سخن دانشمندان به نام عامه درباره این قصیده
1- «ابو الفرج» در صفحه 29 جلد 18 اغانى گفته است: قصیده «مدارس آیات خلت ….» «دعبل» از بهترین نوع شعر و شکوهمندترین نمونه مدایحى است که درباره خاندان پیغمبر (ع) سروده اند و دعبل آن را براى «على بن موسى الرضا (ع)» به خراسان سروده و گفته است که چون به خدمت آن امام (ع) رسیدم فرمود: یکى از سرودهایت را برایم بخوان و من خواندم:
مدارس آیات خلت من تلاوة / و منزل وحى مقفر العرصات
تا به این بیت رسیدم که:
اذا وتروا مدوّا الى واتریهم / اکّفا عن الا و تار منقبضات
امام آنچنان گریست که از هوش رفت. خدمتگزارى که در خدمتش بود به من اشاره کرد که آرام گیر و من خاموش ماندم ساعتى درنگ کرد و سپس فرمود: دوباره بخوان و من خواندم تا به همان بیت رسیدم و همان حال نخستین دست داد و پرستار حضرت اشارت به سکوت کرد و من ساکت شدم. ساعتى دیگر گذشت و امام فرمود باز هم بخوان و من قصیده را تا به آخر خواندم. سه بار به من فرمود احسنت. سپس دستور داد ده هزار درهم از آن سیمهائى که به نام حضرتش سکه خورده بود و پس از آن به هیچ کس داده نشد به من دهند و با فرمانى که به خانواده خود داد، خادم حضرت جامه هاى بسیارى برایم آورد و من به عراق آمدم و هر یک از آن درهمها را به ده درهم به شیعیان فروختم و صد هزار درهم به دستم رسید و این نخستین ثروتى بود که فراهم آوردم «1» «ابن مهرویه» گفته است: «حذیفة بن محمد» براى من حدیث کرد و گفت «دعبل» به من می گفت از امام رضا (ع) جامه به تن کرده اى خواستم که کفن خود کنم امام جبّه اى را که بر تن داشتند بیرون آورده به من دادند. خبر این جبّه به مردم قم رسید. از دعبل درخواست کردند که جامه را در برابر سیصد هزار درهم به آنها بفروشد و او نپذیرفت و آنها راه را بر دعبل بستند و بر او شوریدند و جامه را به زور از او گرفتند و گفتند یا پول را قبول کن یا خود دانى. گفت بخدا قسم این جامه را به رغبت به شما نمی دهم و به زور هم براى شما سود نخواهد داشت و شکایتتان را به پیشگاه امام رضا (ع) خواهم برد. آنها به این طریق با او سازش کردند که 300 هزار درهم با یکى از آستینهاى آستر جبّه را به او بدهند. وى راضى شد پس یکى از آستینهاى جبّه را به او دادند. او آن را به دوش می بست و آن چنانکه می گویند قصیده مدارس آیات خلت من تلاوة را بر جامه اى نوشت و در آن احرام کرد و دستور داد آن را در کفنهایش بگذارند «2».
و در ص 39 از قول دعبل آورده است که گفت: چون از خلیفه وقت گریختم و شبى را یکه و تنها به نیشابور گذراندم در آن شب تصمیم گرفتم قصیده اى در ستایش عبد اللّه بن طاهر بپردازم در هنگامى که در را بسته و در اندیشه قصیده بودم صدائى شنیدم که گفت السلام علیکم و رحمة الله درآیم خدایت رحمت کناد؟ از آن بانگ بدنم لرزید و حالى عظیم دست داد. گفت: مترس خدایت عافیت دهاد. من مردى از برادران جنّى تو و از ساکنان یمنم: مهمانی عراقى بر ما وارد شد و چکامه مدارس آیات خلت من تلاوة و منزل وحى مقفر العرصات ترا براى ما خواند و من خوش داشتم که از خودت بشنوم. دعبل گفت قصیده را برایش خواندم بقدرت گریست که به رو در افتاد سپس گفت. خدایت رحمت کناد آیا حدیثى نگویم که بر نیّتت افزوده شود و ترا در دلبستگى به مذهبت یارى کند؟ گفتم چرا. گفت: روزگارى را به شنیدن آوازه جعفر بن محمّد (ع) گذراندم تا در مدینه به دیدارش شتافتم و از او شنیدم که می فرمود:
حدیث کرد مرا پدرم از قول پدرش و او از قول جدش که رسول خدا (ص) فرمود: على و شیعته هم الفائزون «1». آنگاه از من خداحافظى کرد که برود گفتم خدایت رحمت کناد اگر ممکن است نامت را به من بگو. او قبول کرد و گفت من «ظبیان بن عامرم «2»»
الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج2، ص: 496