اولین دایرةالمعارف دیجیتال از کتاب شریف «الغدیر» علامه امینی(ره)
۶ مرداد ۱۴۰۳

کرامات سیوطی

متن فارسی

«محمّد بن علی حبّاک» خدمتکار «شیخ جلال الدین سیوطی» متوفی 911 نقل کرده است: «یک روز شیخ، هنگام قیلوله، آنگاه که در زاویه شیخ عبد اللّه جیوشی در مصر در ناحیه قرافه بود، گفت: آیا میل داری که نماز عصر را در مکه بخوانی، بشرطی که تا من نمرده ام، این موضوع را به کسی نگوئی؟ عرض کردم بلی. آنگاه دست مرا گرفت و گفت: چشمانت را ببند و من بستم. با من حدود بیست و هفت قدم راه رفت، سپس به من گفت: چشمت را باز کن، ناگاه خود را در باب معلاة یافتم. در آنجا، مادرمان خدیجه و فضل بن عیاض و سفیان بن عیینه و دیگران را زیارت کردیم. سپس وارد حرم شده و طواف کردیم و از آب زمزم خوردیم و در پشت مقام نشستیم، تا اینکه نماز عصر را خواندیم. سپس طواف کرده از آب زمزم خوردیم. آنگاه به من گفت: ای فلانی، طی الارض برای ما تعجبی ندارد. عجب این است که احدی از مردم مصر که با ما همسایه اند، ما را نمی شناسند. سپس به من گفت: هرگاه بخواهی با من بروی، بیا و اگر خواستی اینجا بمان، تا وقتی که حجاج بیایند. عرض کردم: با سید خودم می روم. به باب معلاة رفتیم. به من گفت: چشمانت را ببند. من هم بستم وی با من هفت قدم هروله کرد. سپس به من گفت: چشمانت را باز کن. ناگاه خود را در نزدیک محله جیوشی دیدیم. در آنجا به حضور سید خود عمر بن فارض فرود آمدیم».

(الغدیر فی الکتاب و السنة و الادب  ج 11 ص 243)

متن عربی

92- السیوطی و طیّ الأرض

ذکر محمد بن علی الحبّاک خادم الشیخ جلال الدین السیوطی المتوفّی (911): إنَّ الشیخ قال له یوماً وقت القیلولة و هو عند زاویة الشیخ عبد اللَّه الجیوشی بمصر بالقرافة: أ ترید أن تصلّی العصر بمکة بشرط أن تکتم ذلک علیَّ حتی أموت؟ قال: فقلت: نعم. قال: فأخذ بیدی و قال: غمّض عینیک فغمضتهما فرحل بی نحو سبع و عشرین خطوة ثم قال لی: افتح عینیک، فإذا نحن بباب المعلّاة فزرنا أُمّنا خدیجة، و الفضل بن عیاض، و سفیان بن عیینة، و غیرهم، و دخلت الحرم فطفنا و شربنا من

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 11، ص: 245

ماء زمزم، و جلسنا خلف المقام حتی صلّینا العصر، و طفنا و شربنا من ماء زمزم ثم قال لی: یا فلان لیس العجب من طیِّ الأرض لنا، و إنَّما العجب من کون أحد من أهل مصر المجاورین لم یعرفنا، ثم قال لی: إن شئت تمضی معی، و إن شئت تقیم حتی یأتی الحاجّ. قال: فقلت: أذهب مع سیدی، فمشینا إلی باب المعلّاة و قال لی: غمّض عینیک فغمضتها، فهرول بی سبع خطوات ثم قال لی: افتح عینیک. فإذا نحن بالقرب من الجیوشی، فنزلنا إلی سیّدی عمر بن الفارض.

أسلفنا هذه القصّة و جملة من لِداتها فی الجزء الخامس (ص 17- 21) و فصّلنا القول هنالک تفصیلًا.