ابو الفرج و دیگران، خوشمزگیها و لطائف و نوادر بسیارى از سید بازگو کردهاند که اگر فراهم آید، کتابى خواهد شد، اینک، ما از تمام آنها میگذریم و به ذکر اندکى از آن که مجال گنجایش دارد، بسنده میکنیم:
1- «ابو الفرج» در صفحه 25 جلد 7 «اغانى» به اسناد خود از شخصى روایت کرده است که گفت: من به نزد پسران قیس میرفتم و آنها از قول حسن «1» برایم روایت میخواندند. روزى از آنجا برمیگشتم که سید مرا دید و گفت: الواحت را به من نشان ده تا چیزى در آن بنویسم و گرنه میگیرمش و نوشتههایش را میشویم.
الواحم را به او سپردم، در آن نوشت:به وقت گرسنگى! جرعهاى سویق و لقمهاى ترید بیگوشت را بر حدیثى که پسران قیس و «صلت بن دینار» از این و آن نقل کنند دوستتر دارم. همین روایتها است که آنها را به دوزخ میکشاند.
2- روزى سید، در انجمنى نشسته بود و شعر میخواند، امّا حاضران گوش نمیدادند و او چنین سرود:
خداوند، ادبهاى گرد آورده مرا، در میان این خران و گوسفندان و گاوان تباه کرد.
اینان به سخنان من گوش نمیدهند و چگونه چهارپایان سخن انسان را میشنوند؟
تا خاموشند، انسانند و چون به حرف آیند، به قورباغههاى درون گل و لاى میمانند.
3- سید در راهى، با زنى تمیمى و اباضى مذهب، همراه شد. زن را خوش آمد و گفت: میخواهم در این سفر با تو ازدواج کنم سید گفت: و این پیوند مانند نکاح «امّ خارجه» بیحضور ولىّ و شهود خواهد بود. زن خندید و گفت: تا ببینیم در این صورت تو کیستى؟ سید چنین سرود:
اگر از خاندانم میپرسى، از مردى پرسش کردهاى که در میان مردم «ذى یمن» در اوج عزت است. در منازل یمن، قدرت من به قبائل «ذوکلاع» و «ذورعین» و «همدان» و «ذویزن» و «ازد» است. آرى «ازد» سرزمین عمان که چون مآثر گذشته آنها را برشمرند، در شمار بزرگانند، با اینکه دخترشان از ازدواج من خارج شد خانه آنها خانه من و سرزمین گسترده آنها، وطن من است.
مرا دو منزل است، منزل عالى من در «لحج» و سراى عزتم در «عدن» است و مهرى که با آن امید رهائى از سرنگونى در دوزخ دارم، متعلق به ابو الحسن هادى (ع) است.
زن گفت: شناختمت، و عجیبتر ازین چیزى نیست؛ مردى یمنى و رافضى با زنى تمیمى و اباضى، این دو چگونه جمع میآیند؟ سید گفت: به نیک اندیشى تو و اینکه سگ نفس را برانى و هیچ یک از ما یادى از گذشته و مذهب خود نکند. زن گفت: آیا ویژگى زناشوئى این نیست که چون معلوم و مسلم شد، پوشیدهها را پیدا و نهانها را هویدا میکند؟
سید گفت پیشنهاد دیگرى دارم، زن گفت: چیست؟ گفت متعه که هیچ کس بدان پى نمیبرد، زن گفت: آن به زنا میماند. گفت: به خدا پناه ببر، از اینکه پس از ایمانى که به قرآن آوردى، به آن کافر گردى؟ گفت: چرا؟ سید گفت:
مگر نه خداى تعالى فرموده است:
فَمَا اسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ فَرِیضَةً وَ لا جُناحَ عَلَیکمْ فِیما تَراضَیتُمْ بِهِ مِنْ بَعْدِ الْفَرِیضَةِ: «1»
زن گفت: از خدا خیر میجویم و از تو که اهل قیاسى، تقلید میکنم و چنین کرد. و با او برگشت و سید شب را در کنار وى گذراند و چون خبر این کار به خاندان خارجى مذهب آن زن رسید، او را تهدید به قتل کردند و گفتند: چرا به ازدواج کافرى درآمدهاى؟ وى انکار کرد امّا آنان از متعه آگاهى نداشتند و زن مدتى به طریق متعه با سید رفت و آمد و رابطه داشت تا از یکدیگر جدا شدند.
و این سخن سید که در آغاز داستان گفت این پیوند به نکاح «ام خارجه» میماند اشاره به مثل سائر اسرع من نکاح امّ خارجة است که در شتابزدگى بکار میبرند. و ام خارجه، عمرة، دختر سعد بن عبد اللّه بن قدار بن ثعلبه است که چون خواستگارى به نزدش میآمد و میگفت خواستگارم فورا میپذیرفت. خواستگار میگفت:
فرود آى و او میگفت بخوابان! مبرّد گفته است: امّ خارجه بیست و اندى فرزند از پدران گوناگون براى عرب زائیده است و او از آن زنانى است که چون شب را به ازدواج با مردى به صبح میآورد. اختیارش با خودش بود اگر میخواست میماند وگرنه میرفت و علامت خشنودى او از شویش این بود که چون بامداد میشد صبحانهاى براى شویش میپخت.
4- على بن مغیره گفته است: من با سید در آستانه خانه عقبة بن مسلم ایستاده بودیم و پسر سلیمان بن على هم با ما بود و منتظر عقبه بودیم که مرکب وى را زین کرده بودند تا سوار شود. ابن سلیمان با تعریض به سید گفت: شاعرترین مردم کسى است که میگوید:
محمّد و دو یار او و عثمان بن عفان بهترین مردماند.
سید از جا پرید و گفت: بخدا شاعرتر از او کسى است که میگوید:
اگر نمیدانى، از قریش بپرس که پایدارترین مردم در دین کیست؟
و چه کسى در علم و حلم داناتر و شکیباتر و در گفتار و پیمان درستکارتر است.
اگر راستگو باشند و از کسانى نباشند که به نیکان حسد میورزند از ابى الحسن على نمیگذرند.
سپس روى به آن مرد هاشمى آورد و گفت: اى جوان! تو خلف خوبى براى شرف سلف خویشتن بودى، چرا اینک ویرانگر شرف، و سرزنشگر سلف خود شدهاى؟ به کینه توزى خاندان خویش برخاستهاى و کسى را که نهادش از نهاد تو نیست، بر آن که فضلت به فضل اوست برترى میدهى؟ من امیر مؤمنان را از جریان آگاه خواهم کرد، تا ترا خوار دارد. آن جوان از شرم گریخت و دیگر منتظر عقبة بن مسلم نماند. ولى خبرگزار، عقبه را در جریان گذاشت، و وى به جایزهاى براى سید فرمان داد.
5- ابو سلیمان ناجى، روایت کرده است که سید به اهواز آمد و ابو بجیر سمّاک اسدى فرماندار آنجا و دوست سید و شیعه بود. این فرماندار را غلامى به نام یزید بن مذعور بود که شعر سید را حفظ میکرد و براى او میخواند، سید، شب را به نزد دوستان اهوازى خود رفت و به شرابخوارى نشست و چون شب به سر آمد به خانه بازگشت. شبگردان، سید را دستگیر و زندانى کردند. فرداى آن روز این ابیات را نوشت و براى یزید بن مذعور فرستاد.
یزید به نزد ابى بجیر آمد و گفت: شبگردان جنایتى به بار آوردهاند که جبران کردنى نیست. پرسید: چه کردهاند؟ یزید گفت: این ابیات را که سید از زندان فرستاده است بشنو و آنگاه چنین خواند:
در دیار یار بایست و بر آن درود بفرست و از چگونگى احوالش بپرس و چگونه پاسخ دهد آنکه نمیشنود، دیارى که خانههاى آن خالى شده و در پهنه آن جز از روباهها و کبوترهاى از پرواز افتاده، خبرى نیست. روزى آنجا، جایگاه دلبران گل رخسارى چون جمل و عزّه و رباب و بوزع «1» بود.
سیه چشمان تراندامى در آنجا میزیستند که در پاکدامنى مانند آنان یافت نمیشد.
افسوس که اینان پس از پیوند و تجمّع از هم گسستند، و روزگار، پراکندهگر گرد آمدهها است.
پس به پیشگاه امیرى که بر او فرود آمدهاى درود بفرست، چه سود و زیان تو بسته به این درگاه است.
امیرى که چون زبان به نیاز بگشائى، آرزویت را برمیآورد و شفاعتت را میپذیرد.
آنگاه که با او خلوت کردى و دیگران سخنانتان را نمیشوند، به او بگو:
به خاطر مهرى که به احمد مرسل و فرزندانش دارى، سید را به من ببخش چه روزى این کشته خود را درو خواهى کرد.
او مهر نهفته در سینه و دل را به پاى دودمان محمّد (ص) ریخته است ….
در این قصیده گوید:
اى پسر مذعور! برخیز و شعر بخوان تا این فرومایگان، سر بزیر اندازند و دیده بر هم نهند.
که اگر از بیم ابى بجیر نبود، کینههاى خویش را آشکار میکردند و شکاف و اختلاف بوجود میآوردند.
اى بینى بریدهها! بیتابى مکنید و تحمّلى هفتاد ساله داشته باشید که ما نیز صبرها کردیم، این خطیب سخنور شما بود که پیوسته و پى در پى، دشنام میداد تا خلق را خشنود و خالق را خشمناک کند. آرى شوم بختان به کار بد حریصاند.
«ابو بجیر» چون این ابیات را شنید، رئیس پاسبانان خویش را فرا خواند و او را سرزنش کرد و گفت: جنایتى به من کردهاى که آن را جبران نتوان کرد.
اینک با فروتنى به سوى زندان میروى و میپرسى ابو هاشم کدام یک از شمائید؟
و چون پاسخت داد، بیرونش میآورى و او را بر مرکب خویش مینشانى و با او به تواضع راه میافتى و به نزد منش میآرى.
وى چنین کرد، سید امتناع ورزید و حاضر نشد از زندان بیرون آید، مگر آنگاه که همه کسانى را که با وى به زندان افکنده بودند، آزاد کنند.
سرپرست عسس، به نزد ابى بجیر آمد و جریان را گزارش داد ابو بجیر گفت:
خدا را شکر که نگفته است، همه زندانیان را بیرون آر و به هر کدام هم پولى بده.
چون اگر میگفت، نمیتوانستیم مخالفت کنیم. اینک برو و به زبونى خود، خواستههایش را انجام بده.
او رفت و همه زندانیان آن شب را آزاد کرد و سید را به نزد ابى بجیر آورد، ابو بجیر به زبان از او دلجوئى کرد و گفت: تو بر ما وارد شدى، اما به نزد ما نیامدى و رفتى و با دوستان بدکار اهوازى خویش به میخوارگى پرداختى، تا آن جریان رخ داد؟ سید پوزش طلبید و ابو بجیر به جایزهاى بزرگ براى وى دستور داد و سید مدتى نزد او ماند.
6- «ابو الفرج» در صفحه 259 جلد 7 اغانى گفته است: احمد بن عبد العزیز مرا خبر داد و گفت: عمر بن شبّه براى من حدیث کرد و گفت: حاتم بن قبیصه براى من حدیث کرد و گفت: سید از محدّثى شنید که میگفت: پیغمبر (ص) در سجده بود که حسن و حسین بر پشت او سوار شدند و عمر (رض) گفت: خوب مرکبى است مرکب شما. و پیغمبر (ص) فرمود: آنها نیز نیکو سوارانى هستند. سید فورا برگشت و در این باره چنین سرود.
حسن و حسین به خدمت پیغمبر آمدند و در دامان او به بازى نشستند.
پیغمبر به آنها فدایتان شوم گفت و نوازش فرمود، و ایشان در خدمت پیغمبر چنین پایگاهى داشتند: بر دوش پیغمبر نشستند و بر گردن او سوار شدند. چه نیکو مرکبى! و چه خوش سوارانى!
فرزندانى که مادرشان، بانویى نیکوکار و پاکدامن و نیک سرشت و زیبا و پدرشان فرزند ابى طالب است. چه خوب فرزندانى و چه پسندیده پدر و مادرى! دوستان من! درنگ مکنید و بدانید که هدایت غیر از آن چیزى است که شما میپندارید.
بدانید که تردید پس از یقین و کورى بدنبال بینائى، مایه گمراهى است.
آیا به على که امام هدایت است و هم به عثمان، امید دارید.
این دو مایه امید، سخت با هم مخالفند.
و نیز به معاویه و پیروان او که خوارج نهروان را برانگیختند امیدوارید.
امام ایشان در رستاخیز، آن فرو مایه مؤمن به شیطان است.
«ابن معتز» در صفحه 8 طبقاتش این ابیات را بدون ذکر حدیث آورده است:
در چاشتگاهى پیغمبر به جانب حسنین که براى بازى از خانه خارج شده بودند، آمد و آن دو را در آغوش گرفت، و در این حد گرامى داشت، که به ایشان «فدایتان شوم» گفت و آنها را بر دوش خود نشاند، چه نیکو مرکبى! و چه خوب سوارانى!
«مرزبانى» نیز 6 بیت از آن قصیده را بدون ذکر حدیث آورده و این ابیات را افزوده است:
خدا در برابر انعام احمد، بهشت برین را از جانب ما، پاداش بنى هاشم قرار دهد. چه همه افراد این خاندان، پاک نهاد و پاک سرشت و خوشخوى و شیرین سخناند.
«امینى» گوید: این قصیده، متضمّن احادیثى درباره دو امام سبط «حسن و حسین ع» است که برخى از ابیات آن را بازگو میکنیم.
اتى حسن و الحسین النّبىّ و قد جلسا حجره یلعبان
در این بیت اشاره به حدیثى است که طبرانى و هم ابن عساکر در صفحه 314 جلد 3 تاریخش از ابو ایوب انصارى آورده است که میگفت: بر پیغمبر (ص) وارد شدم و حسن و حسین در دامان او بازى میکردند، گفتم: اى پیغمبر خدا! آنها را دوست میدارى؟ فرمود: چگونه دوست ندارم حال آنکه گلهاى خوشبوى بوئیدنى دنیاى منند.
و از جابر است که گفت بخدمت پیغمبر (ص) آمدم و او حسن و حسین را به پشت داشت و به چهار دست و پا راه میبرد و میفرمود: نیکو شترى است شتر شما و شما نیز خوب سوارانى هستید.
ابن عساکر این روایت را در صفحه 207 جلد 4 تاریخ شام آورده است.
و این گفته سید:
اتى حسنا و الحسین الرّسول و قد برزوا ضحوة یلعبان
و اشعار پس از آن، اشاره به حدیثى است که طبرانى، آن را از قول یعلى بن مره و سلمان آورده است که گفتهاند: ما در خدمت پیغمبر بودیم که ام ایمن آمد و گفت:
اى پیغمبر خدا! حسن و حسین گم شدهاند و آن هنگام، راد النّهار، یعنى چاشتگاه بود.
پیغمبر فرمود: برخیزید و جویاى فرزندانم شوید. هر کسى راهى در پیش گرفت. من نیز از سوئى که پیغمبر میرفت، رفتم و همچنان رفتیم تا به کوه پایهاى رسیدیم و حسن و حسین را دیدیم که دست در آغوش یکدیگر درآورده بودند و مارى که شعلهاى شبیه آتش از دهانش بیرون میآمد، بر گرد آنان حلقه زده بود.
پیغمبر شتابزده به سوى مار رفت و او نیز روى به پیغمبر آورد سپس خزید و به سوراخى رفت. پیغمبر به جانب فرزندانش آمد و آنان را از هم جدا کرد و دست به صورتشان کشید و فرمود: پدر و مادرم فدایتان باد. شما در پیشگاه خداوند چقدر عزیزید! سپس یکى را بر دوش راست و دیگرى را بر شانه چپ نشاند. من گفتم خوشا به حال شما نیکو مرکبى است مرکب شما. پیغمبر فرمود: آنها هم خوب سوارانى هستند و پدرشان از آنها بهتر است.
نقل از جامع کبیر سیوطى، آنچنان که در جلد 7 صفحه 106 ترتیب آن آمده است.
و «ابن عساکر» در صفحه 317 جلد 4 تاریخش، از عمر آورده است که گفت:
حسن و حسین را بر دوش پیغمبر دیدم، گفتم: خوب مرکبى است مرکب شما. و در عبارت «ابن شاهین» در «السنّه»، چنین است که: خوب مرکبى زیر ران شما است و پیغمبر (ص) فرمود: آنها نیز خوب سوارانى هستند.
7- از «سلیمان بن ارقم» است که گفت: با سید از کنار داستانسرائى که بر در خانه «ابى سفیان بن علاء» قصّه میگفت، گذشتیم او میگفت: در روز رستاخیز، اعمال پیغمبر خدا را در یک کفه و اعمال تمام امّت را در کفه دیگر ترازوى عدل الهى مینهند و میسنجند و اعمال رسول خدا (ص) بر همه آنها، سنگینتر میآید.
سپس فلانى را میآورند و اعمالش را میسنجند آن نیز برتر میآید. سپس آن دیگرى را میآورند و اعمالش را وزن میکنند، او نیز گرانتر میآید، سید روى به ابى سفیان آورد و گفت: به جان خودم سوگند که رسول خدا (ص) بر همه امّت در فضل فزونى دارد و این حدیثى حق است.
امّا آن دو نفر دیگر، در بدیها بر دیگران افزونند، زیرا هر کس سنّت زشتى بجا بگذارد که پس از او بکار گرفته شود، گناه آن سنت و عمل کنندگان به آن، در گردن اوست «1».
سلیمان گفت: هیچ کس جواب به سید نداد و سید رفت و کسى نماند مگر آنکه وى را دشنام داد.
(اغانى جلد 7 صفحه 261)
8- از «محمّد بن کناسه» است که گفت: یکى از فرمانداران کوفه، ردائى عدنى به سید هدیه کرد و وى این شعر را برایش نوشت:
رداء اهدائى شما رسید، دوستى چون ترا همیشه داشته باشم. خداى جزاى خیرت دهاد، چه خوب بود که این رداء با جامه همراه بود.
والى، تشریفى تمام و اسبى نیکو براى سید فرستاد و گفت: این خلعت از سرزنش ابو هاشم میکاهد و بر مهرش نسبت به ما میافزاید.
9- «مرزبانى» از حرث بن عبد اللّه بن فضل، مسندا روایت کرده است که گفت:
ما در نزد منصور بودیم که دستور داد سید را حاضر آرند. چون آمد، منصور گفت:
قصیده مدحیه میمیهات را که براى ما سرودهاى و با این مصرع شروع میشود بخوان. اتعرف دارا عفى رسمها. و تشبیبش را رها کن.
سید خواند تا به اینجا رسید که:
این و آن را رها کن و بنى هاشم را ستایش کن که به خدا توسّل جستهاى
اى خاندان هاشم! محبت شما موجب قربت و بهترین دانستنیها است.
باب هدایت به دست شما مفتوح شد و فردا نیز به دست شما مختوم میشود.
به مهر شما سرزنشم میکنند و آزارم میدهند، هان هر که مرا در عشق شما سرزنش میکند. خود به سرزنش سزاوارتر است.
بر من جز این خرده نمیگیرند که سخت شیفته شمایم.
من دوستدار و شیفته و دلبسته محبت شمایم و این گناه من در نزد آنان، چون گناه فرعون، بلکه بزرگتر است. پیوسته مورد خشنودى شما خواهم بود همان طور که همواره در نزد آنان متّهمم
من على رغم مخالفان شما، ثنا و ستایش خویش را به پاى شما ریختهام.
منصور گفت: میپندارم که در ستایش ما به زحمت افتاده باشى همان طور که حسّان بن ثابت در ثناى پیغمبر به رنج افتاد، و من هیچ یک از افراد بنى هاشم را نمیشناسم، مگر آنکه ترا بر گردن او حقّى است. سید تشکر میکرد و منصور درباره او سخنانى میگفت که نشنیدم درباره دیگرى این گونه سخن بگوید.
10- «مرزبانى» در «اخبار السید» به اسناد خود از جعفر بن سلیمان آورده است که گفت: در نزد منصور بودیم که سید درآمد، منصور به وى گفت: بخوان قصیدهاى را که در آن چنین سرودهاى:
معاویه و پیش از او عثمان سلطنتى یافتند که ساقط کردن آن آسان نبود.
او نیز پادشاهى را به یزید واگذار کرد و این گناه و عذابى بود که بر مردم روا داشت، خداوند بنى امیه را خوار کند که آنان بر بندگان خدا ستم روا میداشتند.
اختر بخت و ستاره اقبالشان خفت و خوابید و ستارگان فرو میافتند و بختها به خواب میروند.
بنى امیه از ولایت بنى هاشم بناله در آمدند و گریستند و اسلام نیز از بنى امیه گریان بود.
بگذار بنالند که روزگارى هم، دولت از آن آنان بود و روزگارى با دولت بر شما پاینده است. اینک شما را در برابر هر ماهى از حکومت آنان، ماهها و در برابر هر سالى از دولت آنان، سالها دولت و حکومت باد.
اى دودمان احمد! آن خداوندى که سرپرستى خلق را به شما داد و عطاهاى او گوناگون است، وراثت و خلافت را به شما برگرداند و بنى امیه را خوار و زبون ساخت.
خداوند عطاى خویش را بر شما تمام خواهد فرمود، و شما را در پیشگاه او زیادت و فزونى است.
شما پسر عموهاى پیغمبرید و از جانب خداوند ذو الجلال بر شما درود و سلام باد.
شما وارث پیغمبرید و به ولایت، خویشاوندان پیغمبر سزاورترند.
من به فضیلت شما آشنا و دوستدار قلبى و خدمتگزار شمایم.
در راه مهر شما آزار میبینم و دشنام میشنوم و خویشاوندانم چنان مرا جفا و سرزنش کردند که به پیرى فتادم و گذران روزگار، مویم را سپید کرد.
راوى گفت: منصور را دیدم که از غذاهائى که در جلوش بود به دهان سید میگذاشت و میگفت: خدا را شاکر و از محبت و ستایش تو از خاندان پیغمبر متشکریم. خدا پاداش خیرت دهاد! اى ربیع! اسبى و بندهاى و کنیزى و هزار درهم براى سید بفرست و ماهى هزار درهم براى او مقرر دار.
11- «جاحظ» از اسماعیل بن ساحر نقل میکند که گفت: من ساقى سید حمیرى و «ابا دلامه» بودم، سید مست شد و دیدگانش را چنان بر هم نهاد که پنداشتیم به خواب رفته است. در این هنگام دختر زشت روى «ابا دلامه» آمد. پدرش او را در آغوش گرفت و رقصاند و خواند.
نه مریم مادر عیسى شیرت داده است و نه لقمان حکیم سرپرستیت کرده است.
سید دیدگانش را گشود و گفت:
لیکن مادرى بد، ترا به سینه چسبانده و پدرى پست پرورشت داده است.
12- شیخ طائفه، به طوریکه در امالى وى به فرزندش آمده است، به اسناد خود از محمّد بن جبله کوفى روایت کرده است که گفت: سید بن محمّد حمیرى و جعفر بن عفان طائى در نزد ما گرد آمدند. سید به وى گفت: واى بر تو آیا درباره دودمان محمّد چنین بدگوئى میکنى که:
ما بال بیتکم یخرّب سقفه و ثیابکم من ارذل الاثواب
جعفر گفت: بد نگفتهام، سید گفت: اگر نمیتوانى خوب ثنا کنى دست کم خاموش بمان، آیا خاندان محمّد را چنین توصیف میکنند؟. اما ترا معذور میداریم.
طبع و کار شاعرى و منتهاى اندیشه تو همین بوده است. من قصیدهاى سرودهام که زشتى مدح ترا از ساحت آنان برطرف میکند و آن چنین است:
قسم به خداوند و نعمتهاى او. (و انسان مسؤل سخنان خویشتن است) که نهاد على بن ابى طالب بر پارسائى و نیکوئى سرشته شده است.
و او امامى است که بر همه امّت برترى دارد.
و او قائل و قاصد حق است و به باطل نمیگراید.
آنگاه که میدان جنگ نیزهها را به نمایش میآورد و مردان مرد از رفتن به میدان باز میایستند؛ او به سوى حریف میشتابد. و شمشیرى برنده و کشیده در دست دارد.
و به شیرى میماند که از بیشه درآمده و میان فرزندان خود براه افتاده است.
على مردى است که میکائیل و جبرئیل در شب بدر بر وى سلام دادند.
میکائیل با هزار فرشته و جبرئیل نیز با هزار فرشته و پس از این دو اسرافیل نیز که در شب بدر به یارى پیغمبر آمده بودند- چنانکه طیر ابابیل به حمایت از خانه خدا- چون با على روبرو شدند به وى سلام کردند.
و این است نشان بزرگداشت و اعظام نسبت به على.
اى جعفر! درباره على این چنین باید سخن گفت و مانند شعر ترا باید براى درماندگان و بیچارگان گفت. جعفر سر سید را بوسید و گفت: اى ابا هاشم! تو رئیسى و ما پیرو. این حدیث را ابو جعفر طبرى در جزء دوّم «بشارة المصطفى» از شیخ ابى على ابن شیخ الطایفه و او به اسناد خود از پدرش نقل کرده است.
الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج2، ص: 371