“یافعی ” در ” ریاض الریاحین ” از ” ابراهیم خراسانی ” متوفی 163 نقل کرده است که گفت یک روز احتیاج به وضو داشتم که ناگاه کوزه ای از جوهر و مسواکی از نقره دیدم، که از خز هم نرمتر بود آنرا برداشتم و مسواک کردم، وضو گرفتم و برگشتم در برخی از گردشها، روزهائی بر من گذشت که کسی ندیدم، و پرنده و جانداری مشاهده نکردم. ناگاه با شخصی بر خورد کردم که نمی دانم از کجا آمده و به من گفت: به این درخت بگو که دینارها بیاورد. من گفتم: دینار بیاور. درخت قبول نکرد. سپس او گفت: ای درخت، بار دینار بیاور. ناگاه دیدم از شاخه های درخت، دینار آویزان است. مشغول تماشا بودم که متوجه شدم آن شخص نیست و دینارها درخت را ترک گفته اند. “
“امینی ” گوید: بخوان و بر اسلام و گذشته اش گریه کن و بنگر که صفحات تاریخش را چگونه آلوده کرده اند.
(الغدیر فی الکتاب و السنة و الادب ج 11 ص 173)