و پس از آنکه او -درود بر وی- گفت: هان! به خدا سوگند ابو بکر جامه فرمانروائی را در بر کرد با آنکه میدانست در آسیای کشور، من همچون ستونه آهنینی هستم که همه جا را میگرداند، رگباری بس تند از دانش و نیکوئی از سوی من سرازیر است و بال هیچ پرندهای، آن را در رسیدن به پایگاه بلندم یاری ندهد، پس من آن جامه را رها کردم و پیراهنی دیگر در پوشیده چشم از فرمانروائی بستم و در کار خود اندیشیدم که آیا با دست تنها برخیزم و بر او تاختن برم یا بر تاریکی کور کنندهای شکیبائی نمایم که بزرگسالان را فرسوده و خردسالان را پیر و پژمرده میسازد و گروندگان به کیش راستین در زمینهی آن چندان رنج میبرند تا به دیدار پروردگارشان شتابند؛ دیدم شکیبائی به آئین خرد نزدیکتر است، پس شکیبائی کردم آن هم به گونهای که خار در چشمم بود و استخوان در گلویم چرا که میراث خویش را مینگریستم به تاراج میرود، تا نخستین کس از آنان به راه خود رفت و گوی فرمانروائی پس از خویش را به سوی پسر خطاب افکند.
این هنگام علی، سروده اعشی «1» را بر زبان راند:
«چه جدائیها است میان روز من که با رنج سواری بر پشت شتر میگذرد
با روز حیان برادر جابر که با آسودگی سپری میشود.»
شگفتا! با آن که خود در هنگام زندگی، از مردم میخواست پیمانشان را در فرمانبری از وی ندیده بگیرند برای پس از مرگش نیز پای همان بند و بستها را به سود یکی دیگر در میان کشید تا این دو تا را جگر، فرمانروائی را، همچون دو پستان شتر میان خود بخش کردند، آری کار را به کسی بس درشتخو واگذارد که سخنی تند و ناهموار داشت و دیداری رنج افزا، بسیار میلغزید و به پوزشخواهی میپرداخت، همراهان او چونان کسی بودند که بر شتر سرکش سوار شود که اگر مهار را سخت نگهدارد بینی شتر پاره میشود و اگر رها کند در پرتگاه سرنگون میگردد پس به حیات خداوندی سوگند که مردم در روزگار او گرفتار بیراهه روی و چند رنگی و نارا میشدند و من نیز بر آن روزگار دراز- و سختی دردسرها- شکیبائی نمودم تا او هم به راه خود رفت و گزینش فرمانروا را به گروهی سپرد که به گمان او من نیز یکی از ایشانم. خدا را که چه شورائی! کجا در برتری من- بر همان نخستین کس- چون و چرائی بود تا در کنار این گونه همگنان جای بگیرم؟
ولی باز هم در فراز و نشیبهائی که رفتند همراهیشان کردم تا یکی از کینهای که به من داشت رو به دیگر سوی گردانید «1» و دومی هم به برادرزن خود گرایش یافت»
و انگیزههای ناپسند دیگر، که سوم کس از این دسته برخاسته میان خورد نگاه و جای بیرون دادنش خودپسندانه به خرامیدن پرداخت و فرزندان نیاکانش نیز با او به پا خاسته دارائی خدا را چنان میخوردند که شتران گیاه بهاری را، تا رشتههایش پنبه شد و آنچه کرد زمینه مرگ او را چید و پرخوریاش وی را سرنگون گردانید …
الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج7، ص: 108