اولین دایرةالمعارف دیجیتال از کتاب شریف «الغدیر» علامه امینی(ره)
۲۳ آذر ۱۴۰۳

مسلمان شدن ابوذر

متن فارسی

1- ابن سعد در طبقات 4/161 آورده است که عبد اللّه بن صامت گفت:
ابو ذر گفت: من سه سال پیش از مسلمان شدن و برخورد به پیامبر (ص) نماز مى گزاردم. عبد اللّه پرسید: براى که؟ پاسخ داد براى خدا باز پرسید: رو به کدام سوى می‌کردى؟ گفت: به هر سوى که خدا روى مرا به آن بگرداند.
و نیز از طریق ابو معشر نجیح آورده است که گفت ابوذر در دوره جاهلیت نیز خدا پرست بود و می‌گفت لا اله الا اللّه و بت‏ها را نمی‌پرستید. تا پس از آن که خدا بر پیغمبر وحى فرستاد مردى بر ابوذر بگذشت و به او گفت: مردى در مکه هست که او نیز مانند تو می‌گوید لا اله الا اللّه و گمان می‌کند که پیغمبر است- سپس حدیث مسلمان شدن ابوذر را در ص 164 آورده است-
در بخش مناقب از صحیح مسلم 7/153 نیز نخستین از دو حدیث بالا را به همان عبارت ابن سعد آورده و در ص 155 نیز به این عبارت: … دو سال پیش از بعثت پیغمبر نماز گزاردم عبداله گفت پرسیدم: روى خود را به کدام سو می‌کردى؟ گفت: به همان سوى که خدا روى مرا بدان بگرداند
و به عبارت بو نعیم در حلیه 1/157 بوذر گفت: برادر زاده‌ام! من چهار سال پیش از اسلام نماز گزاردم
(ابن جوزى نیز در صفة الصفوة 1/238 حدیث بو نعیم را آورده است)
در گزارشى که ابن عساکر در تاریخ خود 7/218 آورده می‌خوانیم که بو بکر دست ابوذر را گرفت و گفت ابوذر آیا تو در زمان جاهلیت هم خدا پرست بودى گفت آرى مرا می‌دیدى که نزدیک به آفتاب می‌ایستادم و همچنان نماز می‌گزاردم تا گرماى آن آزارم می‌داد و مانند ردا و روپوشى می‌افتادم پرسید: به کدام سوى رو می‌کردى گفت نمی‌دانم به هر سوى که خدا روى مرا به آن می‌گردانید.

2- ابن سعد در طبقات 4/161 آورده است که ابوذر گفت من پنجمین کسى بودم که اسلام آورد و در عبارت بو عمر و ابن اثیر آمده که وى پس از چهار کس مسلمان شد و در عبارتى دیگر: «گویند که او پس از سه کس مسلمان شد و گویند پس از چهار کس» و در عبارت حاکم آمده که وى گفت:
من یک چهارم مسلمانان بودم. پیش از من سه تن مسلمان شدند و من چهارمى بودم و به عبارت بو نعیم، وى گفت: من چهارمین مسلمان بودم و پیش از من سه تن مسلمان شدند و من چهارمى بودم و به عبارت مناوى وى گفته: من چهارمین مسلمان بودم و به عبارت ابن سعد از طریق ابن ابى وضاح بصرى می‌خوانیم که:
ابوذر چهارمین یا پنجمین مسلمان بوده است
برگردید به حلیة الاولیاء 1/157، مستدرک حاکم 3/342، استیعاب 1/83 و 2/664، اسد الغابة 5/186، شرح جامع الصغیر از مناوى 5/423، الاصابة 4/63

3- ابن سعد در طبقات 4/161 آورده است که بوذر گفت من نخستین کسى بودم که پیامبر را با تحیت اسلامى درود فرستادم و گفتم درود بر تو باد اى رسول خدا! گفت بر تو باد رحمت خدا- و به عبارت بو نعیم ابوذر گفت: پیامبر نمازش را که گزارد به نزد او شدم و گفتم درود بر تو باد گفت: بر تو باد درود.
این گزارش را مسلم نیز در بخش مناقب از صحیح خود 7/154، 155 و بو نعیم در حلیه 1/159 و بو عمر در استیعاب 2/664 آورده‌اند.

4- ابن سعد و بخارى و مسلم- هر دو در صحیح خود- از طریق ابن عباس آورده‌اند که:- عبارت ما از ابن سعد است- چون به ابوذر خبر رسید که مردى در مکه ظهور کرده و خود را پیامبر می‌شمارد برادر خویش را فرستاد و گفت برو و خبر این مرد و آن چه را از وى می‌شنوى براى من بیاور. آن مرد برفت تا به مکه رسید و سخن پیامبر را بشنید و به نزد بوذر برگشت و او را خبر داد که پیامبر امر بمعروف و نهى از منکر می‌کند و به داشتن خوی‌هاى نیکو دستور می‌دهد. ابوذر گفت: درد مرا دوا نکردى پس ظرفى برگرفته آب و توشه‌ى خود در آن نهاد و به سوى مکه رهسپار شد و چون به مقصد رسید ترسید که از کسى درباره‌ى امرى مربوط به پیامبر سؤال کند و چون پیامبر را ندید و شب شد در گوشه‌ى مسجد شب را گذراند و چون دستار ببست على بر او بگذشت و گفت:
این مرد از کجا است. گفت: مردى از قبیله‌ى غفاریان هستم گفت: برخیز به سوى منزلت رو پس گفت او را به منزلش برد و هیچ یک از آن دو پرسشى از دیگرى نکرد و فردا ابوذر در جستجوى او بر آمد و دیدارش نکرد و خوش نداشت که از کسى سراغ او را بگیرد پس برگشت و خوابید تا چون شب شد على بر او بگذشت و گفت: وقت آن نیامده که منزلت را بشناسى پس او را برد و شب را آن جا سر کرد و چون صبح شد باز هم هیچ یک از آنان پرسشى از دیگرى نکرد پس از على پیمان گرفت که اگر آن چه را در دل دارم برایت فاش کنم آیا پوشیده و پنهانش می‌دارى گفت آرى پس گفت به من خبر رسیده که این جا مردى ظهور کرده و خود را پیغمبر می‌داند و من برادرم را فرستادم تا خبر او و آن چه از او شنیده براى من بیاورد و او سخنى که درد مرا درمان کند نیاورد. و من خود آمدم تا وىرا دیدار کنم على به او گفت فردا که شد من می‌روم و تو هم دنبال من بیا و من اگر چیزى دیدم که بر تو ترسیدم مانند کسى که بخواهد اندکى خم می‌شوم و سپس نزد تو می‌آیم و اگر کسى را ندیدم تو دنبال من بیا تا به هر جا که من وارد شدم تو هم وارد شوى» او نیز چنین کرد تا در پى على بر پیامبر در آمد و خبر را براى او باز گفت و او سخن پیامبر را شنید و همان ساعت مسلمان شد و سپس گفت: اى پیامبر چه دستورى به من می‌دهى گفت: به سوى قبیله‌ات برگرد تا دستور من به تو برسد او به وى گفت: سوگند به آن که جانم در دست او است بر نمی‌گردم تا در مسجد الحرام فریاد به شعار مسلمانى بر ندارم پس به مسجد در آمد و با بلندترین آواز ندا در داد: گواهى می‌دهم که خدائى جز خداى یگانه نیست و محمد بنده و رسول او است بت‏پرستان گفتند: این مرد دین خود را عوض کرده این مرد دین خود را عوض کرده پس چندان او را بزدند تا بیفتاد پس عباس به نزد وى شد و خود را به روى او انداخت و گفت اى گروه قریش! کشتید این مرد را! شما بازرگان هستید و راه شما از کنار قبیله‌ى او -غفار- است مگر می‌خواهید که ایشان راه را بر شما بزنند و ببندند پس دست از او بداشتند سپس روز دیگر برگشت و به همان گونه رفتار کرد و ایشان نیز او را کتک زدند تا بر زمین افتاد و عباس خود را به روى او انداخت و با ایشان مانند دیروز به سخنى پرداخت تا دست از او بداشتند.
و ابن سعد داستان مسلمان شدن او را به این گونه آورده که: چند تن از جوانان قریش، او را به جرم مسلمانى زدند و او به نزد پیامبر شد و گفت اى رسول (ص) من قریش را رها نمی‌کنم تا داد خویش از آنان بگیرم که مرا کتک زدند پس بیرون شد تا در عسفان مسکن گزید و هر گاه کاروانى از قریش که بار خوراکى داشتند می‌آمدند بر تپه‌ى غزال فراری‌شان می‌دارد و بارهاشان را برداشته گندم‏ها را جمع می‌کرد و به قبیله‌اش می‌گفت: هیچ یک از شما دانه‌اى از آن را بر نگیرد مگر پس از آن که بگوید خدائى جز خداى یگانه نیست ایشان نیز این کلمه را می‌گفتند و جوال‏هاى خوراکى را بر می‌گرفتند.
بر گردید به: طبقات ابن سعد 4/165، 166، صحیح بخارى کتاب المناقب
بخش اسلام آوردن ابوذر 6/24، صحیح مسلم کتاب مناقب 7/156، دلائل النبوة از بو نعیم 2/86، حلیة الاولیاء از همسو 1/159، مستدرک حاکم 3/338، استیعاب 2/664
و ابو نعیم در حلیه 1/158 از طریق ابن عباس آورده است که ابوذر گفت:
در مکه با رسول (ص) اقامت کردم و اسلام را به من آموخت و چیزى از قرآن خواندم و گفتم اى رسول من می‌خواهم دینم را آشکار کنم رسول گفت: من می‌ترسم تو را بکشند. گفتم باید چنین کنم اگر چه کشته شوم. پس رسول پاسخى به من نداد و من آمدم و قریش در حلقه‌هائى چند در مسجد نشسته و سخن می‌گفتند من گفتم گواهى می‌دهم که خدائى جز خداى یگانه نیست و محمد رسول خدا است. حلقه‌ها از هم پاشیده شده برخاستند و مرا زدند چندان که وقتى رهایم کردند مانند بت سرخ (خونرنگ) بودم و گمان می‌کردند که مرا کشته‌اند من به هوش آمدم و نزد رسول (ص) شده و حال و روز مرا که دید گفت: تو را منع نکردم؟ گفتم اى رسول نیازى در دل من بود که آن را بر آوردم پس کنار رسول (ص) اقامت کردم تا گفت: به قبیله‌ى خویش بپیوند تا چون از آشکار شدن دعوت من خبر یافتى به نزد من آئى.
و هم آورده است که عبد اللّه بن صامت گفت: ابوذر به من گفت: به مکه شدم و گفتم آن که دین خود را بگردانیده کجا است گفتند: آن که دین خود بگردانیده! آن که دین خود بگردانیده. پس روى به من آورده با هر سنگ و استخوانى که داشتند به من زدند تا مرا مثل بت سرخ (خون آلود) گردانیدند.
گزارش بالا را هم احمد در مسند 5/174 به صورتى گسترده آورده و هم مسلم در مناقب و هم- به گونه‌اى که در مجمع الزوائد 9/329 می‌خوانیم- طبرانى.

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏8، ص: 433

متن عربی

1- أخرج ابن سعد فی الطبقات «1» (4/161) من طریق عبد اللَّه بن الصامت قال: قال أبو ذر: صلّیت قبل الإسلام قبل أن ألقى رسول اللَّه صلى الله علیه و آله و سلم ثلاث سنین. فقلت: لمن؟ قال: للَّه. فقلت: أین توجّه «2»؟ قال: أتوجّه حیث یوجّهنی اللَّه.

و أخرج من طریق أبی معشر نجیح قال: کان أبو ذر یتألّه فی الجاهلیّة و یقول: لا إله إلّا اللَّه، و لا یعبد الأصنام، فمرّ علیه رجل من أهل مکة بعد ما أُوحی إلى النبی صلى الله علیه و آله و سلم فقال: یا أبا ذر إنّ رجلًا بمکة یقول مثل ما تقول: لا إله إلّا اللَّه. و یزعم أنّه نبیّ. و ذکر حدیث إسلامه «3» (ص 164).

و فی صحیح مسلم فی المناقب «4» (7/153)، بلفظ ابن سعد الأوّل، و فی (ص 155) بلفظ: صلّیت سنتین قبل مبعث النبیّ، قال: قلت: فأین کنت توجّه؟ قال: حیث وجّهنی اللَّه.

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏8، ص: 434

و فی لفظ أبی نعیم فی الحلیة (1/157): یا ابن أخی صلّیت قبل الإسلام بأربع سنین. و ذکره ابن الجوزی فی صفوة الصفوة «1» (1/238).

و فی حدیث أخرجه ابن عساکر فی تاریخه «2» (7/218): أخذ أبو بکر بید أبی ذر و قال: یا أبا ذر هل کنت تتألّه فی جاهلیّتک؟ قال: نعم، لقد رأیتنی أقوم عند الشمس، فما أزال مصلّیاً حتى یؤذینی حرّها فأخرّ کأنّی خفاء، فقال: فأین کنت تتوجّه؟ قال: لا أدری إلّا حیث وجّهنی اللَّه.

2- أخرج ابن سعد فی الطبقات «3» (4/161) من طریق أبی ذر قال: کنت فی الإسلام خامساً. و فی لفظ أبی عمر و ابن الأثیر: أسلم بعد أربعة. و فی لفظ آخر: یقال: أسلم بعد ثلاثة. و یقال: بعد أربعة. و فی لفظ الحاکم: کنت ربع الإسلام، أسلم قبلی ثلاثة نفر و أنا الرابع. و فی لفظ أبی نعیم: کنت رابع الإسلام، أسلم قبلی ثلاثة و أنا الرابع. و فی لفظ المناوی: أنا رابع الإسلام. و فی لفظ ابن سعد من طریق ابن أبی وضّاح البصری: کان إسلام أبی ذر رابعاً أو خامساً.

راجع «4»: حلیة الأولیاء (1/157)، مستدرک الحاکم (3/342) الاستیعاب (1/83 و 2/664)، أُسد الغابة (5/186)، شرح الجامع الصغیر للمناوی (5/423)، الإصابة (4/63).

3-أخرج ابن سعد فی الطبقات «5» (4/161) من طریق أبی ذر قال: کنت أوّل

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏8، ص: 435

من حیّاه صلى الله علیه و آله و سلم بتحیّة الإسلام فقلت: السلام علیک یا رسول اللَّه، فقال: و علیک و رحمة اللَّه. و فی لفظ أبی نعیم: انتهیت إلى النبیّ صلى الله علیه و آله و سلم حین قضى صلاته، فقلت: السلام علیک، فقال: «و علیک السلام».

و أخرجه مسلم فی المناقب من الصحیح «1» (7/154، 155)، و أبو نعیم فی الحلیة (1/159)، و أبو عمر فی الاستیعاب «2» (2/664).

4-أخرج ابن سعد و الشیخان فی الصحیحین من طریق ابن عبّاس و اللفظ للأوّل قال: لمّا بلغه أنّ رجلًا خرج بمکة یزعم أنّه نبی أرسل أخاه فقال: اذهب فائتنی بخبر هذا الرجل و بما تسمع منه. فانطلق الرجل حتى أتى مکة فسمع من رسول اللَّه صلى الله علیه و آله و سلم فرجع إلى أبی ذر، فأخبره أنّه یأمر بالمعروف و ینهى عن المنکر و یأمر بمکارم الأخلاق. فقال أبو ذر: ما شفیتنی. فخرج أبو ذر و معه شنّة «3» فیها ماؤه و زاده حتى أتى مکة، ففرق أن یسأل أحداً عن شی‏ء و لمّا یلقَ رسول اللَّه صلى الله علیه و آله و سلم، فأدرکه اللیل فبات فی ناحیة المسجد، فلمّا أعتَمَ «4» مرّ به علیّ فقال: ممّن الرجل؟ قال: رجل من بنی غفار. قال: قم إلى منزلک. قال: فانطلق به إلى منزله، و لم یسأل واحد منهما صاحبه عن شی‏ء. و غدا أبو ذر یطلب، فلم یَلقَه و کره أن یسأل أحداً عنه، فعاد فنام حتى أمسى، فمرّ به علیّ فقال: أما آن للرجل أن یعرف منزله؟ فانطلق به فبات حتى أصبح لا یسأل واحد منهما صاحبه عن شی‏ء، فأصبح الیوم الثالث فأخذ على علیّ لئن أفشى إلیه الذی یرید لیکتمنّ علیه و لیسترنه، ففعل فأخبره أنّه بلغه خروج هذا الرجل یزعم أنّه نبیّ، فأرسلت أخی لیأتینی بخبره و بما سمع منه، فلم یأتنی بما یشفینی من حدیثه، فجئت بنفسی لألقاه، فقال له علیّ: إنّی غادٍ فاتّبع أثری، فإنّی إن

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏8، ص: 436

رأیتُ ما أخاف علیک اعتللتُ بالقیام کأنّی أُهریق الماء فآتیک، و إن لم أرَ أحداً فاتّبع أثری حتى تدخل حیث أدخل. ففعل حتى دخل على أثر علیّ على النبیّ صلى الله علیه و آله و سلم فأخبره الخبر و سمع قول رسول اللَّه صلى الله علیه و آله و سلم فأسلم من ساعته، ثمّ قال: یا نبیّ اللَّه ما تأمرنی؟ قال: «ترجع إلى قومک حتى یبلغک أمری» قال: فقال له: و الذی نفسی بیده لا أرجع حتى أصرخ بالإسلام فی المسجد. قال: فدخل المسجد فنادى بأعلى صوته: أشهد أن لا إله إلّا اللَّه، و أنّ محمداً عبده و رسوله صلى الله علیه و آله و سلم. قال: فقال المشرکون: صبأ الرجل، صبأ الرجل، فضربوه حتى صرع، فأتاه العبّاس فأکبّ علیه و قال: قتلتم الرجل، یا معشر قریش أنتم تجّار و طریقکم على غفار فتریدون أن یقطع الطریق؟ فأمسکوا عنه. ثمّ عاد الیوم الثانی فصنع مثل ذلک ثمّ ضربوه حتى صُرع، فأکبّ علیه العباس و قال لهم مثل ما قال فی أوّل مرّة، فأمسکوا عنه.

و ذکر ابن سعد فی حدیث إسلامه: ضربه لإسلامه فتیة من قریش فجاء إلى النبیّ صلى الله علیه و آله و سلم فقال: یا رسول اللَّه أمّا قریش فلا أدعهم حتى أثأر منهم، ضربونی. فخرج حتى أقام بعُسفان، و کلّما أقبلت عِیر لقریش یحملون الطعام ینفّر بهم على ثنیّة غزال «1» فتلقّى أحمالها فجمعوا الحِنَط «2». فقال لقومه: لا یمسُّ أحد حبّة حتى تقولوا: لا إله إلا اللَّه. فیقولون لا إله إلّا اللَّه، و یأخذون الغرائر.

راجع «3» طبقات ابن سعد (4/165، 166)، صحیح البخاری کتاب المناقب باب إسلام أبی ذر (6/24)، صحیح مسلم کتاب المناقب (7/156)، دلائل النبوّة لأبی نعیم (2/86)، حلیة الأولیاء له (1/159)، مستدرک الحاکم (3/338)، الاستیعاب (2/664).

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏8، ص: 437

و أخرج أبو نعیم فی الحلیة (1/158) من طریق ابن عبّاس عن أبی ذر، قال: أقمت مع رسول اللَّه صلى الله علیه و آله و سلم بمکة فعلّمنی الإسلام و قرأت من القرآن شیئاً، فقلت: یا رسول اللَّه إنّی أُرید أن أُظهر دینی. فقال رسول اللَّه صلى الله علیه و آله و سلم: «إنّی أخاف علیک أن تُقتل». قلت: لا بد منه و إن قُتلت. قال: فسکت عنّی، فجئت و قریش حلق یتحدّثون فی المسجد، فقلت: أشهد أن لا إله إلّا اللَّه، و أنّ محمداً رسول اللَّه. فانتقضت الحلق، فقاموا فضربونی حتى ترکونی کأنّی نصب أحمر، و کانوا یرون أنّهم قد قتلونی. فأفقت فجئت إلى رسول اللَّه صلى الله علیه و آله و سلم فرأى ما بی من الحال فقال لی: «أ لم أنهک؟» فقلت: یا رسول اللَّه کانت حاجة فی نفسی فقضیتها، فأقمت مع رسول اللَّه صلى الله علیه و آله و سلم فقال: «الحق بقومک فإذا بلغک ظهوری فأتِنی».

و أخرج من طریق عبد اللَّه بن الصامت قال: قال لی أبو ذر رضى الله عنه: قدمت مکة فقلت: أین الصابئ؟ فقالوا: الصابئ الصابئ. فأقبلوا یرموننی بکلّ عظم و حجر حتى ترکونی مثل النصب الأحمر.

و أخرجه أحمد فی المسند»

 (5/174) بصورة مفصّلة، و مسلم فی المناقب «2»، و الطبرانی «3» کما فی مجمع الزوائد (9/328).