اولین دایرةالمعارف دیجیتال از کتاب شریف «الغدیر» علامه امینی(ره)
۲۳ آذر ۱۴۰۳

دلایل برتری خلفا بر امیرالمؤمنین(ع)

متن فارسی

روایاتی که در تمجید خلفای سه گانه آورده اند
4- بخاری در «صحیح» خویش، بخش «مناقب»، فصل «فضائل و برتری ابو بکر پس از پیامبر (ص)» روایتی ثبت کرده است از طریق عبد اللّه بن عمر می گوید:
«ما در زمان پیامبر (ص) افراد مردم را به لحاظ خوبی و برتری متمایز می ساختیم، ابتدا ابو بکر را خوب ترین فرد می شمردیم و سپس عمر بن خطاب را و پس از آندو عثمان بن عفان- رضی اللّه عنهم- را تعیین می کردیم» «1»

در فصل «مناقب عثمان» سخن عبد اللّه بن عمر را بدین عبارت ثبت کرده است: «در زمان پیامبر (ص) هیچکس را همتای ابو بکر نمی شمردیم. و سپس همتای عمر و آنگاه عثمان، و چون از این سه می گذشتیم، دیگر اصحاب پیامبر (ص) را رها کرده میانشان امتیازی قائل نمی شدیم.» «2»
بخاری در تاریخش، آن روایت را به این شکل نوشته است: «در زمان پیامبر (ص) و پس از وی می گفتیم: بهترین اصحاب پیامبر (ص) ابو بکر است بعد عمر سپس عثمان.» «3»
احمد حنبل در «مسند» از زبان عبد اللّه بن عمر چنین ثبت کرده است: «ما وقتی پیامبر خدا (ص) زنده بود و اصحابش بسیار بودند چنین بر می شمردیم:
ابو بکر، عمر، عثمان. و آنگاه دم فرو می بستیم» «4»
ابو داود و طبرانی از ابن عمر چنین روایت کرده اند: «ما وقتی پیامبر خدا (ص) زنده بود اینطور می گفتیم: برترین فرد امت پیامبر (ص) پس از وی ابو بکر است و بعد عمر و سپس عثمان. پیامبر خدا (ص) این سخن را می شنید و تکذیبش نمی کرد» «1»
ابن سلیمان در «فضائل اصحاب» روایتی دارد از طریق سهیل بن ابی صالح از پدرش از عبد اللّه بن عمر که «ما می گفتیم: هر گاه ابو بکر و عمر و عثمان بروند مردم برابر و همسان می شوند. پیامبر (ص) این را می شنید و تکذیب نمی کرد» «2»
نوشته: «ما در زمان پیامبر (ص) می گفتیم: ابو بکر و عمر و عثمان. یعنی به خلافت می نشینند» یا بعبارت ترمذی: ما وقتی پیامبر خدا (ص) زنده بود می گفتیم …» «3» یا چنانکه بخاری در تاریخش نوشته: «ما در زمان پیامبر (ص) می پرسیدیم چه کسی پس از پیامبر (ص) عهده دار این کار (حکومت) خواهد شد. می گفتند: ابو بکر، بعد عمر، سپس عثمان. آنگاه سکوت می کردیم» «4»
این روایت را آن جماعت پایه ای ساخته اند برای به کرسی نشاندن آنچه انتخابات می نامند و حاکمیت ابو بکر و عمر و عثمان را از طریقش انجام یافته می دانند. متکلمان آن جماعت، در بحث امامت به همین روایت استناد و استدلال می کنند، و بدنبال ایشان علمای حدیث به آن اهتمامی عجیب می نمایند و در ثبت آن دم از تصویب و صحت و اهمیت می زنند و بس می بالند و شادی می نمایند، خیلی از آنها چون بدین روایت رسیده اند، در شرحش پر گفته و در مجالش تاخته اند. آنچه را «خلافت راشده» می نامند بر شالوده همین روایت نهاده است، و در صحت و مشروعیت بیعت سقیفه- که تاریخ اسلام را به نکبتش آلوده و مسلمانان را پراکنده و روابط دینیشان را گسسته و مصیبت ها بر سرشان تا به امروز در آورده است- به همین اشاره می نمایند «5». به همین سبب با توفیق الهی، سخن را در این خصوص بسط می دهیم تا حق مطلب ادا گردد و ماهیت این روایت به روشنی آشکار شود. آنگاه هر که به گمراهی می رود دانسته و پس از اتمام حجت رفته باشد و هر که صراط مستقیم حقیقت را می جوید در پرتو مشعلی فروزان آن راه پوید.
عبد اللّه بن عمر، در دوره پیامبر (ص)- آن زمان که ادعا می کند افراد مردم را به لحاظ خوبی و برتری متمایز می ساخته و تعیین مقام می کرده است- در عنفوان جوانی بوده، حتی در سال هایی از آن دوره، به حد بلوغ نمی رسیده است و به همین جهت پیامبر گرامی به او اجازه شرکت در جنگ «بدر» و «احد» را نداد و تنها در جنگ خندق- که بنابر نوشته «صحیح» «1» پانزده سال بیش نداشته- او را اجازه جنگ داد. بنابر همه اقوالی که در تاریخ ولادت و هجرت و وفات پیامبر (ص) هست، عبد اللّه بن عمر به هنگام وفات پیامبر (ص) بیش از بیست سال نداشته است.
طبعا چنین کسی را با این سن و سال عهده دار تعیین خوبی و برتری اصحاب کهنسال و برجسته ترین چهره های امت اسلام نمی کنند و از او در این باره نظر نمی خواهند و وی را داور نمی سازند، زیرا داوری در این زمینه، و تشخیص و تعیین مایه افضلیت آنان، مستلزم ممارستی طولانی و معاشرتی مستمر و تجربه ای فراوان و رأیی صائب و بینشی ژرف و دقت نظری بی نهایت است و پختگی عقلی می خواهد که خود مقرون با درایت و تجارب حیاتی است.
چنین کار از کسی ساخته است که علاوه بر همه این ها، مقتضیات فضیلت و مایه برتری را تشخیص بدهد و به درستی بشناسد و روحیه اشخاص را کاویده و به درون ضمیرشان در آمده، و ضمنا قدرتی نفسانی داشته باشد که دستخوش تمایلات هوا خواهانه نگردد، و عبد اللّه بن عمر، چون در آن زمان خردسال بوده از این جمله خصال بهره نداشته است، و همین روایتش، خود بزرگترین گواه است بر فقدان آن ملکات فاضله. ابو غسان دوری می گوید: نزد علی بن جعد بودم. این روایت عبد اللّه بن عمر را در حضورش خواندند که می گوید در زمان پیامبر خدا (ص) ما برتری افراد را بر یکدیگر تعیین می کردیم و می گفتیم: بهترین فرد این امت پس از پیامبر (ص) ابو بکر است و عمر و عثمان. و این گفته به اطلاع پیامبر (ص) می رسید و تکذیب نمی نمود. علی بن جعد گفت: این پسرک را نگاه کنید که بلد نبود زنش را طلاق بدهد، می گوید: ما برتری افراد را بر یکدیگر تعیین می کردیم …! «1»
کسی که عبد اللّه بن عمر را شناخته و تاریخ سیاه زندگیش را خوانده باشد، می داند که نه تنها در عنفوان جوانی، بلکه در سالخوردگی نیز سست رأی و خام و نابخرد و هواپرست بوده و از آن خصال- که گفتیم لازمه تشخیص و تمیز شخصیت های امت است- بهره نداشته است. بزودی پاره ای از آراء و نظریات سخیف و نادرستش را به نظرتان خواهیم رساند.
بگذار عبد اللّه بن عمر و امثالش- به خیال خود برای اصحاب و مولای متقیان تعیین مقام و مرتبه نمایند و تنی چند را برگزیده بر دیگران ترجیح و مزیت نهند، لکن «پروردگارت هر چه بخواهد می آفریند و برمی گزیند، و برگزیدن و ترجیح دادن حق آنان نیست، و هیچ مرد و زن مؤمن هنگامی که خدا و پیامبرش فرمانی صادر کردند حق برگزیدن و ترجیح دادن و اختیار کار خویش ندارند» «2»
بگذار بخاری و پیروانش روایت باطل و بی اساس را «صحیح» به شمار آورند.
به یاوه هاشان گوش کن و از گستاخی شان در یاوه گوئی و نشر باطل مهراس. «هر گاه قانون (حاکم بر طبیعت و جامعه) از هوای دل و دلخواهشان پیروی می کرد آسمان ها و زمین و هر که در آن است تباه می گشت. ما برایت، آیتی از جانب پروردگارت آوردیم. و درود و ایمنی کسی راست که مایه هدایت را پیروی نماید» «3»
ابو عمر در کتاب «استیعاب» شرح حال علی (ع) می نویسد: حدیث ابن عمر را که می گوید: «ما در زمان پیامبر خدا (ص) می گفتیم: ابو بکر بعد عمر بعد عثمان. آنگاه سکوت می کردیم» ابن معین نادرست و زشت خوانده و درباره اش سخنی تند و خشن گفته است، زیرا کسی که چنین بگوید و عقیده داشته باشد بر خلاف اجماعی سخن گفته و عقیده بسته که علمای حدیث و فقهای سلف و خلف اهل سنت داشته اند و معتقد بر این که علی پس از عثمان- رضی اللّه عنه- از همه مردم برتر است، و این چیزی است که هیچ کس درباره اش اختلاف ندارد، بلکه اختلاف در برتری علی و عثمان بر یکدیگر است و نیز پیشینیان در برتری علی و ابو بکر بر یکدیگر اختلاف پیدا کرده اند. بنابر این همین اجماعی که صورت گرفته، دلیل بر این است که حدیث ابن عمر توهم و غلط است و اگر سندش صحیح هم باشد باز معنایش نادرست است. «1»
ابن حجر پس از نوشتن خلاصه سخن «ابو عمر» می نویسد: «در باره روایت عبد اللّه ابن عمر چنین نیز گفته شده که لازمه این که در آن هنگام (یعنی زمان پیامبر (ص)) علی را از دیگران برتر نمی دانسته اند، آن نیست که هیچ گاه و بعدا برتر ندانسته باشند. و آن اجماع پس از زمانی که ابن عمر معین می کند صورت گرفته است. بنابر این، حدیث عبد اللّه ابن عمر از نادرستی بیرون می آید.»
ابن حجر و کسی که بر سخن «ابو عمر» حاشیه زده، ندانسته اند اجماعی که از آن یاد می کنند، بر اساس و به استناد خصال و کردار و سابقه ای صورت گرفته که امیرالمؤمنین علی (ع) در زمان پیامبر (ص)- همان زمان که عبد اللّه بن عمر از اعلام برتریش بر دیگران خودداری کرده و سکوت نموده- داشته است نه به اعتبار فضائل یا کرداری که بعدها کسب کرده و بروز داده باشد، به استناد و بر مبنای همان فضائل و خصالی که قرآن و سنت از آن تمجید کرده اند. بنابر این اگر از اعلام برتری وی پس از ابو بکر و عمر و عثمان بر دیگران خودداری و سکوت نموده باشند، به معنی این است که او را همواره و بعدها نیز چنین شمرده اند. در اجماعی که صورت گرفته هر گاه او را به خاطر فضائل و خصال و روحیه و تفوق اخلاقیش که در قرآن و سنت به شرح آمده بر دیگران برتر دانسته اند چون آن فضائل و خصال را در تمام ادوار حیاتش خواه در دوره پیامبر (ص) و خواه روز وفاتش یا پس از آن داشته برتریش بر همگنان همیشگی است و اختصاص به زمان معینی ندارد، و گر نه، در صورتی که او را- در اجماعی که کرده اند- به خاطر سالخوردگی و امثال آن برتر دانسته و ترجیح داده اند، این ملاک ها و موازین چیزی نیست که در تشخیص و تعیین مرتبه اشخاص معتبر باشد. و ما نه اینها را به رسمیت می شناسیم و نه او را با این موازین تباه و سخیف بر دیگران برتری می دهیم و این ها همان ملاک ها و موازین تقلبی و پوچی است که آن جماعت در سقیفه و روز بیعت ابو بکر، به وسیله اش مردم ساده دل را به دام انداختند و تا امروز بر پای خرد ساده لوحان می بندند.
کاش کسی که بر ایراد «ابو عمر» بر حدیث عبد اللّه بن عمر حاشیه زده و توجیهی برای تصحیح حرف عبد اللّه بن عمر ساخته، اگر نمی خواست به همه آنچه در قرآن در باره مولای متقیان آمده و احادیث صحیح و ثابتی که در باره وی هست باور داشته باشد، حداقل آنچه را علمای حدیث جماعت خودش از قول «انس» آورده اند تصدیق می کرد و بر اساس آن، در باره حدیث عبد اللّه بن عمر سخن می گفت. «انس» می گوید: «رسول خدا (ص) فرمود: خدا دوست داشتن ابو بکر و عمر و عثمان و علی را همانگونه برایتان واجب شمرده که نماز و زکات و روزه و حج را واجب شمرده است. بنابر این، هر کس برتری آنان را انکار نماید، نماز و زکات و روزه و حجش درست و پذیرفته نخواهد بود»»

چه فرق فاحشی است میان نظر عبد اللّه بن عمر با عقیده و گفته پدرش عمر در باره علی بن ابیطالب (ع) که «این مولای من و مولای هر مؤمنی است. هر که او مولایش نیست مؤمن نیست» «2»
آن جماعت شاید برای پوشاندن رسوائی حرف عبد اللّه بن عمر، و به منظور رهائی از نقد گزنده «ابو عمر»- مؤلف «استیعاب»- روایتی از طریق جعدبة «1» بن یحیی از علاء بن بشیر عبشمی از ابن ابی اویس از مالک از نافع از عبد اللّه بن عمر جعل کرده اند که می گوید: «در دوره رسول خدا (ص) میان افراد برتری نهاده می گفتیم: ابو بکر و عمر و عثمان و علی». همچنین از طریق محمد ابی بلاط «2» از زهد بن ابی عتاب از عبد اللّه بن عمر این روایت را جعل کرده اند که «ما در زمان پیامبر (ص) می گفتیم: پس از وی ابو بکر عهده دار حکومت خواهد شد و بعد عمر و سپس عثمان و بعد علی. آنگاه سکوت می کردیم».
شاید کسانی که دوره «غدیر» مخصوصا جلد ششم (11 و 12 فارسی) به بعد را مطالعه کرده اند بدانند و اذعان داشته باشند که نظر عبد اللّه بن عمر و هم مسلکانش در ترجیح و تقدم ابو بکر بر همه اصحاب و مردم یا ترجیح و تقدم عمر و عثمان پس از وی بر دیگران تا چه اندازه سخیف و نابخردانه است. هر گاه اکثریت اصحاب در زمان پیامبر (ص) هیچکس را همتای ابو بکر نمی دانستند، چه شد که در سقیفه تغییر عقیده دادند و آن اختلاف سهمگین که آنجا پدیدار گشت چه بود و از کجا بوجود آمد، اختلافی که مصیبت ها بر سر ملت آورد که تاکنون گرفتار آنند و در جلد هفتم (13 و 14 فارسی) به تفصیل بیان کردیم؟! برجسته ترین اصحاب از مهاجران و انصار برای ابو بکر- آن روز که خلعت خلافت بر تن در پیچید- هیچ فضیلتی که به او شایستگی تصدی بدهد قائل نبودند و چون چنین فضیلتی به هیچوجه در وی سراغ نداشتند که بتوانند دلیل بیعت خویش ساخته و مردم را قانع گردانند، از بیعت با او خودداری ورزیده و دست باز کشیدند و هیچ اقدامی ننمودند، و چنانکه تاریخ حکایت می کند، روز اول جز دو یا چهار پنج نفر با او بیعت نکردند، و بعدا بر اثر دعوتی که آمیخته به ارعاب و تهدید و اعمال زور و خشونت بود مردم ناگزیر از بیعت شدند، و آنان که به بیعت با ابو بکر می خواندند حرفی جز تهدید به قتل و زدن و سوزاندن نداشتند و تنها استدلال و بهانه شان این بود که «ابو بکر پیش کسوت و سالخورده است و در غار یار پیامبر خدا بوده است». این نهایت تلاشی بود که در پرداختن و ساختن فضیلت برای او نمودند!
ابن حجر می نویسد: «این- یعنی فضیلت یار غار پیامبر (ص) بودنش- بزرگترین فضیلتی بود که به او شایستگی و حق خلافت پیامبر (ص) را بخشید، و به همین سبب عمر بن خطاب می گفت: ابو بکر یار و مصاحب پیامبر خدا است یکی از دو تنی است که در غار بودند، بنابر این او از همه مسلمانان برای تصدی امورتان شایسته تر است» «1»
کسی نیست از ابن حجر بپرسد مصاحبت دو روزه ابو بکر در غار با پیامبر (ص) که بصور گوناگون ممکن است مورد نظر قرار گیرد و در آن خیلی حرف هست، مصاحبتی است که به او هیچ دانائی و درایت و اطلاعی نداده، حتی این قدر که بتواند یار و مصاحب خویش را- پیامبر (ص) را- وصف نماید! چنانکه وقتی تنی چند یهودی پیش او آمده گفتند: دوست و مصاحبت را برای ما وصف کن.
گفت: جماعت یهود! من در غار همراهش بودم چون این دو انگشتم. و دوشادوشش از کوهسار حرا بالا رفتم. لکن سخن گفتن در باره حضرتش سخت است! علی بن ابیطالب اینجاست! پس به خدمت علی رفته گفتند: ابو الحسن! پسر عمویت را برای ما وصف کن. و او به وصف حضرتش پرداخت … «2»
چطور ابو بکر به استناد چنین مصاحبتی شایسته جانشینی پیامبر (ص) گشت و سزاوارترین فرد به تصدی امور مسلمانان؟! آن وقت علی بن ابیطالب با مصاحبتی مدید که از کودکی تا آخرین لحظه حیات پیامبر (ص) ادامه داشت و مثل سایه به دنبالش بود و پیروش و در قرآن خودش شمرده شد و ولایتش با ولایت خدا و ولایت پیامبرش مقرون گشت و دوستیش مزد رسالت شناخته شد، آری چنین مصاحبتی شکوهمند، مایه استحقاق خلافت نگشت و صاحبش اولویت تصدی امور مسلمانان را نیافت. با این که خود پیامبر (ص) فرمود هر که من مولای اویم علی مولای او خواهد بود؟! این براستی چیز شگفت انگیز و حیرت آوری است!
نمی دانم اتفاقی را که در زمان پیامبر اکرم در ترجیح و تفوق ابو بکر و سپس عمر و عثمان بر دیگران بوده چطور اصحاب عادل و راسترو به محض وفات حضرتش از یاد برده اند؟! و چرا بر این ترجیح و تفوق که پیامبر اکرم می شنیده و تکذیب نمی نموده همداستان نگشته اند؟! و بر سر این که چه کسی برتری داشته و سزاوار تصدی خلافت می باشد اختلاف پیش آمده و کشمکش و زد و خورد و بد و بیراه گوئی و چیزی نمانده بوده که در کشاکش آن اختلاف و نزاع، برادر پیامبر (ص) به کشتن رود و جگرگوشه اش فاطمه زهرا آن مصیبت ها را کشیده و جرائمی صورت گرفته که روزگار فراموشش نخواهد کرد، و دفن پیامبر (ص) سه روز به تأخیر افتاده و اصحاب چندان سرگرم و گرفتار گشته اند که جنازه اش را از یاد برده اند و ابو بکر و عمر در دفنش شرکت نکرده اند «1»؟! چنانکه نووی در شرح «صحیح» مسلم می گوید: «عذر ابو بکر و عمر و سائر اصحاب (در عدم شرکت در دفن پیامبر اکرم ص) واضح بوده است، زیرا دیده اند اقدام به بیعت از بزرگترین مصالح مسلمانان است و ترسیده اند اگر بیعت گیری را به تأخیر بیندازند اختلاف و نزاع و کشمکشی رخ بدهد و مفاسد سهمگینی ببار آید. به همین جهت دفن پیامبر (ص) را به تأخیر انداخته اند و پیمان بیعت را که مهمترین کار بوده به انجام رسانده اند تا کشمکشی در مورد کفن و دفن پیامبر (ص) یا غسل و نمازش یا دیگر کارها بوجود نیاید.» «2»
وانگهی اگر حقیقت چنان است که عبد اللّه بن عمر ادعا می کند و می پندارد پس چرا ابو بکر در سقیفه آن دو نفر- یعنی عمر و ابو عبیده- را بر خود مقدم می داشت و ترجیح می نهاد و می گفت: با یکی از این دو تا بیعت کنید. یا می گفت:
من حاضرم با یکی از این دو تا بیعت کنید، بنابر این با هر یک از آن دو می خواهید بیعت کنید. چرا چنین می گفت؟! چرا ابو بکر به ابو عبیده جراح گور کن می گفت: بیا تا با تو بیعت کنم. چون رسول خدا می گفت: تو امین این امتی؟! «1»
پس چرا ابو بکر در نطقی می گفت: «بخدا قسم من بهترین فرد شما نیستم، و به تصدی این مقام مایل نبودم»!؟ یا می گفت: «هان! من انسانی بیش نیستم و از هیچکدامتان بهتر نیستم. بنابر این مرا مواظبت نمائید»؟! یا می گفت: «من که بهترین فرد شما نیستم به زمامداریتان گماشته شدم»؟! یا می گفت: مرا برکنار کنید! مرا بر کنار کنید! من بهترین فرد شما نیستم»؟! «2»
چرا وقتی ابو بکر برای جانشینی خویش عمر بن خطاب را انتخاب کرد و بر دیگران ترجیح داد، همه اصحاب به خشم آمدند و هر یک از آنان می خواست در عوض عمر خودش خلیفه باشد؟! «3»
چرا طلحة بن عبید اللّه- یکی از ده نفری که می گویند مژده بهشت یافته اند- روزی که ابو بکر، عمر را به جانشینی برگزید به او پرخاش کرد و گفت: جواب پروردگارت را چه خواهی داد که مرد خشن و سنگدلی را به حکومت (یا بر امت) گماشته ای؟!
چرا ابو بکر روزهای آخر خلافتش پشیمان گشته و می گفت: کاش روز سقیفه بنی ساعده مسؤلیت حکومت را به گردن یکی از آن دو نفر- یعنی عمر و ابو عبیده- انداخته بودم، و یکی از آنها امیر (و حاکم) می بود و من معاون و مشاورش؟! «4»
چرا روز وفات پیامبر (ص) عمر پیش ابو عبیده جراح آمده و گفت: دستت را دراز کن تا با تو بیعت کنم، چون تو به گفته رسول خدا (ص) امین این امتی»؟! «5»
چه باعث شد که عمر بن خطاب به ابن عباس بگوید: «بخدا قسم ای خاندان بنی عبد المطلب! از میان شما علی برای تصدی این کار (یعنی خلافت) شایسته تر از من و از ابو بکر بود.» «1»
و چرا وقتی مجروح گشت گفت: «آن … «یعنی علی بن ابیطالب ع) اگر عهده دار خلافت شود مردم را به راه روشن خواهد برد.» عبد اللّه بن عمر از او پرسید: پس به چه سبب علی را مقدم نمی داری؟ گفت: «مایل نیستم چه در زندگی و چه پس از مرگم او را به خلافت بگمارم»؟! «2»
چرا به اعضای شورای شش نفره گفت: «بخدا اگر آن … (یعنی علی بن ابیطالب ع) را به حکومت بگمارند خلق را بر طریق حق (یعنی قانون اسلام) خواهد برد». پرسیدند: این را در حقش می دانی و باز او را به جانشینی اختیار نمی نمائی!؟ گفت: «اگر جانشین تعیین نمایم کسی که بهتر از من است (یعنی ابو بکر) تعیین جانشین کرده است، و در صورتی که بی جانشین بگذارم کسی که بهتر از من است (یعنی پیامبر ص) جامعه را بی جانشین گذاشته است»؟! «3»
چرا عمر روزی که زخم برداشت آرزو می کرد سالم بن- معقل یکی از آزاد شدگان- زنده می بود، و می گفت: «اگر سالم زنده می بود تعیین خلیفه را به شورا وا نمی گذاشتم» «4»؟! یا به عبارت طبری «… او را به خلافت می گماشتم» یا بصورتی که باقلانی نوشته: «… در تعیین خلیفه به نظری صائب می رسیدم و درباره اش هیچ گونه شک و تردیدی برایم نمی بود»؟!
چرا می گفت: «اگر یکی از آن دو نفر، یعنی سالم آزاد شده ابو حذیفه و ابو عبیده جراح، می بودند و این کار (یعنی خلافت) را به عهده یکی از ایشان می گذاشتم اطمینان خاطر داشتم»؟! «1»
چرا در جواب کسانی که به او گفتند: برای چه ولیعهد تعیین نمی کنی؟
می گفت: «اگر ابو عبیده جراح می بود او را به حکومت می گماشتم و چون به- درگاه پروردگارم بازخواست می شدم که چرا او را به جانشینی خویش بر امت محمد (ص) گماشته ام، می گفتم: از بنده و دوستت شنیدم که می گفت: هر امتی امینی دارد و امین این امت ابو عبیده جراح است. و اگر خالد (بن ولید) زنده می بود او را به خلافت می گماشتم و چون به درگاه پروردگارم بازخواست می شدم که چه کسی را بر امت محمد خلیفه ساخته ای؟ می گفتم: از بنده و دوستت شنیدم که در باره خالد می گفت: یکی از شمشیرهای خدا است که بر سر مشرکان آخته است»؟! «2»
چرا می گفت: «اگر ابو عبیده (ی جراح) می بود مشورت نمی کردم و او را به جانشینی بر می گزیدم، و در صورتی که در این باره بازخواست می شدم جواب می دادم: کسی را که امین خدا و امین پیامبر او است به خلافت برداشته ام» «3»؟!
در جلد پنجم ملاحظه کردید که عائشه به عبد اللّه بن عمر می گوید: «فرزندم! به عمر سلام برسان و بگو: امت محمد را بی سرپرست مگذار و جانشینی بر ایشان بگمار و آنان را پس از خویش وامگذار، زیرا من از خطر فتنه بر ایشان بیمناکم.»
عبد اللّه بن عمر نزد پدر آمده پیغام عائشه را می رساند. عمر می گوید: «چه کسی را می گوئی به جانشینی برگزینم! اگر ابو عبیده جراح می بود او را جانشین خویش ساخته عهده دار حکومت می کردم و چون به درگاه پروردگارم وارد گشته و بازخواست می شدم که چه کسی را بر امت محمد گماشتی؟ می گفتم: پروردگارم! از بنده و پیامبرت شنیدم که هر امتی امینی دارد و امین این امت ابو عبیدة بن جراح است.
همچنین در صورتی که معاذ بن جبل زنده می بود او را به جانشینی بر می گزیدم و چون به درگاه پروردگارم در می آمدم و از من می پرسید: چه کسی را بر امت محمد گماشتی؟ جواب می دادم: پروردگارم! از بنده و پیامبرت شنیدم که معاذ بن جبل در رستاخیز پیشاپیش علما می آید.
و در صورتی که دستم به خالد بن ولید می رسید او را عهده دار حکومت می کردم و چون به درگاه پروردگارم در آمده بازخواست می شدم که چه کسی را بر امت محمد گماشتی؟ جواب می دادم: پروردگارم! از بنده و پیامبرت شنیدم که خالد بن- ولید یکی از شمشیرهای خدا است که بر سر مشرکان آخته است».
چرا عمر اعضای شورای شش نفره را همسان دانست و آنها را برابر نهاد، و وقتی به او گفتند: جانشینی تعیین کن، گفت: «کسی را نمی شناسم که برای تصدی این کار (یعنی حکومت) شایسته تر و ذیحق تر از این چند نفر یا گروهی باشد که رسول خدا (ص) به هنگام در گذشت از آنها خشنود بود» و آنگاه علی را نام برد و عثمان را و زبیر و طلحه و سعد و عبد الرحمن را؟! «1»
حرف عبد اللّه بن عمر کجا و سخن عبد الرحمن بن عوف به علی و عثمان کجا که «من در باره شما دو نفر از مردم پرسیدم و دیدم هیچ کس نیست که کسی را همتای شما بداند» یا این سخنش: «مردم! من در پنهان و آشکار از شما پرسیدم و دیدم هیچ کس را همتای یکی از این دو تن نمی دانید و جز به علی یا عثمان راضی نیستید»؟! «2»
پس چرا عبد الرحمن بن عوف در شورای شش نفره برای بیعت خلافت، نخست دست به طرف علی (ع) دراز کرد و او را بر عثمان مقدم داشت، و فقط به خاطر این که شرط ادامه رویه ابو بکر و عمر را نپذیرفت و عثمان پذیرفت با عثمان بیعت کرد؟! «3» و در باره این شرط در جلد نهم سخن گفتیم.
چرا ابو وائل به عبد الرحمن بن عوف اعتراض داشت که چطور علی را رها کرده با عثمان بیعت کردید؟! «4»
چرا معاویه می گفت: «این کار (یعنی حکومت) متعلق به بنی عبد مناف بود که خاندان پیامبر خدایند. اما چون پیامبر خدا (ص) در گذشت مردم ابو بکر و عمر را- بدون اینکه منشأ خانوادگی سلطنتی یا خلافتی داشته باشند- به حکومت گماشتند»؟! «1»

چرا روز وفات پیامبر (ص) عباس عمویش به علی (ع) می گفت: «دستت را پیش آور تا با تو بیعت کنیم»؟! «2»
چرا عباس عموی پیامبر (ص) به ابو بکر می گفت: «اگر خلافت را به استناد رسول خدا (ص) مطالبه کرده ای حق ما را گرفته ای، و در صورتی که باتکای مؤمنان مطالبه کرده ای، ما از مؤمنانیم و پیش کسوت آنان. و هر گاه بگوئی تصدی این حکومت به وسیله مؤمنان برایت واجب گشته، واجب نگشته چون ما موافق نیستیم …»؟! «3»
چرا عمار یاسر از بیعت با عثمان خودداری کرده و وقتی ابو سرح به عبد الرحمن بن عوف گفت: «اگر می خواهی قریش اختلاف پیدا نکنند، با عثمان بیعت کن.» به او پرخاش کرد؟! و مقداد و جمعی از معاریف اصحاب از بیعت با عثمان خودداری ورزیده و حکومتش با ارعاب و تهدید برقرار گشت؟! و عمار یاسر به عبد الرحمن گفت: «اگر می خواهی مسلمانان اختلاف پیدا نکنند با علی (ع) بیعت کن»، و مقداد سخنش را تأیید کرده گفت: «عمار درست می گوید. اگر با علی بیعت کنی همگی اطاعت خواهیم کرد»؟! «4»
علی (ع) به عبد الرحمن گفت: «این اولین روزی نیست که علیه ما همپشت و همداستان می شوید. بنابر این باید به نیکوئی شکیبائی ورزید و از خدا علیه اظهاراتتان مدد جست. «5» بخدا! فقط به این منظور عثمان را به حکومت گماشتی که آن را به تو باز گرداند. و خدا هر روز تقدیری دارد و حالی نو پدید می آورد «1».» «2»؟!
چرا سعد بن ابی وقاص به عبد الرحمن بن عوف گفت: «اگر حکومت برای تو می بود و عثمان از بیعت با تو سر باز زده بود و مرا می خواندی با تو همراهی و موافقت می نمودم، ولی اگر حکومت را برای عثمان می خواهی باید بدانی که علی شایسته تر و ذی حق تر است برای حکومت و برای من خوشایندتر از عثمان. برای خودت بیعت بگیر و ما را راحت کن و سر بلند گردان»؟! «3»
چرا زبیر می گفت: «اگر عمر بمیرد با طلحه بیعت خواهم کرد. بخدا بیعت ابو بکر یک پیشامد ناگهانی و بی اندیشه بیش نبود که به انجام رسید»؟! «4»
چرا زبیر در جواب عمر که «آیا همه تان طمع به جانشینی من بسته اید!» معترضانه گفت: «چه مانعی دارد و چه چیز ما را از تصدی آن باز می دارد! تو عهده دار حکومت شدی و به انجامش پرداختی در حالیکه ما در قریش کمتر و پائین تر از تو نیستیم و نه به لحاظ سابقه مسلمانی و نه از لحاظ خویشاوندی با پیامبر (ص) از تو فروتریم»؟! «5»
چگونه با نطق معروف «شقشقیه» علی (ع) سازگاری می نماید که «هان! بخدا قسم پسر ابو قحافه (یعنی ابو بکر) در حالی جامه خلافت بر تن در پوشید که به خوبی می دانست مقام و منزلت من نسبت به خلافت بسان مقام و نقشی است که محور آسیا نسبت به آن دارد …» «6»؟! و با دیگران فرمایشاتش که با تفصیل و تعیین مقام ادعائی عبد اللّه بن عمر متضاد است.
یا چگونه ممکن است ابو عبیده جراح به موجب حدیثی- که ابن ماجه در سننش «صحیح» شمرده و ترمذی در «صحیح» خویش- پس از ابو بکر و عمر دوست داشتنی ترین فرد برای رسول خدا (ص) باشد؟! ابن ماجه و ترمذی از ابن شقیق روایت کرده اند که «از عائشه- رضی اللّه عنها- پرسیدم: کدام یک از اصحاب پیامبر خدا (ص) برای او دوست داشتنی تر بودند؟ گفت: ابو بکر.
پرسیدم: بعد از او که؟ گفت: عمر. پرسیدم: بعد از او؟ گفت: ابو عبیدة بن جراح. پرسیدم: بعد که؟ سکوت کرد.» «1»
این را احمد حنبل در مسندش «2» و ابن عساکر در تاریخش «3» ثبت کرده است.
چقدر فرق و اختلاف است بین حرف عبد اللّه بن عمر با آنچه از زبان ابن ابی ملیکه روایت کرده اند: «از عائشه پرسیدند: اگر رسول خدا (ص) جانشین می خواست تعیین کند چه کسی را تعیین کرده بود؟ گفت: ابو بکر را.
پرسیدند: بعد که را؟ گفت: عمر را. پرسیدند: بعد که؟ گفت: ابو عبیده را.
و به همین جا حرفش را ختم کرد!» «4»
عبد اللّه بن عمر مگر آن مردمی را از یاد برده است که بلال حبشی را بر ابو بکر ترجیح می دادند و برتر می دانستند تا جائی که خود بلال به آنان گفت:
چگونه مرا از او برتر می شمارید در حالیکه من یکی از کارهای نیک او «5» هستم؟!» «6»
حرف بیهوده پسر عمر کجا و سروده کعب بن زهیر کجا:
داماد پیامبر و بهترین و سرآمد همه مردمان
هیچکس را یارای افتخار در برابر افتخاراتش نیست
پیش از همه همراه پیامبر «امی» نماز خواند
پیش از همگان و همه پرستندگان و آنگه که پروردگار ناشناخته و بی پرستش بود؟! عبد اللّه بن عمر چطور ادعا می کند اصحاب و مردم در زمان پیامبر (ص) ابو بکر و عمر و عثمان را بر همه مسلمانان ترجیح داده و برتر می دانستند، در حالی که می بینیم کعب بن زهیر- که از اصحاب است- چنین می سراید و علی (ع) را از همه برتر می شمارد و از پیامبر (ص) گذشته هیچ کس را همتا و همپایه اش نمی داند؟!
یا ربیعة بن حارث بن عبد المطلب می گوید:
تصورش را نمی کردم که حکومت از خاندان بنی هاشم
به دیگری منتقل شود و بالاتر از آن از ابو الحسن!
مگر او نخستین کسی نیست که رو به قبله مسلمانان نماز گزارد
یا داناترین فرد خلق به آیات قرآن و سنت و قانون؟
و کسی که بیش از همه و تا واپسین دم با پیامبر (ص) بود
و در غسل و کفن کردن پیامبر (ص) به او جبرئیل مدد می کرد؟
کسی که هر فضیلت ادعائی دیگران در او جمع است
و دیگران هیچیک از خوبی ها و فضائلش را ندارند؟
چه باعث شد که روی از او برتابید؟ بگوئید تا بدانیم!
بیعتتان سرآغاز فتنه ها و از دین برگشتگی است!
و فضل بن ابی لهب چنین می سراید:
هان! بهترین شخص در میان مردم پس از محمد (ص)
همان که در اتصاف به فضائل و پرهیز چون اوست
و برگزیده اش در جنگ خیبر و فرستاده اش
برای دریدن پیمان مشرکان بر فراز ابو بکر
و اولین کسی که نماز گزارد و همتای پیامبر (ص)
و اولین کسی که در «بدر» سرکشان را به خاک در غلتاند
آن، علی ی خوب است، و که برتر از او است؟!
ابو الحسن که هم قوم پیامبر (ص) است و هم خویشش؟!
عبد اللّه بن ابو سفیان بن حارث چنین می سراید:
پس از محمد (ص) زمامدار علی است
همه جا یار و همراهش بوده است
وصی راستین رسول خدا و هم عهد وی است
و نخستین کسی که نماز گزارد و تن به آئین سپرد
نجاشی یکی از قبیله «بنی حرب بن کعب» چنین می سراید:
علی و پیروانش را همسان و در ردیف
پسر «هند» قرار داده اید، خجالت نمی کشید؟!
آن که پس از پیامبر (ص) از همه مردم
برتر است و در میان جهانیان یگانه همتای پیامبر (ص) است
و دامادش، و چه کسی همانند اوست
آن روز که موی سر از غم و وحشت سپید گردد (در روز قیامت)؟!
جریر بن عبد اللّه بجلی چنین می سراید:
درود خدا بر احمد
بر فرستاده پادشاه دارای نعمت
و پس از وی بر آن پاک درود
بر خلیفه ما بر آن قائم استوار
بر علی، یعنی وصی پیامبر که
از پیامبر در برابر سرکشان همه اقوام دفاع می کرد
و برتری و پیشاهنگی او راست و افتخارات
و می دانیم که حق خاندان پیامبر پایمال نکردنی است!
زجر بن قیس در سروده ای به دائیش- جریر- چنین می گوید:
جریر بن عبد اللّه! رو از هدایت مگردان
و با علی بیعت کن که من خیر خواه توام
زیرا علی بهترین کسی است که پا به گیتی نهاده
به استثنای احمد. هشدار که مرگ در کمین آدمی است!
و بر زبان اشعث بن قیس کندی چنین رفته است:
سفیر آمد، سفیر وصی پیامبر (ص)
علی آن هاشمی مهذب و پیراسته
فرستاده وصی، وصی پیامبر (ص)
و بهترین فرد وجود
وزیر پیامبر (ص) و دامادش
و بهترین فردی که در جهان هست
برتری و پیشاهنگی در کارهای نیک
از آن او است و پیروی پیامبر (ص) در پیرویش
می دانید در نتیجه آن گونه پندارها که عبد اللّه بن عمر داشته و نشر داده و بر اثر ترجیح دادن آن سه نفر بر علی (ع) و اصحاب در سترای و راسترو، وضع سیاسی جامعه اسلامی دستخوش تحولات انحطاطی شده است و نظام حکومت و شیوه تصدی زمامدار از حالت اسلامی بدور گشته، انتخاب تنی چند جای نص و تعیین الهی را گرفته و دموکراسی قلابی رفته رفته به دیکتاتوری محض انجامیده است و حاکم چه مردم راضی بوده اند و چه ناراضی بر ایشان گماشته می شده، تا آنکه حکومت به شورای کوچک و محدودی واگذار گشته و چه شورائی! شمشیر عبد الرحمن بن عوف- که در آن هنگام یکه تاز میدان بوده است- بر سر اعضای شورا و مخالفان آخته و مسلط گشته است، و بالاخره کار به برقراری سلطنت خشونتبار و استبدادی کشیده است و به حاکمیت آزاد شدگان و اسیران فتح مکه و پسرانشان انجامیده و به هرزه ها و بلهوسان و شهوت پرستان و می گساران، و معاویه می گسار رباخوار توانسته پسر تبهکار و شهوترانش یزید را ولیعهد سازد و بر گردن مسلمانان بنشاند و گستاخانه بگوید: «چه کسی با ملاحظه فضل و عقل و وضعیت خانوادگیش شایسته تر از او (یعنی یزید) است؟! گروهی هستند که فکر نمی کنم تا بلاهائی بر سرشان در نیاوردم که ریشه شان را برکند دست از مخالفت و کارشکنی بردارند. من تهدید و اخطارم را کردم اگر تهدید اثر و فایده ای داشته باشد.» «1»
دوره ای پیش آمد که شخصیت های برجسته امت و مشاهیر اصحاب و مردان صالح و خیرخواه و دیندار را در امور حکومت کوچکترین اختیار حق تصرفی نبود و نه تنها اجازه دخالت در اداره کشور و سرنوشت مسلمانان نداشتند، بلکه توسط قدرت حاکمه سرکوب و تحت فشار اقتصادی و سیاسی بودند و به چشم خویش می دیدند که قانون الهی از میدان حکومت و اداره رخت بربسته، و قرآن پشت سر انداخته شده، و عبادات از صورت اصلی خویش بگشته و سنن پیامبر (ص) متروک مانده است و جرأت اعتراض و امکان تعرض در خود نمی یافتند!
پناه بر خدا! چگونه به خود جرأت می دهند که بر خلاف ندای قرآن کریم در مورد مراتب و منزلت اصحاب سخن بگویند و حرمت پیامبر (ص) را نگاه ندارند؟! با چه جرأتی بر خلاف فرمایش خدا و پیامبرش مقام علی (ع) را پائین تر از ابو بکر و عمر و عثمان می شمارند و عظمتش را در ردیف عامه مردم می پندارند!؟
چطور ندای قرآن کریم را که «کتابی است آیاتش باز نموده و قرآنی عربی و روان برای قومی که بدانند» نشنیده و نبوده می گیرند و آن همه حدیث را که حاکی برتری علی (ع) است دروغ می انگارند و خدا و پیامبرش را تکذیب می نمایند؟!
آن سخنان پیامبر (ص) را که می فرماید: خدا علی را برگزیده و برتری داده و او یکی از دو مایه خیر است و او پس از وی بهترین انسان است و دوست داشتنی ترین فرد برای خدا و وی، و نسبت به وی همان منزلت را دارد که وی با خدا، و نسبت به وی حکم سر را با تن دارد، با وی همان منزلت را که هارون با موسی جز این که بعد از وی پیامبری نخواهد بود، و گوشت و خونش با وی یکی است، و حق با او است، و فرمانبرداریش فرمانبرداری از وی، و سرکشی در برابرش سرکشی در برابر وی، و وی با هر که با او در صلح و آشتی باشد در صلح و آشتی است و با هر که با او در جنگ، در ستیز «2». و او دریافته لطف ذات الهی است «3».
و بسیاری احادیث نبوی دیگر که با پندار پسر عمر منافات داشته، در تضاد است.
این احادیث و صدها نظیرش، تکذیب و انکاری است که توسط پیامبر (ص) در مورد آن حرف پندار گونه صورت گرفته است که «هر گاه ابو بکر و عمر و عثمان بروند مردم همسان و برابر خواهند بود!»
آیا آیات «مباهله» و «تطهیر» و «ولایت» و نظائرش که در حق علی بن ابیطالب (ع) نازل گشته و به سیصد آیه می رسد «1» با آن حرف یاوه که پسر عمر زده متضاد و ناسازگار نیست؟!
آیا کور و بینا برابرند؟! یا تاریکی و روشنائی همسانند؟! «2»
آیا کسانی که می دانند با کسانی که نمی دانند برابرند؟! «3»
آیا کسی که مؤمن است با کسی که زشتکار است برابر است؟! برابر نیستند! «4» آن دو جماعت، کور و کر را با بینا و شنوا می مانند، آیا آن دو مشابه و یکسانند؟! «5»
آیا کسی که دلیلی تابان از پروردگارش دارد با کسی که کار زشتش برایش جلوه نموده همسان است؟! «6»
آیا کسی که به روی در افتاده راه می پیماید براه تر است یا کسی که ایستاده بر راه راست می رود؟! «7» بگو: پلید و پاک- هر چند کثرت پلیدان تو را به شگفتی اندازد- برابر و هم طراز نیستند. «8» مردان پا به دامن کشیده ای که آسیب دیدنی اند با مجاهدان راه خدا برابر نیستند. «1» دوزخیان با بهشتیان همسان نیستند. «2» کور با بینا و کسانی که ایمان آورده و کارهای شایسته کرده اند برابر نیستند. «3» آیا در قرآن اندیشه نمی کنند یا بر دل ها قفل های خاص آن نهاده است!؟ «4»
می دانید چه باعث شده که پسر عمر چنین حرف نابخردانه ای بزند و نسبت ناروائی به اصحاب پیامبر (ص) بدهد و به آنان بهتان ببندد که آن سه نفر را بر می گزیده و بر دیگران مزیت می نهاده اند و از آن که می گذشته، هیچکس را بر دیگری برتری نمی داده و می گفته اند: دیگر اصحاب پیامبر (ص) را رها کرده میانشان امتیازی قائل نمی شویم. و می گفته اند: چون ابو بکر و عمر و عثمان بروند مردم برابر خواهند بود. و پیامبر (ص) سخنشان را می شنیده و تکذیب نمی کرده است؟!
می دانید پس از آن همه حدیث که در برتری علی (ع) در «صحاح» و «مسند» ها از قول پیامبر (ص) هست چطور دیگران را بر او برتری می نهاده و بر می گزیده اند؟! و با چه ملاک و ضابطه ای و با کدام میزان؟! و مگر چنین چیزی شدنی و درست است؟! پس از آن همه حدیث که از پیامبر (ص) ثبت و در برابر ماست و می گوید:
علی (ع) از همه بردبارتر است و خوش اخلاق تر، و داناتر، و قرآن و سنت شناس تر، و پیش گام تر در ایمان به اسلام، و نخستین کسی که با پیامبر (ص) نماز گزارده، و به پیمان خدا وفادارتر، و به کار خدا ایستاده تر، و در راه و به خاطرش سختگیرتر، و در تقسیم و توزیع تساوی خواه تر، و در میان خلق دادگرتر، و در دادگستری ماهرتر و بیناتر، و به درگاه ایزد بلند پایه تر، و در قضاوت سرآمد، و نخستین کسی که در آستان پیامبر (ص) به کوثر درآید، و به راه دین از همه کوشاتر و رنجبرتر، و خدا و پیامبرش را از همه دوست داشتنی تر، و به نزدشان گرامی تر، و به پیامبر (ص) در خویشی نزدیکتر، و مؤمنان را صاحب اختیارتر از خودشان و همانگونه که پیامبر (ص) هست، و با پیامبر (ص) هم عهدتر. «5» و فرشته وحی بانگ بر می دارد که دلیری رزم آور جز علی نیست و شمشیری جز ذو الفقار. «1»
پس از این جمله، مگر موضوعی و موردی برای تعیین مقام و منزلت علی (ع) یا تعیین مراتب اصحاب می ماند که پسرکی مثل عبد اللّه بن عمر، یا دیگری بدان پردازد و تنی چند را بر حضرتش مقدم دارد و رجحان نهد؟! پناه بر خدا! و توبه به درگاهش!
جاحظ می گوید: «در گیتی کسی نیست که چون سخن از پیشاهنگی اسلام و پیشروی در مراتب اسلامی به میان آید و از مددکاری و پاسداری اسلام و از دینشناسی، و پارسائی و زهد اقتصادی و پاکدامنی در ثروت که مردم بر سرش کشمکش می نمایند، و از بخشندگی و صدقه، در جمله این صفات نامدار باشد و نامش فرا یاد آید جز علی- رضی اللّه عنه.» «2»
چطور شد آنها که پسر عمر بنامشان داستان می کند پس از ذکر سه نفر، دیگر اصحاب پیامبر (ص) را رها نموده میانشان فرق و امتیازی قائل نمی شدند، در حالی که در میانشان ده نفری وجود داشته که آن جماعت می گویند مژده بهشت یافته اند؟!
اگر به راستی آن ده نفر مژده بهشت یافته و «عشره مبشره» باشند، چطور میان آن ده نفر با دیگر اصحاب و مردم امتیازی قائل نمی شده اند و آنان را با دیگران همسان و برابر می شمرده اند؟! چگونه از آن سه نفر گذشته، همه مسلمانان را برابر می پنداشته اند، در حالی که در میان ایشان ابوذر وجود داشته است که رسول خدا (ص) او را از دیده هدایت و نیکوکاری و پرستش و زهد و راستی و کوشائی و اخلاق و هیئت و اندام شبیه ترین فرد امتش به عیسی دانسته است؟! «3»
و در میانشان عمار یاسر وجود داشته که پیامبر (ص) او را پوست میان دو دیده و بینی خویش می دانسته و پاکیزه ای پاکیزه گرا که سراپا ایمان است و به گرد حق می گردد هر جا که بگردد؟! «4»
و عبد اللّه بن مسعود که پیامبر (ص) در میزان الهی، سنجش شخصیت و کردار گرانبارتر از کوه «احد» می دیده است و بزرگان اصحابش او را بلحاظ هدایت و رفتار و حرکات شبیه ترین فرد به محمد (ص) می دانسته اند … «1»
و حذیفه یمانی که او را به خویش نزدیک و مقرب ساخته و علم گذشته و آینده را به وی آموخته است … «2»
و سلمان فارسی که درباره اش می فرماید: «هر که می خواهد به کسی بنگرد که دلش تابناک گردد به سلمان بنگرد» و «خدای عز و جل از یارانم چهار تن را دوست می دارد و به من اطلاع داده که دوستشان می دارد و دستور داده دوستشان بدارم که عبارتند از علی، ابوذر، سلمان، و مقداد» و این حدیثش به صحت پیوسته است که «سلمان از خاندان ما است» و امیر المؤمنین علی (ع) فرمود که «سلمان مردی از ما خاندان پیامبر (ص) است. دانش پیشینیان و معاصران را آموخته و دریافته است. لقمان حکیم را چه خواهید که او (یعنی سلمان) دریائی پایان ناپذیر است …» «3»
و عباس عموی پیامبر (ص) که حضرتش وی را چنان گرامی و بزرگ می داشته که پسر پدر را، و این ویژگی را خدا از میان خلق به وی اختصاص داده است. و پیامبر (ص) به او فرموده: «ابا الفضل! ترا خدا آن قدر ارزانی می دارد تا خشنود گردی» و در نطقی از مردم پرسیده: «چه کسی در پیشگاه خدا از همه مردم گرامی تر است؟ گفته اند: تو ای رسول خدا! فرموده: عباس از من است و من از اویم.» «4»
آورده اند که عمر در خشکسالی «عام الرماده» با توسل به عباس از خدا باران خواست. برای مردم نطق کرده گفت: «مردم! رسول خدا (ص) برای عباس مقامی قائل بود که پسر برای پدرش می بیند، او را بزرگ می داشت و شکوهمند می انگاشت و نیکوئی می نمودش. بنابر این ای مردم! در مورد عمویش عباس از او پیروی کنید و او را در مصیبتی که بر سرتان آمده به درگاه خدای عز و جل وسیله و واسطه گردانید …» «1»
و معاذ بن جبل، که آن جماعت این حدیث پیامبر (ص) را در باره اش «صحیح» شمرده اند که «او پس از انبیاء و پیامبران از همه پیشینیان و متأخران داناتر است، و خدا در برابر فرشتگان به وجود وی مباهات می نماید …» «2»
و «ابی بن کعب» که حاکم نیشابوری روایت ابو مسهر در باره او را «صحیح» شمرده است که می گوید: «رسول خدا (ص) او را سرور انصار نامید، و هنوز درنگذشته بود که او را سرور مسلمانان خواندند …» «3»
و «اسامة بن زید» دوست رسول خدا که در دو «صحیح» بخاری و مسلم هست که خود عبد اللّه بن عمر می گوید: چون بعضی انتصاب وی را به فرماندهی سپاه مورد انتقاد قرار دادند سپاهی که ابو بکر و عمر در آن بودند پیامبر (ص) در رد انتقادش فرمود: «قبلا هم شما انتصاب پدرش را به فرماندهی سپاه مورد انتقاد قرار دادید در حالی که به خدا در خور فرماندهی بود و برایم از دوست داشتنی ترین افراد، و این پس از پدرش برایم از دوست داشتنی ترین افراد است» «4»، همچنین فرموده است: «اسامة به استثنای فاطمه و نه دیگری از دوست داشتنی ترین افراد برای من است …» «5»
و جمعی دیگر از رجال صاحب فضیلت و مقام که در نسل اول امت محمد (ص) وجود داشتند.
آیا پسر عمر این مردان بزرگ را می شناخته و به منزلت و مقدار عظمتشان پی برده بوده و می دانسته که پیامبر گرامی (ص) چه تمجیدها از آنان کرده است، و با علم به این، ایشان را با دیگران و مثلا با پسران «هند» ی جگر خوار و «نابغه» و «زرقاء» همطراز و برابر و بی تفاوت و غیر ممتاز انگاشته است؟! اگر نمی دانسته یک بدبختی بوده است و اگر می دانسته بدبختی  سهمگین تر!
چگونه چنین حرفی زده در حالی که آن جماعت این سخن را به پیامبر اکرم (ص) نسبت داده اند: «به هر پیامبری هفت رفیق و معاون ارزانی شده است و به من چهارده تن: هفت تن از قریش که عبارتند از علی و حسن و حسین و حمزه و جعفر و ابو بکر و عمر. و هفت تن از مهاجران که عبارتند از عبد اللّه بن مسعود، سلمان، ابوذر، حذیفه، عمار، مقداد، و بلال؟!» «1»
آری، پسر عمر راضی نمی شود امیرالمؤمنین علی (ع) حتی پس از عثمان- زاده خانواده اموی و کسی که به واسطه اصحاب عادل و راسترو بی دفاع مانده و کشته شده است- از دیگر اصحاب برتر باشد و از این هم که او را بر معاویه- پسر «هند» ی جگر خوار و سرکش و اسرافکار و دیکتاتور معروف- ترجیح دهد و برتر بداند خوشش نمی آید و حاضر به این تفضیل نمی شود، آیات خدا را که در تمجید و تکریم علی بن ابیطالب (ع) به گوشش می خورد نشنیده گرفته بر خودخواهی و حق ناپذیری اصرار می ورزد و به هیچ وجه رضایت نمی دهد که مولای متقیان را حداقل از پسر «نابغه» ی بی تبار بی تبار زاده برتر بداند یا از مغیرة بن شعبه- زناکارترین فرد «ثقیف»- یا از امویان- که زاده شجره ای هستند که در قرآن لعنت شده- و آن عناصر اموی که پیامبر راستگو «قورباغه» خوانده شان و طرد و لعنشان کرده و آن بدکاران هرزه و آن هوسبازان تبهکار، یا از یک مشت اوباشی که در دوره جاهلیت زندگی یا دوره اسلام آوردنشان به گناهکاری و شرابخواری و پستی و پلیدی آلوده اند، امثال:
ابو بکر بن شعوب «2»، ابو طلحه زید بن سهل انصاری «3»، ابو عبیده بن جراح «1»، ابو محجن ثقفی «2»، ابی بن کعب «3»، انس بن مالک «4»، حسان بن ثابت «5»، خالد بن عجیر «6»، سعد بن ابی وقاص «7»، سلیط بن نعمان «8»، سهیل بن بیضاء «9»، ضرار بن ازور «10»، ضرار بن خطاب «11»، عبد الرحمن بن عمر «12»، عبد الرحمن بن عوف «13»، عبد اللّه بن ابی سرح (برادر شیری عثمان) «14»، عتبان بن مالک «15»، عمرو بن عاص «16»، قیس بن عاصم منقری «1»، کنانة بن ابی حقیق «2»، معاذ بن جبل «3»، نعیم بن مسعود اشجعی «4»، نعیمان بن عمرو بن رفاعه انصاری «5»، ولید بن عقبه (برادر عثمان از طرف مادر) «6».

الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 10، ص: 11الی36

متن عربی

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 10، ص: 11

بقیة البحث عن مناقب الخلفاء الثلاثة

4- أخرج البخاری فی کتاب المناقب من صحیحه «1» (5/243) باب فضل أبی بکر بعد النبیّ من طریق عبد اللَّه بن عمر قال: کنّا نخیّر بین الناس فی زمن النبی صلی الله علیه و آله و سلم فنخیّر أبا بکر، ثم عمر بن الخطاب، ثم عثمان بن عفّان.

و ذکر فی باب مناقب عثمان» (5/262) عن ابن عمر أیضاً بلفظ: کنّا فی زمن النبی صلی الله علیه و آله و سلم لا نعدل بأبی بکر أحداً، ثم عمر، ثم عثمان، ثم نترک أصحاب النبی صلی الله علیه و آله و سلم لا نفاضل بینهم. و بهذا اللفظ حکاه الحافظ العراقی عن الصحیحین فی طرح التثریب (1/82).

و أخرج فی تاریخه (1/قسم 2/13) بلفظ: کنّا فی عهد النبی صلی الله علیه و آله و سلم و بعده نقول: خیر أصحاب النبیّ صلی الله علیه و آله و سلم أبو بکر ثم عمر ثم عثمان.

و أخرج أحمد فی مسنده «3» (2/14) عن ابن عمر قال: کنّا نعدّ و رسول اللَّه صلی الله علیه و آله و سلم حیّ و أصحابه متوافرون: أبو بکر و عمر و عثمان ثم نسکت.

و أخرج «4» أبو داود و الطبرانی عن ابن عمر: کنّا نقول و رسول اللَّه صلی الله علیه و آله و سلم حیّ: أفضل أمّة النبیّ صلی الله علیه و آله و سلم بعده أبو بکر، ثم عمر، ثم عثمان، فیسمع رسول اللَّه صلی الله علیه و آله و سلم ذلک فلا ینکره «5».

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 10، ص: 12

و روی ابن سلیمان فی فضائل الصحابة من طریق سهیل بن أبی صالح، عن أبیه، عن ابن عمر: کنّا نقول: إذا ذهب أبو بکر و عمر و عثمان استوی الناس. فیسمع النبی صلی الله علیه و آله و سلم ذلک فلا ینکره «1».

و فی لفظ البزّار: کنّا نقول فی عهد النبیّ صلی الله علیه و آله و سلم: أبو بکر و عمر و عثمان- یعنی بالخلافة «2»- و فی لفظ الترمذی: کنّا نقول و رسول اللَّه صلی الله علیه و آله و سلم حیّ «3».

و فی لفظ البخاری فی تاریخه (1/قسم 1/49): کنّا نقول فی زمن النبیّ صلی الله علیه و آله و سلم: من یلی هذا الأمر بعد النبی صلی الله علیه و آله و سلم؟ فیقال: أبو بکر، ثم عمر، ثم عثمان، ثم نسکت.

قال الأمینی: هذه الروایة عمدة ما تمسّک به القوم فیما وقع من الانتخاب الدستوری فی الإسلام، و قد اتّخذها المتکلّمون حجّة لدی البحث عن الإمامة، و اتّبع أثرهم المحدّثون، و لهم عند إخراجها تصویب و تصعید، و تبجّح و ابتهاج، و جاء کثیرون و قد أطنبوا و أسهبوا فی القول لدی شرحها، و جعلوها کحجر أساسی علّوا علیها أمر الخلافة الراشدة، و احتجّوا بها علی صحّة البیعة التی عمّ شؤمها الإسلام، و حُفّت بهنات و وصمات و شتّتت شمل المسلمین، و فتّت فی عضد الدین، و فصمت عراه، و جرّت الویلات علی أُمّة محمد حتی الیوم، فلنا عندئذ أن نبسط القول، و نوقف القارئ علی جلیّة الحال (لِیَهْلِکَ مَنْ هَلَکَ عَنْ بَیِّنَةٍ وَ یَحْیی مَنْ حَیَّ عَنْ بَیِّنَةٍ) «4»، و اللَّه ولیّ التوفیق.

کان عبد اللَّه بن عمر علی العهد النبویّ الذی ادّعی أنّه کان یُخیّر فیه فیختار فی

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 10، ص: 13

إبّان شبیبته حتی إنّه کان لم یبلغ الحلم فی جملة من سنیه، و لذلک ردّه رسول اللَّه صلی الله علیه و آله و سلم عن الجهاد یوم بدر و أُحد و استصغره، و أجاز له یوم الخندق و هو ابن خمس عشرة سنة کما ثبت فی الصحیح «1»، و هو علی جمیع الأقوال فی ولادته، و هجرته، و وفاته لم یکن مجاوزاً العشرین یوم وفاة رسول اللَّه صلی الله علیه و آله و سلم، و هو فی مثل هذا السنّ لا یُخیّر عادة فی التفاضل بین مشیخة الصحابة و وجوه الأُمّة، و لا یُتّخذ حکماً یُمضَی رأیه فی الخیرة، لأنّ الحکم الفاصل فی مثل هذا یستدعی ممارسة طویلة، و وقوفاً علی تجاریب متتابعة مقرونة بعقلیّة ناضجة، و تمییز بین مقتضیات الفضیلة، و عرفان لنفسیّات الرجال، و قوّة فی النفس لا یتمایل بها الهوی، و ابن عمر کان یفقد کلّ هذه لما ذکرناه من صغر سنّه یوم ذاک المانع عن کلّ ما ذکرناه، و روایته هذه أقوی شاهد علی فقدانه تلکم الملکات الفاضلة. قال أبو غسان الدوری: کنت عند علیّ بن الجعد فذکروا عنده حدیث ابن عمر: کنّا نفاضل علی عهد رسول اللَّه صلی الله علیه و آله و سلم فنقول: خیر هذه الأُمّة بعد النبیّ أبو بکر و عمر و عثمان، فیبلغ النبیّ صلی الله علیه و آله و سلم فلا ینکر. فقال علیّ بن الجعد: انظروا إلی هذا الصبیّ هو لم یحسن أن یطلّق امرأته یقول: کنّا نفاضل «2».

و من عرف ابن عمر و قرأ صحیفة تاریخه السوداء عرفه بضؤولة الرأی، و اتّباع الهوی، و بفقدانه کلّ تلکم الخلال «3» یوم بلغ أشدّه و کبر سنّه فضلًا عن عنفوان شبابه، و سیوافیک نزر من آرائه السخیفة.

دع ابن عمر و من لفّ لفّه یختار و یتقوّل (وَ رَبُّکَ یَخْلُقُ ما یَشاءُ وَ یَخْتارُ ما کانَ

 

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 10، ص: 14

لَهُمُ الْخِیَرَةُ) «1» (وَ ما کانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَةٍ إِذا قَضَی اللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ یَکُونَ لَهُمُ الْخِیَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ ) «2».

و دع البخاری و من حذا حذوه یصحّح الباطل، و لا یعرف الحیّ من اللیّ «3»، و اسمع لغواهم و لا تخف طغواهم، (وَ لَوِ اتَّبَعَ الْحَقُّ أَهْواءَهُمْ لَفَسَدَتِ السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ وَ مَنْ فِیهِنَ ) «4»، (قَدْ جِئْناکَ بِآیَةٍ مِنْ رَبِّکَ وَ السَّلامُ عَلی مَنِ اتَّبَعَ الْهُدی ) «5».

قال أبو عمر فی الاستیعاب «6» فی ترجمة علیّ علیه السلام (2/467): من قال بحدیث ابن عمر: کنا نقول علی عهد رسول اللَّه صلی الله علیه و آله و سلم أبو بکر، ثم عمر، ثم عثمان، ثم نسکت- یعنی فلا نفاضل- و هو الذی أنکر ابن معین و تکلّم فیه بکلام غلیظ، لأنّ القائل بذلک قد قال بخلاف ما اجتمع علیه أهل السنّة من السلف و الخلف من أهل الفقه و الأثر: أنّ علیّا أفضل الناس بعد عثمان رضی الله عنه، و هذا ممّا لم یختلفوا فیه، و إنّما اختلفوا فی تفضیل علیّ و عثمان.

و اختلف السلف أیضاً فی تفضیل علیّ و أبی بکر، و فی إجماع الجمیع الذی وصفنا دلیل علی أنّ حدیث ابن عمر وهمٌ و غلط، و أنّه لا یصحّ معناه و إن کان إسناده صحیحاً. انتهی.

و قال ابن حجر «7» بعد ذکر محصّل کلام أبی عمر هذا: و تعقّب أیضاً بأنّه

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 10، ص: 15

لا یلزم من سکوتهم إذ ذلک عن تفضیله عدم تفضیله علی الدوام، و بأنّ الإجماع المذکور إنّما حدث بعد الزمن الذی قیّده ابن عمر، فیخرج حدیثه عن أن یکون غلطاً. انتهی.

عزب عن ابن حجر و من تعقّب أبا عمر أنّ الإجماع الحادث المذکور لم یکن إلّا لتلکم السوابق التی کان یحوزها مولانا أمیر المؤمنین یوم سکت ابن عمر عن اختیاره و لم تکن لها جدّة؛ و إنّما هی هی التی أثنی علیها الکتاب و السنّة، فیلزم من سکوتهم إذ ذاک عن تفضیله بعد الثلاثة عدم تفضیله علی الدوام، فإن کان مدار الإجماع علی اختیاره علیه السلام یوم اختاروه هو ملکاته، و نفسیّاته، و سبقه فی الفضائل و الفواضل المفصّلة فی الکتاب و السنّة فهی لا تفارقه علیه السلام و هو المختار بها علی الکلّ فی أدوار حیاته یوم فارق النبیّ صلی الله علیه و آله و سلم الدنیا، و هلمّ جرّا. و إن کان المدار غیر ذلک من الشیخوخة و الکبر و أمثالهما فذلک شی ء لا نعرفه، و لا نفضّله علیه السلام علی غیره بهذه التافهات التی هی شرک القوم اقتنصت بها بسطاء أُمة محمد صلی الله علیه و آله و سلم یوم بیعة أبی بکر حتی الیوم.

و لیت من تعقّب ابن عبد البرّ إن لم یکن یأخذ بکلّ ما جاء فی علیّ أمیر المؤمنین من الکتاب و السنّة الصحیحة الثابتة کان یأخذ بما جاء به قومه عن أنس فحسب ثم یحکم فیما جاء به ابن عمر، قال أنس: قال رسول اللَّه صلی الله علیه و آله و سلم: إنّ اللَّه افترض علیکم حبّ أبی بکر، و عمر، و عثمان، و علیّ، کما افترض الصلاة و الزکاة و الصوم و الحجّ، فمن أنکر فضلهم فلا تقبل منه الصلاة و لا الزکاة و لا الصوم و لا الحج «1».

الریاض النضرة «2» (1/29).

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 10، ص: 16

و شتّان بین رأی ابن عمر و بین قول أبیه فی علیّ علیه السلام: هذا مولای و مولی کلّ مؤمن، من لم یکن مولاه فلیس بمؤمن. راجع ما مضی (1/341) الطبعة الأولی و (1/382) الطبعة الثانیة.

و لعلّ القوم ستراً علی عوار اختیار ابن عمر، و تخلّصاً من نقد أبی عمر المذکور، اختلقوا من طریق جعدبة «1» بن یحیی عن العلاء بن البشیر العبشمی، عن ابن أبی أُویس، عن مالک، عن نافع، عن ابن عمر أنّه قال: کنا علی عهد رسول اللَّه صلی الله علیه و آله و سلم نفاضل فنقول: أبو بکر، و عمر، و عثمان، و علیّ.

و اختلقوا من طریق محمد بن أبی البلاط «2» عن زهد بن أبی عتاب، عن ابن عمر أیضاً قال: کنّا نقول فی زمن النبیّ صلی الله علیه و آله و سلم: یلی الأمر بعده أبو بکر، ثم عمر، ثم عثمان، ثم علیّ، ثم نسکت.

و لعلّ الواقف علی أجزاء کتابنا هذا، و بالأخصّ الجزء السادس و هلمّ جرّا، یعلم و یذعن بأنّ اختیار ابن عمر و من رأی رأیه باطل فی غایة السخافة، و لو کان معظم الصحابة لم یعدل بأبی بکر أحداً فی زمن نبیّهم فما الذی زحزحهم عن رأیهم ذلک یوم السقیفة؟ و ما الذی أرجأهم عن بیعته؟ و من أین أتاهم ذلک الخلاف الفاحش الذی جرّ الأسواء علی الأُمّة حتی الیوم؟ و قد عرّفناک فی الجزء السابع (ص 76، 93، 141) الطبعة الأولی «3».

إنّ عیون الصحابة من المهاجرین و الأنصار لمّا لم تکن تجد لأبی بکر یوم

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 10، ص: 17

تقمّص الخلافة فضیلة یستحقّ بها الخلافة، و تدعم بها الحجّة علی الناس فی بیعته تقاعست و تقاعدت عنها و ما مُدّت إلیها منهم ید، و لم تکن لهم فیها قدم، و ما بایعه یومها الأوّل إلّا رجلان أو أربعة، أو خمسة، ثم حدت الأُمّة إلیها الدعوة المشفوعة بالإرهاب و الترعیب، و ما کان فی أفواه الدعاة إلیها إلّا الترهیب بالقتل و الضرب و الحرق، أو قولهم: إنّ أبا بکر السبّاق المسنّ، صاحب رسول اللَّه فی الغار، و کانت هذه غایة جهدهم فی عدّ فضائل أبی بکر. قال ابن حجر فی فتح الباری «1» (13/178): و هی- فضیلة کونه ثانی اثنین فی الغار- أعظم فضائله التی استحقّ بها أن یکون الخلیفة من بعد النبیّ صلی الله علیه و آله و سلم، و لذلک قال عمر بن الخطّاب: إنّ أبا بکر صاحب رسول اللَّه، ثانی اثنین، فإنّه أولی المسلمین بأمورکم. انتهی.

ألا مسائل ابن حجر عن أنّ صحبة یومین فی الغار التی تتصور علی أنحاء، و للقول فیها مجال واسع، صحبة ما أمکنت الرجل من أن یصف صاحبه لمّا جاءهُ الیهود و قالوا: صف لنا صاحبک. فقال: معشر الیهود لقد کنت معه فی الغار کإصبعیّ هاتین، و لقد صعدت معه جبل حراء و إنّ خنصری لفی خنصره، و لکنّ الحدیث عنه صلی الله علیه و آله و سلم شدید، و هذا علیّ بن أبی طالب. فأتوا علیّا فقالوا: یا أبا الحسن صف لنا ابن عمّک، فوصفه. الحدیث «2».

کیف استحقّ الرجل بمثل هذه الصحبة الخلافة و صار بذلک أولی الناس بأمورهم؟ و أمّا صحبة علیّ علیه السلام إیّاه منذ نعومة أظفاره إلی آخر نفس لفظه صلی الله علیه و آله و سلم حتی عاد منه کالظلّ من ذیه، و عُدّ نفسه فی الکتاب العزیز، و قرنت ولایته بولایة اللَّه و ولایة نبیّه، و جعلت مودّته أجر الرسالة، فلم تستوجب استحقاقه بها الخلافة و الأولویّة بأمور الناس بعد

قوله صلی الله علیه و آله و سلم: «من کنت مولاه فعلیّ مولاه»

إنّ هذا لشی ء عجاب!

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 10، ص: 18

و إنّی لست أدری أنّ هذه المفاضلة المتسالم علیها بین الصحابة فی حیاة رسول اللَّه صلی الله علیه و آله و سلم لما ذا نسیها أُولئک العدول بموته صلی الله علیه و آله و سلم؟ و لما ذا لم یُصفقوا علی ذلک الاختیار الذی کان یسمعه رسول اللَّه صلی الله علیه و آله و سلم فلا ینکره؟ و وقع الخلاف و التشاحّ و التلاکم و التشاتم و النزاع، حتی کاد أن یقتل صنو النبیّ الأعظم فی تلک المعمعة، و رأت بضعته الصدّیقة ما رأت، و وقعت وصمات لا تنسی طیلة حیاة الدنیا، و أُرجئ دفن رسول اللَّه صلی الله علیه و آله و سلم ثلاثاً، و کانت الصحابة بمعزل عنه صلی الله علیه و آله و سلم و عن إجنانه «1»، و ما حضر الشیخان دفنه «2». قال النووی فی شرح صحیح مسلم «3»: کان عذر أبی بکر و عمر و سائر الصحابة واضحاً لأنّهم رأوا المبادرة بالبیعة من أعظم مصالح المسلمین، و خافوا من تأخیرها حصول خلاف و نزاع تترتّب علیه مفاسد عظیمة، و لهذا أخّروا دفن النبیّ صلی الله علیه و آله و سلم حتی عقدوا البیعة لکونها کانت أهمّ الأُمور، کی لا یقع نزاع فی مدفنه، أو کفنه، أو غسله، أو الصلاة علیه، أو غیر ذلک.

ثم لو کان الأمر کما زعم ابن عمر من الاختیار فتقدیم أبی بکر یوم السقیفة الرجلین: عمر و أبا عبیدة علی نفسه و قوله: بایعوا أحد الرجلین، أو قوله: قد رضیت لکم أحد هذین الرجلین فبایعوا أیّهما شئتم. لما ذا؟

و لما ذا قول أبی بکر لأبی عبیدة الجرّاح حفّار القبور: هلمّ أبایعک فإنّ رسول اللَّه صلی الله علیه و آله و سلم یقول: إنّک أمین هذه الأُمّة؟

تاریخ ابن عساکر «4» (7/160).

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 10، ص: 19

و لما ذا قول أبی بکر فی خطبة له: أما و اللَّه ما أنا بخیرکم، و لقد کنت لمقامی هذا کارهاً؟ أو قوله: ألا و إنّما أنا بشر و لست بخیر من أحد منکم فراعونی؟ أو قوله: إنّی ولّیت علیکم و لست بخیرکم؟ أو قوله: أقیلونی أقیلونی لست بخیرکم «1»؟

و لما ذا ورم أنف کلّ الصحابة یوم اختیار أبی بکر عمر بن الخطّاب للأمر بعده، و أراد کلّ منهم أن یکون الأمر له دونه «2»؟

و لما ذا جابه طلحة بن عبید اللَّه- أحد العشرة المبشّرة- أبا بکر یوم استخلف عمر فقال طلحة: ما تقول لربّک و قد ولّیت علیها فظّا غلیظاً؟

و لما ذا ندم أبو بکر فی أُخریات أیّامه علی خلافته قائلًا: وددت أنّی یوم سقیفة بنی ساعدة کنت قذفت الأمر فی عنق أحد الرجلین- یرید عمر و أبا عبیدة- فکان أحدهما أمیراً و کنت وزیراً؟ راجع (7/170).

و لما ذا أتی عمر أبا عبیدة الجرّاح یوم وفاة النبی صلی الله علیه و آله و سلم فقال: ابسط یدک فلُابایعک فإنّک أمین هذه الأُمّة علی لسان رسول اللَّه صلی الله علیه و آله و سلم «3»؟

و ما الذی دعا عمر بن الخطّاب إلی قوله لابن عبّاس: أما و اللَّه یا بنی عبد المطّلب، لقد کان علیّ فیکم أولی بهذا الأمر منّی و من أبی بکر؟ راجع (1/346 الطبعة الأولی، ص 389 الطبعة الثانیة).

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 10، ص: 20

و لما ذا قال عمر لمّا طعن: إن ولّوها الأجلح سلک بهم الطریق الأجلح [المستقیم ]»

– یعنی علیّا- فقال له ابن عمر: ما منعک أن تقدّم علیّا؟ قال: أکره أن أحملها حیّا و میّتاً «2».

و لما ذا قال لأصحاب الشوری: للَّه درّهم إن ولّوها الأصیلع، کیف یحملهم علی الحقّ، قالوا: أتعلم ذلک منه و لا تستخلفه؟ قال: إن استخلف فقد استخلف من هو خیر منّی، و إن أترک فقد ترک من هو خیر منّی «3».

و لما ذا تمنّی عمر یوم طعن سالم بن معقل أحد الموالی قائلًا: لو کان سالم حیّا ما جعلتها شوری «4»؟ و فی لفظ الطبری: استخلفته. و فی لفظ للباقلانی: لرأیت أنّی قد أصبت الرأی، و ما تداخلنی فیه الشکوک.

و لما ذا کان یقول: لو أدرکنی أحد رجلین فجعلت هذا الأمر إلیه لوثقت به: سالم مولی أبی حذیفة، و أبی عبیدة بن الجرّاح «5»؟

و لما ذا قال- للقائلین له: لو عهدت یا أمیر المؤمنین-: لو أدرکت أبا عبیدة الجرّاح ثم ولّیته، ثم قدمت علی ربّی فقال لی: لم استخلفته علی أُمّة محمد؟ لقلت: سمعت عبدک و خلیلک یقول: لکلّ أُمّة أمین، و إنّ أمین هذه الأُمّة أبو عبیدة الجرّاح، و لو أدرکت خالداً ثم ولّیته، ثم قدمت علی ربّی فقال لی: من استخلفت علی أُمّة

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 10، ص: 21

محمد؟ لقلت: سمعت عبدک و خلیلک یقول: لَخالد سیف من سیوف اللَّه سلّه اللَّه علی المشرکین «1».

و لما ذا قوله: لو أدرکت أبا عبیدة لاستخلفته و ما شاورت، فإن سئلت عنه قلت: استخلفت أمین اللَّه و أمین رسوله «2»؟

و مرّ فی الجزء الخامس (ص 311 الطبعة الأولی، ص 362 الطبعة الثانیة) أنّ عائشة قالت لعبد اللَّه بن عمر: یا بنیّ أبلغ عمر سلامی و قل له: لا تدع أُمّة محمد بلا راعٍ، استخلف علیهم و لا تدعهم بعدک هملًا، فإنّی أخشی علیهم الفتنة، فأتی عبد اللَّه فأعلمه فقال: و من تأمرنی أن أستخلف؟ لو أدرکت أبا عبیدة بن الجرّاح باقیاً لاستخلفته و ولّیته؛ فإذا قدمت علی ربّی فسألنی و قال لی: من ولّیت علی أمّة محمد؟ قلت: أی ربّ سمعت عبدک و نبیّک یقول: لکلّ أُمّة أمین و أمین هذه الأُمّة أبو عبیدة ابن الجرّاح. و لو أدرکت معاذ بن جبل استخلفته، فإذا قدمت علی ربّی فسألنی: من ولّیت علی أُمّة محمد؟ قلت: أی ربّ سمعت عبدک و نبیّک یقول: إنّ معاذ بن جبل یأتی بین یدی العلماء یوم القیامة، و لو أدرکت خالد بن الولید لولّیته، فإذا قدمت علی ربّی فسألنی: من ولّیت علی أُمّة محمد؟ قلت: أی ربّ سمعت عبدک و نبیّک یقول: خالد بن الولید سیف من سیوف اللَّه سلّه علی المشرکین «3».

و لما ذا ساوی عمر بین أصحاب الشوری، و لمّا قیل له: استخلف. قال: ما أجد أحداً أحقّ بهذا الأمر من هؤلاء النفر أو الرهط الذین توفّی رسول اللَّه صلی الله علیه و آله و سلم و هو عنهم راضٍ، فسمّی علیّا و عثمان و الزبیر و طلحة و سعداً و عبد الرحمن؟

صحیح البخاری «4» (5/267).

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 10، ص: 22

و أین هذا من قول عبد الرحمن بن عوف لعلیّ و عثمان: إنّی قد سألت الناس لکما «1» فلم أجد أحداً یعدل بکما أحداً. و قوله: أیّها الناس إنّی سألتکم سرّا و جهراً بأمانیکم «2» فلم أجدکم تعدلون بأحد هذین الرجلین: إمّا علیّ و إمّا عثمان «3»؟

و لما ذا بدأ عبد الرحمن بن عوف بعلیّ علیه السلام أوّلًا للبیعة و قدّمه علی عثمان یوم الشوری، غیر أنّه اشترط علیه- صلوات اللَّه علیه- القیام بسیرة الشیخین، فلم یقبله و قبله عثمان فبایعه علی ذلک «4»؟ و قد مرّ الکلام حول هذا الشرط فی الجزء التاسع (ص 88، 90).

و لما ذا قال أبو وائل لعبد الرحمن بن عوف: کیف بایعتم عثمان و ترکتم علیّا؟ أخرجه أحمد فی مسنده «5» (1/75).

و لما ذا قال معاویة: إنّما کان هذا الأمر لبنی عبد مناف، لأنّهم أهل رسول اللَّه صلی الله علیه و آله و سلم، فلمّا مضی رسول اللَّه صلی الله علیه و آله و سلم ولّی الناس أبا بکر و عمر من غیر معدن الملک و الخلافة. یأتی تمام کلامه فی هذا الجزء.

و لما ذا قال العبّاس عمّ النبیّ لعلیّ علیه السلام یوم قبض النبیّ صلی الله علیه و آله و سلم: ابسط یدک فلنبایعک «6»؟

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 10، ص: 23

و لما ذا قال العبّاس لأبی بکر: فإن کنت برسول اللَّه طلبت فحقّنا أخذت و إن کنت بالمؤمنین طلبت فنحن منهم، متقدّمون فیهم. و إن کان هذا الأمر إنّما یجب لک بالمؤمنین فما وجب إذ کنّا کارهین؟ إلی آخر ما مرّ فی (5/320 الطبعة الأولی).

و لما ذا تقاعد عمّار و شتم ابن أبی سرح لمّا قال: إن أردت أن لا تختلف قریش فبایع عثمان؟ و خالف المقداد و جمع آخر من عیون الصحابة بیعة عثمان، و تمّت بالإرهاب و الترعید، و قال عمّار لعبد الرحمن: إن أردت أن لا یختلف المسلمون فبایع علیّا. فقال المقداد: صدق عمّار إن بایعت علیّا قلنا: سمعنا و أطعنا «1».

و قال علیّ لعبد الرحمن: «حبوته حبو دهر لیس هذا أوّل یوم تظاهرتم فیه علینا، فصبر جمیل و اللَّه المستعان علی ما تصفون. و اللَّه ما ولّیت عثمان إلّا لیردّ الأمر إلیک، و اللَّه کلّ یوم هو فی شأن»؟

تاریخ الطبری «2»: (5/37). و لما ذا قال سعد بن أبی وقّاص لعبد الرحمن بن عوف: إن کنت تدعونی و الأمر لک و قد فارقک عثمان علی مبایعتک کنت معک، و إن کنت إنّما ترید الأمر لعثمان فعلیّ أحقّ بالأمر و أحبّ إلیّ من عثمان، بایع لنفسک و أرحنا و ارفع رءوسنا؟!

أنساب البلاذری (5/20)، تاریخ الطبری (5/36)، الکامل لابن الأثیر (3/29)، فتح الباری (13/168) «3».

و لما ذا قال الزبیر: لو مات عمر لبایعت طلحة، فو اللَّه ما کان بیعة أبی بکر إلّا

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 10، ص: 24

فلتة فتمّت «1»؟!

و لما ذا جابه الزبیر یوم قال عمر: أکلّکم یطمع فی الخلافة بعدی بقوله: ما الذی یبعدنا منها؟ ولّیتها أنت فقمت بها و لسنا دونک فی قریش و لا فی السابقة و لا فی القرابة.

شرح ابن أبی الحدید «2» (1/62).

و أین یقع

قول علیّ أمیر المؤمنین علیه السلام علی صهوة المنبر: «أما و اللَّه لقد تقمّصها ابن أبی قحافة و إنّه لیعلم أنّ محلّی منها محلّ القطب من الرحی»

إلی آخر الخطبة الشقشقیة، إلی کلمات أخری له تضادّ هذه المفاضلة.

و لما ذا کان أبو عبیدة أحبّ إلی رسول اللَّه بعد الشیخین من أصحابه کما فی صحیحة جاء بها «3» ابن ماجة فی سننه (1/51)، و الترمذی فی صحیحه (13/126) عن ابن شقیق، قال: قلت لعائشة: أیّ أصحاب رسول اللَّه صلی الله علیه و آله و سلم کان أحبّ إلی رسول اللَّه صلی الله علیه و آله و سلم؟ قالت: أبو بکر. قلت: ثم من؟ قالت: عمر. قلت: ثم من؟ قالت: أبو عبیدة بن الجرّاح. قلت: ثم من؟ فسکتت؟ و أخرجها «4»: أحمد فی مسنده (6/218)، و ابن عساکر فی تاریخه (7/161).

و شتّان بین اختیار ابن عمر و بین ما جاء عن ابن أبی ملیکة قال: قیل لعائشة: من کان رسول اللَّه صلی الله علیه و آله و سلم مستخلفاً لو استخلف؟ قالت: أبو بکر. قیل لها: ثم من؟

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 10، ص: 25

قالت: عمر. فقیل لها: ثم من؟ قالت: أبو عبیدة. و انتهت إلی هذه «1».

و أین کان ابن عمر عن أناس کانوا یفضّلون بلال الحبشی علی أبی بکر حتی قال: کیف تفضّلونی علیه و إنّما أنا حسنة من حسناته «2»؟

و أنّی اختیار ابن عمر من قول کعب بن زهیر «3»:

          صهرُ النبیِّ و خیرُ الناسِ کلِّهمُ             و کلُّ من رامه بالفخر مفخورُ

             صلّی الصلاةَ مع الأمّی أوّلهم             قبل العبادِ و ربُّ الناسِ مکفورُ

 

و من قول ربیعة بن الحارث بن عبد المطّلب:

          ما کنتُ أحسبُ أنّ الأمرَ منتقلٌ             عن هاشمٍ ثم منها عن أبی حسنِ

             ألیس أوّلَ من صلّی لقبلتِهمْ             و أعلمَ الناسِ بالآیاتِ و السننِ

             و آخرَ الناسِ عهداً بالنبیِّ و من             جبریلُ عونٌ له فی الغسلِ و الکفنِ

             من فیه ما فیهم ما تمترون به             و لیس فی القوم ما فیه من الحسنِ

             ما ذا الذی ردّکم عنه فنعلمه             ها إنّ بیعتکم من أوّل الفتنِ «4»

 

و من قول الفضل بن أبی لهب:

          ألا إنّ خیرَ الناس بعد محمدٍ             مهیمنُه التالیه فی العرف و النکرِ

             و خیرتُه فی خیبرٍ و رسولهُ             بنبذ عهود الشرکِ فوق أبی بکرِ

 

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 10، ص: 26

         و أوّلُ من صلّی و صنوُ نبیّه             و أوّلٌ من أَردی الغواةَ لدی بدرِ

             فذاک علیُّ الخیرِ من ذا یفوقه             أبو حسنٍ حلفُ القرابةِ و الصهرِ

 

و من قول عبد اللَّه بن أبی سفیان بن الحارث:

 

          و کان ولیّ الأمر بعد محمدٍ             علیّ و فی کلّ المواطن صاحبه

             وصیّ رسول اللَّه حقّا و جاره             و أوّل من صلّی و من لان جانبه «1»

 و من قول النجاشی أحد بنی الحارث بن کعب، من أبیات له «2»:

          جعلتم علیّا و أشیاعَهُ             نظیر ابن هندٍ أما تستحونا

             إلی أفضلِ الناسِ بعد الرسولِ             و صنوِ الرسولِ من العالمینا

             و صهرِ الرسولِ و من مثلُه             إذا کان یومٌ یشیب القرونا

و من قول جریر بن عبد اللَّه البجلی «3»، من أبیات له:

          فصلّی الإلهُ علی أحمدٍ             رسولِ الملیکِ تمام النعم

             و صلّی علی الطهرِ من بعدِه             خلیفتِنا القائمِ المدّعم

             علیّا عنیتُ وصیَّ النبیِّ             یجالدُ عنه غواةَ الأُمم

             له الفضلُ و السبقُ و المکرما             ت و بیتُ النبوّةِ لا یهتضم

 

و من قول زحر بن قیس «4» إلی خاله جریر:

          جریرَ بن عبدِ اللَّه لا تردد الهدی             و بایع علیّا إنّنی لک ناصحُ

 

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 10، ص: 27

         فإنّ علیّا خیر من وطئ الحصی             سوی أحمدٍ و الموت غادٍ و رائحُ

 

و ممّا قیل علی لسان الأشعث بن قیس الکندی «1»:

          أتانا الرسولُ رسولُ الوصیِّ             علیِّ المهذّبِ من هاشمِ

             رسولُ الوصیِّ وصیِّ النبیّ             و خیرِ البریّة من قائمِ

             وزیر النبیّ و ذو صهره             و خیر البریّة فی العالمِ

             له الفضلُ و السبقُ بالصالحاتِ             لهدی النبیّ به یأتمی «2»

 

و أنت تری من جرّاء ذلک الاختیار الباطل الذی جاء به ابن عمر أن تدهورت السیاسة فصار الانتخاب نصّا، و انقلبت الدیمقراطیّة- إن کانت- إلی دکتاتوریّة محضة رضیت الأُمّة أم غضبت، ثم عاد الأمر شوری و یا للَّه و للشوری و سیف عبد الرحمن ابن عوف هو العامل الوحید یوم ذاک، إلی أن أصبح ملکاً عضوضاً، و وصلت النوبة إلی الطلقاء و أبناء الطلقاء، إلی رجال العیث و الفساد، إلی أبناء الخمور و الفجور، إلی أن تمکّن معاویة الخمر و الربا من استخلاف یزید العرّة و الشرة قائلًا: من أحقّ منه بالخلافة فی فضله و عقله و موضعه؟ و ما أظنّ قوماً بمنتهین حتی تصیبهم بوائق تجتثّ أصولهم، و قد أنذرت إن أغنت النذر».

لم یکن لأعیان الأُمّة، و وجوه الصحابة، و صلحاء الملّة، و خیرة الناس فی أمر تلکم الأدوار القاتمة حلّ و لا عقد، بل کانوا مضطهدین مقهورین مبتزّین یرون حکم اللَّه مبدّلًا، و کتابه منبوذاً، و فرائضه محرّفة عن جهات أشراعه، و سنن نبیّه متروکة.

سبحانک اللّهمّ ما أجرأهم علی الرحمن و انتهاک حرمة النبیّ و کتابه باختیار

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 10، ص: 28

یضادّه نداء القرآن الکریم، (کِتابٌ فُصِّلَتْ آیاتُهُ قُرْآناً عَرَبِیًّا لِقَوْمٍ یَعْلَمُونَ ) «1»! باختیار کذّبه ما جاء عن النبیّ الأقدس صلی الله علیه و آله و سلم من النصوص علی اختیار اللَّه علیّا و أنّه أحد الخیرتین، و أنّه خیر البشر بعده صلی الله علیه و آله و سلم، و أنّه أحبّ الناس إلی اللَّه و إلیه صلی الله علیه و آله و سلم، و أنّه منه بمنزلته من ربّه، و أنّه منه بمنزلة الرأس من جسده، و أنّه منه بمنزلة هارون من موسی إلّا أنّه لا نبیّ بعده، و أنّ لحمه لحمه و دمه دمه و الحقّ معه، و أنّ طاعته طاعته و معصیته معصیته، و أنّه سلم لمن سالمه، و حرب لمن حاربه «2» و أنّه ممسوس فی ذات اللَّه «3» إلی نصوص کثیرة تضادّ اختیار ابن عمر و من شاکله فی تمنّی الحدیث.

أ لیست هذه الأحادیث إلی أمثالها المعدودة بالمئات إنکاراً من رسول اللَّه صلی الله علیه و آله و سلم لقولهم- إن کان هناک قول-: إذا ذهب أبو بکر و عمر و عثمان استوی الناس؟

أ لیست آی المباهلة و التطهیر و الولایة و أضرابها إلی الثلاثمائة آیة النازلة فی علیّ علیه السلام «4» تضادّ ذلک القول القارص؟

 (هَلْ یَسْتَوِی الْأَعْمی وَ الْبَصِیرُ أَمْ هَلْ تَسْتَوِی الظُّلُماتُ وَ النُّورُ) «5» (هَلْ یَسْتَوِی الَّذِینَ یَعْلَمُونَ وَ الَّذِینَ لا یَعْلَمُونَ ) «6» (أَ فَمَنْ کانَ مُؤْمِناً کَمَنْ کانَ فاسِقاً لا یَسْتَوُونَ ) «7» (مَثَلُ الْفَرِیقَیْنِ کَالْأَعْمی وَ الْأَصَمِّ وَ الْبَصِیرِ وَ السَّمِیعِ هَلْ یَسْتَوِیانِ مَثَلًا) «1»

 

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 10، ص: 29

 (أَ فَمَنْ کانَ عَلی بَیِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ کَمَنْ زُیِّنَ لَهُ سُوءُ عَمَلِهِ ) «2» (أَ فَمَنْ یَمْشِی مُکِبًّا عَلی وَجْهِهِ أَهْدی أَمَّنْ یَمْشِی سَوِیًّا عَلی صِراطٍ مُسْتَقِیمٍ ) «3» (قُلْ لا یَسْتَوِی الْخَبِیثُ وَ الطَّیِّبُ وَ لَوْ أَعْجَبَکَ کَثْرَةُ الْخَبِیثِ ) «4» (لا یَسْتَوِی الْقاعِدُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ غَیْرُ أُولِی الضَّرَرِ وَ الْمُجاهِدُونَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ ) «5» (لا یَسْتَوِی أَصْحابُ النَّارِ وَ أَصْحابُ الْجَنَّةِ) «6» (وَ ما یَسْتَوِی الْأَعْمی وَ الْبَصِیرُ وَ الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ ) «7» (أَ فَلا یَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلی قُلُوبٍ أَقْفالُها) «8».

ما هذا الاختیار؟ و کیف یتم؟ و لِمَ و بِمَ؟

هل تدری ما الذی دعا ابن عمر إلی رمی القول علی عواهنه؟ إلی رمی الصحابة بعزوه المختلق، و نسبة هذا الاختیار المبیر إلیهم، و أنّهم ترکوا المفاضلة بعد الثلاثة، و أنّهم قالوا: ثم نترک أصحاب النبیّ صلی الله علیه و آله و سلم لا نفاضل بینهم، و قالوا: کنّا نقول: إذا ذهب أبو بکر و عمر و عثمان استوی الناس فیسمع النبیّ صلی الله علیه و آله و سلم ذلک فلا ینکره؟ أم هل تدری بما ذا تُتَصوّر المفاضلة و الخیرة؟ و بِمَ تتمّ؟ و أنّی تصحّ؟ بعد ثبوت ما جاء فی الصحاح و المسانید مرفوعاً من أنّ علیّا علیه السلام کان أعظمهم حلماً، و أحسنهم

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 10، ص: 30

خلقاً، و أکثرهم علماً، و أعلمهم بالکتاب و السنّة، و أقدمهم سلماً، و أوّلهم صلاة من رسول اللَّه، و أوفاهم بعهد اللَّه، و أقومهم بأمر اللَّه، و أخشنهم فی ذات اللَّه، و أقسمهم بالسویّة، و أعدلهم فی الرعیّة، و أبصرهم بالقضیّة، و أعظمهم عند اللَّه مزیّة، و أفضلهم فی القضاء، و أوّلهم وارداً علیّ الحوض، و أعظمهم عناءً، و أحبّهم إلی اللَّه و رسوله، و أخصّهم عنده منزلة، و أقربهم قرابة، و أولاهم بهم من أنفسهم کما کان رسول اللَّه صلی الله علیه و آله و سلم، و أقربهم عهداً به صلی الله علیه و آله و سلم «1»، و جبریل ینادی: لا فتی إلّا علیّ لا سیف إلّا ذو الفقار «2». فهل یبقی هنالک موضوع للمفاضلة بعد هذه کلّها حتی یخیّر فیه الصبیّ ابن عمر أو غیره، فیختارون علی علیّ غیره؟ غفرانک اللّهمّ و إلیک المصیر.

قال الجاحظ: لا یُعلم رجل فی الأرض متی ذُکر السبق فی الإسلام و التقدّم فیه، و متی ذُکرت النجدة و الذبّ عن الإسلام، و متی ذُکر الفقه فی الدین، و متی ذُکر الزهد فی الأموال التی تتناجز الناس علیها، و متی ذُکر الإعطاء فی الماعون، کان مذکوراً فی هذه الخصال کلّها إلّا علیّ رضی الله عنه. ثمار القلوب للثعالبی «3» (ص 67).

لستُ أدری کیف ترک المخیّرون أصحاب محمد بعد الثلاثة لا تفاضل بینهم، و بما ذا استوی الناس و فیهم العشرة المبشّرة؟ و فیهم من رآه رسول اللَّه صلی الله علیه و آله و سلم شبیه عیسی فی أُمّته هدیاً و برّا و نسکاً و زهداً و صدقاً و جدّا و خَلقاً و خُلقاً «4».

و فیهم من کان صلی الله علیه و آله و سلم یراه جلدة ما بین عینیه و أنفه، طیّباً مطیّباً، قد مُلئ إیماناً إلی مشاشه، یدور مع الحقّ أینما دار «5».

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 10، ص: 31

و فیهم من رآه صلی الله علیه و آله و سلم أثقل فی المیزان من أُحد، و یراه رجال الصحابة: أشبه الناس هدیاً و دلّا و سمتاً بمحمد صلی الله علیه و آله و سلم «1».

و فیهم من قرّبه صلی الله علیه و آله و سلم و أدناه، و علّمه علم ما کان و ما یکون «2».

و فیهم من جاء فیه عن النبیّ صلی الله علیه و آله و سلم قوله: «من أراد أن ینظر إلی رجل نُوِّر قلبه فلینظر إلی سلمان». و قوله: «إنّ اللَّه عزّ و جلّ یحبّ من أصحابی أربعة، أخبرنی أنّه یحبّهم، و أمرنی أن أحبّهم: علیّ، أبو ذر، سلمان، المقداد»، و صحّ فیه قوله: «سلمان منّا أهل البیت». و قال علیّ أمیر المؤمنین: «سلمان رجل منّا أهل البیت، أدرک علم الأوّلین و الآخرین، من لکم بلقمان الحکیم کان بحراً لا ینزف» «3». و فیهم العبّاس عمّ النبیّ صلی الله علیه و آله و سلم الذی کان صلی الله علیه و آله و سلم یجلّه إجلال الولد والده، خاصّة خصّ اللَّه العبّاس بها من بین الناس، و له

قال صلی الله علیه و آله و سلم: «یا أبا الفضل لک من اللَّه حتی ترضی». و خطب صلی الله علیه و آله و سلم فی قضیّة فقال: «من أکرم الناس علی اللَّه؟» قالوا: أنت یا رسول اللَّه، قال: «فإنّ العبّاس منّی و أنا منه». مستدرک الحاکم «4» (3/325). و جاء فی حدیث استسقاء عمر بالعبّاس عام الرمادة «5» أنّ عمر خطب الناس فقال: یا أیّها الناس إنّ رسول اللَّه صلی الله علیه و آله و سلم کان یری للعبّاس ما یری الولد لوالده، یعظّمه، و یفخّمه، و یبرّ قسمه، فاقتدوا أیّها الناس برسول اللَّه فی عمّه العبّاس، و اتّخذوه وسیلة إلی اللَّه عزّ و جلّ فیما نزل بکم «6».

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 10، ص: 32

و فیهم معاذ بن جبل و قد صحّ فیه عند القوم قول رسول اللَّه صلی الله علیه و آله و سلم: إنّه أعلم الأوّلین و الآخرین بعد النبیّین و المرسلین، و إنّ اللَّه یباهی به الملائکة «1».

و فیهم أُبیّ بن کعب و قد صحّح الحاکم فیه قول أبی مسهر: إنّ رسول اللَّه صلی الله علیه و آله و سلم سمّاه سید الأنصار، فلم یمت حتی قالوا: سیّد المسلمین «2».

و فیهم أُسامة بن زید حِبّ رسول اللَّه صلی الله علیه و آله و سلم و قد جاء فیه عن ابن عمر نفسه فی الصحیحین قوله صلی الله علیه و آله و سلم لمّا طعن بعض الناس فی إمارته و قد أمّره علی جیش کان فیهم أبو بکر و عمر:

 «فقد کنتم تطعنون فی إمارة أبیه من قبل، و ایم اللَّه إن کان لخلیقاً للإمارة، و إن کان لمن أحبّ الناس إلیّ، و إنّ هذا لمن أحبّ الناس إلیّ بعده» «3». و قوله صلی الله علیه و آله و سلم: أسامة أحبّ إلیّ ما حاشا فاطمة و لا غیرها.

مسند أحمد «4»: (2/96، 106، 110).

إلی أناس آخرین یُعدّون فی الرعیل الأوّل من رجالات الفضائل و الفواضل من أُمّة محمد صلی الله علیه و آله و سلم فهل کان ابن عمر یعرف هؤلاء الرجال و مبلغهم من العظمة و ما ورد فیهم عن النبیّ الأقدس من جمل الثناء علیهم ثم یساوی بینهم و بین من عداهم نظراء أبناء هند و النابغة و الزرقاء؟

          فإن کان لا یدری فتلک مصیبةٌ             و إن کان یدری فالمصیبة أعظم

 

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 10، ص: 33

و کیف یتمّ هذا الاختیار و قد عزا القوم إلی رسول اللَّه صلی الله علیه و آله و سلم: ما من نبیّ إلّا قد أعطی سبعة نجباء رفقاء و أُعطیت أنا أربعة عشر: سبعة من قریش: علی، و الحسن، و الحسین و حمزة، و جعفر، و أبو بکر، و عمر. و سبعة من المهاجرین: عبد اللَّه بن مسعود، و سلمان، و أبو ذر، و حذیفة، و عمّار، و المقداد، و بلال؟ «1»

نعم؛ لا یرضی ابن عمر أن یکون علیّ أمیر المؤمنین أفضل من أحد من أصحاب محمد صلی الله علیه و آله و سلم حتی بعد عثمان ولید بیت أُمیّة، قتیل الصحابة العدول و مخذولهم، و لا یروقه أن یحکم بالمفاضلة بینه علیه السلام و بین ابن هند و إن کان عالیاً من المسرفین، یسمع آیات اللَّه تُتلی علیه ثم یُصرّ مستکبراً کأن لم یسمعها، کأنّ فی أُذنیه وقراً، و لا بینه و بین ابن النابغة الأبتر ابن الأبتر، و لا بینه و بین مغیرة بن شعبة أزنی ثقیف، و لا بینه و بین أبناء أمیّة أثمار الشجرة الملعونة فی القرآن، من وزغ طرید، إلی لعین مثله، إلی فاسق مستهتر، إلی فاحش متفحّش، و لا بینه و بین سلسلة الخمّارین رجال الخمور و الفجور فی الجاهلیّة أو الإسلام نظراء:

أبی بکر بن شغوب». راجع الغدیر (7/99).

أبی طلحة زید بن سهل الأنصاری. مسند أحمد «3» (3/181، 227)، سنن البیهقی (8/286)، الغدیر (7/99).

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 10، ص: 34

أبی عبیدة بن الجرّاح. مسند أحمد «1» (3/181)، سنن البیهقی (8/286)، شرح صحیح مسلم للنووی «2» (8/223) هامش إرشاد الساری، مجمع الزوائد (5/52).

أبی محجن الثقفی. تفسیر القرطبی «3» (3/56)، الإصابة (4/175).

أبیّ بن کعب. مسند أحمد «4» (3/181)، سنن البیهقی (8/286).

أنس بن مالک. غیر واحد من الصحاح و المسانید، راجع الغدیر (7/97، 100)

حسّان بن ثابت. تفسیر القرطبی «5» (3/57) و هو القائل:

          و نشربها فتترکنا ملوکاً             و أُسداً ما ینهنهنا اللقاء

 

خالد بن عجیر. الإصابة (1/459).

سعد بن أبی وقّاص. سنن البیهقی (8/285)، تفسیر ابن کثیر (2/95)، تفسیر أبی حیّان (4/12) إرشاد الساری «6» (7/104)، تفسیر الخازن «7» (1/252)، تفسیر الآلوسی (2/111) تفسیر الشوکانی «8» (2/71).

سلیط بن النعمان. الامتاع للمقریزی (ص 112).

سهیل بن بیضاء. مسند أحمد «9» (3/227)، سنن البیهقی (8/290)، الغدیر (7/99).

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 10، ص: 35

ضرار بن الأزور. تاریخ ابن عساکر «1» (7/31، 133).

ضرار بن الخطّاب. تاریخ ابن عساکر «2» (7/133).

عبد الرحمن بن عمر. المعارف لابن قتیبة «3» (ص 80)، الغدیر (6/296- 300 الطبعة الأولی).

عبد الرحمن بن عوف. أحکام القرآن للجصاص «4» (2/245)، مستدرک الحاکم «5» (4/142) و کثیر من التفاسیر، و فی الحدیث تحریف أشار إلیه الحاکم فی المستدرک «6» (2/307). راجع الغدیر: (6/236 الطبعة الأولی و ص 252 الطبعة الثانیة).

عبد اللَّه بن أبی سرح أخ عثمان من الرضاعة. کتاب صفّین «7» (ص 180).

عتبان بن مالک. تفسیر الخازن «8» (1/152).

عمرو بن العاص. الغدیر (2/136).

قیس بن عاصم المنقری. تفسیر القرطبی «9» (3/56).

کنانة بن أبی الحقیق. الإمتاع للمقریزی (ص 112).

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 10، ص: 36

معاذ بن جبل. شرح صحیح مسلم للنووی «1» (8/223) هامش إرشاد الساری، الغدیر (7/100).

نعیم بن مسعود الأشجعی. الامتاع للمقریزی (ص 112).

نعیمان بن عمرو بن رفاعة الأنصاری. الاستیعاب (1/308)، أُسد الغابة (5/36)، تاریخ ابن کثیر (8/70) «2».

ولید بن عقبة أخ عثمان لأمّه. الغدیر «3» (8/123- 128) الطبعة الأولی.