأبدیاها أمام الملأ المنتقد، و لما

قال مولانا أمیر المؤمنین: «اقتل هذا الفاسق»

، و لما تهدّده بالقتل متی ظفر به، و لما طلبه لیقتله إبّان خلافته، و لما هرب عنه عبید اللَّه إلی معاویة، و لما اقتصر عثمان بالعذر بأنّه ولیّ الدم، و أنّ المسلمین کلّهم أولیاء المقتول، و لما وهبه و استوهب المسلمین، و لما کان یقع الحوار بین الصحابة الحضور فی نفس المسألة، و لما قام إلیه سعد بن أبی وقّاص و انتزع السیف من یده و جرّه من شعره حتی أضجعه و حبسه فی داره.

وهب أنّه تمّت لعبید اللَّه هذه المعذرة فبما ذا کان اعتذاره فی قتل بنت أبی لؤلؤة المسکینة الصغیرة، و تهدیده الموالی کلّهم بالقتل «1»؟

2- أنا لا أدری من أین جاء المحبّ بهذا التاریخ الغریب من نهضة تیم وعدی و منعهم من قتل عبید اللَّه، و جنوح الأمویّین إلیهم بصورة عامّة، حتی خافهم الخلیفة الجدید. و أیّ خلیفة هذا یستولی علیه الفرق من أوّل یومه؟ فإذا تبیّنت علیه هذه الضؤولة فی مفتتح خلافته، فبأیّ هیبة یسوس المجتمع بعده؟ و یقتصّ القاتل، و یقیم الحدود، و لکلّ مقتصّ منه أو محدود قبیلة تغضب له، و لها أحلاف یکونون عند مرضاتها.

لیس فی کتب التاریخ و الحدیث أیّ أثر ممّا ادّعاه المحبّ المعتذر، و إلّا لکان سعد ابن أبی وقّاص أولی بالخشیة یوم قام إلی عبید اللَّه و جرّ شعره، و حبسه فی داره، و لم یُر أیّ تیمیّ طرق باب سعد، و لا عدویّ أنکر علیه، و لا أمویّ أظهر مقته علی ذلک، لکن المحبّ یرید أن یستفزّهم و هم رمم بالیة.

ثمّ لو کان عند من ذکرهم جنوح إلی تعطیل هذا الحکم الإلهی حتی أوجب ذلک حذار الخلیفة من بوادرهم، فإنّه معصیة تنافی عدالة الصحابة، و قد أطبق القوم

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 8، ص: 205

علی عدالتهم. و لو کان الخلیفة یروعه إنکار المنکرین علی ما یرید أن یرتکب فلما ذا لم یرعه إنکار الصحابة علی الأحداث فی أُخریاته؟ حتی أودت به، أ کان هیّاباً ثمّ تشجّع؟ سل عنه المحبّ الطبری.