ای کلبه غم. چندان بپایت درنگ کردم که مصیبتهای نوت را کهنه کردم، آیا بماتم نشستی؟
از آنروز که سر و سامانت بهم ریخت، دیگر به شکوه این عاشق بیدل، دل نسپردی.
میهمانت شدم، از در و دیوار تمنّای مراد کردم، اما جز غم و اندوه بر سر خوانت ندیدم.
دل مشتاقم چنان در سوز و گداز است که آه جانگدازم سیل اشک بر چهره روان سازد و سامانت را به گل نشاند.
چیست که بوم و برت جانب خرمی نگیرد؟ گویا بسان من از نزاری خود نالان است.
برو بام درهم ریختهات سیلاب اشکم فنا کرد، چونان که روز وداع بتان گلعذارت خون مرا هبا کردند.
کشته راهت را خون بها نجویند، مژگان پریوشانت خنجر آبدار است.
آن دم که به خاک درت پا نهادم، خاطرات وصلم زنده شد، سوز اشتیاقم شعلهور گشت.
بپا ایستادم و سلام راندم. گویا نکهت جانپرور دوست از برو بامت وزان است.
ز آسمان دیدگانم سیلاب حسرتروان است، دیگرت با ابر بهاران چه کار است؟
خوشا دوران وصل که کامم روا بود و هجران نامراد.
زندگی شاداب و خرم. توسن مراد، در بساط عیش و کامرانی تازان، کس به گردش نرسید.
دهان سخنچین بسته، سلطان عشق فرمانروا، کام دل به هنگام زیارت روا بود.
و چون از زیبارخان وحشی جویای وصال میگشتیم، شور جوانی شفیع درگاهشان بود.
اگر حوادث روزگارت بنابودی کشانده، گردش زمانه بنیانت درهم کوفته.
بخدا که روزگاری دراز با عیش و عشرت سر کردم، مرغزار با صفایت را بزیر پا در سپردم.
در میان لولیان سیم تن که بسان اختران گردنبند زرین بر سینه افشانده.
لاغراندام، چون هلال تابان از کاخها سر برآورده.
شور و شیدائی عشاق را با عفت پارسایان بهم آمیخته.
دلهای شیدا زده را با دیدگان شهلا صید کرده چونان که صیاد، مرغ را با دام.
باریک میان، گردن بلورین، با اندامی نرم و کشیده چون شاخ ارغوان.
کمربند زرین، مزین به یاقوت و نگین، شکوه آرد از ستم خلخال سیمین بر ساق و ساعد مرمرین.
دندان چون در غلطان، مسواکی از چوب اراک بر کنار دهان.
لعابش چون آب حیات آویزان، مشک و عبیر از کناره دندان با مسواک ریزان.
همان پریچهری که با کرشمه و ناز، دل از کفم ربود، اما مهری نفزود.
ای جان عزیز- دیگرت شور و شیدائی خریداری ندارد، عقل و خرد ناصح مشفقی است.
پیری بر آستانه در پیک مرگ است، از راه هدایت پاوامگیر.
از مهر آل رسول توشه برگیر، اخلاص در دوستی مایه نجات است.
بهترین توشه معادت همین بس، و هم ذخیره آخرت، گرت حاصل آید.
سامان کارت به «وصی» واگذار، تا بر کرسی آرزوها بر آئی.
با یاد او به استقبال حوادث شتاب، شکوه روزگار خدمت او بر.
به دستاویز مهرش چنگ برزن تا از گمرهی و سرگشتگی بر کنار مانی.
راه جهالت مپوی. هوای او از سر منه. با دشمنانش ره آشتی مجوی.
آنکه از راه مهرش بدر شد، با مشرک کافر برابر شد.
دوزخ سوزان شعلهور است، «تولّا و تبرّی» برات آزادی است.
بر حذر باش که بر خاک هلاک نیفتی: چون زاده «سلمی» و «صهّاک» با سالار مؤمنان درافتی.
چون حق و باطل مشتبه ماند، بر حلال مشکلات علی اعتماد کن.
والاترین مردان. جفت والاترین زنان، اصل و فرعی پاک، طیب و طاهر.
به دامن نسل پاکش پناه گیر، از شر دروغبافان گمراه در امان باش.
از در این خاندان سوی دیگر مپوی، دیگران را انباز و همتامگیر، خسارت دنیا و دین همین است.
چراغهای تاریکی، هر که خواهد راه یابد. دستاویز محکم، هر که خواهد چنگ یازد.
رهبرانند، و چون هلال تابان راه گمگشتگان وا نمایند.
راه راست و درست، با مهر و ولایشان بینی دشمن بخاک برکش.
پیشوایان، پیشوائی جز آنان نیست، بگذار تیم و عدی هر چه خواهند گویند.
ای امت سرگشته گمراه، مرشد خامت براه ضلالت کشید.
خائنی که امین مردم شناختی، حق امانت ضایع و مهمل گذاشت.
از آن دم که زین بر پشتت نهاد، براه کجت برد، با لگام نیرنگ و فریب مهارت کرد.
دنبالش گرفتی، دین پوشالیت را فروختی، درهمی ناچیز از دنیای دون برگرفتی.
فرمانش بردی، فرمان محمد پس پشت نهادی، سفارش او درباره وصی از خاطر سپردی.
آنرا که رسول حق، صالح نشناخت، برهبری برگزیدی، دنبال هوای نفست گرفتی.
پنداشتی انتخابت براه صواب کشاند، اما بخاک راهت نشاند.
جرمی عظیم مرتکب گشتی، دوزخ سوزان را جایگاه خود ساختی.
فرمان رسول را شکستی، بعد از رحلتش، پدر روحانیت را از خود راندی.
و غدرت بالعهد المؤکد عقده یوم «الغدیر» له فما عذراک
بروز غدیر که پیمان استوار کرد، راه خیانت گرفتی، ندانم در پاسخ چه داری؟
پشت به حق دادی، با شتاب بسوی باطل تاختی، بزودی سزای خود در کنار بینی.
خدا را. از وصی رسول رخ برتافتی، کسی را همتای او گرفتی که با کفش او هم برابر نبود.
بخدا سوگند، مهر حیدر همان نعیم است که بروز جزا باز پرسند، اما شقاوتت از در این خاندان راند.
آنرا که در همه علوم بینا و در همه معضلات حلال مشکل بود،-
با کسی مقیاس گرفتی که باعتراف او شیطان بر سر دوشش سوار بود.
آنرا که روز نبرد، تیغ بر فرق هر کس نهادی تا کمر بردریدی.-
جبریل از صولت و سطوتش با شگفت فریاد بر کشیدی:-
تیغی چون ذو الفقار نباشد، جوانمردی چون علی، دلیر دلیران.
با ترسوی بزدلی مقیاس گرفتی، همان که در غوغای جنگ هماره عار فرار بجان خریدی.
آنرا که در دل شبها به تهجد برخاستی، با قلبی لرزان و چشمی گریان نماز و نیاز بپای بردی.
با کسی همتا گرفتی که در خلوت نماز فریضه را ترک گفتی، و چه بسیارش آزمون کردی.
اف باد بر این قیاس فاسد، که هیچ ملتی چنین بیمایه رسوائی ببار نیاورد.
آیا موقعیت و مقامش نشناختی تا زنگار شک و ریبت از دل بشوید؟
آن معجزاتی که جز بر دست پیامبران و اوصیاء پاکشان جاری نگردد:
نه خورشید در سرزمین بابل بازگشت تا نماز عصرش بموقع ادا باشد؟
بادی برخاست، فرمودش: بشتاب و کارگزار حق را بریال خود سوار کن.
باد، هموار و نرم، بساط خیبری بر دوش گرفت، سریع و شتابان فرمان حق را مطیع شد.
علی با همرهان، کنار کهف رقیم پا بر زمین نهاد، تا شک و ریب از دلها بزداید.
فرمود: درود بر شما باد. اصحاب کهف، بلا درنگ پاسخ باز گفتند، با آنکه از پاسخ دیگران خموشی گرفتند.
از اینجا بود که کینهها در سینهها شعلهور شد، از نفاق باطنپرده برکشیدند.
باد صرصر که روح و روان نداشت، فرمانش بجان خرید، و توامت ناپاک راه عصیان سپردی.
دعوی ایمان مکن که گاه امتحان از دعوی خود پشیمان گردی.
داستان موزه و مار خود، آیت حقی است. وای بر تو از خواب خرگوشی بیدار شو.
سطل و مندیل که جبریل امین برای وضو آورد. به به از این خدمتکار والا مقام.
در معرکه هیجا با شمشیرش بدفاع برخاست، غبار غم از چهرها بشست.
از پایداری و استقامتش در خیبر یاد کن، آنروز که از هراس راه فرار گرفتی.
آنروز که دراز قلعه خیبر بر کند، هفتاد گز بدور افکند.
«مرغ بریان» شاهد صدقی است، اگر حقائق مشهود را منکر نباشی.
در راه صفین صخره کوه پیکر یک تنه از خاک برکند، چشمه آب گوارایت نوشاند.
نهر فرات سر بطغیان برکشید، زن و مرد، گریان و نالان به خدمت دوید.
کای پسر عم رسول. خلق را دریاب که بر آستانه هلاکت اندریم.
نزدیک فرات شد و فرمود: آب سرکش را بکام درکش، فرمان خدا را مطیع شو!
نهر فرات، آب خود در کام کشید، ریگها نمایان شد، ماهیان رویهم انباشته ماند.
دوبارهاش فرمان داد تا به حالت عادی بازگشت. تردیدت در کجاست؟
سرور و سالار تو اوست. چه خوشنود باشی و یا خشمناک، رضا و خشم تو در برش یکسان است.
– ای «تیم» هوای نفست خوش آمد، طاعتش بردی. ای «عدی» از راه حق بدر رفتی.
ارث مصطفی را منکر شدی، با سیه کاری بر مسندش جا کردی. برگو فرمان خلافتت که نوشت؟
زادگان «عبد شمس» را بر کرسی امارت نشاندی، در سیه کاری راه و رسمت پیش گرفتند.
مپندار که از جرم و جنایتشان بری باشی. بحق سوگند حسین را تو کشتی.
ای خاندان احمد، تا چند جگر داغدارم درماتم جانگدازتان در تب و تاب است.
قلبم خونچکان. سیلاب اشکم ریزان. آتش دل در اشتعال است.
هر گاه از ماتم شما یاد کنم، حسرت و اندوه بر دیدهام فریاد کشد: دیگرت خواب نوشین حرام است.
بر کشته کربلا سیلاب ماتم روان کن که آسمان هم بر او خون گریست.
اگر امروز در سوک آنان اشک ماتم بریزی، فردای قیامت با چهره خرم بپاخیزی.
ای خدای من. این مهری که بدل دارم، سپر بلایم ساز تا از سیه کاری و شرک در امان مانم.
شکست «جبری» را ترمیم کن. از هر سیهکاری که خون آنان ریخت، بری گردان.
از برکاتشان ز آتش نیرانم نجاتبخش، آن روز که دشمنان در غل و زنجیر باشند «1».
الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج4، ص: 419