یک نمونه از شعر شریف رضی، قصیده است که درباره مذهب سروده، با یاد اهل بیت افتخار میجوید، و اشتیاق خود را بزیارت تربت پاکشان میرساند:
– هلا! چه خوش است حمله با شتاب، و اراده که نلرزد از بیم عتاب.
– و آنکه دامن همت بر کمر زده میتازد، همچون تاختن شمشیر به سوی گردنها و رقاب.
– ملامتش کنم که از چه دوری گرفتی؟ و او نکوهش آرد که زود آمدی نابهنگام.
– من به چشم دیدم که عجز و ناتوانی از بیم صولت شب به خاک افتاده جنایات او را ستایش کرد.
– اگر روزگار، با صولت و سطوت راه مرا نمیبست، از همه سو به جانب سروری و ارجمندی میتاختم.
– شیوه جوانمرد عرب، هم آغوشی با شمشیر بران و سمند تیز گام است.
– از دشمنان: جز تهدید دروغین نبیند و از او جز شمشیر راست نبینند.
– فرداست که از شمشیر و سنان خفتان سازم، با اینکه از شیوه جوانی بر کنار نیم.
– و از سیاهی شب جامه بر تن آرایم، بهنگامی که کاروان برون تازد، برون تاختن شمشیر از نیام.
– چه شبها که با مرکوب رهوار، آماده تاخت شدم، دیگران در اطراف آتش پر شرر سرگرم.
– نگریستم که زمین چهره خود را دگرگون ساخته و با شیر و گرگ ببازی برخاسته.
– من نیز چهره و دیدار خود دگرگون ساختم، چنانکه سپیدی مو از خضاب.
– زیباتر از آن ندیدیم که سفیدی را با سیاهی طراز بندند.
– من با آرزوی خود همخوابهام ولی سنگینی آمال و آرزو شتران قوی هیکل را بزانو درآورده است.
– اگر یأس و ناامیدی بر ما چیره شود، امید را در دل زنده کنیم و با شجاعت پیش تازیم.
– هر آنگاه که ژاله بهاری از ابر خیزد و شرار باران همراه حباب برقص آید.
– گویا آسمانرا آب در گلو شکسته، بر سر وادیها از دهان فرو ریزد.
– دره و هامون با سیلاب، هم آغوش گشته، ابر سپید بر سر آن دامن بگسترد.
– و چون بر تپه و ماهور بگذرد، مانند لعاب از گردنهها سرازیر شود.
– گویم: خداوند سرزمین مدینه را از باران رحمت و آب گوارا سیراب کند.
– به ویژه، تربت بقیع را و خفتگان آن، آبی دامن کشان و سیلابی ریزان.
– و تپههای «غری» و چکیده حسبی که در بلندیهای آن جا گرفته.
– و تربت آن شهیدی که در بیابان «طف» خفته و با لب تشنه داعی حق را لبیک گفته.
– و هم بغداد و سامرا و طوس را، سیراب کن، از ژاله بهاران و سیلاب باران.
– چشمها در کنار این گورها اشکبار است همچون گریه آسمان بر کوهساران.
– اگر ابر آسمان از ریزش باران دریغ ورزد، سرابها آب گشته بر زبر آن گورها روان گردد.
– خدایت سیراب کند! که چه روزها تشنه دیدار بودم، از راه دور و نزدیک.
– ای باد «جنوب» از سر راهم بر کنار شو، و سرمای جان گزایت را از ساحت من دور ساز.
– در سیاهی شب به سویم متاز که از آن تربت پاک توشه نگرفتم.
– اگر ابرها از اکناف آسمان بدان سوی کشانده شوند و چون شتر قربانی از گلوی آنها ناودانها سرازیر شود. باز هم حق آن تربت پاک ادا نشود.
– مگر آن تنهای پاک در کام زمین فرو نشدند که به رستاخیز برای نعمت جاودانی انگیخته شوند.؟
– چه بسیار شد که کینه حسودان، مست و خراب، جام مرگ را در میانشان به گردش آورد.
– درود الهی هر دم و هر روز بر آن نشانههای هدایت و قبههای عظمت چون نسیم وزان باد.
– پیوسته عزم سفر را تجدید کنم، گرچه یاران از رفاقت و یاری دریغ ورزند.
– سینه باد و طوفان بشکافم تا نسیم جانفزائی از تربت بوتراب دریابم.
– چشم دارم که روزگارم سریاری در قدم نهد و صید آرزو در میان چنگالم بال و پر زند.
– شتران بادپیما را جانب شما روان سازم تا چون تیر شهاب دل هامون را بشکافند.
– لعاب از دهانشان بر سر و گردن ریزد، چونانکه لعاب سیل بر دامن جبال.
– مهار توسن تیز گام را یدک کشم و بنوبت خستگی از جان شتران برآرم.
– باشد که آبی بر این آتش تفته بپاشم که در میان سینهام جای کرده است.
– دیدار و زیارتتان رهبری است که ما را به گنجور رستگاری و پاداش هدایت کند.
– در «زورا»» بغداد (کاظمیه) دو تربت پاک میشناسم که درد حسرت و اشتیاقم را کنار آن شفا میجویم.
– مهار جانرا جانب آن درگاه میکشم و سلام خود را تقدیم آن بارگاه میسازم که بیجواب نخواهد ماند.
– زیارتشان روان مرا پاک سازد و جامهام را از هر عیب و عاری بپالاید.
– جدم علی فرمانروای دوزخ است «1» روزی که نجات بخشی از عذاب خدا جز او نیست.
– ساقی حوض کوثر، روزیکه دلها از تب و تاب کباب است، و همو پیشگام بر «صراط» باشد، برای حساب.
– دست راستش انگشتری خاتم به سائل بخشد «2» و بخل ورزد که مجد و عزتش به یغما رود.
– آیا کندن در از خیبر معجزه نیست که اعتراف کنند و یا «غائله» آن مار.
– میخواست که مکری اندیشد و خدا نخواست، کلاغی پرواز گرفت و فتنه از میان برخاست. «3»
– آیا این چنین بدر تابان در تاریکی و سیاهی محو شود؟ و این خورشید درخشان در میان ابر و مه پنهان ماند؟
– هر که بر او ستم راند، با گذشت و وقار، کیفر او در کف نهاد.
– بینم که ماه شعبان درآمد و مرا مشتاق زیارت ساخت، کیست که پاداش مرا خاطر نشان سازد؟
– در قصائد خود با نام شما افتخار جویم، نه با شعر و احساسم، و با مدد شماست که گامهای استواری در خطابه و نثر بردارم.
– از آلودگی برکنارم. از اینرو که با دشمن شما در جدالم، هدف تیر فحش و ناسزایم.
– آشکارا دم از ولای شما زنم نه در پرده. از دگران بیزاری جویم و باک نیارم.
– سزاوارتر از من به ولاء شما کیست؟ با آنکه رشته خاندانم بشما منتهی است.
– دوستار شمایم، گرچه دشمنم دارند، به پابوس شما روانم گرچه از پای درمانم.
– فتنه روزگار میان ما جدائی افکند، ولی بازگشت ما به یک دودمان و تبار است.
در این قصیده بسال 391 روز عاشورا، سید الشهدا سبط پیامبر امام حسین علیه السلام را مرثیه گفته است:
– اینک سرزمین «غمیم» است: صلادرده! و سیلاب اشک از دیده روان ساز!
– گر این حصار بلند را وامی بر دوش است بپرداز و اگر خون دلی در این خاکدان اسیر است، فدابخش و رهاساز.
– یا بر شو بر فراز جهاز شتران و با نظاره این ویرانه، آبی بر آتش درون بیفشان.
– خندقی بپیرامون همچون قوس کمان، نزدیکتر گودالی سیاه پر از خاکستر میراث مطبخیان.
– اینک طناب بند خیمهها و در کنارش نشیمنگاه جوانمردان، آتش دگران رو به خاموشی است، جز آتش اینان.
– و این مهار بند، ویژه آن جوانان که با سمند زرد و سرخ خیمه خود آزین بندند، و دیگران با حله آویزان.
– بخدا سوگند! با کاروانی برگرد این دیار از حرکت باز ماندم که دستها بر جگر نهادند.
– با حسرت و زاری سیلاب اشک بر رخسار روان کرده از سوز دل جامه بر تن دریدند.
– چندان در این ماتم سرا ماندند که گویا پای شتران و استران میخکوب زمین کردند.
– سپس راه برگرفتند، آبشخور آنان، سیلاب دیدگان، توشه راهشان غم واندهان.
– هر یک جامه عزا حمایل ساخته، دانههای اشک چون مروارید بر حلهها رخشان.
– به تهنیت قدومت، بارانی فرو ریزد که توده خاک را جان بخشد، نرم و هموار.
– و چون به دشت و هامون بنگری، مرغزاری در نظر آید چون حله یمن شاهوار.
– از این دیدگان که اینک بزیارت آمدهاند، بجز بیخوابی و غمگساری چه میجوئید؟
– دیگر اشکی بر این دیدهها نماند، نه بخدا، خواب هم بدان راه نبرد.
– اینک از گریه بر این دیار باز ماندیم، و بر حال زار فاطمه گریانیم که در سوگ فرزندانش اشکبار است.
– آیا بهنگام ولادتش دانست که زنازادگان سر حسین را بر سر نی خواهند کرد؟
– آن روز که عراقیان به سوگ و ماتم نشینند، شامیان با جشن و سرورش عید شمارند.
– از خشم پیامبر نهراسیدند که یکسر کشتزار او را درو کردند.
– بینش و هدایت را در برابر سرگشتگی و ضلالت فروختند، رشد و صلاح را وانهاده نکبت و جهالت خریدند.
– رسول خدا را خصم خود ساختند و چه بد ذخیره برای روز جزا مهیا کردند.
– خاندان پیامبر بر پشت شتران بدخوسوار، خون پیامبر بر ناوک نیزهها نمایان.
– ای دل بسوز، بر خاندان علی که پس از عزت و ارجمندی، پامال امویان گشت.
– مهار ذلت و خواری در بینی کشیدند و ریسمان اسارت بر گردن نهادند.
– گفتند: هلاک آل علی، دین کردگار است! مگر نه این دین از جدشان بیادگار است؟
– به آئین «جاهلیت» خون کشتگان بازجستند و سینههای پر کینه را از آتش التهاب، شفا بخشیدند.
– حقوق غائبین را ویژه خود ساختند و بدلخواه خود بر حاضرین ستم راندند.
– خدا، ارواحشان را از معرکه نبرد به عالم بالا برکشید، و شما با تاختن بر اجسادشان فجیعترین جنایات را مرتکب گشتید.
– اگر قبههای افراشته آن پاکان بر زمین فرو خوابید، ارکان دین خدا هم به خاک در غلطید.
– اینک خلافت اسلامی از مسیر خود منحرف است، دیگر به رشد و صلاح امت امید نتوان برد.
– منبر خلافت پی سپر قلدران گشت: گرگهای بنیامیه بر زبر آن جستند.
– خلافت، ویژه برگزیدگان خداست که بآنان الهام بخشید و کفیل دین و آئین ساخت.
– بتمام افتخارات چنگ یازیده ویژه خود ساختند، ملامتی نیست که جن و انس به حسادت برخاستند.
– پارسائی و بردباری، منش گستاخان خونریز، خونریزی و جلادت- اگر از خدایشان بیم نبود- روش زاهدان گوشه گیر.
– خاندانی که نوزادان خود را با یراق جنگ در «قماط» پیچند و به جای گهواره در صدر زین جای دهند.
– حدیث آزادگی و کمالاتشان بر زبان دشمنان، که همواره از رقیبان روایت کنند.
– ای خشم خدای! بپاخیز و بخاطر پیامبرش بر دشمنان بتاز، و شمشیر تیز از نیام برکش!
– بتاز بر آن گروهی که خون محمد و خاندانش را بخاطر یزید و زیاد تباه کرده بر زمین ریخت.
– حقوق الهی را چنگ چنگ به یغما برند و دست خاندان الهی را در غل و زنجیر کشند.
– با شمشیر محمد، در پی آل و تبار او تاخته بهر سو راندند، چونانکه شتران غریبه را از سر آبگاه برانند.
– گفتم- کاروان خسته و رنجور را که چون عقابهای خاکستری بر قله کوهساران روان است.
– ساروان در پی شترانی میدود که از لاغری چون کماناند، سرکش آنها از بیم تازیانه مطیع گشته و او بر کفل رامها مینوازد.
– چنان تند و سریع در اهتزازند که پنداری گردن شتران، پیشاپیش، جدا از تنشان دوان است.
– گفتم: بایست! گرچه دامنم پرغبار است، دلی در سینه دارم که از فراق یاران در تب و تاب است.
– در این صحرای «طف» که قربانگاه شهیدان و نبردگاه دلیران بود.
– اینک رواقش خشک و سوزان، پناهندهاش مرغان آسمان، زائرش وحش بیابان است.
– دانههای اشکی بر این زمینریزان است که سوز و گداز عشقش مددکار است.
– ای عاشورای حسین! شعلههای جانسوزت تار و پود مرا بسوخت.
– هر ساله به سوز درونم دامن زنی، هر چند به خاموشی آن بکوشم.
– چون مار گزیده روزگارم تلخ و دردبار و چشمم در تب و تاب است.
– ای جد والاتبار! سپاه غم و حسرت، همواره بر دلم میتازد: حمله میکند و میستیزد.
– سیلاب اشکم ریزان است، اگر شبانگاهم دریغ کند، صبحگاهان روان است.
– این بود ثنا و ستایشم. و رسا نیست. بلی. هر کسی به میدان تازد، مهار سمند را از کف بگذارد.
– آیا بگویم: «تربتت سیراب باد»؟ که شما خود باران رحمتید و ابر بهاران.
– با مدح و ثنایم، ارج و منزلت شما را بیفزایم؟؟! شما بر قله کوهساران و من در تپه و هامون!
– با چه زبان به ستایش اختران خیزم که بر طاق آسمان همطراز کهکشان باشند؟
– خورشید که با روشنی و جلال میدمد، از ستایش ما بینیاز است.
در عاشورای سال 377، این قصیده را در سوگ جدش سید الشهدا سروده است:
– بغداد، فریادم برکشید که برون شو! و من بر پشت سمند و تکاور، با خاطری آرام.
– هر چند از این سوبآن سویم کشاند، با شهامت و جلادت بیشتر در برابر خود یافت.
– بیواهمه بر شهر بغداد بتازم و بیمحابا آنچه خواهم کنم.
– فتنه برخاست و آواره دیارم کرد، مرا آفریدند که بر صدر زین جای گیرم یا جهاز شتران. نه بر بالش نرم در کنار زنان.
– هر چند از مقابله و دفاع ناتوان ماندم، بدون باخت، از معرکه جان بدر بردم.
– با شتاب، در سیاهی شب روی نهان کردم، آنگاه که بیابان لخت و عریان شد از دد و دام.
– گوینده گفت- و سوز دل، اشک بر رخسارم میبارید:
– آرام گیر و درد را بر خود هموار کن- برای اندوه و غم وقت بسیار است.
– گفتم: هیهات! پندت نه بموقع است، غم و اندوه جز در روز عاشورا به دلم راه نگیرد.
– روزی که بر پسر فاطمه، آوای رحیل برکشید، ناوک تیری دو پهلو و تیز.
– به خاک در غلطید، بیپرستار و غمخوار، پرستارش سم ستوران، غمخوارش تیغ ساربان.
– با لب تشنه، نیزه جان ستان در دلش جا گرفت، سوز تشنگی و آرزوی آب گوارا از خاطرش برد.
– گویا شمشیرهای تیز و بران که در پیکرش جا میگرفت، آتشی بود که بر خرمنی از نور در میگرفت.
– خدا را. بر ریگزار تفتیده کربلا، پیکری نگون است که از نیش هیولای مرگ پارهپاره غرق در خون است.
– تپهها با سایه خود بر پیکر چاک چاکش رحمت آرد و گرد باد، جسم عریانش را با دامن محبت مستور دارد.
– وحش بیابان حرمت قربانگاهش شناخت، با آنکه سه روز بر خاک افتاده بود، گامی پیش نگذاشت.
– بسا دریای آرام، که گرداب اجل در پیش دارد و امواج مرگبارش بدنبال است.
– بسا قهرمانی که بر روزگار میبالید و چرخ زمانه به کام مرگش درافکند.
– زاده زیاد را ناپاکی حسب بر حسین بیاشوفت، تلاش او در استحکام قدرت یزید تحسین و سپاسی برنینگیخت.
– خواست جنایت ننگین خود را جبران کند، ولی شکست، قابل ترمیم نبود.
– دختران رسول را به اسارت بردند، با آنکه نهال دین سرسبز و خرم بود.
– اگر غول مرگ نجیب زاده از خاندان ما در ربود، این هیولا، چنگ و دندانش هماره به خون رنگین است.
– اینک با صفحه جبین نیزه دشمن را بجان میخرد، که از خاک و خون خضاب بسته.
– بعد از آنکه، با قلبی آرام و اندیشه استوار، ناوک سنان را از جبین خود بر میتافت.
– غبار میدان، دامن کشان میگذرد، گریبان در ماتم خورشید چاک زده.
– بر گروهی که شمشیرشان در گلو شکسته، گویا برقی بود که بر فراز تپهها درخشید.
– ای پسران امیه! تیغ دلاورانی که عزیزانشان در اقصی نقاط زمین بخون طپیدند، بخواب نخواهد رفت.
– شمشیر در نیام بخود میپیچد، سمند تیزگام در میدان تمرین بیقرار است.
– و من به انتظار روزی نشستهام که بیپروا درآید و لرزه بر اندام این فریب- خوردگان افکند.
– تیغها، هر چند بخواهد بر گردن دشمنان فرود آید و شراب خون بیاشامد.
– رواست که هر روز از خاندان مصطفی، با ضرب تیغ و سنان ماهی بر زمین افتد؟
– و هر روز چشمه زلال آنان با حوادث روزگار، تیره و تار گردد؟
– غار تبر قوم که دیو مرگ از چنگالش میگریخت، اینک در پنجه غارتگران اسیر است.
– سپید چهرهایکه با کبر و ناز میگذشت، در روز عاشورا دیده از جهان بربست.
– چیست که از چهره غمین و دیدگان فرو رفتهام در شگفتی؟ جراحت قلبم عمیق گشته التیام نگیرد.
– با کدام چشم سوی معالی و ارجمندی بنگرم که دیدگانم خشک شده چاره پذیر نباشد.
– با روزگار، با زخمی جانکاه روبرو شوم، تا عمر باقی است، و هم قلبی که خرم و شادان نیست.
– یا جداه! غم جانکاه و سوز درونم در اختیار نباشد. خواهم آبی از دیدگان بر- آتش دل بیفشانم.
– دیده بیخوابم خیانت کرده از ریزش اشک دریغ دارد، همچون کمان سخت که از اطاعت کماندار سرپیچد.
– تسلای خاطر بر دل من حرام است، با آنکه بر هیچ دلی حرام نباشد.
و در عاشورای سال 387 باز هم سید الشهدا را چنین در سوگ و ماتم نشسته:
– از این سرا کوچ خواهی کرد، روزگار هم نخواهد ماند. دیر زیستن درد بی- درمانی است.
– نه دلاوری بجا ماند که با شمشیر هم آغوش گردد، نه آرزوئی و نه آرزومندی.
– پایان زندگی- در این جهان- نابودی است، بوستان سبز و خرم روزی افسرده خواهد گشت.
– آدمیزاده طعمه مرگ است، اسب تازی هم که پرورش جنگی یابد، عاقبت هدف تیر و نیزه خواهد بود.
– زندگی در شکم مادر، با خواب نوشین شروع شود، بعد از آن درد و رنجی است طولانی تا در خاک تیره به خواب ابد آرام گیرد.
– زندگی چون ابر است که باد جنوبش، در روزی آکنده از مه، گرد آورد، و باد صبایش پراکنده سازد.
– شیوه روزگار است: دوستان راه سفر گیرند و بازماندگان بر آنها بگریند.
– گذشت روزان و شبان، فراق و جدائی را تسریع کند، چونانکه گیاه، هر چند بیش قد برافرازد، طراوت خود را از دست بدهد.
– بسا جوانمردی که از روزگار خود خرم و شادان است، و دگری در تب و تاب
– دنیاست. اگر با آن سر وصل دارد، با این تخم جفا کارد، چون زیبا رویان بیوفا.
– اینک بر فراق عزیزش عزادار و گریان است، فرداست بر او بگریند و بعزایش نشینند.
– آرزوها مایه حسرت و رنج است، نه دلگرمی و امید.
– غول مرگ را چه باک است که کدامین عزیز را در رباید، بعد از آنکه پسر فاطمه را در ربود.
– کدامین روز، بخاطر حادثه هولناک و فاجعه دردناک، دیدهها اشکبار است؟
– روز عاشورای حسین، که نه دوست وفا کرد، نه میزبان پناه داد.
– ای پسر فاطمه! عهد کردند و عهد خود شکستند، وفاداران چه اندکاند.
– سفارش رسول را در حق تو زیر پا نهادند و به خونخواهی جاهلیت برخاستند.
– به رویت شمشیر کشیدند، و مقدرات الهی را بهانه کردند، عذری بدتر از گناه.
– عذر خواستند و پشیمان گشتند، بعد از آنکه سپاه خود را بسیج کردند این نه هنگام معذرت و پشیمانی است؟
– کاری که جز با ضرب شمشیر سرانجام نگیرد، فرجامش تلخکامی و نابودی است.
– ای شمشیر بران که سرها شکستی و عاقبت با تیغ کین سرت را شکستند.
– ای جوانمردی که با سمند تیزگام به دریای خون تاختی، بازگشتی و گلویت گلگون است.
– ساق ستوران از خون رنگ شقایق گرفت، روزی که طعن نیزه آشکار است و سپیدی ساقها در خون پنهان.
– روزی که سمند تیز تک در لای و لجن گرفتار ماند. ضعف و سستی بالا گرفت شیهه ستوران جانب پستی.
– پنداری صورت خود را نهان سازم، با آنکه با خیل ستور، بر سر و صورت او تاختند؟
– پنداری شربت آب گوارا باشدم و هنوز سینه دشمن از خون او سیراب نگشته؟
– نیزهها سینهاش را بوسه زدند، تیرها از شوق رخش بپرواز آمدند، ناوک سنانها در آغوشش نشستند.
– اسیرانش بر شتران سوار گشته، گریبانها تا به دامن چاک زدهاند.
– بخاطر آن دلها که دیده عشق بدیدارشان خونچکان و بخاطر آن اشکها که بر رخسارشان روان است.
– نقاب از چهره چون آفتابشان کشیدند، تابش آفتاب هم خود نقاب است.
– با سر انگشت چهره ماهشان را پنهان نمودند، اشک رخسار هم چون حجاب است.
– شکوه بردند، اما با گریه و زاری، فریاد زدند، ولی با نوحه و شیون.
– ساربان بدخیم کناری نگیرد. و ناله یتیمان آرام نپذیرد.
– ای آواره شهر و دیار! صبر و قرارم نماند. ای کشته دشمنان! خواب بر من حرام است.
– دل بیقرارم به سویت پر میکشد، با عشق و شعف، با ناله و شور.
– کاش در کنارت به خاک میرفتم، یا تربتت را در چشم میانباشتم.
– همواره مزارت بموسم باران سیراب باد.
– بارانی نرم و هموار، همراه بادی لطیف و نسیمی خنک و سایه بر دوام.
– ای زادگان احمد! تا چند امروز و فردا کنم و سنان نیزهام از طعن و ضرب محروم.
– خیل تیز گامم در زیر زین، اشتران باد پیمایم در کمین، تازه وارد از آمادگیم در اندیشه و بیم.
– تا چند؟ باز هم تا چند، سرکشان و جانیان گردن افرازند؟ و تا چند فرو- مایگان دون بر والا گهران ارجمند فرمانروا باشند؟
– آتش درون تار و پود قلبم را بسوخت، عجبی نیست که دل سوخته در پی درمان برآید.
– من رعیتی سر بفرمانم، گرچه از خاندان شمایم: پدرم حیدر است و مادرم زهرای بتول.
– هر گاه دیگران با مجد و جمال به میدان مفاخرت آیند، گوی سبقت آنراست که گوید: جدم رسول.
– همگان از دیدارم خرم و شاداند، چون به فضل و برتریم شناسند. دگران را هر که بینم زائد و فضول.
– جمعی با شور و نوا چکامه دلربایم را در بزم ادب بخوانند، برخی دگر به خطابه و سخن پردازیم گوش سپارند.
– کاش میدانستم نکوهشگرم کیست؟ با آنکه اندیشمندان حقشناس بر سخنم خرده نگیرند.
– با هدف و خواستهام وداع گویم که گمنامی بملامتم برخاست؟ با آنکه جهانیان معذورم شناسند؟
– آری آرزویم همین است- اگر خداوندم با بخت فیروز قرین سعادت سازد- پایگاه برتر، آرزوی خردمندان هوشیار است.
الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج4، ص: 291