عبدی ، با شاعر شیعی دیگری هم عصر است که هر دو در کنیه و لقب و محیط پرورش و مذهب همانندند. با این تفاوت که این شاعر، ابو محمّد یحیی بن هلال عبدی کوفی است. و ما بجهت کثرت اشتباهی که در شناخت این دو، رخ میدهد و از عبدی دوم نیز کمتر یاد کردهاند، به ذکر وی میپردازیم:
«مرزبانی» در صفحه 499 کتاب معجمش گفته: «وی کوفی بوده و ساکن همدان شده است. او شاعری خوب و شیعی مذهب است و در ستایش «رشید» مدایح نیکوئی دارد. وی گوینده این ابیات است:
مرگ از زندگی اندک و بخشیدن از بخشش ناپاک بهتر است پس به بینیازی یا تهیدستی زندگی کن ورنه آنچه میخواهی از خدا بخواه و شکیبا باش.
و نیز از اوست:
به جان خودم سوگند، اگر امیه ظلم و ستم نمود، آنکه اساس گمراهی نهاد ستمگرتر بود.
این عبدی در کنار نهر ابی فطرس به انشاد اشعار زیر برای «عبد اللّه «1» بن علی بن عباس» پرداخته است:
خاندان هاشم دعوت کنندگان به بهشت و دودمان اموی فرا خوانندگان به دوزخاند ای امیه تو که قرار نداری، به جنیان در سرزمین و بار بپیوند «2» اگر بروی به خواری رفتهای و اگر بمانی به پستی و فرومایگی ماندهای.
داستانی هم دارد که این داستان و شعر خوانی عبدی برای «عبد اللّه عباسی» را «ابن قتیبه» در ص 207 جلد 1 «عیون الاخبار» و «یعقوبی» در ص 91 ج 3 تاریخش و ابن رشیق در ص 48 ج 1 «العمده» یاد کردهاند و میپندارم کسانی که بر این کتب تعلیقاتی نوشتهاند، از زندگی شاعر آگاهی نداشته و به شرح حالش نپرداخته و از تعریف او خاموش ماندهاند.
ابن قتیبه گفته است: چون منصور شام را گرفت و مروان را کشت. به «ابی عون» و همراهان خراسانیش گفت: من درباره بازماندگان خاندان مروان اندیشهای دارم که شما همگی باید در فلان روز آماده باشید. سپس در همان روز، به دنبال آل مروان فرستاد و چون جمع شدند، اعلام کرد که میخواهد عطائی برایشان مقرّر کند. هشتاد نفر از آنها حاضر و به در خانه منصور آمدند، مردی از قبیله کلب که دائی آنها بود نیز آمده بود. منصور بار داد و آنها در آمدند دربان از کلبی پرسید تو از کدام قبیلهای؟! گفت کلبی و دائی ایشانم. دربان گفت برگرد و این گروه را رها کن. نپذیرفت و گفت: من دائی اینها و از این دودمانم چون مجلس آراسته شد، فرستاده منصور از اندرون به بیرون آمد و فریاد زد کجاست حمزة بن مطلب تا داخل شود؟ حاضران به هلاک خویش یقین کردند. سپس دومی بیرون آمد و گفت: حسن بن علی کجاست تا در آید؟ سومی بانگ زد زید بن علی بن الحسین کجاست؟
و چهارمی گفت: یحیی بن زید کجاست؟ سپس دستور آمد که بارشان دهید. چون داخل شدند «غمر بن زید» دوست منصور نیز در میان آنان بود «1» «منصور» به وی اشاره کرد که بر صدر آید. آنگاه او را بر بساط خود نشاند و به دیگران نیز فرمان نشستن داد خراسانیان نیز عمود به دست ایستاده بودند. منصور گفت: عبدی کجاست. وی برخاست و شروع به خواندن قصیدهای کرد که در آن گفته است:
اما الدعاة الی الجنان فهاشم و بنو امیة من دعاة النار
و چون ابیاتی از این چکامه را خواند. «غمر» گفت. ای زنا زاده! عبدی خاموش شد و عبد اللّه ساعتی تامّل کرد و گفت: انشاد قصیده را دنبال کن و چون عبدی چکامه را به پایان برد، کیسهای که در آن 300 دینار بود به جانبش انداخت و به این سرورده گوینده آن تمثل جست:
نزدیک شدن آنان (بنی امیه) به منبرها و اورنگها مرا و دیگران را نگران کرد ایشان را، همچنانکه خداوند در خانه خواری و نابودی فرود آورده است، در همانجا، جای دهید و دست دودمان به زمین خورده و به خواری فتاده عبد شمس (امویان) را مگیرید، بلکه درختان کهن و جوان آنها را ببرید (خرد و درشتشان را بکشید) و هنگامه کشتن حسین (ع) و زید و کشته کنار «مهراس» «1» را بیاد آرید.
سپس به خراسانیان گفت دهید. ایشان، عمودها را چنان بر سر دشمنان کوبیدند که مغزشان از هم پاشید. مرد کلبی برخاست و گفت من کلبیام و از اینها نیم منصور این شعر خواند:
و مدخل راسه لم یدنه احد بین الفریقین حتی لزه القرن «2»
و گفت دهید. مغز او را نیز چون دیگران کوبیدند. آنگاه روی به «غمر» کرد و گفت پس از اینها دیگر برای تو نیز خیری در زندگی نخواهد بود. و او پاسخ داد: چنین است؟ وی را هم کشتند. آنگاه جلهائی خواست و بر آن اجساد انداخت و روی آن سفره گستردند و صبحانه خواست و به خوردن نشست و هنوز ناله برخی از آنها خاموش نشده بود که خوراک را تمام کرد و گفت: از آن روز که از کشتن حسین (ع) آگاهی یافتم، خوراک گوارائی- جز امروز- نخورده بودم سپس برخاست و دستور داد اجساد را با پا بر زمین کشند. خراسانیان اموال کشتگان را غارت کردند و پیکرها را در بوستان عبد اللّه به دار آویختند و یکروز که وی غذا میخورد، فرمان داد یکی از درهای ایوان باغ را باز کنند. بوی مردار بینیها را پر کرد. دیگران گفتند: ای کاش میفرمودید در را ببندند. گفت: بخدا قسم این رائحه را از بوی مشک بیشتر دوست دارم و چنین خواند:
امیه پنداشت که هاشم پس از کشتن زید و حسین از او راضی میشود. نه چنین است. به پروردگار و خدای محمّد (ص) سوگند که راضی نخواهد شد مگر آنگاه که کوه و دشت بنی امیه بر باد رود و چون زنی که خوار شوهر است، به شمشیر هاشیمیان خوار گردد و وامها نیز پس گرفته شود.
«یعقوبی» گفته است: «عبد اللّه بن علی» به فلسطین بر میگشت، چون به نهر ابی فطرس که میان فلسطین و اردن است، رسید، بنی امیه در خدمتش گرد آمدند به آنها فرمان داد که فردا برای گرفتن جایزه و عطا بنزدش آیند. چون فردا فرا رسید، عبد اللّه جلوس کرد و بار داد. هشتاد مرد از امویان بر او وارد شدند و بر سر هر یک از آنها دو مرد با گرز آهن ایستاده بود، عبد اللّه مدتی سر بزیر انداخت و پس از آن عبدی برخاست و چکامهای را که در آن گفته است:
اما الدعاة الی الجنان فهاشم و بنو امیه من دعاة النار خواند.
«نعمان بن زید بن عبد الملک» در کنار عبد اللّه بن علی نشسته بود به شاعر گفت: ای بدکار زاده، دروغ گفتهای! عبد اللّه بن علی گفت نه! ای ابا محمّد راست گفتهای به سخنت ادامه بده. سپس روی به بنی امیه کرد و شهادت حسین و خاندانش را به یادشان آورد. آنگاه دستها را بر هم زد و مأموران چنان گرزها را بر سر آنها کوبیدند که همگی را کشتند مردی از میان آن گروه از دور فریاد زد و چنین خواند:
«عبد شمس» پدر تو و پدر ماست و ما از جایگاه دوری تو را نمیخوانیم و با تو نسبت داریم خویشاوندی ما پا بر جا و با گره های سخت، استوار و محکم است.
«عبد اللّه» گفت: هیهات! کشتن حسین (ع) این پیوند را گسست. سپس دستور داد اجساد آنها را بر خاک کشیدند و سفرهای بر آن گستردند. بر آن بساط نشست و خوراک خواست و به خوردن پرداخت و گفت: امروز روزی چون روز حسین (ع) است و هرگز با آن برابر نخواهد بود. مردی کلبی نیز با امویان به مجلس آمده بود. به عبد اللّه گفت امید من این بود که خیری به اینها میرسد و من نیز از آن بهرهمند میشوم عبد اللّه گفت: گردنش را بزنید که:
و مدخل رأسه لم یدنه احد بین الفریقین حتّی لزّه القرن
الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج2، ص: 462